عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
جمعی که مرهم جگر خستهٔ منند
از جعد عنبرین همه عنبر به دامنند
از تیر غمزه رخنه به جانم فکنده‌اند
خیلی که از دو زلف خداوند جوشنند
من دشمنم به خیل نکویان که این گروه
با دشمنان موافق و با دوست دشمنند
تعیین دل مکن بر خوبان سنگ دل
زیرا که در شکستن دلها معینند
گر بشکنند شیشهٔ دل را غریب نیست
سیمین بران که سخت‌تر از کوه آهنند
آنان که برده ساقی سرمست هوششان
از دستبرد فتنهٔ ایام ایمنند
بی پرده گشت راز من ای ماه خرگهی
شد وقت آن که پرده ز رویت برافکنند
دل بستگان زلف تو آسوده از نجات
افتادگان دام تو فارغ ز گلشنند
با آن که هیچ ناله به گوشت نمی‌رسد
شهری ز دست عشق تو سرگرم شیونند
خلقی کنند منع فروغی به راه عشق
کاسوده دل ز غمزهٔ آن چشم رهزنند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
مانع رفتن به جز مهر و وفای من نبود
ور نه در کوی بتان بندی به پای من نبود
گر نبودی کوه اندوه محبت در میان
لقمه‌ای هرگز بقدر اشتهای من نبود
دانی از بهر چه کامم را دهان او نداد
انتها در خواهش بی منتهای من نبود
آن که در هر پرده نقش صورت شیرین کشید
با خبر از شاهد شیرین ادای من نبود
حلقهٔ گیسوی او با من سر سودا نداشت
ور نه کوتاهی ز اقبال رسای من نبود
تا فتادم در قفای چشم سحرانگیز او
کو نظربازی که چشمش در قفای من نبود
عرصهٔ نازش که از اندازه بیرون رفته بود
تنگ شد از کشتگان چندان که جای من نبود
گر شهیدان را به محشر خون بها خواهند داد
پس چرا قاتل به فکر خون بهای من نبود
از پس آتش زدن خاکسترم برباد داد
این عنایت‌های گوناگون سزای من نبود
من که الا عاشقی جرمی نکردم هیچ وقت
این عقوبت‌های پی در پی جزای من نبود
صد گره زلفش گشود اما ز کار دیگران
صد نگه چشمش نمود اما برای من نبود
عقده‌ها زد بر دل گویا که آن زلف بلند
واقف از عدل شه کشورگشای من نبود
ناصرالدین شاه عادل آن که هنگام دعا
جز بقای دولت او مدعای من نبود
از دعا آخر فروغی حاصلم شد مدعا
تا نپنداری اجابت در دعای من نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
به کویش دوش یا رب یا ربی بود
که را یارب ندانم مطلبی بود
شب و روزی که در می‌خانه بودیم
ز حق مگذر که خوش روز و شبی بود
کسی داند حدیث تلخ کامی
که جانش بر لب از شیرین لبی بود
نبودم تیره‌روز از عشق آن ماه
به چرخم گر فروزان کوکبی بود
بهای اشک سیمینم ندانست
نمی‌دانم چه سیمین غبغبی بود
رخ زیبای او در چنبر زلف
تو پنداری قمر در عقربی بود
از آن رو کافر عشقم فروغی
که عشق اولی تر از هر مذهبی بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
دل به حسرت ز سر کوی کسی می‌آید
مرغی از سدره به کنج قفسی می‌آید
شکری چند بخواه از لب شیرین دهنان
تا بدانی که چه‌ها بر مگسی می‌آید
در ره عشق پی ناله دل باید رفت
زان که رهرو به صدای جرسی می‌آید
می‌روم گریه‌کنان از سر کویی کانجا
عاشقی می‌رود و بوالهوسی می‌آید
کردیم مست به نوعی که ندانم امشب
شحنه‌ای می‌گذرد یا عسسی می‌آید
نفسی با تو به از زندگی جاوید است
وین میسر نشود تا نفسی می‌آید
تو ستم پیشه برآنی که ستانی همه عمر
من در اندیشه که فریادرسی می‌آید
در گذرگاه تو ای چشم و چراغ همه شهر
دل شهری ز پی ملتمسی می‌آید
گر نه در راه تو گم کرد فروغی دل را
پس چرا بر سر این راه بسی می‌آید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
گر در آید شب عید از درم آن صبح امید
شب من روز شود یک سر و روزم همه عید
خستگیهای مرا عشق به یک جو نگرفت
لاغریهای مرا دوست به یک مو نخرید
غنچه‌ای در همه گل‌زار محبت نشکفت
گلبنی در همه بستان مودت ندمید
هم سحابی ز بیابان مروت نگذشت
هم نسیمی ز گلستان عنایت نوزید
صاف بی‌درد کس از ساقی این بزم نخورد
گل بی خار کس از گلبن این باغ نچید
نه مسلمان ز قضا کام‌روا شد نه یهود
نه شقی مطلبش از چرخ برآمد نه سعید
رهروی کو که درین بادیه از ره نفتاد
پیروی کو که درین معرکه در خون نتپید
نیک بخت آن که در این خانه نه بگرفت و نه داد
تیزهوش آن که در این پرده نه بشنید و نه دید
از مرادت بگذر تا به مرادت برسی
که ز مقصود گذشت آن که به مقصود رسید
وقتی آسوده ز آمد شد اندیشه شدیم
که در خانه ببستیم و شکستیم کلید
ما فروغی به سیه‌روزی خود خوشنودیم
زآن که هرگز نتوان منت خورشید کشید
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
من نمی‌گویم که عاقل باش یا دیوانه باش
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش
گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو
ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش
گر ز تیر غمزه خونت ریخت ساقی دم مزن
ور به جای باده زهرت داد در شکرانه باش
چون قدح از دست مستان می خوری مستانه خور
چون قدم در خیل مردان می‌زنی مردانه باش
گر مقام خوش‌دلی می‌خواهی از دور سپهر
شام در مستی، سحر در نعرهٔ مستانه باش
گر شبی در خانه جانانه مهمانت کنند
گول نعمت را مخور مشغول صاحب خانه باش
یا به چشم آرزو سیر رخ صیاد کن
یا به صحرای طلب در جستجوی دانه باش
یا مشامت را ز بوی سنبلش مشکین مخواه
یا هم آغوش صبا یا هم نشین شانه باش
یا گل نورسته شو یا بلبل شوریده‌حال
یا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باش
یا که طبل عاشقی و کوس معشوقی بزن
یا به رندی شهره شو یا در جمال افسانه باش
یا به زاهد هم قدم شو یا به شاهد هم نشین
یا خریدار خزف یا گوهر یک دانه باش
یا مسلمان باش یا کافر، دورنگی تا به کی
یا مقیم کعبه شو یا ساکن بت خانه باش
یا که در ظاهر فروغی ذکر درویشی مکن
یا که در باطن مرید خسرو فرزانه باش
ناصرالدین شه که چرخش عرضه می‌دارد مدام
شادکام از وصل معشوق و لب پیمانه باش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
شاهد به کام و شیشه به دست و سبو به دوش
مستانه می‌رسم ز در پیر می‌فروش
خواهی که کام دل ببری لعل وی ببوس
خواهی که نیش غم نخوری جام می بنوش
ماییم و کوی عشق و درونی پر از خراش
ماییم و بزم شوق و دهانی پر از خروش
دانی که داد بلبل شیدا به دست کیست
از دست آن که کرد لب غنچه را خموش
مرغی که می‌پرد به لب بام آن پری
بس طعنه می‌زند پر او بر پر سروش
پند کسی چگونه نیوشم که آن دو لب
از من گرفته‌اند دو گوش سخن‌نیوش
گر چشم فیض داری از آن چشمهٔ کرم
ای دل به سینه خون شو و ای چشم تر به جوش
من والهٔ جمال تو با صد هزار چشم
من بندهٔ خطاب تو با صد هزار گوش
زان باده دوش چشم تو پیموده خلق را
شاید که روز حشر نیاید کسی به هوش
کارم ازین مثلث خاکی به جان رسید
قد برفراز و زلف بیفشان و رخ مپوش
بی جهد از آن نرسد هیچ کس به کام
تا هست ممکن تو فروغی به جان به کوش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
دل سپردم به نگه کردن چشم سیهش
ترسم آن مست سیه کار ندارد نگهش
بخت اگر دست دهد دست من و دامن او
چرخ اگر روی کند روی من و خاک رهش
چشم امید بپوشان ز غبار خط او
کز دویدن نرسیدیم به گرد سپهش
کس شبیهش نشناسیم اگر چه همه عمر
روز ما شب شده از طره هم چون شبهش
کاش در پرده شب و روز بپوشی رویت
تا ننازد فلک سفله به خورشید و مهش
سرو گیرم که به بالای تو ماند لیکن
کو به کف جام و به بر جامه و بر سر کلهش
حاجت من ز زنخدان تو دایم این است
که نجاتی ندهد یوسف دل را ز چهش
دل من خستهٔ مژگان سیه‌چشمان شد
آه اگر چشم بپوشد ز حال سیهش
عشق آن شمع چو پروانه فروغی را سوخت
تا کند پاک ز آرایش چندین گنهش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
رنج بیهوده مکش، گه به حرم گاه به دیر
گنج مقصود بجو از دل ویرانهٔ خویش
از بلا مرد خدا هیچ ندارد پروا
وز هوا شیر علم هیچ ندارد تشویش
همه شاهان سپر افکندهٔ تیر فلکند
مرد میدان قضا نیست کسی جز درویش
دل یک قوم به خون خفتهٔ آن چشم سیاه
حال یک جمع پراکندهٔ آن زلف پریش
چه کنم گر نخورم تیر بلا از چپ و راست
که سر راه مرا عشق گرفت از پس و پیش
قوت من خون جگر بود ز یاقوت لبش
هیچ کس در طلب نوش نخورد این همه نیش
من و ترک خط آن ترک ختایی، هیهات
که میسر نشود توبهٔ صوفی ز حشیش
عشق نزدیک سر زلف توام راه نداد
تا نجستم ز کمند خرد دوراندیش
باوجود تو دگر هیچ نباید ما را
که هم آسایش رنجوری و هم مرهم ریش
مهر آن مهر فروغی نپذیرد نقصان
نور خورشید فروزنده نگردد کم و بیش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
آن را که اول از همه خواندی به سوی خویش
آخر به کام غیر مرانش ز کوی خویش
جویی ز خون دیده گشادم به روی خویش
بر روی خویش بسته‌ام آبی ز جوی خویش
نتوان به قول زاهد بیهوده‌گوی شهر
برداشت دل ز شاهد پاکیزه خوی خویش
کی می‌رسی به حلقهٔ رندان پاکباز
تا نشکنی ز سنگ ملامت سبوی خویش
ای نوبهار حسن خزانت ز پی مباد
گر تر کنی دماغ ضعیفم به بوی خویش
هر بسته‌ای گشاده شود آخر از کمند
الا دلی که بستیش از تار موی خویش
گیرد سپهر چشمهٔ خورشید را به گل
گر بامداد پرده نپوشی به روی خویش
دانی چرا نشسته به خاکستر آفتاب
تا بنگری در آینه روی نکوی خویش
من جان به زیر تیغ تو آسان نمی‌دهم
تا بر نیارم از تو همه آرزوی خویش
بوسیدن گلوی تو بر من حرام باد
گر در محبت تو نبرم گلوی خویش
امشب فروغی آن مه بیدار بخت را
در خواب کردم از لب افسانه‌گوی خویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
من خراب نگه نرگس شهلای توام
بی خود از بادهٔ جام و می مینای توام
تو به تحریک فلک فتنهٔ دوران منی
من به تصدیق نظر محو تماشای توام
می‌توان یافتن از بی سر و سامانی من
که سراسیمهٔ گیسوی سمن‌سای توام
اهل معنی همه از حالت من حیرانند
بس که حیرت‌زدهٔ صورت زیبای توام
تلخ و شیرین جهان در نظرم یکسان است
بس که شوریده‌دل از لعل شکرخای توام
مرد میدان بلای دو جهان دانی کیست
من که افتادهٔ بالای دلارای توام
سر مویی به خود از شوق نپرداخته‌ام
تا گرفتار سر زلف چلیپای توام
بس که سودای تو از هر سر مویم سر زد
مو به مو با خبر از عالم سودای توام
زیر شمشیر تو امروز فروغی می‌گفت
فارغ از کشمکش شورش فردای توام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
عمر گذشت، وز رخش سیر نشد نظاره‌ام
حسرت او نمی‌رود از دل پاره پاره‌ام
مردم و از دلم نرفت آرزوی جمال او
وه که ز مرگ هم نشد در ره عشق چاره‌ام
آن که به تیغ امتحان ریخت به خاک خون من
کاش برای سوختن زنده کند دوباره‌ام
خاک رهی گزیده‌ام، تا چه بزاید آسمان
جیب مهی گرفته‌ام، تا چه کند ستاره‌ام
غنچهٔ نوش‌خند او سخت به یک تبسمم
نرگس نیم مست او کشت به یک اشاره‌ام
آن که ندیده حسرتی در همه عمر خویشتن
کی به شمار آورد حسرت بیشماره‌ام
من که فروغی از فلک باج هنر گرفته‌ام
بر سر کوی خواجه‌ای بندهٔ هیچ کاره‌ام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
آن که به دیوانگی در غمش افسانه‌ام
آه که غافل گذشت از دل دیوانه‌ام
در سرشکم نشد لایق بازار دوست
قابل قیمت نگشت گوهر یک دانه‌ام
گاه ز شاخ گلش هم نفس عندلیب
گاه ز شمع رخش هم دم پروانه‌ام
سرو فرازنده‌ای خاسته از مجلسم
ماه فروزنده‌ای تافته در خانه‌ام
با سگ او هم نشین وز همه مستوحشم
با غم او آشنا از همه بیگانه‌ام
سفرهٔ می‌خانه شد خرقهٔ پشمینه‌ام
بر سر پیمانه ریخت سبحهٔ صد دانه‌ام
باده پپاپی رسید از کف ساقی مرا
توبه دمادم شکست بر سر پیمانه‌ام
آتش رخسار او سوخت نه تنها مرا
خانهٔ شهری بسوخت جلوهٔ جانانه‌ام
مستی من تازه نیست از لب میگون او
شحنه مکرر شنید نعرهٔ مستانه‌ام
تا نشود آن هما سایه‌فکن بر سرم
پا نگذارد ز ننگ جغد به ویرانه‌ام
جلوهٔ فروغی نکرد در نظرم آفتاب
تا مه رخسار دوست تافت به کاشانه‌ام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
چندان به سر کوی خرابات خرابم
کاسوده ز اندیشهٔ فردای حسابم
گر کار تو فضل است چه پر وا ز گناهم
ور شغل تو عدل است چه حاصل ز ثوابم
افسانه دوزخ همه باد است به گوشم
تا ز آتش هجران تو در عین عذابم
آه سحر و اشک شبم شاهد حال است
کز عشق رخ و زلف تو در آتش و آبم
نخجیر نمودم همه شیران جهان را
تا آهوی چشمت سگ خود کرده خطابم
سر سلسله اهل جنون کرد مرا عشق
تا برده ز دل سلسلهٔ موی تو تابم
گر چشم سیه مست تو تحریک نمی‌کرد
آب مژه بیدار نمی‌ساخت ز خوابم
زان پیش که دوران شکند کشتی عمرم
ساقی فکند کاش به دریای شرابم
بر منظر ساقی نظر از شرم نکردم
تا جام شراب آمد و برداشت حجابم
گفتم که به شب چشمهٔ خورشید توان دید
گفت ار بگشایند شبی بند نقابم
از تنگی دل هر چه زدم داد فروغی
شکردهنان هیچ ندادند جوابم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
وقت مردن هم نیامد بر سر بالین طبیبم
تا بماند حسرت او بر دل حسرت نصیبم
درد بی‌درمان عشقم کشت و کرد آسوده‌خاطر
هم ز تاثیر مداوا هم ز تدبیر طبیبم
شب گدازانم به محفل، صبح دم نالان به گلشن
یعنی از عشقت گهی پروانه، گاهی عندلیبم
گر سر زلف پریشانت سری با من ندارد
پس چرا یک باره از دل برد آرام و شکیبم
گاه گاهی می‌توان کرد از ره رحمت نگاهی
بر من بی دل که در کوی تو مسکین و غریبم
کردمی در پیش مردم ادعای هوشیاری
گر نبودی در کمین آن چشم مست دل فریبم
تا کشید آهنگ مطرب حلقه در گوشم فروغی
فارغ از قول خطیب، آسوده از پند ادیبم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
از آن به خدمت میخوارگان کمر بستم
که با وجود می از قید هر غمی جستم
اگر به یاد سلیمان همیشه دستی داشت
من از لب تو سلیمان باده بر دستم
گهی ز نرگس مستانهٔ تو مخمورم
گهی ز گردش پیمانهٔ تو سرمستم
سگ سرای توام گر عزیز و گر خوارم
پی هوای توام گر بلند و گر پستم
خیال گشتم و در خاطر تو نگذشتم
غبار گشتم و بر دامن تو ننشستم
همین بس است خیال درست عهدی من
که از جفای تو پیمان بسته بشکستم
طناب عمر مرا دست روزگار گسیخت
هنوز رشتهٔ امید از تو نگسستم
ز تیغ حادثه آن روز ایمنم کردند
که با دو ابروی پیوستهٔ تو پیوستم
بدین طمع که یکی بر نشانه بنشیند
هزار ناوک پران رها شد از شستم
فروغی ار دم وارستگی زنم شاید
که من به همت شاه از غم جهان رستم
ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه
که مستحق عطایش به راستی هستم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
ساقی نداده ساغر چندان نموده مستم
کز خود خبر ندارم در عالمی که هستم
از بس قدح کشیدم در کوی می فروشان
هم جامه را دریدم، هم شیشه را شکستم
خورشید عارض او چون ذره برده تابم
بالای سرکش او چون سایه کرده پستم
کام دلم تو بودی هر سو که می‌دویدم
سر منزلم تو بودی هر جا که می‌نشستم
تیغش جدا نسازد دستی که با تو دادم
مرگش ز هم نبرد عهدی که با تو بستم
کیفیت جنون را از من توان شنیدن
کز عشق آن پری رو زنجیرها گسستم
ترسم کز این لطافت کان نازنین صنم راست
گرد صمد نگردد نفس صنم‌پرستم
سنگین دلی که کرده‌ست رنگین به خون من دست
فریاد اگر به محشر دامن کشد ز دستم
از هر طرف دویدم همچون صبا فروغی
لیکن به هیچ حیلت از بند او نجستم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم
وای بر من گر ازین قید کنی آزادم
نازها کردی و از عجز کشیدم نازت
عجزها کردم و از عجب ندادی دادم
چون مرا می‌کشی از کشتنم انکار مکن
که من از بهر همین کار ز مادر زادم
تو قوی پنجه شکارافکن و من صید ضعیف
ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم
آب چشمم مگر از خاک درت چاره شود
ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم
گاهی از جلوهٔ لیلی‌روشی مجنونم
گاهی از خندهٔ شیرین منشی فرهادم
جاودان نیست فروغی غم و شادی جهان
شکر زان گویم اگر شاد و گر ناشادم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
بر سر آتش سوزنده نشیمن کردم
معنی عشق تو را بر همه روشن کردم
کسی از دور فلک این همه اندیشه نکرد
که من از گردش آن نرگس رهزن کردم
خادم غیر شدم با همه غیرت عشق
آه کز دوستی‌ات خدمت دشمن کردم
سنگ نالید به حال دل دیوانهٔ من
بس که در کوه غمش ناله و شیون کردم
یارب آویزهٔ گوش تو پری‌پیکر باد
در اشکی که من از دیده به دامن کردم
عاجزم پیش دل سخت تو من کز آهی
رخنه در خاره و سوراخ در آهن کردم
سری از چشم تو با مردم عالم گفتم
همه را زآفت دور فلک ایمن کردم
بوسه‌ای از لب نوشین تو مقدورم شد
نوش داروی دل خسته معین کردم
اثر از دیر و حرم ندیدم هر چند
طلب وصل تو از شیخ و برهمن کردم
گر پرم بشکنی از سنگ، نخواهم برخاست
من که از سدره به بام تو نشیمن کردم
خیل اندوه به سر منزل من راه نبرد
تا فروغی به در میکده مسکن کردم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
اگر گاهی بدان مه پاره یک نظاره می‌کردم
گریبان فلک را تا به دامان پاره می‌کردم
گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من می‌شد
بزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره می‌کردم
ندانستم که دور چرخش از من دور می‌سازد
و گر نه چارهٔ چشم بد استاره می‌کردم
کس گر می‌شنید از من فسون و مکر گردون را
بسی افسانه زین افسون گر مکاره می‌کردم
اگر می‌شد نصیب من سر کوی حبیب من
به صد خواری رقیب سفله را آواره می‌کردم
نمی‌دیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنه
علاج درد بی درمان خود صد باره، می‌کردم
شبی بر گردن مار غیرت حلقه‌ها می‌زد
که زلفش را شبیه عقرب جراره می‌کردم
فرو می‌ریخت خون دیده بر رخسار من وقتی
که در خاطر خیال آن پری رخساره می‌کردم
کنار مزرع سبز فلک یکباره تر می‌شد
اگر در گریه شب ها دیده را فواره می‌کردم
اسیر کودکی کردند چون من پهلوانی را
که رستم را کمان کودک گهواره می‌کردم
کنون در کار خود بی چاره گردیدم، خوشا روزی
که من هم درد هر بیچاره‌ای را چاره می‌کردم
بپرس از من کرامت های پیر می‌پرستان را
که در می‌خانه عمری کار هر میخواره می‌کردم
فروغی من ثنای شاه را تنها نمی‌گفتم
دعا هم بر دوام دولتش همواره می‌کردم
خدیو معدلت‌جو ناصرالدین شاه خوش طینت
که تقسیم سر خصمش به سنگ خاره می‌کردم