عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳
آتش گشتم در جگر انداخت مرا
چون باد شدم در به در انداخت مرا
گر خاک شدم، چرخ لگدکوبم کرد
گر آب شدم از نظر انداخت مرا
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ایام بهار است نه می در جام است
نی سوخته ای هم نفس این خام است
کوتاهی طالع است یا بوده چنین
یا سختی اوقات در این ایام است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
با هر که دل رمیدهٔ ما پیوست
دیدیم که عاقبت دل ما را خست
القصه در این میکده آباد جهان
این شیشه به دست هر که دادیم شکست
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
هر صبح ز گریه رخ ترم باید کرد
خاک ره دوست بر سرم باید کرد
هر شام به سفرهٔ خیال غم یار
افطار به خون جگرم باید کرد
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
تا زهر غمت بود نخوردیم شکر
خمری نچشیدیم بجز خون جگر
آغشته به حادثات هرگز نشدیم
عالم دیگر گشت نگشتیم دگر
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
دیروز درآمدم به کاشانهٔ دل
بینم که چه می کنی تو در خانهٔ دل
دیدم به بهانه ای تو را از دوری
می خوردی خون دل به پیمانهٔ دل
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
جز ناله کسی همنفس خویش ندیدیم
جز درد کسی محرم این ریش ندیدیم
بی جاذبهٔ خار گلی بوی نکردیم
نوشی نچشیدیم که صد نیش ندیدیم
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
دارم دم سرد، چشم خون پالایی
اندر غمت ای سرو قد رعنایی
بسیار نشستیم و [فکندیم] نظر
برخیز نما چشم مرا بالایی
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۹
جهان به گوشهٔ تاریک و تنگ می ماند
که هر طرف بروی پیش روی دیوار است
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۲۰
به جان رسیده و از دل برون چو تیر شدی
مرا ز غم چو کمان کرده گوشه گیر شدی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
غم تو بر دل و بر جان امیر و محتشمست
بنام گفتمش: این غم ولی نه غم، نعمست
زد رد درد تو مستیم و فاش میگوییم
که: پیش جرعه رندان چه جای جمست؟
رقم برندی ما زد قلم بروز ازل
چه جای زهد و ورع؟ چون رقم از آن قلمست
بنقد فرصت امروز را مده از دست
که حال و قصه فردا هنوز در عدمست
دو روزه مهلت ایام را غنیمت دان
بیاد دوست بسر بر، که وقت مغتنمست
دگر ز حادث و محدث بوصف عشق مگوی
که عشق لمعه خورشید مشرق قدمست
چو یک نفس نزند کز تو خون نمیگرید
بیا، بپرس ز قاسم، دمی، که در چه دمست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
از یار سفر کرده کسی را خبری نیست
کان ماه مسافر بهمه کوی و دری نیست
مردانه قدم نه، خطری نیست درین راه
بر یار توکل کن، اگر هم خطری نیست
آخر ز خطرهای طریقت چه شماری؟
در نه قدم، ارزانکه ترا هم جگری نیست
در کوچه ما راست رو، ای دوست که آنجا
بالا شجری، دل حجری، لب شکری نیست
زین بیش مگویید که: این عشق مورزید
ای ساده دلان، تیر قضا را سپری نیست
بیچاره بماندیم درین دیر کهن سال
بیچاره شدن حیف، که چون چاره بری نیست
تنها تو مرو، قاسم، در کوی حبیبان
چون در غلبه قاعده شور و شری نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
تا که از جور زمان بر جگرم ریش رسد؟
حق بفریاد دل خسته درویش رسد
من ز بیگانه نترسم،که درین راه مرا
هر بلایی که رسد از قبل خویش رسد
یارب،این عشق بلاییست،ندانم چه بلاست؟
هر چه پرهیز کنم تیر بلا پیش رسد
دل،که درحال بلا ثابت و راسخ باشد
چونکه معنیش تمام آمد دعویش رسد
چون نمیرم؟که درین آتش غم میسوزم
تیر هجران تو بر جان غم اندیش رسد
دل و جان را بتو دادیم،هم از روز ازل
راضیم از تو،اگر مرهم،اگر نیش رسد
آتشی بود که در خرمن جانها افتاد
وقت آنست که با قاسم دلریش رسد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
طلب گاری ز حد بگذشت و ما محروم و نامحرم
دریغ این جان محروم از جراحت های بی مرهم!
دلم از غم بجان آمد، ندانم تا چه سان آمد؟
مگر از آسمان آمد ببام من نشان غم
چنان در یار حیرانم که کفر اوست ایمانم
چو من خود را نمی دانم، چه جای عالم و آدم؟
بیا، ای ساقی جانها، بیار آن باده حمرا
تویی درمان مخموران، بدست تست جام جم
تو نور چشم اعیانی، که جانها از تو می نازند
تو جان جمله دلهایی، دل و جان همه عالم
بکویت آمدم افتان و خیزان بهر دیداری
امید جان بلطف تست، اگر بیش آمدم، گر کم
ز سر حسن تو قاسم سخن بسیار گفت، اما
دریغا! عمر آخر شد، جکایت هم چنان مبهم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
باده می نوشم و سودای تو در سر دارم
آیت مصحف سودای تو از بردارم
زرعم اینست که کشتم بهمه عمر عزیز
من ندانم که ازین کشته چه بر بردارم
دل و جانم بچه کار آید امروز؟ که من
دل و جان شیفته زلف معنبر دارم
هم سرم در سر کار تو رود آخر کار
با خود این قاعده دیریست مقرر دارم
رحم کن بر دل عشاق ز الطاف کریم
خاصه من خسته، که معشوق ستمگر دارم
عشق و بیماری و درویشی و محنت بردن
از غم عشق تو این جمله میسر دارم
قاسمی را نظری کن، که دل از دست برفت
دل من آتش غم، سینه چو مجمر دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
جگر پردرد و دل پر خونم، ای جان
بآب دیده گلگونم، ای جان
ندارم طاقت ایان فرقت
چه گویم من که بی تو چونم، ای جان؟
چه سازم؟ چاره دردم چه باشد؟
بران زلف و رخت مفتونم، ای جان
ندانم داروی دردم چه سازم؟
که در هجران تو مغبونم، ای جان
بهر حالی نمی دانم شب از روز
چنان واله، چنان مجنونم، ای جان
همیشه قامت من چون الف بود
ز سودایت کنون چون نونم، ای جان
اگر قاسم نبیند روی آن یار
بجان تو که بس محزونم، ای جان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
دل ز من برداشت یار مهربان، واحسرتی
دشمنی کردند با من دوستان، واحسرتی!
عهد من بشکست، جانم سوخت، مهر از من برید
با من این کرد او بقول دشمنان، واحسرتی!
آستین بر من فشاند آن دلبر پیمان شکن
رخت ما را مینهد بر آستان، واحسرتی!
درد آن دارم که: چون دلبر کند از ما کنار
با که خواهد کرد دست اندر میان؟، واحسرتی!
راست میگویم: چو با من شیوه کج می رود
راستش ناید بحق راستان، واحسرتی!
دشمنی کردند با من دوستان، از بخت بد
این حکایت در جهان شد داستان، واحسرتی!
قاسمی را آه سرد از دل برآمد، کان نگار
میل دل دارد بمهر دیگران، واحسرتی!
قاسم انوار : مراثی
شمارهٔ ۱
سرور سینه من از فروغ روی تو بود
ولی بسوخت بدرد تو جان غم فرسود
کجاست سرور رندان فقیر میر غیاث؟
کجاست عاشق حق، رند عاقبت محمود؟
بهر نفس که نمود او ز مهر روی بمن
چه گویم آنکه ازان رو مرا چه روی نمود؟
بهر سخن که همی گفتمی ز سر خدا
درین دیار مرا محرمی بجز تو نبود
کنون بجمله خراسان کسی نمی بینم
که پهلوی تو نشیند ببارگاه شهود
دریغ یار گرامی! دریغ عمر عزیز!
ز قاسمی بروانت سلام باد و درود
بقا بقای خدا باد و ملک خدا
چه حاصلست ازین پنج روزه معدود؟
گر آدمی بجهان صد هزار سود کند
ولی چو عاقبت الامر رفتنست چه سود؟
دو روزه عمر اگر صرف راه یار کنی
زهی سعادت جاوید و دولت مسعود!
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
میرسید، کزین آل عبا
تی سعادت همیشه پاینده
برد الاغ مرا بشهر تو دزد
نیست پیدا، نه مرده، نه زنده
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
ای دل،غم عشق ذو فنونت سازد
وز هرچه گمان بری فزونت سازد
در واقعه هجر زبونت سازد
آخرغم آن نگار چونت سازد؟