عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
دوش به خواب دیده‌ام روی ندیدهٔ تو را
وز مژه آب داده‌ام باغ نچیدهٔ تو را
قطره خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم
به که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو را
با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نموده‌ام باز رمیدهٔ تو را
من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن
چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهٔ تو را
تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین
پشت خمیده مرا، قد کشیدهٔ تو را
قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی
چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیدهٔ تو را
شام نمی‌شود دگر صبح کسی که هر سحر
زان خم طره بنگرد صبح دمیدهٔ تو را
خسته طرهٔ تو را چاره نکرد لعل تو
مهره نداد خاصیت، مار گزیدهٔ تو را
ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام
شکر خدا که دوختم جیب دریدهٔ تو را
دست مکش به موی او مات مشو به روی او
تا نکشد به خون دل دامن دیدهٔ تو را
باز فروغی از درت روی طلب کجا برد
زان که کسی نمی‌خرد هیچ خریدهٔ تو را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
تا در پی دهانش بگذاشتم قدم را
گفتم به هر وجودی کیفیت عدم را
محمود بوسه می‌زد پای ایاز و می‌گفت
بنگر چه می‌کند عشق سلطان محتشم را
بر تخت‌گاه شاهی آسوده کی توان شد
بگذار تاج کی را، بردار جام جم را
چندی غم زمانه می‌خورد خون ما را
تا می به جام کردیم، خوردیم خون غم را
پیش صنم پرستان بالا گرفت کارم
تا در نظر گرفتم بالای آن صنم را
در عامل دو بینی کام از یکی نبینی
بردار از این میانه هم دیر و هم حرم را
دلها به شام زلفش نام سحر ندانند
که اینجا کسی ندیدست دیدار صبحدم را
کوس محبتم را در چرخ کوفت خورشید
تا آن مه دو هفته بر بام زد علم را
خورشید را ز عنبر افکنده‌ای به چنبر
تا بر رخت فکندی آن زلف خم به خم را
تا نام دود زلفت در نامه ثبت کردم
آتش زدم ز حسرت هم دوده هم قلم را
هر سو دلی به خواری در خاک ره میفکن
تا کی ذلیل سازی دلهای محترم را
در عین مستی امشب خوردم قسم به چشمت
الحق کسی نخوردست زین خوب‌تر قسم را
روزی رمق گرفتم در شاعری فروغی
کز شعر من خوش آمد شاه قضا رقم را
جم رتبه ناصرالدین کز تیغ کج بیاراست
هم ملت عرب را، هم دولت عجم را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
شد وقت مرگ نوش لبی هم‌نشین مرا
عمر دوباره شد نفس واپسین مرا
با صد هزار حسرت از آن کو گذشته‌ام
وا حسرتا اگر بگذارد چنین مرا
چون برکنم ز سینهٔ سیمین دوست دل
که ایزد نداده است دل آهنین مرا
گفتم به چشم عقل نیفتم به چاه عشق
بستی نظر ز نرگس سحر آفرین مرا
در وعده‌گاه وصل تو جانم به لب رسید
امید مهر دادی و کشتی به کین مرا
زان گه که با دو زلف تو الفت گرفت دل
آسوده کردی از غم دنیا و دین مرا
با آن که آب دیده‌ام از سر گذشت باز
خاک در تو پاک نگشت از جبین مرا
نازم خیال خاتم لعلت که همچو جم
آفاق را کشید به زیر نگین مرا
داد آگهی ز خاصیت آب زندگی
زهری که ریخت عشق تو در انگبین مرا
گشتم نشان سخت کمانی فروغیا
یا رب مباد چشم فلک در کمین مرا
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را
که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را
به کوی می‌فروشان با هزاران عیب خوشنودم
که پوشیده‌ست خاکش عیب هر آلوده دامان را
تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن
که اینجا مور بر هم می‌زند تخت سلیمان را
تو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشر
اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را
نخواهد جمع شد هرگز پریشان حال مشتاقان
مگر وقتی که سازد جمع آن زلف پریشان را
دل و جان نظر بازان همه بر یکدیگر دوزد
نهد چون در کمان ابروی جانان تیر مژگان را
کجا خواهد نهادن پای رحمت بر سر خاکم
کسی کز سرکشی برخاک ریزد خون پاکان را
گر آن شاهد که دیدم من ببیند دیدهٔ زاهد
نخست از سرگذارد مایهٔ سودای رضوان را
من ار محبوب خود را می‌پرستم، دم مزن واعظ
که از کفر محبت اولیا جستند ایمان را
دمی ای کاش ساقی، لعل آن زیبا جوان گردد
که خضر از بی‌خودی بر خاک ریزد آب حیوان را
فروغی، زان دلم در تنگنای سینه تنگ آید
که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
نه دست آن که بگیریم زلف ماهی را
نه روز روشنی از پی شب سیاهی را
فغان که بر در شاهی است دادخواهی ما
که از ستم ندهد داد دادخواهی را
گدای شهرم و بر سر هوای آن دارم
که سر نهم به کف پای پادشاهی را
ز خسروان ملاحت کجا روا باشد
که در پناه نگیرند بی‌پناهی را
به راه عشق به حدی است ناامیدی من
که نا امید کند هر امید گاهی را
چگونه لاف محبت زند نظر بازی
کز آب دیده نشسته‌ست خاک راهی را
بزیر خون محبان که در شریعت عشق
به هیچ حال نخواهم کسی گواهی را
نه من شهید تو تنها شدم که از هر سو
به خاک ریخته‌ای خون بی‌گناهی را
به یک نگاه ز رحمت بکش فروغی را
مکن دریغ ز مشتاق خود نگاهی را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
اولم رام نمودی به دل آرامی‌ها
آخرم سوختی از حسرت ناکامی‌ها
تو و نوشیدن پیمانه و خشنودی دل
من وخاک در می‌خانه و بدنامی‌ها
چشم سر مست تو تا ساقی هشیاران است
کی توان دست کشید از قدح آشامی‌ها
قدمی رنجه کن از سرو سمن ساق به باغ
تاصنوبر نزند لاف خوش اندامی ها
می‌خورد مرغ دل از دوری خال و خط تو
غم بی دانگی و حسرت بی‌دامی‌ها
عاقبت چشم من افتاد بدان طلعت نیک
چشم بد دور از این نیک سرانجامی‌ها
سر و پا آتشم از عشق فروغی لیکن
پختگی‌ها نتوان کرد بدین خامی‌ها
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
پایه عمر گران‌مایه بر آب است برآب
همه جا شاهد این نکته حباب است ، حباب
باده خور باده به بانک نی و فتوای حکیم
زان که دل درد تو را چاره شراب است، شراب
بر سر کوی خرابات کسی آباد است
که مدام از می دیرینه خراب است، خراب
گر به تیغم نزند محض گناه است، گناه
ور به خونم بکشد عین ثواب است، ثواب
رسم عشاق جگر خسته نیاز است ، نیاز
خوی خوبان ستم پیشه عتاب است ، عتاب
آن که عشق تو نورزید جماد است، جماد
وان که می با تو ننوشید دواب است، دواب
تا تو را اهل نظر هیچ تماشا نکنند
خم به خم زلف تو بر چهره نقاب است، نقاب
در سفالین قدح از شیشه مکن می به درنگ
که مدار فلک سفله شتاب است، شتاب
گر فروغی نرود از سر کویت چه کند
که ملاقات رقیب تو عذاب است، عذاب
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
از جلوه حسنت که بری از همه عیب است
آسوده دل آن است که در پردهٔ غیب است
هم از رخ تو صحن چمن لاله به دامان
هم از خط تو باد صبا نافه به جیب است
در مرحلهٔ شوق نه ننگ است و نه ناموس
در مسالهٔ عشق نه مشک است و نه زیب است
موسی چه کند گر نکند پیشه شبانی
تا بر سرش اندیشهٔ فرزند شعیب است
افسانهٔ جان دادن خود هیچ فروغی
در حضرت جانان نتوان گفت که عیب است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
یک اشارت ز تو بر قتل جهان بسیار است
در کمینی که تویی تیر و کمان بیکار است
من و اوصاف تو تا شغل قلم تحریر است
من و تحسین تو تا کار زبان گفتار است
بر سیمین تو را از زر خالص ننگ است
رخ رخشان تو را از مه تابان عار است
عاشق روی تو از سر چمن دلتنگ است
ساکن کوی تو از باغ جنان بیزار است
کافر عشقم اگر از پی تسبیح روم
تا به دستم ز سر زلف بتان زنار است
سر ما و قدم مغبچهٔ باده فروش
تا ز مینای می و دیر مغان آثار است
روشنت گردد اگر خال و خطش را بینی
که چرا روز فراق و شب هجران تار است
قیمت خاطر مجموع فروغی داند
که از آن زلف پراکنده پریشان کار است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
بار محبت از همه باری گران‌تر است
و آن کس کشد که از همه کس ناتوان‌تر است
دیگر ز پهلوانی رستم سخن مگوی
زیرا که عشق از همه کس پهلوان‌تر است
چون شرح اشتیاق دهد در حضور دوست
بیچاره‌ای که از همه کس بی‌زبان‌تر است
هر دل که شد نشانهٔ آن تیر دل‌نشین
فردای محشر از همه صاحب نشان‌تر است
هر دم به تلخ‌کامی ما خنده می‌زند
شکر لبی که از همه شیرین دهان‌تر است
مانند موی کرده تنم را به لاغری
فربه تنی که از همه لاغر میان‌تر است
دانی که من به مجمع آن شمع کیستم
پروانه‌ای که از همه آتش به جان‌تر است
کی می‌دهد ز مهر به دست من آسمان
دست مهی که از همه نامهربان‌تر است
هر بوستان که می‌رود اشک روان من
سرو روانش از همه سروی روان‌تر است
مستغنی‌ام ز لعل درافشان مهوشان
تا دست شاه از همه گوهر فشان‌تر است
دارای تخت ناصردین شه که وقت کار
بخت جوانش از همه بختی جوان‌تر است
قصر جلالش از همه قصری رفیع‌تر
نور جمالش از همه نوری عیان‌تر است
هر سو کمین گشاده فروغی به صید من
تیرافکنی که از همه ابرو کمان‌تر است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
مرگ بر بالین وجانان غافل است
جان بدین سختی سپردن مشکل است
سینه‌ام مجروح و زخمم کاری است
حسرتم جانکاه و دردم قاتل است
هر که داند لذت شمشیر دوست
بر هلاک خویشتن مستعجل است
شربت مرگ از برای عاشقان
صحت کامل، شفای عاجل است
از کمند عشق نتوان شد خلاص
جهد من بی جا و سعی‌ام باطل است
عشق طغیانش به حدی شد که جان
در میان ما و جانان حایل است
خاک کوی دوست دامن‌گیر ماست
وین کسی داند که پایش در گل است
کس به مقصد کی رسد از سعی خویش
کوشش ما سر به سر بی‌حاصل است
جان نثار مقدمش کردم، بلی
تحفهٔ ناقابلان ناقابل است
عاشق آرامی ندارد ورنه یار
مونس جان است و آرام دل است
قاتلی دارم فروغی کز غرور
خود به خون بی‌گناهان قایل است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
شربتی در دو لعل جانان است
که خیالش مفرح جان است
از پی قتل مردم دانا
تیغ در دست طفل نادان است
می‌توان یافتن ز زخم دلم
کاین جراحت نه کار پیکان است
قتل‌گاهی است کوی او کان جا
زخم بیداد و تیغ پنهان است
دلم از نالهٔ شعله در خرمن
چشمم از گریه خانه ویران است
سر زلفی چگونه گردد جمع
که از آن مجمعی پریشان است
چشم امید هر مسلمانی
پی آن چشم نامسلمان است
گر تو درمان درد عشاقی
درد الحق که عین درمان است
منع زاری مکن فروغی را
که گلت را هزار دستان است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
پیام باد بهار از وصال جانان است
بیار باده که هنگام مستی جان است
قدم به کوچهٔ دیوانگی بزن چندی
که عقل بر سر بازار عشق حیران است
وجود آدمی از عشق می‌رسد به کمال
گر این کمال نیابی، کمال نقصان است
بقای عاشق صادق ز لعل معشوق است
حیات خضر پیمبر ز آب حیوان است
به راستی همه کس قدر وصل کی داند
مگر کسی که به محنت‌سرای هجران است
پسند خاطر مشکل پسند جانان نیست
وگر نه جان گران‌مایه دادن آسان است
عجب مدار که در عین درد خاموشم
که در دیار پری‌چهره محص درمان است
چراغ چشم من آن روی مجلس افروز است
طناب عمر من آن موی عنبر افشان است
به یاد کاکل پرتاب و زلف پر چینش
دل من است که هم جمع و هم پریشان است
مهی که راز من از پرده آشکارا کرد
هنوز صورت او زیر پرده پنهان است
مه صفر ز برای همین مظفر شد
که ماه عید همایون شاه ایران است
ابوالمظفر منصور ناصرالدین شاه
که زیر رایت او آفتاب تابان است
طلوع صبح جمالش فروغ آفاق است
بساط مجلس عیدش نشاط دوران است
فروغی از غزل عید شاه شادی کن
که شادکامی شاعر ز عید سلطان است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
تو و آن قامتی که موزون است
من و این طالعی که وارون است
تو و آن طره‌ای که مفتول است
من و این دیده‌ای که مفتون است
تو و آن پیکری که مطبوع است
من و این خاطری که محزون است
تو و آن پنجه‌ای که رنگین است
من و این سینه‌ای که کانون است
تو و آن خنده‌ای که نوشین است
من و این گریه‌ای که قانون است
تو و آن نخوتی که بی‌حد است
من و این حسرتی که افزون است
تو و رویی که لمعهٔ نور است
من و چشمی که چشمهٔ خون است
تو و زلفی که عنبر ساراست
من و اشکی که در مکنون است
من و خون دلی که مقسوم است
تو و لعل لبی که میگون است
من ندانم غم فروغی چیست
تو نپرسی که خسته‌ام چون است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
دلم فارغ ز قید کفر و دین است
که مقصودم برون از آن و این است
جدا تا مانده‌ام از آستانش
تو گویی گریه‌ام در آستین است
دو عالم را به یک نظاره دادیم
که سودای نظربازان چنین است
بلای جانن من بالا بلندی است
که بر بالش جای آفرین است
غزالی در کمند آورده بختم
که چین زلف او آشوب چین است
نگاری جسته‌ام زیبا و زیرک
زهی صورت که با معنی قرین است
به لعل او فروشم خاتمی را
که اسم اعظمش نقش نگین است
تماشا کن رخش را تا بدانی
که خورشید از چه خاکسترنشین است
کس کان لعل و عارض دید گفتا
زهی کوثر که در خلدبرین است
کمان ابرو بتی دارم فروغی
که از هر سو بتان را در کمین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
قصد همه وصل حور و خلد برین است
غایت مقصود ما نه آن و نه این است
بر سر آزاده‌ام نه صلح و نه جنگ است
در دل آسوده‌ام نه مهر و نه کین است
شیخ و برهمن، مرید کعبه و دیرند
همت ما فارع از هم آن و هم این است
ره به خدا یافتم ز بی خودی آخر
لیک ره اهل معرفت نه چنین است
حلقهٔ دیوانگان خوش است که دایم
ذکر پری پیکران پرده نشین است
بزم بتان جای عشرت است که آنجا
مشتی شوریدگان بی‌دل و دین است
کس نشد از سر پردهٔ تو خبردار
نقش تو بالاتر از گمان و یقین است
تا به خیال از رخ تو پرده کشیدم
پردهٔ چشمم نگارخانهٔ چین است
تا ننوازی مرا به گوشهٔ چشمی
چشم رقیب از چهار سو به کمین است
کو سر مویی که بستهٔ تو نباشد
زلف تو زنجیر آسمان و زمین است
چشمهٔ پر نور آفتاب فروغی
عکس قمر طلعتان زهره جبین است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
ترک کمان کشیده دو چشم سیاه تست
تیری که بر نشانه نشیند نگاه تست
امروز هر تنی که به شمشیر کشته‌ای
فردای رستخیز به جان عذر خواه تست
بر دیده‌اش فرشته کشد از پی شرف
خون کسی که ریخته بر خاک راه تست
پای غرور بر سر صید حرم نهد
هر آهویی که قابل نخجیر گاه تست
بس دل اسیر زلف و زنخدان نموده‌ای
بس یوسف عزیز که در بند چاه تست
شاهان به هیچ حیله مسخر نکرده‌اند
ملکی که در تصرف خیل و سپاه تست
روزی که صف کشند خلایق پی حساب
جرمی که در حساب نیاید گناه تست
مستان ز باده‌های دمادم ندیده‌اند
کیفیتی که در نگه گاه‌گاه تست
رخشنده آفتاب فروغی فرو رود
هر جا که جلوهٔ رخ تابنده ماه تست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
قطع نظر ز دشمن ما کرد چشم دوست
دردی که داشتیم دوا کرد چشم دوست
در عین خشم اهل هوس را به خون کشید
کامی که خواستیم روا کرد چشم دوست
بر ما نظر فکند و ز بیگانه برگرفت
دیدی که التفات به جا کرد چشم دوست
جمعی بکشت و جمع دگر زنده ساخت باز
بنگر به یک نظاره چه‌ها کرد چشم دوست
از بهر یک نگاه بلاخیز خویشتن
ما را به صد بلیه رضا کرد چشم دوست
دوشینه داد وعدهٔ خون‌ریزی‌ام به ناز
وقت سحر به وعده وفا کرد چشم دوست
قابل نبود خون من از بهر ریختن
این گردش از برای خدا کرد چشم دوست
تشبیه خود به آهوی دشت ختن نمود
مگذر ز حق که عین خطا کرد چشم دوست
هر تن که سر کشید ز فرمان شهریار
او را نشان تیر بلا کرد چشم دوست
شمس‌الملوک ناصردین شاه کام‌کار
کز رویش اقتباس ضیا کرد چشم دوست
شاهی که به هر خاک قدوم مبارکش
خود را غلام باد صبا کرد چشم دوست
هر سو فروغی از پی آشوب ملک دل
چندین هزار فتنه به پا کرد چشم دوست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
ما و هوس شاهد و می تا نفسی هست
کی خوش‌تر از این در همه عالم هوسی هست
ای خواجه بهش باش که با آن لب می‌نوش
گر باده به اندازه ننوشی عسسی هست
گر مرد رهی با خبر از نالهٔ دل باش
زیرا که به هر قافله بانگ جرسی هست
یا قافله سالار ره کعبه ندانست
یا آن که به صحرای طلب بار بسی هست
تنها نه همین اسب من اول قدم افتاد
کافتاده در این بادیه هر سو فرسی هست
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
از دیدهٔ دل‌سوختگان چهره مپوشان
ای آینه هش‌دار که صاحب نفسی هست
تا داد مرا از تو ستمگر نگرفتند
کس هیچ ندانست که فریادرسی هست
مرغ دلم از باغ به تنگ است فروغی
تا حلقهٔ دامی و شکاف قفسی هست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
خوش‌تر از دانهٔ اشکم گهری پیدا نیست
حیف و صد حیف که اهل نظری پیدا نیست
کسی از سر دل جام خبردار نشد
بی‌خبر باش که صاحب خبری پیدا نیست
می‌فروش ار بزند نوبت شاهی شاید
که به غیر از در می‌خانه دری پیدا نیست
سینه‌ام چاک شد و ضارب خنجر پنهان
پرده‌ام پاره شد و پرده‌دری پیدا نیست
جر تمنای تو در هیچ دلی مخفی نی
غیر سودای تو در هیچ سری پیدا نیست
آن قدر در خم گیسوی تو دل پنهان است
کز دل گمشدهٔ ما اثری پیدا نیست
تا خط سبز تو از طرف بناگوش دمید
از پی شام سیاهم سحری پیدا نیست
صبر من با لب شیرین تو ز اندازه گذشت
تنگ شد حوصله تنگ شکری پیدا نیست
بر سر کوی تو از حال دل آگاه نیم
در چمن طایر بی بال و پری پیدا نیست
عجبی نیست که سر خیل نظر بازانم
کز تو در خیل بتان خوب‌تری پیدا نیست
مگر آه تو فروغی ره افلاک گرفت
که امشب از برج سعادت قمری پیدا نیست