عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۰
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۸
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۵
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳۲
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶
زنده رود ار کنم از دست غمت مژگان را
خاک بر باد دهم ساحت اصفاهان را
خازن خلد اگر آن روی بهشتی بیند
جاودان رخت به دوزخ فکند غلمان را
بعد ازاین بر سر آنم که اگر دست دهد
دامن وصل تو در پای تو ریزم جان را
مدعی یافته تا دولت دربانی تو
از فغانم مژه برهم نخورد کیوان را
درخمار غمم از توبه کجائی ساقی
تا فدای سر پیمانه کنم پیمان را
این عجب تر که توئی یوسف و از شومی عشق
من اسیر آمده در بند غمت زندان را
یادگاری است از آن شست و کمان ای همدم
هان و هان برمکش از سینه من پیکان را
جز دل من که به رحم آمد از او سنگ دلت
شیشه دیگر نشنیدم شکند سندان را
چند یغما ز نهیب فلک ترسانی
آخر از سیل چه اندیشه بود ویران را
خاک بر باد دهم ساحت اصفاهان را
خازن خلد اگر آن روی بهشتی بیند
جاودان رخت به دوزخ فکند غلمان را
بعد ازاین بر سر آنم که اگر دست دهد
دامن وصل تو در پای تو ریزم جان را
مدعی یافته تا دولت دربانی تو
از فغانم مژه برهم نخورد کیوان را
درخمار غمم از توبه کجائی ساقی
تا فدای سر پیمانه کنم پیمان را
این عجب تر که توئی یوسف و از شومی عشق
من اسیر آمده در بند غمت زندان را
یادگاری است از آن شست و کمان ای همدم
هان و هان برمکش از سینه من پیکان را
جز دل من که به رحم آمد از او سنگ دلت
شیشه دیگر نشنیدم شکند سندان را
چند یغما ز نهیب فلک ترسانی
آخر از سیل چه اندیشه بود ویران را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
نبستم از چمن طرفی به کام دل پریدنها
خوشا در حلقه دامی به ناکامی تپیدنها
رفوی خرقه ناموس عقلم ساخت دیوانه
دریغ ایام شیدایی و پیراهن دریدنها
نخواهم غیر خار از تربتم روید پس از مردن
چو بینم بر زمین از نازش آن دامن کشیدنها
ندانم قصه دل چیست اما اینقدر دانم
که هر جا لب گشودم گوش بستن از شنیدنها
به قدرت تا کجا شد نسبتش کامروز در گلشن
نیاید بر زمین پای صنوبر از چمیدنها
توان دانست باز از دیده بازم پس از کشتن
که دارم حسرتی در دل به غیر از سر بریدنها
به عذری تا به پایش سر توانم سود پیرم کرد
در آغاز جوانی یاد ایام خمیدنها
جوانی زد ره و شادم که این موی سفید آخر
به پیری شد کلاف رسته یوسف خریدنها
ندانم کیست یغما در بیابان جنون روزی
ز ره واماندهای دیدم در آغاز دویدنها
خوشا در حلقه دامی به ناکامی تپیدنها
رفوی خرقه ناموس عقلم ساخت دیوانه
دریغ ایام شیدایی و پیراهن دریدنها
نخواهم غیر خار از تربتم روید پس از مردن
چو بینم بر زمین از نازش آن دامن کشیدنها
ندانم قصه دل چیست اما اینقدر دانم
که هر جا لب گشودم گوش بستن از شنیدنها
به قدرت تا کجا شد نسبتش کامروز در گلشن
نیاید بر زمین پای صنوبر از چمیدنها
توان دانست باز از دیده بازم پس از کشتن
که دارم حسرتی در دل به غیر از سر بریدنها
به عذری تا به پایش سر توانم سود پیرم کرد
در آغاز جوانی یاد ایام خمیدنها
جوانی زد ره و شادم که این موی سفید آخر
به پیری شد کلاف رسته یوسف خریدنها
ندانم کیست یغما در بیابان جنون روزی
ز ره واماندهای دیدم در آغاز دویدنها
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
خضر پنداری نهانی کرده قدری می در آب
ورنه کی بودی بقای زندگانی کی در آب
نیستم ماهی، سمندر نیز، لیک از چشم ودل
رفت ایامم در آتش، گشت عمرم طی در آب
مردم چشم مرا گرخانه ویران شد چه شد
دیر کی پاید بنائی را که باشد پی در آب
حالم ای همدم مپرس از آه سرد و موج اشک
خود چه باشد حال مسکینی که باشد وی در آب
آه و اشک من اگر بر کوه و وادی بگذرد
کوه خون گرید بقم روید بجای نی در آب
غم نخورد ار چشم لیلی بر دل مجنون نسوخت
نجد بگذارد در آتش غرق گردد حی در آب
تا کمر در آبم از تردامنی ساقی بده
آب آتشگون که لطفی تازه دارد می در آب
شه بر آب چشم مظلومان نبخشد ور نه من
صد ره از اشک تظلم غرق کردم ری در آب
غیر گو خوش زی که با یغما در آن کوه زآه و اشک
هم من افتادم در آتش، غرق شد هم وی در آب
ورنه کی بودی بقای زندگانی کی در آب
نیستم ماهی، سمندر نیز، لیک از چشم ودل
رفت ایامم در آتش، گشت عمرم طی در آب
مردم چشم مرا گرخانه ویران شد چه شد
دیر کی پاید بنائی را که باشد پی در آب
حالم ای همدم مپرس از آه سرد و موج اشک
خود چه باشد حال مسکینی که باشد وی در آب
آه و اشک من اگر بر کوه و وادی بگذرد
کوه خون گرید بقم روید بجای نی در آب
غم نخورد ار چشم لیلی بر دل مجنون نسوخت
نجد بگذارد در آتش غرق گردد حی در آب
تا کمر در آبم از تردامنی ساقی بده
آب آتشگون که لطفی تازه دارد می در آب
شه بر آب چشم مظلومان نبخشد ور نه من
صد ره از اشک تظلم غرق کردم ری در آب
غیر گو خوش زی که با یغما در آن کوه زآه و اشک
هم من افتادم در آتش، غرق شد هم وی در آب
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
درد دگر آن کآه سحر را اثری نیست
آه من از این درد که شب را سحری نیست
گفتم کمرش گیرم و آرم به میان راز
آگه نه از این نکته که او را کمری نیست
احوال دل از طره او پرس که ما را
دیری است کز آن گم شده یک مو خبری نیست
افسوس که از شست قدر تیر حوادث
می آید و جز سینه بدستم سپری نیست
افغان که از مرگ من آگه کندت چون
می میرم و بر بستر من نوحه گری نیست
چندانکه زدم ناله نشد چشم تو بیدار
پنداشتم از طالع من خفته تری نیست
جز درس محبت همه تحصیل و بال است
بپذیر که نافع تر از این مختصری نیست
شاید که بر اشک من و یعقوب بخندد
آنرا که به دل داغ چو یوسف پسری نیست
کالای وفا خوارتر از اهل هنر شد
ای وای به یغما که جز اینش هنری نیست
آه من از این درد که شب را سحری نیست
گفتم کمرش گیرم و آرم به میان راز
آگه نه از این نکته که او را کمری نیست
احوال دل از طره او پرس که ما را
دیری است کز آن گم شده یک مو خبری نیست
افسوس که از شست قدر تیر حوادث
می آید و جز سینه بدستم سپری نیست
افغان که از مرگ من آگه کندت چون
می میرم و بر بستر من نوحه گری نیست
چندانکه زدم ناله نشد چشم تو بیدار
پنداشتم از طالع من خفته تری نیست
جز درس محبت همه تحصیل و بال است
بپذیر که نافع تر از این مختصری نیست
شاید که بر اشک من و یعقوب بخندد
آنرا که به دل داغ چو یوسف پسری نیست
کالای وفا خوارتر از اهل هنر شد
ای وای به یغما که جز اینش هنری نیست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چهره دلبر و من گلگون است
لیک آن ازمی و این از خون است
گرنه بر کشته فرهاد گذشت
اسب شیرین زچه رو گلگون است
خون بود قسمت چشم و لب ما
تالب و چشم بتان میگون است
این شفق نیست که هر شام و سحر
خون من در قدح گردون است
می کند از رخ لیلی منعم
واعظ شهر مگر مجنون است
ترسم از جور بتان پیشه کنم
بی وفائی که ندانم چون است
سان دل هاست شه حسن ترا
خط مگر درصدد شبخون است
سرو گفتم قد موزون تو را
آه از این طبع که ناموزون است
دانیم خرقه پرهیز چه شد
در خرابات به می مرهون است
می رود از پی ترکان یغما
چه کنم کار فلک وارون است
لیک آن ازمی و این از خون است
گرنه بر کشته فرهاد گذشت
اسب شیرین زچه رو گلگون است
خون بود قسمت چشم و لب ما
تالب و چشم بتان میگون است
این شفق نیست که هر شام و سحر
خون من در قدح گردون است
می کند از رخ لیلی منعم
واعظ شهر مگر مجنون است
ترسم از جور بتان پیشه کنم
بی وفائی که ندانم چون است
سان دل هاست شه حسن ترا
خط مگر درصدد شبخون است
سرو گفتم قد موزون تو را
آه از این طبع که ناموزون است
دانیم خرقه پرهیز چه شد
در خرابات به می مرهون است
می رود از پی ترکان یغما
چه کنم کار فلک وارون است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
بسکه شب ها آتشم از تاب دل در بستر است
کس نداند کین منم یا توده خاکستر است
آه آتش زای من با باد استغنای تو
چون چراغ بیوه زن بر رهگذار صرصر است
محفلی دارم به سامان طرب دور از تو لیک
برگ رامش دور از آن محفل به سازی دیگر است
خاک مجلس چنگ قامت ناله مطرب غم ندیم
درد ساقی چشم خون پالاشراب و ساغر است
تا ترا رخسار مه زاید سهیل جزع من
عقد پروین تا نشان از آفتاب و اختر است
کس نداند کین منم یا توده خاکستر است
آه آتش زای من با باد استغنای تو
چون چراغ بیوه زن بر رهگذار صرصر است
محفلی دارم به سامان طرب دور از تو لیک
برگ رامش دور از آن محفل به سازی دیگر است
خاک مجلس چنگ قامت ناله مطرب غم ندیم
درد ساقی چشم خون پالاشراب و ساغر است
تا ترا رخسار مه زاید سهیل جزع من
عقد پروین تا نشان از آفتاب و اختر است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا کنم چاک به کوی تو گریبانی چند
روزگاری زده ام دست به دامانی چند
جز دل من که خورد زخمه از آن کاکل و زلف
نشنیده است کسی گوئی و چوگانی چند
در لگدکوب بتان خاک دلم رفت بباد
چه کند یک ده ویرانه و سلطانی چند
در سیه سلسله دل های غریبش گوئی
شب قدر است و بهم جمع پریشانی چند
بود آرامگه گوهر پاک تو شود
دیده از قطره بر انگیخته عمانی چند
خط و چاه زنخ و لعل لبش دانی چیست
ظلماتی و در او چشمه حیوانی چند
نتوان برد دل از غمزه ترکان یغما
کز سپاه مژه دارند نگهبانی چند
روزگاری زده ام دست به دامانی چند
جز دل من که خورد زخمه از آن کاکل و زلف
نشنیده است کسی گوئی و چوگانی چند
در لگدکوب بتان خاک دلم رفت بباد
چه کند یک ده ویرانه و سلطانی چند
در سیه سلسله دل های غریبش گوئی
شب قدر است و بهم جمع پریشانی چند
بود آرامگه گوهر پاک تو شود
دیده از قطره بر انگیخته عمانی چند
خط و چاه زنخ و لعل لبش دانی چیست
ظلماتی و در او چشمه حیوانی چند
نتوان برد دل از غمزه ترکان یغما
کز سپاه مژه دارند نگهبانی چند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
خردم طبل جنون کوفت ز سودای دگر
عهد مجنون شد و شد نوبت شیدای دگر
دید از هر که ستم رو به من آورد ندید
غم مگر امن تر از سینه من جای دگر
مژده وصل به فردا دهیم آه که نیست
از قفای شب امروز تو فردای دگر
بستان از من و در زلف دلاویزش بند
این دل خون شده هم بر سر دل های دگر
زلف بر پای تو بیم است که دیوانه شوم
وای بینم اگر این سلسله بر پای دگر
از یک ایمان تو جان دادم و افسوس که ماند
تا قیامت به دلم حسرت ایمای دگر
لامکان دو جهان گشت و به مطلب نرسید
هر که جز کوی تو شد طالب ماوای دگر
صفت گریه یغما و شب هجر مپرس
کشتی نوح و در او هر مژه دریای دگر
عهد مجنون شد و شد نوبت شیدای دگر
دید از هر که ستم رو به من آورد ندید
غم مگر امن تر از سینه من جای دگر
مژده وصل به فردا دهیم آه که نیست
از قفای شب امروز تو فردای دگر
بستان از من و در زلف دلاویزش بند
این دل خون شده هم بر سر دل های دگر
زلف بر پای تو بیم است که دیوانه شوم
وای بینم اگر این سلسله بر پای دگر
از یک ایمان تو جان دادم و افسوس که ماند
تا قیامت به دلم حسرت ایمای دگر
لامکان دو جهان گشت و به مطلب نرسید
هر که جز کوی تو شد طالب ماوای دگر
صفت گریه یغما و شب هجر مپرس
کشتی نوح و در او هر مژه دریای دگر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
به جانان درد دل ناگفته ماند ای نطق تقریری
زبان را نیست یارای سخن ای خامه تحریری
رقم کردم ز خون دیده شرح روز هجران را
به سوی او ندارم قاصدی ای باد شبگیری
تماشا برده از جا پای شوقم جلوه ای ای رخ
ز تنهایی دلم دیوانه شد ای زلف زنجیری
بود کان مه به فریادم رسد امدادی ای افغان
بود کان سنگدل رحمی کند ای ناله تاثیری
به یک زخم از تو قانع نیستم تعجیل ای صیاد
به جان مشتاق زخم دیگرم ای عمر تاخیری
به بخت خصم گردی چند طالع شرمی ای کوکب
روی تا کی خلاف رای من ای چرخ تغییری
به کار خود نکو درمانده یغما پندی ای ناصح
جنونم ساخت رسوای جهان ای عقل تدبیری
زبان را نیست یارای سخن ای خامه تحریری
رقم کردم ز خون دیده شرح روز هجران را
به سوی او ندارم قاصدی ای باد شبگیری
تماشا برده از جا پای شوقم جلوه ای ای رخ
ز تنهایی دلم دیوانه شد ای زلف زنجیری
بود کان مه به فریادم رسد امدادی ای افغان
بود کان سنگدل رحمی کند ای ناله تاثیری
به یک زخم از تو قانع نیستم تعجیل ای صیاد
به جان مشتاق زخم دیگرم ای عمر تاخیری
به بخت خصم گردی چند طالع شرمی ای کوکب
روی تا کی خلاف رای من ای چرخ تغییری
به کار خود نکو درمانده یغما پندی ای ناصح
جنونم ساخت رسوای جهان ای عقل تدبیری
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
باده صافی و بوی گل و باد سحری
گر ز خویشت خبری هست زهی بیخبری
بنگر آن قامت و رخسار که گوئی بسته است
بر سر سرو روان دسته گلبرگ طری
باده پیش آر مگر قوت غساله می
سازدم پاک ز آلایش ضعف بشری
روزگار غم شاهد صنمان پیرم کرد
کودکی کو که کنم من پدری او پسری
بر طریقی که خورم من غم زیبا پسران
پیر کنعان نکند در حق یوسف پدری
در دل سخت چو سنگش عجبی نیست که نیست
ناله زار اسیران بلا را اثری
که کند گونه ابکار سخن را یغما
خوشتر از ماشطه کلک تو پیرایهگری
گر ز خویشت خبری هست زهی بیخبری
بنگر آن قامت و رخسار که گوئی بسته است
بر سر سرو روان دسته گلبرگ طری
باده پیش آر مگر قوت غساله می
سازدم پاک ز آلایش ضعف بشری
روزگار غم شاهد صنمان پیرم کرد
کودکی کو که کنم من پدری او پسری
بر طریقی که خورم من غم زیبا پسران
پیر کنعان نکند در حق یوسف پدری
در دل سخت چو سنگش عجبی نیست که نیست
ناله زار اسیران بلا را اثری
که کند گونه ابکار سخن را یغما
خوشتر از ماشطه کلک تو پیرایهگری
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ساقی جگرم سوخت بده جام شرابی
ماه رمضان است بکن کار ثوابی
در سینه ندانم که چه کرد آتش عشقت
از ناله خود می شنوم بوی کبابی
صد حرف زند در عوض یک سخن غیر
و آنگاه سوالی که نیرزد به جوابی
آن زرد گیاهیم که در دشت محبت
یک بار به ما سایه نینداخت سحابی
تا بو که به وجهی نگرم روی تو پیوست
دارم به هم آمیخته بیداری و خوابی
مگذار که خط گرد عذار تو زند پر
هم جلوه طاووس دریغ است غرابی
انوار شهود تو به روی تو حجاب است
زانم چه که امروز برافکنده نقابی
ناوک به سوی مدعی افکند و به من خورد
این است خطائی که بود به ز صوابی
یغما عجب ار خاک وجودت نبرد باد
از چشم و دل این گونه که در آتش و آبی
ماه رمضان است بکن کار ثوابی
در سینه ندانم که چه کرد آتش عشقت
از ناله خود می شنوم بوی کبابی
صد حرف زند در عوض یک سخن غیر
و آنگاه سوالی که نیرزد به جوابی
آن زرد گیاهیم که در دشت محبت
یک بار به ما سایه نینداخت سحابی
تا بو که به وجهی نگرم روی تو پیوست
دارم به هم آمیخته بیداری و خوابی
مگذار که خط گرد عذار تو زند پر
هم جلوه طاووس دریغ است غرابی
انوار شهود تو به روی تو حجاب است
زانم چه که امروز برافکنده نقابی
ناوک به سوی مدعی افکند و به من خورد
این است خطائی که بود به ز صوابی
یغما عجب ار خاک وجودت نبرد باد
از چشم و دل این گونه که در آتش و آبی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۹
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۷
دریغ آن بزم جان افزای شیرین
دریغ آن عز و استغنای شیرین
خوش آن صوت ندرنای وهویلا
خروش و جوش شم شم شور لیلا
دریغ آهنگ خوب ریزه ریزه
که می خواند آن سهی قد نیم خیزه
دریغ آن خاستن آه آن نشستن
دریغ آن کج شدن تنگل شکستن
دریغ آن شق شدن و آن چرخ دادن
دریغ آن خم شدن و آن ایستادن
دریغ آن گوشت کوبیدن نشسته
دریغ آن غمزه های جسته جسته
دریغ آن با حریفان پیله وی
دریغ آن جان فزا غربیله وی
دریغ آن پاک کردن ها به هنگام
لب ساغرکشان از رشحه جام
دریغ آن دست بر آن زیر غبغب
دریغ آن بوسه های گوشه لب
دریغ آن های و هوی باده خواران
که خوردی کوب از آن رعدبهاران
دریغ آن رفتنش از بزم بیرون
دریغ آن بازگشت چست موزون
دریغ آن پی سپردن نرم نرمش
دریغ آن سر به جیب از فرط شرمش
دریغ آن جستن از جا بهر تعظیم
همه بر کش نهاده دست تسلیم
دریغ آن جان من بنشین شیرین
دریغ آن خوش سیاق آئین شیرین
دریغ آن باز از نو صف زدن ها
دریغ آن دف زدن و ان کف زدن ها
دریغ آن داستان بره بازی
به روی ناف شیرین اسب تازی
سماع و نغمه بوبو دریغا
از آن هنگامه پستو دریغا
دریغ آن خنده سرشار ساقی
دریغ آن خوش ادا گفتار ساقی
دریغ آن در دویدن حرو حرها
دریغ آن خفتن و آن خرو خرها
دریغ آن خنده های هق هق من
دریغ آن گریه های فق فق من
دریغ آن نوبت بیهوشی تو
دریغ آن خفته بازی گوشی تو
دریغ آن میوه های گونه گونه
دریغ آن نان کال و ترب و پونه
دریغ آن قاب چیز و آن خورش ها
دریغ آن عیش ها و آن پرورش ها
دریغ آن سفره با آجیل رنگین
دریغ آن نقل های نغز و شیرین
دریغا کز چنین بزم طرب پی
که نامد جز خروش بربط ونی
کنون ناید ز ضرب خصم فیروز
به جز تپ تاپ چوب و غرغر گوز
یکی گوید امان ای وای پشتم
یکی گوید گلندام آه کشتم
یکی زوزه کنان با گردن خرد
که یارب چند کف مغزی توان خورد
یکی گوید فغان کز گردش هور
فزرت ما بکلی گشت قمصور
یکی گوید دماغم آه خون شد
یکی گوید کلاهم وای چون شد
یکی گوید که با این ریش گنده
چسان بیرون روم از خانه بنده
یکی گوید چه وضع است اینکه مردم
یکی گوید چه گه بود اینکه خوردم
دریغ آن دم که بر در دق و دق شد
دریغ آن دم که گفتم آه لق شد
دریغ آن پیر مرد شیرخواره
که می گشت از پی آن ماه پاره
فروزد چنگ از نیکو وفاقی
ز روی عجز در دامان ساقی
که ای ساقی ز تپ تاپ «قدم خیر»
نه جان من می برم بیرون نه غیر
پس از من چون شدم قربان شیرین
غرض جان شما و جان شیرین
اگر من جان سپارم هیچ غم نیست
که شیرین را چو من فرهاد کم نیست
چه غم گیتی سر آرد گر به من روز
نباشد گو به عالم یک گلنگوز
چه اینجا و چه آن فرخنده محفل
مباش از حال شیرین هیچ غافل
که گر افتد بر او چشم دل افروز
سیه سازد بر او فرهاد سان روز
چو من مگذار گردد تیره روزش
نگه داری نما از نیم سوزش
دریغا آن سفارش های دالان
از آن بیچاره کج گشته پالان
دریغ آن گشتن آگه از سحرگاه
ز سر کار ما سردار کین خواه
دریغ آن بر وثاق ما شبیخون
دریغ آن گردش اختر دگرگون
دریغا آن زمان کز ترس بستو
خرامان گشت شیرین سوی پستو
دریغ آن گاه خشم و گه تبسم
دریغ آن گه خموشی گه تکلم
دریغا آن قبا پوشیدن وی
دریغا آن زکین جوشیدن وی
دریغا آن کله بر سر نهادن
دریغ آن زلف مشکین تاب دادن
دریغ آن شال بستن بر میان بر
زدن خود بر میان مردانه خنجر
دریغ آن رفتن شیرین خرامش
دریغ آن لندلند گام گامش
دریغ آن خواندن از تشویش افسون
دریغ آن تاختن از خانه بیرون
دریغ آن گشتن از پشت طویله
دریغ آن کردن از مستیش پیله
دریغ آن دستمال زرد کج بر
که بود از فندق و نقل و هلوپر
دریغ آن مشورت های نپخته
دریغ آن خنده های روی تخته
دریغ آن در شدن خصمان به خانه
همه بر کف چماق و تازیانه
دریغ آن سیر کردن خیره خیره
میان گنجه و دولاب و زیره
مگر جویند از شیرین نشان باز
کنند آن تیره زاغان صیدشهباز
دریغ آن از لگد درها شکستن
به آجر تارک سرها شکستن
دریغ آن حمله ظالم کنیزان
که می شد دیو از وحشت گریزان
دریغ آن فرش برچیدن ز محفل
که این داغم نخواهد رفت از دل
دریغ آن حمله ها و آن صف دریدن
دریغ آن نی شکستن دف دریدن
دریغ آن شیشه های نیمه بر طاق
که از عطرش معنبر بود آفاق
ربود از طاق یک یک را جرقی
روان بر سنگ سر کو زد شرقی
دریغ آن باده های مستی انگیز
که بر نوشین لبان شد دردی آمیز
دریغا بخت و آن بیچارگی ها
دریغا ما و آن آوارگی ها
دریغا کآن همه طی شد دریغا
دریغا ای دریغا ای دریغا
دریغ آن عز و استغنای شیرین
خوش آن صوت ندرنای وهویلا
خروش و جوش شم شم شور لیلا
دریغ آهنگ خوب ریزه ریزه
که می خواند آن سهی قد نیم خیزه
دریغ آن خاستن آه آن نشستن
دریغ آن کج شدن تنگل شکستن
دریغ آن شق شدن و آن چرخ دادن
دریغ آن خم شدن و آن ایستادن
دریغ آن گوشت کوبیدن نشسته
دریغ آن غمزه های جسته جسته
دریغ آن با حریفان پیله وی
دریغ آن جان فزا غربیله وی
دریغ آن پاک کردن ها به هنگام
لب ساغرکشان از رشحه جام
دریغ آن دست بر آن زیر غبغب
دریغ آن بوسه های گوشه لب
دریغ آن های و هوی باده خواران
که خوردی کوب از آن رعدبهاران
دریغ آن رفتنش از بزم بیرون
دریغ آن بازگشت چست موزون
دریغ آن پی سپردن نرم نرمش
دریغ آن سر به جیب از فرط شرمش
دریغ آن جستن از جا بهر تعظیم
همه بر کش نهاده دست تسلیم
دریغ آن جان من بنشین شیرین
دریغ آن خوش سیاق آئین شیرین
دریغ آن باز از نو صف زدن ها
دریغ آن دف زدن و ان کف زدن ها
دریغ آن داستان بره بازی
به روی ناف شیرین اسب تازی
سماع و نغمه بوبو دریغا
از آن هنگامه پستو دریغا
دریغ آن خنده سرشار ساقی
دریغ آن خوش ادا گفتار ساقی
دریغ آن در دویدن حرو حرها
دریغ آن خفتن و آن خرو خرها
دریغ آن خنده های هق هق من
دریغ آن گریه های فق فق من
دریغ آن نوبت بیهوشی تو
دریغ آن خفته بازی گوشی تو
دریغ آن میوه های گونه گونه
دریغ آن نان کال و ترب و پونه
دریغ آن قاب چیز و آن خورش ها
دریغ آن عیش ها و آن پرورش ها
دریغ آن سفره با آجیل رنگین
دریغ آن نقل های نغز و شیرین
دریغا کز چنین بزم طرب پی
که نامد جز خروش بربط ونی
کنون ناید ز ضرب خصم فیروز
به جز تپ تاپ چوب و غرغر گوز
یکی گوید امان ای وای پشتم
یکی گوید گلندام آه کشتم
یکی زوزه کنان با گردن خرد
که یارب چند کف مغزی توان خورد
یکی گوید فغان کز گردش هور
فزرت ما بکلی گشت قمصور
یکی گوید دماغم آه خون شد
یکی گوید کلاهم وای چون شد
یکی گوید که با این ریش گنده
چسان بیرون روم از خانه بنده
یکی گوید چه وضع است اینکه مردم
یکی گوید چه گه بود اینکه خوردم
دریغ آن دم که بر در دق و دق شد
دریغ آن دم که گفتم آه لق شد
دریغ آن پیر مرد شیرخواره
که می گشت از پی آن ماه پاره
فروزد چنگ از نیکو وفاقی
ز روی عجز در دامان ساقی
که ای ساقی ز تپ تاپ «قدم خیر»
نه جان من می برم بیرون نه غیر
پس از من چون شدم قربان شیرین
غرض جان شما و جان شیرین
اگر من جان سپارم هیچ غم نیست
که شیرین را چو من فرهاد کم نیست
چه غم گیتی سر آرد گر به من روز
نباشد گو به عالم یک گلنگوز
چه اینجا و چه آن فرخنده محفل
مباش از حال شیرین هیچ غافل
که گر افتد بر او چشم دل افروز
سیه سازد بر او فرهاد سان روز
چو من مگذار گردد تیره روزش
نگه داری نما از نیم سوزش
دریغا آن سفارش های دالان
از آن بیچاره کج گشته پالان
دریغ آن گشتن آگه از سحرگاه
ز سر کار ما سردار کین خواه
دریغ آن بر وثاق ما شبیخون
دریغ آن گردش اختر دگرگون
دریغا آن زمان کز ترس بستو
خرامان گشت شیرین سوی پستو
دریغ آن گاه خشم و گه تبسم
دریغ آن گه خموشی گه تکلم
دریغا آن قبا پوشیدن وی
دریغا آن زکین جوشیدن وی
دریغا آن کله بر سر نهادن
دریغ آن زلف مشکین تاب دادن
دریغ آن شال بستن بر میان بر
زدن خود بر میان مردانه خنجر
دریغ آن رفتن شیرین خرامش
دریغ آن لندلند گام گامش
دریغ آن خواندن از تشویش افسون
دریغ آن تاختن از خانه بیرون
دریغ آن گشتن از پشت طویله
دریغ آن کردن از مستیش پیله
دریغ آن دستمال زرد کج بر
که بود از فندق و نقل و هلوپر
دریغ آن مشورت های نپخته
دریغ آن خنده های روی تخته
دریغ آن در شدن خصمان به خانه
همه بر کف چماق و تازیانه
دریغ آن سیر کردن خیره خیره
میان گنجه و دولاب و زیره
مگر جویند از شیرین نشان باز
کنند آن تیره زاغان صیدشهباز
دریغ آن از لگد درها شکستن
به آجر تارک سرها شکستن
دریغ آن حمله ظالم کنیزان
که می شد دیو از وحشت گریزان
دریغ آن فرش برچیدن ز محفل
که این داغم نخواهد رفت از دل
دریغ آن حمله ها و آن صف دریدن
دریغ آن نی شکستن دف دریدن
دریغ آن شیشه های نیمه بر طاق
که از عطرش معنبر بود آفاق
ربود از طاق یک یک را جرقی
روان بر سنگ سر کو زد شرقی
دریغ آن باده های مستی انگیز
که بر نوشین لبان شد دردی آمیز
دریغا بخت و آن بیچارگی ها
دریغا ما و آن آوارگی ها
دریغا کآن همه طی شد دریغا
دریغا ای دریغا ای دریغا
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۹ - تلبیس دوم
به سویم رسولی فرستاده ای
پیامی ز خشم خودت داده ای
مترسانم از یال و برزیلی
ز الماسگون دشنه زابلی
زهی قصد باطل زهی فکر خام
که گسترده ای در ره باد دام
ترا جلوه گاه سمند ورود
به فیروزکوه و دماوند بود
که بر خوان یغما شبیخون زدند
زغارتگران پرس تا چون زدند
ز مایه مرا خانه پرداختند
تو فارغ که کار مرا ساختند
بهار مرا آب و رنگی نماند
کسی را به من ساز جنگی نماند
گرفتم توئی هم چو باد وزان
چه برکت بود از درخت خزان
ننوشد کس از دجله خشک آب
کجا تشنه سیر آب شد از سراب
نیارد ز مقتول کس جان گرفت
نشاید گریبان عریان گرفت
نه کاخی که هدم عمارت کنی
نه خیلی که ناگاه غارت کنی
نه ملکی که از گوشه ای برق وار
زنی شعله بر خرمن کشت زار
نه رختی که بر دامنم در زنی
نه جسمی که پیراهنم بر کنی
نه عقل و نه رای و نه دانش و نه هوش
نه جسم و نه جان و نه چشم و نه گوش
همه آنچه بود از نفیس و زبون
ز خلوت کشیدم به سوق جنون
گذر بر سرم کرد دارای عشق
سراسر سپردم به سودای عشق
ز دنیا و دین آنچه اندوختم
چو پروانه از شعله ای سوختم
سری دارم آن نیز یک سر جنون
دلی دارم آن نیز لبریز خون
ز یغما و اینت گر آسودگی است
دلت خوش اگر با تن آلودگی است
نشان سرم جوی در پای دوست
سراغ دل از زلف گیر ای دوست
بحمدالله آزادم از ما و من
فنا کرده ام هستی خویشتن
ز سرگر برآریم از کینه پوست
نبینی در آن پرده جز مهر دوست
کنی گر دلم را از سر پنجه خون
تراود از او مهر جانان برون
گرت نیست باور ز من این خطاب
بیا از جبینم بر افکن نقاب
ببین تا در این پرده دیدار کیست
در این آینه عکس رخسار کیست
گشایند اگر خاک محمود باز
نبینند در وی به غیر از ایاز
همان به که با ما مدارا کنی
ز یغما تو آخر چه یغما کنی
پیامی ز خشم خودت داده ای
مترسانم از یال و برزیلی
ز الماسگون دشنه زابلی
زهی قصد باطل زهی فکر خام
که گسترده ای در ره باد دام
ترا جلوه گاه سمند ورود
به فیروزکوه و دماوند بود
که بر خوان یغما شبیخون زدند
زغارتگران پرس تا چون زدند
ز مایه مرا خانه پرداختند
تو فارغ که کار مرا ساختند
بهار مرا آب و رنگی نماند
کسی را به من ساز جنگی نماند
گرفتم توئی هم چو باد وزان
چه برکت بود از درخت خزان
ننوشد کس از دجله خشک آب
کجا تشنه سیر آب شد از سراب
نیارد ز مقتول کس جان گرفت
نشاید گریبان عریان گرفت
نه کاخی که هدم عمارت کنی
نه خیلی که ناگاه غارت کنی
نه ملکی که از گوشه ای برق وار
زنی شعله بر خرمن کشت زار
نه رختی که بر دامنم در زنی
نه جسمی که پیراهنم بر کنی
نه عقل و نه رای و نه دانش و نه هوش
نه جسم و نه جان و نه چشم و نه گوش
همه آنچه بود از نفیس و زبون
ز خلوت کشیدم به سوق جنون
گذر بر سرم کرد دارای عشق
سراسر سپردم به سودای عشق
ز دنیا و دین آنچه اندوختم
چو پروانه از شعله ای سوختم
سری دارم آن نیز یک سر جنون
دلی دارم آن نیز لبریز خون
ز یغما و اینت گر آسودگی است
دلت خوش اگر با تن آلودگی است
نشان سرم جوی در پای دوست
سراغ دل از زلف گیر ای دوست
بحمدالله آزادم از ما و من
فنا کرده ام هستی خویشتن
ز سرگر برآریم از کینه پوست
نبینی در آن پرده جز مهر دوست
کنی گر دلم را از سر پنجه خون
تراود از او مهر جانان برون
گرت نیست باور ز من این خطاب
بیا از جبینم بر افکن نقاب
ببین تا در این پرده دیدار کیست
در این آینه عکس رخسار کیست
گشایند اگر خاک محمود باز
نبینند در وی به غیر از ایاز
همان به که با ما مدارا کنی
ز یغما تو آخر چه یغما کنی
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵
زهی از دست سوگت چاک تا دامن گریبانها
ز آب دیده از سودای لعلت دجله دامانها
چه خسبی تشنه لب از خاک هان برخیز تا بینی
به هر سو موج زن صد دجله از سیلاب مژگانها
تو خود لب تشنه یک جرعه آب و بارها از سر
جهان را اشک خون بگذشت خونآلوده طوفانها
نزیبد جان پاکی چون تو زیر خاک آسوده
برآور سر ز خاک تیرهای خاک رهت جانها
ز شرح تیر بارانت مرا سوفار هر مژگان
به چشم اندر کند تاثیر زهرآلوده پیکانها
کس آن روز ار نکردت جان فدا اکنون سرت گردم
برون نه پا که جانها بر کف دستند قربانها
فکندی گوی سر تا در خم چوگان جانبازی
ز سیلیها چه سرها گوی سان غلتد به چوگانها
فتاد از جلوه تا رعنا سمندت خاست از هر سو
ز گلگون سرشک خیل ماتم گرد جولانها
دریغ آموختم تا نکتههای رزم جانبازی
ز جان بازان کویت باز پس ماندم به میدانها
به تاب از رشک آنانم که در خمخانه عهدت
ز خون پیمانهها خوردند و نشکستند پیمانها
تو یغما از کجا و باسگانش لاف همچشمی
ز سگ تا آدمی فرق است فرق ای من سگ آنها
ز آب دیده از سودای لعلت دجله دامانها
چه خسبی تشنه لب از خاک هان برخیز تا بینی
به هر سو موج زن صد دجله از سیلاب مژگانها
تو خود لب تشنه یک جرعه آب و بارها از سر
جهان را اشک خون بگذشت خونآلوده طوفانها
نزیبد جان پاکی چون تو زیر خاک آسوده
برآور سر ز خاک تیرهای خاک رهت جانها
ز شرح تیر بارانت مرا سوفار هر مژگان
به چشم اندر کند تاثیر زهرآلوده پیکانها
کس آن روز ار نکردت جان فدا اکنون سرت گردم
برون نه پا که جانها بر کف دستند قربانها
فکندی گوی سر تا در خم چوگان جانبازی
ز سیلیها چه سرها گوی سان غلتد به چوگانها
فتاد از جلوه تا رعنا سمندت خاست از هر سو
ز گلگون سرشک خیل ماتم گرد جولانها
دریغ آموختم تا نکتههای رزم جانبازی
ز جان بازان کویت باز پس ماندم به میدانها
به تاب از رشک آنانم که در خمخانه عهدت
ز خون پیمانهها خوردند و نشکستند پیمانها
تو یغما از کجا و باسگانش لاف همچشمی
ز سگ تا آدمی فرق است فرق ای من سگ آنها