عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
عمری به عبث همنفس قال شدیم
از بس کردیم قال از حال شدیم
گفتیم: مگر گوش بر آوازی هست
دیدیم کرند گوشها، لال شدیم
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
خالی ز خرد شد سر و، از نیرو تن
گوشم ز شنیدن و، دو چشم از دیدن
القصه، ز بس بهم فشرد ایامم
آبم همه رفت و، ماند ثقلی از من
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
همراه شباب، رفت نیرو از تن
رنگ از رخ و، مغز از سر و، دندان ز دهن
بر پوست شکنج نیست افتاده، که جان
بر چیده ز خار زار دنیا دامن
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
آمد پیری و، زشت شد صورت تو
از دست تو بگرفت ترا نکبت تو
از بس بتن تو چشم چون پنبه شده است
ماند به کمان پنبه زن قامت تو
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
دردی که بسوی چاره ساز آیی کو؟
سوزی که بصد عجز و نیاز آیی کو؟
رفتی به امید توبه گر راه گناه
عمری که روی این ره و باز آیی کو؟!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای دل، تو به تنگم از جفا آوردی
ای تن تو مرا به سر چه‌ها آوردی؟!
مرگ آمد و هنگام جداییست کنون
ای عمر خوش آمدی، صفا آوردی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
آمد پیری و، رفت ایام خوشی
در کام شود زهر، اگر شهد چشی
در تن اثری نمانده دیگر ز حیات
وقت است که وارهیم از این مرده کشی!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
دنیاست سرای غم، تو یکسر شعفی
این خانه ماتم است و، تو همچو دفی
چون شاد توان نشست جایی که در او
خیزد هر لحظه شیونی از طرفی؟!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۱ - در سوگ و تاریخ مرگ شاه عباس دوم
در جهان ماتم و شوری دیدم
همه گویان ز دل و جان صدحیف!
چون صدف دست بهم سودی خلق
ک از آن گوهر رخشان صدحیف!
کوه و صحرا همه مینالیدند
که از آن ابر بهاران صدحیف!
آب در جوی سراسیمه زدی
سنگ بر سینه که یاران صدحیف!
هر طرف باد بسر خاک کنان
که کجارفت سلیمان؟ صدحیف!
آتش سوخته میکرد خروش
که از آن شمع شبستان صدحیف!
خاک را سر بقدمها که کجاست
مرجع خاک نهادان؟ صدحیف!
مضطرب حال، تپیدی دریا
که از آن ابر در افشان صدحیف!
خشک وامانده بجا آب گهر
که از آن ریزش احسان صدحیف!
ابر، چون دود سیه میگردید
که چه شد آن خور تابان؟ صدحیف!
شور در خیل غزالان، که دگر
خاست زنجیر ز شیران صدحیف!
گفتم: این شور و فغان چیست؟ یکی
گفت با دیده گریان: صدحیف!
رفته «عباس شه ثانی » از این
بی بقا عالم ویران صدحیف!
نقد حیدر، شه دین و دنیا
رفته از کیسه دوران صدحیف!
غوطه در بحر فنا زد ذوالنون
شد بچه یوسف کنعان صدحیف!
شد بظلمات سکندر، صد آه
رفت بر باد سلیمان صدحیف!
رخش اقبال بریده دم و یال
که از آن صاحب میدان صدحیف!
در طویله همه لیلی منشان
گشته مجنون و خروشان صدحیف!
مد آواز قلم کوشان، این:
که ز سرمشق سواران صدحیف!
نیزه ها بر سخن نیزه وری
گشت یک سر خط بطلان صدحیف!
شد کمانهای زرافشان نالان
که از آن دست زر افشان صدحیف!
تیغها گشته سیه پوش از غم
که از آن تیغ درخشان صدحیف!
حلقه های زره افتاده بهم
که ز سر حلقه مردان صد حیف
سپر از درد بخود پیچیده
کز پناه همه خلقان صدحیف!
موی واکرده علم از پرچم
کز سرافرازی مردان صدحیف!
بر سر خویش زنان، کوس دودست
که ز آوازه احسان صدحیف!
دفتر از مد رقم آه کشان
که شد احوال پریشان صدحیف!
تخت از پایه خود افتاده
که از آن لنگر و آن شان صدحیف!
رفته بر خویش فرو نقش نگین
که از آن صاحب فرمان صدحیف!
سنگ بر سنه زنان انگشتر
کز سلیمانی دیوان صدحیف!
دیده تاج پر از آب گهر
که ز سر کرده شاهان صدحیف!
بهر این واقعه جستم تاریخ
از زبان همه، گویان: صدحیف!
زین دو مصراع دو تاریخ آمد
حیف از آن قدر سخن دان صدحیف!
«آه از آن شاه فریدون شیم آه »!
«حیف از آن سرور ایران صد حیف »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۲ - در سوگ تاریخ و تاریخ مرگ یاری عزیز
شد یار عزیزی از کفم ناگه، حیف!
در راه طریقت، زچنین همره، حیف!
تاریخ وفات آن جوان می جستم
پیر خردم گفت که:«حیف و ده حیف »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۳ - در سوگ و تاریخ مرگ صائب
شد صایب از این جهان ویران صدحیف
ز آن در ثمین بحر عرفان صدحیف
گفتند بناله بلبلان تاریخش:
«ای حیف از آن هزاردستان صدحیف »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۱ - در تاریخ مرگ فرزندش عبدالحسین سرود
رفت نور دیده ام «عبدالحسین »
تابم از دل برد و، خواب از دیده ام
چون تواند دید خالی جای او
دیده در خون خود غلتیده ام
موی آتش دیده را ماند تنم
بسکه از دردش بخود پیچیده ام
گفت: یاری چیست از محزون ترا
کاین چنین آشفته ات کم دیده ام؟!
در جوابش گفتم و، تاریخ شد:
«رفته نور دیده ام، از دیده ام »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۶۴ - تاریخ مرگ تایب
ز روی درد و سوزم گفت یاری قدردان روزی
که: «تایب » حیف دامان بقا زین بوم و برچیده
شدم غمگین و حق آشنایی خواست تاریخش
بگفتم:«از جهان تایب بساط عمر بر چیده »
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۶
سینه ریش از یاری هر خس ز بس باشد مرا
چون قلم پر ناله هر مد نفس باشد مرا
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۶
چون نلرزد بر سر دستش، دل ناشاد ما؟
بهله از خون شکاری میکند صیاد ما!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۷
امروز بیتو خاطر صحبت مشوش است
موج می از فراق تو نعلی در آتش است
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹۱
حسن بیان مجوی ز ما دلشکستگان
«از کاسه شکسته نخیزد صدا درست!»
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱۶
کسی ز من نگرفته است خاکساری را
اگر ستاره ام از چشم آسمان افتد
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۷
ز ضعف بیغمی، نتواند آهم از جگر خیزد
مگر دردی بگیرد دست افغانم، که بر خیزد!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸۸
رسیده ضعف بجایی که همچو پنجه بط
نگه ز پرده چشمم برون نمیآید