عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زندگی شد همه نابود، پی بود عبث
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
کفن از تار امل بافی ما ماند به ما
در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی
بوده است این در و دیوار زراندود عبث
جان پی بندگی آمد بتن و، کار نساخت
دامن پاک، به این خاک و گل آلود عبث
شد جوانی و، ندیدم بجز کلفت از آن
ریخت حلوا و،نخوردیم به جز دود عبث
تا که جستیم غنا، رفت ز کف راحت فقر
ریش کردیم جگر، از پی بهبود عبث
نه درم بر درم افزود ز امساک ترا
داغ بر داغ و الم بر الم افزود عبث
طامع از دردسر حرص نیاسود دمی
صندل آسا بدر خلق جبین سود عبث
تیره جان، زود جدایی کند از روشندل
الفت شعله بود این همه با دود عبث
دل سیه گشت ز اندیشه چرک دنیا
واعظ این زنگ ازین آینه نزدود عبث
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
کفن از تار امل بافی ما ماند به ما
در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی
بوده است این در و دیوار زراندود عبث
جان پی بندگی آمد بتن و، کار نساخت
دامن پاک، به این خاک و گل آلود عبث
شد جوانی و، ندیدم بجز کلفت از آن
ریخت حلوا و،نخوردیم به جز دود عبث
تا که جستیم غنا، رفت ز کف راحت فقر
ریش کردیم جگر، از پی بهبود عبث
نه درم بر درم افزود ز امساک ترا
داغ بر داغ و الم بر الم افزود عبث
طامع از دردسر حرص نیاسود دمی
صندل آسا بدر خلق جبین سود عبث
تیره جان، زود جدایی کند از روشندل
الفت شعله بود این همه با دود عبث
دل سیه گشت ز اندیشه چرک دنیا
واعظ این زنگ ازین آینه نزدود عبث
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
فصل شباب رفت و، نیامد بکار هیچ
فیضی نیافتیم ازین نوبهار هیچ
دنیای شوم را نبود، هیچ اعتبار
با آنکه کس از او نگرفت اعتبار هیچ
از بسکه این جهان نبود دلنشین مرا
در دل نمی نشیند ازو جز غبار هیچ
در پیش زرپرست که فکرش همه زر است
باشد شمار زر، همه روز شمار هیچ
آخر هوای نفس تو، آه ندامت است
زین می ندیده است کسی جز خمار هیچ
واعظ نبوده بی تب و لرز از برای رزق
بر وی نشد هوای جهان سازگار هیچ
فیضی نیافتیم ازین نوبهار هیچ
دنیای شوم را نبود، هیچ اعتبار
با آنکه کس از او نگرفت اعتبار هیچ
از بسکه این جهان نبود دلنشین مرا
در دل نمی نشیند ازو جز غبار هیچ
در پیش زرپرست که فکرش همه زر است
باشد شمار زر، همه روز شمار هیچ
آخر هوای نفس تو، آه ندامت است
زین می ندیده است کسی جز خمار هیچ
واعظ نبوده بی تب و لرز از برای رزق
بر وی نشد هوای جهان سازگار هیچ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز یاران رنجش هم، مانع دیدار میگردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
فضای خاطرم از غم از آن غبار ندارد
که آرزوی جهان، از دلم گذار ندارد
جهان چو معرکه تیغ بازی است حذر کن
چه پا نهی به میان؟ این میان کنار ندارد!
بزرگیی که در آن نیست چشم لطف بمردم
بود چو کوه بلندی که چشمه سار ندارد
شده است سیر ز مردارخواری غم دنیا
که شاهباز دلت رغبت شکار ندارد
بود بقدر درشتی ضرور بی ادبان را
که دست سوده شود هر گلی که خار ندارد
سخن مجوی دگر واعظ از شکسته دل من
فسرده است ز بس آتشم؟ شرار ندارد
که آرزوی جهان، از دلم گذار ندارد
جهان چو معرکه تیغ بازی است حذر کن
چه پا نهی به میان؟ این میان کنار ندارد!
بزرگیی که در آن نیست چشم لطف بمردم
بود چو کوه بلندی که چشمه سار ندارد
شده است سیر ز مردارخواری غم دنیا
که شاهباز دلت رغبت شکار ندارد
بود بقدر درشتی ضرور بی ادبان را
که دست سوده شود هر گلی که خار ندارد
سخن مجوی دگر واعظ از شکسته دل من
فسرده است ز بس آتشم؟ شرار ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
زهر مرگ دوستان در مغزم از بس کار کرد
در تنم هر استخوانی، کار نیش مار کرد
بس که شد از هر طرف آوازه مرگی بلند
قیل و قال آن، ز خواب غفلتم بیدار کرد
سهل شد راه عدم از دیدن مرگ کسان
کثرت این کاروان، ره را به ما هموار کرد
در نظر دارالشفائی شد مرا روی زمین
آسمان در خاک از بس نرگس بیمار کرد
از پس قطع رگ جانم قطار رهروان
جاده راه عدم را، تیغ جوهر دار کرد
از پی هم دوستان رفتند از من همچو موج
روزگار آخر باین سوهان مرا هموار کرد
من که میمردم برای یکدم آب زندگی
رفتن یاران مرا از عمر خود بیزار کرد
لخت لخت آمد جگر از دیده من زین فراق
طرفه زهری روزگار آخر مرا در کار کرد
جز رضا دادن بحکم دوست واعظ چاره نیست
زین شکایت گونه ها میباید استغفار کرد
در تنم هر استخوانی، کار نیش مار کرد
بس که شد از هر طرف آوازه مرگی بلند
قیل و قال آن، ز خواب غفلتم بیدار کرد
سهل شد راه عدم از دیدن مرگ کسان
کثرت این کاروان، ره را به ما هموار کرد
در نظر دارالشفائی شد مرا روی زمین
آسمان در خاک از بس نرگس بیمار کرد
از پس قطع رگ جانم قطار رهروان
جاده راه عدم را، تیغ جوهر دار کرد
از پی هم دوستان رفتند از من همچو موج
روزگار آخر باین سوهان مرا هموار کرد
من که میمردم برای یکدم آب زندگی
رفتن یاران مرا از عمر خود بیزار کرد
لخت لخت آمد جگر از دیده من زین فراق
طرفه زهری روزگار آخر مرا در کار کرد
جز رضا دادن بحکم دوست واعظ چاره نیست
زین شکایت گونه ها میباید استغفار کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
پیری در خواهش بدل ریش برآورد
پیشم هوس ساده رخان، ریش برآورد
پیری ز دلم برد برون یاد خط و زلف
فریاد که دودم زدل ریش برآورد
بود از پی صد بار فرو بردن دیگر
یک ره زدل، ار کژدم غم نیش برآورد
تا کام بنان شکرین گشت بدآموز
ما را ز لب نان جو خویش برآورد
این بود گل خیر بزرگان جهانم
کز همدمی مردم درویش برآورد
از فقر گذشتیم و، بدولت نرسیدیم
ما را طلب آن کم، ازین بیش برآورد
آورد بلائی که کله بر سر خسرو
او هم بستم از سر درویش برآورد
آن چشم بقصد دل چون سنگ تو واعظ
بیهوده خدنگ ستم از کیش برآورد
پیشم هوس ساده رخان، ریش برآورد
پیری ز دلم برد برون یاد خط و زلف
فریاد که دودم زدل ریش برآورد
بود از پی صد بار فرو بردن دیگر
یک ره زدل، ار کژدم غم نیش برآورد
تا کام بنان شکرین گشت بدآموز
ما را ز لب نان جو خویش برآورد
این بود گل خیر بزرگان جهانم
کز همدمی مردم درویش برآورد
از فقر گذشتیم و، بدولت نرسیدیم
ما را طلب آن کم، ازین بیش برآورد
آورد بلائی که کله بر سر خسرو
او هم بستم از سر درویش برآورد
آن چشم بقصد دل چون سنگ تو واعظ
بیهوده خدنگ ستم از کیش برآورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
از جگر خوناب اشکم خوش به سامان میرسد
وه چه رنگین کاروانی از بدخشان میرسد
میرسد صد ره مرا از ناتوانی جان بلب
تا نگاه حسرت از چشمم بمژگان میرسد
میکشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا
میرسد تا بر لبت، جان بر لب نان میرسد
نیست از الوان نعمت ها، بجز زحمت ز تو
همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان میرسد
رخ چو کاهی شد ز پیری، دل به خود یک جو مبند
خوشه گردد زرد، چون عمرش به پایان میرسد
چهره دل میکند پاک از غبار یاد شهر
دست واعظ گر به دامان بیابان میرسد
وه چه رنگین کاروانی از بدخشان میرسد
میرسد صد ره مرا از ناتوانی جان بلب
تا نگاه حسرت از چشمم بمژگان میرسد
میکشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا
میرسد تا بر لبت، جان بر لب نان میرسد
نیست از الوان نعمت ها، بجز زحمت ز تو
همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان میرسد
رخ چو کاهی شد ز پیری، دل به خود یک جو مبند
خوشه گردد زرد، چون عمرش به پایان میرسد
چهره دل میکند پاک از غبار یاد شهر
دست واعظ گر به دامان بیابان میرسد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
همین توقعم از تنگ آن دهن باشد
که گاه هم شکر افشان، ز حرف من باشد؟
کشی مصور اگر زحمت شبیه مرا
مکش تو هیچ ز من، تا شبیه من باشد
بجز تلاش کنان صف نعال، کجاست
کسی که لایق صدر هر انجمن باشد
کنند زندگیی در لباس، خودسازان
کسی است زنده که فکرش همین کفن باشد
به از سخن چه بود غیر خامشی؟ آن هم
برای اینکه در اندیشه سخن باشد!
دل فسرده، بیک داغ، دل نمیگردد
نه هرکجا که گلی بشکفد چمن باشد
ملول کرده ز بس زندگی مرا واعظ
عذاب قبر، همین بس برای من باشد
که گاه هم شکر افشان، ز حرف من باشد؟
کشی مصور اگر زحمت شبیه مرا
مکش تو هیچ ز من، تا شبیه من باشد
بجز تلاش کنان صف نعال، کجاست
کسی که لایق صدر هر انجمن باشد
کنند زندگیی در لباس، خودسازان
کسی است زنده که فکرش همین کفن باشد
به از سخن چه بود غیر خامشی؟ آن هم
برای اینکه در اندیشه سخن باشد!
دل فسرده، بیک داغ، دل نمیگردد
نه هرکجا که گلی بشکفد چمن باشد
ملول کرده ز بس زندگی مرا واعظ
عذاب قبر، همین بس برای من باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
صحرا ز باد دستی آهم فقیر شد
کوه از جواب ناله من سینه گیر شد
عاقل بنقش عاریتی تن نمیدهد
از ساده لوحی آینه صورت پذیر شد
در کنج غم ز درد تو از بس گداختم
تن مشتبه ز ضعف بموج حصیر شد
آید بکام زهر اجل به ز شکرم
از موی سر چو کاسه مرا پر ز شیر شد
چون آفتاب چهره به زردی نهاد روی
برخیز ساز برگ ره مرگ دیر شد
بد میرود ز دل سخن نرم نرم خصم
شد دیر هضم نان، چو به روغن خمیر شد
خود را ببند در ره حق بر سبکروان
پیکان سبک ره این قدر از فیض تیر شد
باشد جوان همیشه چو گلهای معنیت
واعظ چه غم که گلبن طبع تو پیر شد؟
کوه از جواب ناله من سینه گیر شد
عاقل بنقش عاریتی تن نمیدهد
از ساده لوحی آینه صورت پذیر شد
در کنج غم ز درد تو از بس گداختم
تن مشتبه ز ضعف بموج حصیر شد
آید بکام زهر اجل به ز شکرم
از موی سر چو کاسه مرا پر ز شیر شد
چون آفتاب چهره به زردی نهاد روی
برخیز ساز برگ ره مرگ دیر شد
بد میرود ز دل سخن نرم نرم خصم
شد دیر هضم نان، چو به روغن خمیر شد
خود را ببند در ره حق بر سبکروان
پیکان سبک ره این قدر از فیض تیر شد
باشد جوان همیشه چو گلهای معنیت
واعظ چه غم که گلبن طبع تو پیر شد؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
از سعی تیشه، چون دل فرهاد نشکند؟
آن دل شکسته باد، کز امداد نشکند!
عشق مرا چه غم ز دهن خوانی رقیب
سیمای آتش از دم حداد نشکند
پشتم خمید و، عشق خداداد او بجاست
از پیچش ورق خط استاد نشکند
گر سر کند ز سنگدلیهای او سخن
سخت است اینکه خامه فولاد بشکند
واعظ چه گل ز عشق تو چیند، که هر نفس
خار غمیش، در دل ناشاد نشکند؟!
آن دل شکسته باد، کز امداد نشکند!
عشق مرا چه غم ز دهن خوانی رقیب
سیمای آتش از دم حداد نشکند
پشتم خمید و، عشق خداداد او بجاست
از پیچش ورق خط استاد نشکند
گر سر کند ز سنگدلیهای او سخن
سخت است اینکه خامه فولاد بشکند
واعظ چه گل ز عشق تو چیند، که هر نفس
خار غمیش، در دل ناشاد نشکند؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
دردمندان، بسکه رم از خودنمایی میکنند
ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
بر ما سخن سرد عزیزان نه گران بود
کان بر دل ما، چون نفس شیشه گران بود
دشنام به جان منت، ازین منفعلم من
کآزار منش، باعث تصدیع زبان بود
دیگر نتواند بلب آورد فغانم
یاد خوش آن روز، که درد تو جوان بود
از عمر چه دیدیم، بجز فوت جوانی
زیبا گل این باغ، همین رنگ خزان بود
ز آن عمر رسانید مرا زود به پیری
کاین ابلق سرکش ز نفس گرم عنان بود
از گلشن ایام، ز دم سردی پیری
در دست ز آیینه مرا برگ خزان بود
واعظ نه عبث جان ببها داد سخن را
هر معنی آن جوهری ارزنده به جان بود
کان بر دل ما، چون نفس شیشه گران بود
دشنام به جان منت، ازین منفعلم من
کآزار منش، باعث تصدیع زبان بود
دیگر نتواند بلب آورد فغانم
یاد خوش آن روز، که درد تو جوان بود
از عمر چه دیدیم، بجز فوت جوانی
زیبا گل این باغ، همین رنگ خزان بود
ز آن عمر رسانید مرا زود به پیری
کاین ابلق سرکش ز نفس گرم عنان بود
از گلشن ایام، ز دم سردی پیری
در دست ز آیینه مرا برگ خزان بود
واعظ نه عبث جان ببها داد سخن را
هر معنی آن جوهری ارزنده به جان بود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
غم او ساخت دلم تنگ و، هم او بگشاید
دانه از آب گره گشت و، ازو بگشاید
در خور حوصله خویش برد هرکس فیض
طاقتی کو که نقاب از رخ او بگشاید؟
کشور فتح، مسخر ز شکست تو شود
این دیاریست که با تیغ عدو بگشاید
دل، خوش از صبر به تنگ آمده، کو زور غمی
که ز چاک دلم این بند رفو بگشاید؟!
آب شرمیست در آن رخ که نبندد صورت
کلک نقاش اگر چهره او بگشاید
کیست با او سخن کشتن واعظ گوید؟
سر حرفی مگر آن تندی خو بگشاید!
دانه از آب گره گشت و، ازو بگشاید
در خور حوصله خویش برد هرکس فیض
طاقتی کو که نقاب از رخ او بگشاید؟
کشور فتح، مسخر ز شکست تو شود
این دیاریست که با تیغ عدو بگشاید
دل، خوش از صبر به تنگ آمده، کو زور غمی
که ز چاک دلم این بند رفو بگشاید؟!
آب شرمیست در آن رخ که نبندد صورت
کلک نقاش اگر چهره او بگشاید
کیست با او سخن کشتن واعظ گوید؟
سر حرفی مگر آن تندی خو بگشاید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
عهد شباب بگذشت، وقت شتاب گردید
نور نظر ز عینک، پا در رکاب گردید
دیگر چه گل توان چید از خویش وقت پیری؟
آب جوانی افتاد، گلشن خراب گردید!
چشمش اگر بروی بی آب و رویم افتد
خواهد ز شرم عکسم، آیینه آب گردید
از شور این دل تنگ، ای مدعی حذر کن
از جوشش تنوری عالم خراب گردید
از ناله حزینم تنها نسوخت واعظ
از آه آتشینم، آتش کباب گردید
نور نظر ز عینک، پا در رکاب گردید
دیگر چه گل توان چید از خویش وقت پیری؟
آب جوانی افتاد، گلشن خراب گردید!
چشمش اگر بروی بی آب و رویم افتد
خواهد ز شرم عکسم، آیینه آب گردید
از شور این دل تنگ، ای مدعی حذر کن
از جوشش تنوری عالم خراب گردید
از ناله حزینم تنها نسوخت واعظ
از آه آتشینم، آتش کباب گردید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دل که باشد نشیمن غم یار
غم دنیا در آن نیابد بار
سرکه از عشق سربلندی یافت
نرود زیر بار منت دستار
درد، کهسار کشور عشق است
دل ز غیرت پلنگ آن کهسار
نکنی روترش، ز تلخی غم
ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار
دل آگاه نیست بی تب عشق
شمع سوزد ز دیده بیدار
در ره او ز پا نمی افتی
اگر افتد ترا بسر این کار
پای افگنده یی چه بر سر پا؟
کار افتاده است، بر سر کار!
زهد خشکی بجای مانده ز تو
برده آب رخت ز بس کردار
بدل آب رو کنون واعظ
عرق خجلتست و گریه زار
غم دنیا در آن نیابد بار
سرکه از عشق سربلندی یافت
نرود زیر بار منت دستار
درد، کهسار کشور عشق است
دل ز غیرت پلنگ آن کهسار
نکنی روترش، ز تلخی غم
ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار
دل آگاه نیست بی تب عشق
شمع سوزد ز دیده بیدار
در ره او ز پا نمی افتی
اگر افتد ترا بسر این کار
پای افگنده یی چه بر سر پا؟
کار افتاده است، بر سر کار!
زهد خشکی بجای مانده ز تو
برده آب رخت ز بس کردار
بدل آب رو کنون واعظ
عرق خجلتست و گریه زار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
گر نپرسد حالم آن نامهربان غمخوار وار
در دهان تنگ او جا نیست یک گفتاروار!
چون کند عناب آن لب چاره صد خسته دل؟
عالمی بیمار و، شربت نیست یک بیمار وار!
بسکه دل کندن ز بزم یاد جانان مشکلست
آهم از لب باز میگردد بدل طوماروار
میکنم خالی ز بیرحمی دل او را بعجز
گر امانم میدهد آن غمزه یک دیدار وار
بسکه نقد هستیم خرج گداز عشق شد
پیش جانان عرض حالم نیست یک اظهار وار
رشته سان آن دسته گل را بگرد سر نگشت
میخلد مد نگه در دیده من خاروار
با دهان تنگ او کرده است تا نسبت درست
نقطه یی هرجاست، گردم گرد او پرگار وار
تا مگر یابند ره در بزم آن شیرین سخن
دست صد حرفست و، دامان زبان طومار وار
در میان جز گفتگویی نیست ز آن موی کمر
گرد آن کافر بسی گردیده ام زنار وار
جسم را تنها نیفگنده است از پا عشق او
هوش ما را نیز قوت نیست یک رفتار وار
دیگر آن شوخ تغافل پیشه نام من نبرد
پیش او حرف وجودم نیست یک تکرار وار
آتش شرمم گدازد، ور نه جرم عالمی
نیست پیش رحمت عامش یک استغفار وار
سایه وش باید که آسایند از او افتادگان
هر که دم از سربلندی میزند دیوار وار
میشود صیت بزرگی در جهان از وی بلند
هر که میگوید سخن با نیک و بد کهسار وار
عرض حال خویش را واعظ بخاموشی گذار
از حقارت مطلب ما نیست یک اظهاروار
در دهان تنگ او جا نیست یک گفتاروار!
چون کند عناب آن لب چاره صد خسته دل؟
عالمی بیمار و، شربت نیست یک بیمار وار!
بسکه دل کندن ز بزم یاد جانان مشکلست
آهم از لب باز میگردد بدل طوماروار
میکنم خالی ز بیرحمی دل او را بعجز
گر امانم میدهد آن غمزه یک دیدار وار
بسکه نقد هستیم خرج گداز عشق شد
پیش جانان عرض حالم نیست یک اظهار وار
رشته سان آن دسته گل را بگرد سر نگشت
میخلد مد نگه در دیده من خاروار
با دهان تنگ او کرده است تا نسبت درست
نقطه یی هرجاست، گردم گرد او پرگار وار
تا مگر یابند ره در بزم آن شیرین سخن
دست صد حرفست و، دامان زبان طومار وار
در میان جز گفتگویی نیست ز آن موی کمر
گرد آن کافر بسی گردیده ام زنار وار
جسم را تنها نیفگنده است از پا عشق او
هوش ما را نیز قوت نیست یک رفتار وار
دیگر آن شوخ تغافل پیشه نام من نبرد
پیش او حرف وجودم نیست یک تکرار وار
آتش شرمم گدازد، ور نه جرم عالمی
نیست پیش رحمت عامش یک استغفار وار
سایه وش باید که آسایند از او افتادگان
هر که دم از سربلندی میزند دیوار وار
میشود صیت بزرگی در جهان از وی بلند
هر که میگوید سخن با نیک و بد کهسار وار
عرض حال خویش را واعظ بخاموشی گذار
از حقارت مطلب ما نیست یک اظهاروار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
مرا گلگشت معنی باشد از سیر چمن خوشتر
که بعد از خامشی چیزی نباشد از سخن خوشتر
ز بس چون تب که دیده جامه گلگون تن زارم
مرا از ذوق عریانیست مردن بی کفن خوشتر
دل غمناکم، از بس میکند از بی غمان نفرت
بچشمم شام غربت آید از صبح وطن خوشتر
تن پوسیده یی داریم نذر کاهش دردش
اگر افتد قبول او، بود از جان من خوشتر
بود بر جسم زار واعظ از صد خلعت زیبا
ز لطف او بخود بالیدنی یک پیرهن خوشتر
که بعد از خامشی چیزی نباشد از سخن خوشتر
ز بس چون تب که دیده جامه گلگون تن زارم
مرا از ذوق عریانیست مردن بی کفن خوشتر
دل غمناکم، از بس میکند از بی غمان نفرت
بچشمم شام غربت آید از صبح وطن خوشتر
تن پوسیده یی داریم نذر کاهش دردش
اگر افتد قبول او، بود از جان من خوشتر
بود بر جسم زار واعظ از صد خلعت زیبا
ز لطف او بخود بالیدنی یک پیرهن خوشتر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
عاشقان را ره ندارد، در دل پر غم نشاط
هست در خلوت سرای عشق نامحرم نشاط
خنده واری در جهان از خرمی نبود اثر
بسکه نفرت میکند از مردم عالم نشاط
در نیاید یاد حق در سینه دل مردگان
جا ندارد هیچگه در خانه ماتم نشاط
نیست یاری همچو غم، گر قدردان باشد کسی
در جهان زین رو نمیباشد دمی بیغم نشاط
بسکه از دلهای تنگ اهل دنیا میرمد
در دل درویش می افتد بروی هم نشاط
دست بردار از هوس واعظ، گرفتی چون عصا
راست ناید با سر لرزان و پشت خم نشاط
هست در خلوت سرای عشق نامحرم نشاط
خنده واری در جهان از خرمی نبود اثر
بسکه نفرت میکند از مردم عالم نشاط
در نیاید یاد حق در سینه دل مردگان
جا ندارد هیچگه در خانه ماتم نشاط
نیست یاری همچو غم، گر قدردان باشد کسی
در جهان زین رو نمیباشد دمی بیغم نشاط
بسکه از دلهای تنگ اهل دنیا میرمد
در دل درویش می افتد بروی هم نشاط
دست بردار از هوس واعظ، گرفتی چون عصا
راست ناید با سر لرزان و پشت خم نشاط
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
نیست ای دل محنت آباد جهان، جای نشاط
ابله آن کو میکند در وی تمنای نشاط
جز گل آتش نچیند باغبان از شاخ خشک
چند باشی آخر ان عمر جویای نشاط
شادکامیهای عالم، مایه ناکامی است
گریه ها چون ابر میخیزد ز دریای نشاط
لاله غم، سرخ دارد روی باغ عیش را
نیست غیر از نخل ماتم، گلشن آرای نشاط
از هجوم غم نیابد یک نفس جای درنگ
گر رسد واعظ بمحنت خانه ام پای نشاط
ابله آن کو میکند در وی تمنای نشاط
جز گل آتش نچیند باغبان از شاخ خشک
چند باشی آخر ان عمر جویای نشاط
شادکامیهای عالم، مایه ناکامی است
گریه ها چون ابر میخیزد ز دریای نشاط
لاله غم، سرخ دارد روی باغ عیش را
نیست غیر از نخل ماتم، گلشن آرای نشاط
از هجوم غم نیابد یک نفس جای درنگ
گر رسد واعظ بمحنت خانه ام پای نشاط
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
میکنند از پیریم با هم سر و سامان وداع
وقت شد، یعنی که باید کرد با یاران وداع
گوهر دندان نباشد، کز دهن ریزد مرا
اشک بارد تن، همانا، میکند با جان وداع
خانه چشمم، ز بر هم خوردگی ماتم سراست
میکند نور نگه با دیده گریان وداع
نیست از پیری مرا این درد در هر استخوان
میکنند از روی درد امروز همراهان وداع
قطع شد آب جوانی، دست شستیم از خوشی
درد پیری آمد و، کردیم با درمان وداع
وقت کوچ آمد، نشاید رفت بیفکران بخواب
وقت رفتن گشت، باید کرد بیدردان وداع
می چکاند خون ز دلها ناله جانسوز او
واعظ ما میکند گویا که با یاران وداع
وقت شد، یعنی که باید کرد با یاران وداع
گوهر دندان نباشد، کز دهن ریزد مرا
اشک بارد تن، همانا، میکند با جان وداع
خانه چشمم، ز بر هم خوردگی ماتم سراست
میکند نور نگه با دیده گریان وداع
نیست از پیری مرا این درد در هر استخوان
میکنند از روی درد امروز همراهان وداع
قطع شد آب جوانی، دست شستیم از خوشی
درد پیری آمد و، کردیم با درمان وداع
وقت کوچ آمد، نشاید رفت بیفکران بخواب
وقت رفتن گشت، باید کرد بیدردان وداع
می چکاند خون ز دلها ناله جانسوز او
واعظ ما میکند گویا که با یاران وداع