عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
بر جمال تو هست خالت نص
خط بود نیز بر کمالت نص
نزد بینا دو شاهد عدلند
خال و خط هر دو بر جمالت نص
شاهد خط شود چو شاهد روز
خال کتمان کند بحالت نص
نزد قاضی شود شهادت رد
محو گردد ز خط و خالت نص
چونکه آن زور کرد این کتمان
چون توان کرد بر جمالت نص
نون ابرو وصاد چشمت نیز
هر دو هستند بر جمالت نص
یک بیک زین دو چون نکول کند
هر دو باشد بر انفعالت نص
باز چون خال و خط شود بیرنگ
هر دو باشند بر زوالت نص
بر ثبات خیالت اما هست
صورت اول خیالت نص
در سر فیض نقش اول حسن
هست بر حسن بیزوالت نص
خط بود نیز بر کمالت نص
نزد بینا دو شاهد عدلند
خال و خط هر دو بر جمالت نص
شاهد خط شود چو شاهد روز
خال کتمان کند بحالت نص
نزد قاضی شود شهادت رد
محو گردد ز خط و خالت نص
چونکه آن زور کرد این کتمان
چون توان کرد بر جمالت نص
نون ابرو وصاد چشمت نیز
هر دو هستند بر جمالت نص
یک بیک زین دو چون نکول کند
هر دو باشد بر انفعالت نص
باز چون خال و خط شود بیرنگ
هر دو باشند بر زوالت نص
بر ثبات خیالت اما هست
صورت اول خیالت نص
در سر فیض نقش اول حسن
هست بر حسن بیزوالت نص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
غیر عشق رخ دلدار غلط بود غلط
هرچه کردیم غیر این کار غلط بود غلط
هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا
جز حدیث لب دلدار غلط بود غلط
کاش اول شدمی از دو جهان بیگانه
آشنائی به جز آن یار غلط بود غلط
اینکه گفتند وفائی بجهان میباشد
ما ندیدیم وفادار غلط بود غلط
یار غمخوار وفادار به جز دوست نبود
سخن یاری اغیار غلط بود غلط
هوس گلشن فردوس سبک بود سبک
عشوه دنیی غدار غلط بود غلط
ای برادر ز من راست شنو حرف درست
هرچه جز یار و غم یار غلط بود غلط
فیض جز عشق و غم عشق دیگر چیزی نیست
کار دیگر به جز این کار غلط بود غلط
هرچه کردیم غیر این کار غلط بود غلط
هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا
جز حدیث لب دلدار غلط بود غلط
کاش اول شدمی از دو جهان بیگانه
آشنائی به جز آن یار غلط بود غلط
اینکه گفتند وفائی بجهان میباشد
ما ندیدیم وفادار غلط بود غلط
یار غمخوار وفادار به جز دوست نبود
سخن یاری اغیار غلط بود غلط
هوس گلشن فردوس سبک بود سبک
عشوه دنیی غدار غلط بود غلط
ای برادر ز من راست شنو حرف درست
هرچه جز یار و غم یار غلط بود غلط
فیض جز عشق و غم عشق دیگر چیزی نیست
کار دیگر به جز این کار غلط بود غلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
خورشید روئی گردید طالع
دردم نهان شد چون برق لامع
گر ایستادی آتش فنادی
هم در مدارس هم در صوامع
آنرا که دیدش طالع قوی بود
وانکو ندیدش از ضعف طالع
این ماه رویان کم رو نمایند
آنماه چرخست کان هست طالع
از بس عزیزند از کس گریزند
دیدارشانرا باشد موانع
مهر زمین را مه مه توان دید
مهر فلک هست هر روز طالع
خورشید رویان هرجا نباشند
خورشید چرخست کان هست واسع
ساقی بده می بیگانهٔ نیست
از خویش رفتم دیگر چه مانع
بگذار ای فیض اشعار باطل
از حق سخن گو کان هست نافع
دردم نهان شد چون برق لامع
گر ایستادی آتش فنادی
هم در مدارس هم در صوامع
آنرا که دیدش طالع قوی بود
وانکو ندیدش از ضعف طالع
این ماه رویان کم رو نمایند
آنماه چرخست کان هست طالع
از بس عزیزند از کس گریزند
دیدارشانرا باشد موانع
مهر زمین را مه مه توان دید
مهر فلک هست هر روز طالع
خورشید رویان هرجا نباشند
خورشید چرخست کان هست واسع
ساقی بده می بیگانهٔ نیست
از خویش رفتم دیگر چه مانع
بگذار ای فیض اشعار باطل
از حق سخن گو کان هست نافع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
نحم خیالت گردد چو طالع
در چرخ آیند اهل صوامع
رو مینماید دل میرباید
لیکن نپاید چون برق لامع
آن هم بوقتی بر نیک بختی
کو کرده باشد رفع موانع
گه دل رباید گه جان فزاید
گه غم زداید دارد منافع
دلخستگانیم بر خاک کویت
تا تو کرائی بختست و طالع
بر درگه تو بهر شفاعت
جز تو نداریم خود باش شافع
دیگر نگوئی ای فیض الا
شعری که باشد اندر مجامع
در چرخ آیند اهل صوامع
رو مینماید دل میرباید
لیکن نپاید چون برق لامع
آن هم بوقتی بر نیک بختی
کو کرده باشد رفع موانع
گه دل رباید گه جان فزاید
گه غم زداید دارد منافع
دلخستگانیم بر خاک کویت
تا تو کرائی بختست و طالع
بر درگه تو بهر شفاعت
جز تو نداریم خود باش شافع
دیگر نگوئی ای فیض الا
شعری که باشد اندر مجامع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
یار بما نکرد صبر و شکیب را وداع
ناله ما اثر نکرد صبر و شکیب را وداع
یار نظر نمیکند ناله اثر نمیکند
غصه سفر نمیکند صبر و شکیب را وداع
یار زما کرانه کرد شرم و حیا بهانه کرد
صبر مرا روانه کرد صبر و شکیب را وداع
یار بعشق اشاره کرد عشق بناله چاره کرد
جامهٔ صبر پاره کرد صبر و شکیب را وداع
آتش عشق درگرفت ناطقه رخت بر گرفت
عقل ره سفر گرفت صبر و شکیب را وداع
آتش عشق تیز شد جان بره گریز شد
باقی صبر نیز شد صبر و شکیب را وداع
عشق شکیب میبرد جامهٔ صبر میدرد
کس غم ما نمیخورد صبر و شکیب را وداع
فیض ز عشق مست شد مست می الست شد
دین و دلش ز دست شد صبر و شکیب را وداع
ناله ما اثر نکرد صبر و شکیب را وداع
یار نظر نمیکند ناله اثر نمیکند
غصه سفر نمیکند صبر و شکیب را وداع
یار زما کرانه کرد شرم و حیا بهانه کرد
صبر مرا روانه کرد صبر و شکیب را وداع
یار بعشق اشاره کرد عشق بناله چاره کرد
جامهٔ صبر پاره کرد صبر و شکیب را وداع
آتش عشق درگرفت ناطقه رخت بر گرفت
عقل ره سفر گرفت صبر و شکیب را وداع
آتش عشق تیز شد جان بره گریز شد
باقی صبر نیز شد صبر و شکیب را وداع
عشق شکیب میبرد جامهٔ صبر میدرد
کس غم ما نمیخورد صبر و شکیب را وداع
فیض ز عشق مست شد مست می الست شد
دین و دلش ز دست شد صبر و شکیب را وداع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
ای که با ما وعدها کردی خلاف
از وفا و عهد و پیمانت ملاف
وعدهای تو دروغ اندر دروغ
لافهای تو گزاف اندر اندر گزاف
چند غم را سر بجان من دهی
در دل من بهر غم سازی مصاف
چند غم در دور من گرد آوری
تا بگردم روز و شب آرد طواف
چند بافی بهر من از غم پلاس
چند سازی بهر من از غم لحاف
گاهم از شادی لباسی هم بدوز
بستری از شادمانی هم بباف
جان نخواهی برد از دست غمش
فیض گفتم با تو حرف پاک و صاف
از وفا و عهد و پیمانت ملاف
وعدهای تو دروغ اندر دروغ
لافهای تو گزاف اندر اندر گزاف
چند غم را سر بجان من دهی
در دل من بهر غم سازی مصاف
چند غم در دور من گرد آوری
تا بگردم روز و شب آرد طواف
چند بافی بهر من از غم پلاس
چند سازی بهر من از غم لحاف
گاهم از شادی لباسی هم بدوز
بستری از شادمانی هم بباف
جان نخواهی برد از دست غمش
فیض گفتم با تو حرف پاک و صاف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
ای که هستی بنور هستی طاق
احی من احرقته نار فراق
لطف کن جامی از شراب وصال
سوختند از فراق تو عشاق
ارنا من لقائک المیمون
نظره بالعشی و الاشراق
میتوانی که زنده گردانی
بوصال آنکه را کشی ز فراق
جانم از فرقت تو مینالد
بشنو از دوست نالهٔ عشاق
دل ما را گزید مار هوا
قد اتینا الیک انت الراق
کام ما تلخ ماند از بعدت
نرسد شهر فربت ار بمزاق
بر تو آسان و سهل بخشش قرب
دوری و صبر از تو بر ما شاق
گر تو ما را برانی از در خود
مالنا منک من ولی واق
بکجا از درت پناه بریم
درگه تست ملجا عشاق
فیض اگر با غم تو باشد جفت
در دو عالم بود شادی طاق
احی من احرقته نار فراق
لطف کن جامی از شراب وصال
سوختند از فراق تو عشاق
ارنا من لقائک المیمون
نظره بالعشی و الاشراق
میتوانی که زنده گردانی
بوصال آنکه را کشی ز فراق
جانم از فرقت تو مینالد
بشنو از دوست نالهٔ عشاق
دل ما را گزید مار هوا
قد اتینا الیک انت الراق
کام ما تلخ ماند از بعدت
نرسد شهر فربت ار بمزاق
بر تو آسان و سهل بخشش قرب
دوری و صبر از تو بر ما شاق
گر تو ما را برانی از در خود
مالنا منک من ولی واق
بکجا از درت پناه بریم
درگه تست ملجا عشاق
فیض اگر با غم تو باشد جفت
در دو عالم بود شادی طاق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
ای وصل تو جانفزای عاشق
وی یاد تو دلگشای عاشق
ذکر خوش تو حلاوت او
نام تو گره گشای عاشق
ای روی تو والضحی و مویت
و اللیل اذا سجای عاشق
مویت کفرست و روی ایمان
ای مایهٔ ابتلای عاشق
دردش از تو دواش از تو
ای راحت و ای بلای عاشق
تو با وی و او ترا طلبکار
وصل تو خرد ربای عاشق
در روی تو بیند آنچه خواهد
ای جام جهان نمای عاشق
از تو آید بتو گراید
ای مبدا و منتهای عاشق
جان میکندت فدا چه باشد
گر به پذری فدای عاشق
در حنجرهٔ ملک نباشد
آن نغمهٔ دلربای عاشق
در حوصلهٔ فلک نگنجد
آن ناله چون درای عاشق
ای باعث هوی هوی صوفی
وز بهر تو های های عاشق
پیوسته تو از برای خویشی
هرگز نشوی برای عاشق
هرگز نشدی بمدّعایش
ای مقصد و مدعای عاشق
او را یک کس بجای تو نیست
داری تو بسی بجای عاشق
هم قوت دل و روان اوئی
هم قوت دست و پای عاشق
فیض است دعای تو چه باشد
گر گوش کنی دعای عاشق
وی یاد تو دلگشای عاشق
ذکر خوش تو حلاوت او
نام تو گره گشای عاشق
ای روی تو والضحی و مویت
و اللیل اذا سجای عاشق
مویت کفرست و روی ایمان
ای مایهٔ ابتلای عاشق
دردش از تو دواش از تو
ای راحت و ای بلای عاشق
تو با وی و او ترا طلبکار
وصل تو خرد ربای عاشق
در روی تو بیند آنچه خواهد
ای جام جهان نمای عاشق
از تو آید بتو گراید
ای مبدا و منتهای عاشق
جان میکندت فدا چه باشد
گر به پذری فدای عاشق
در حنجرهٔ ملک نباشد
آن نغمهٔ دلربای عاشق
در حوصلهٔ فلک نگنجد
آن ناله چون درای عاشق
ای باعث هوی هوی صوفی
وز بهر تو های های عاشق
پیوسته تو از برای خویشی
هرگز نشوی برای عاشق
هرگز نشدی بمدّعایش
ای مقصد و مدعای عاشق
او را یک کس بجای تو نیست
داری تو بسی بجای عاشق
هم قوت دل و روان اوئی
هم قوت دست و پای عاشق
فیض است دعای تو چه باشد
گر گوش کنی دعای عاشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
هم توئی راحت جانم ای عشق
هم توئی درد و غمانم ای عشق
هم توئی حاصل و محصول دلم
هم توئی جان و جهانم ای عشق
هم توئی مایهٔ سوداگریم
هم توئی کار و دکانم ای عشق
هم توئی اصل وجود و عدمم
هم توئی سود و زیانم ای عشق
هم توئی طاعت و هم معصیتم
هم توئی ناز و جنانم ای عشق
هم توئی مایهٔ آشفتگیم
هم توئی امن و امانم ای عشق
گاه میسوزی و گه میسازی
تا چه خواهی تو ز جانم ای عشق
دوست کس دیده که دشمن باشد
هم تو اینی و هم آنم ای عشق
دل من بردی و جان میخواهی
ای بقربان تو جانم ای عشق
در دل فیض بمان یکدو نفس
تا که جان بر تو فشانم ای عشق
هم توئی درد و غمانم ای عشق
هم توئی حاصل و محصول دلم
هم توئی جان و جهانم ای عشق
هم توئی مایهٔ سوداگریم
هم توئی کار و دکانم ای عشق
هم توئی اصل وجود و عدمم
هم توئی سود و زیانم ای عشق
هم توئی طاعت و هم معصیتم
هم توئی ناز و جنانم ای عشق
هم توئی مایهٔ آشفتگیم
هم توئی امن و امانم ای عشق
گاه میسوزی و گه میسازی
تا چه خواهی تو ز جانم ای عشق
دوست کس دیده که دشمن باشد
هم تو اینی و هم آنم ای عشق
دل من بردی و جان میخواهی
ای بقربان تو جانم ای عشق
در دل فیض بمان یکدو نفس
تا که جان بر تو فشانم ای عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
ارانی اراک و لست اراک
ارانی سواک و لست سواک
ارانی اراک و انت بمرای
ارانی و انت سوی ما اراک
ارانی و لست اری غیر وجهک
ارانی اری ما سواک سواک
هواک اراک ولست بمرای
ارانی و انت سوی ما رآک
سواک سواک اراک و انی
فلست اری فی سواک سواک
اری ما سواک طلالا و فینا
فما هو سواک و ما انت ذاک
اراک اراک سواک سوائی
و لست سوائی و لست سواک
ارانی و انی کسانا لباسا
ارانی سواک و لست بذاک
سوای ارانی سواک و انی
فلست اری فی وجودی سواک
و انی و انی فدآء لانک
و ما نیتی دون انی فداک
لقاک هوای و حق اللقاء
هوای فیض افناؤه فی لقاک
ارانی سواک و لست سواک
ارانی اراک و انت بمرای
ارانی و انت سوی ما اراک
ارانی و لست اری غیر وجهک
ارانی اری ما سواک سواک
هواک اراک ولست بمرای
ارانی و انت سوی ما رآک
سواک سواک اراک و انی
فلست اری فی سواک سواک
اری ما سواک طلالا و فینا
فما هو سواک و ما انت ذاک
اراک اراک سواک سوائی
و لست سوائی و لست سواک
ارانی و انی کسانا لباسا
ارانی سواک و لست بذاک
سوای ارانی سواک و انی
فلست اری فی وجودی سواک
و انی و انی فدآء لانک
و ما نیتی دون انی فداک
لقاک هوای و حق اللقاء
هوای فیض افناؤه فی لقاک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
ای دهانت تنک شکر لعل لب کان نمک
نیستم گر قابل بسیار از آن باری کمک
وه چه رفتار و چه گفتار و دهانست و میان
ای ز سر تا پای شیرین وی ز پا تا سر نمک
چشم و ابرو خط و خال و زلف و گیسو خدوقد
لطف صنع ایزدی را شاهد آمد یک بیک
از نگاهی میتوانی عالمی بیخود کنی
زانچه میخواهم ز تو دستی تهی بر مردمک
ای که میپرسی چهسان او با کسان سر میکند
میکند لطفی ولی با عاشقانش کمترک
خواستم کامی ز لعلش لب گزید آنگه مکید
یعنی هرگز نخواهد شد لب حسرت بمک
گفت جای ماست دل مگذار غیری را در آن
کان بود با دیگران مانند بوبکر و فدک
گفتمش در وصل خواهی کشتنم یا در فراق
گفت بیتابی مکن خواهیم کردن زین دو یک
داد من از خود بخواهد خواست روزی آن صنم
گر تو داری فیض شکی من ندارم هیچ شک
نیستم گر قابل بسیار از آن باری کمک
وه چه رفتار و چه گفتار و دهانست و میان
ای ز سر تا پای شیرین وی ز پا تا سر نمک
چشم و ابرو خط و خال و زلف و گیسو خدوقد
لطف صنع ایزدی را شاهد آمد یک بیک
از نگاهی میتوانی عالمی بیخود کنی
زانچه میخواهم ز تو دستی تهی بر مردمک
ای که میپرسی چهسان او با کسان سر میکند
میکند لطفی ولی با عاشقانش کمترک
خواستم کامی ز لعلش لب گزید آنگه مکید
یعنی هرگز نخواهد شد لب حسرت بمک
گفت جای ماست دل مگذار غیری را در آن
کان بود با دیگران مانند بوبکر و فدک
گفتمش در وصل خواهی کشتنم یا در فراق
گفت بیتابی مکن خواهیم کردن زین دو یک
داد من از خود بخواهد خواست روزی آن صنم
گر تو داری فیض شکی من ندارم هیچ شک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
میبرد غیرت ز حسن تو ملک
رشک دارد بر تو خورشید فلک
کو ملکرا چشم و ابروی چنین
کی بود حور جنانرا این نمک
از میانت میشوم من در گمان
وز دهانت نیز می افتم بشک
نی توانم نفی و نی اثبات کرد
دیده کس بود و نبود مشترک
دل ز من بردی و قصد جان کنی
رحم کن بگذار با من زین دو یک
هم دل و هم جان چهسان شاید گرفت
عدل کن الروح لی و القلب لک
فیض را گر زان دهان لطفی کنی
آب حیوانی زید ور نه هلک
رشک دارد بر تو خورشید فلک
کو ملکرا چشم و ابروی چنین
کی بود حور جنانرا این نمک
از میانت میشوم من در گمان
وز دهانت نیز می افتم بشک
نی توانم نفی و نی اثبات کرد
دیده کس بود و نبود مشترک
دل ز من بردی و قصد جان کنی
رحم کن بگذار با من زین دو یک
هم دل و هم جان چهسان شاید گرفت
عدل کن الروح لی و القلب لک
فیض را گر زان دهان لطفی کنی
آب حیوانی زید ور نه هلک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
یا املی و بغیتی لیس هوای فی سواک
لیس سواک منیتی لیس هوای فی سواک
انت حبیب مهجتی انت طبیب علتی
انت شفاء لوعتی لیس هوای فی سواک
یار گرفتهام کسی چون تو ندیدهام کسی
غیر تو نیست مونسی لیس هوای فی سواک
فیک لقیت ما لقیت غیر رضاک ما رضیت
اختبرک کیف شئت لیس هوای فی سواک
حبک فی سریرتی نورک فی بصیرتی
سیر هواک سیرتی لیس هوای فی سواک
تسلمنی الی الهلاک لا و هواک ما اراک
ان هوای فی هواک لیس هوای فی سواک
گر بکشی زهی شرف ان لقاک فی التلف
تیغ بکش ولاتخف لیس هوای فی سواک
ما املی سوی لقاک ان ردای فی نواک
ان تلفی یکن رضاک لیس هوای فی سواک
فیض سواک ما هوی غیر لقاک ماهوی
غیر هواک ما هوی لیس هوای فی سواک
لیس سواک منیتی لیس هوای فی سواک
انت حبیب مهجتی انت طبیب علتی
انت شفاء لوعتی لیس هوای فی سواک
یار گرفتهام کسی چون تو ندیدهام کسی
غیر تو نیست مونسی لیس هوای فی سواک
فیک لقیت ما لقیت غیر رضاک ما رضیت
اختبرک کیف شئت لیس هوای فی سواک
حبک فی سریرتی نورک فی بصیرتی
سیر هواک سیرتی لیس هوای فی سواک
تسلمنی الی الهلاک لا و هواک ما اراک
ان هوای فی هواک لیس هوای فی سواک
گر بکشی زهی شرف ان لقاک فی التلف
تیغ بکش ولاتخف لیس هوای فی سواک
ما املی سوی لقاک ان ردای فی نواک
ان تلفی یکن رضاک لیس هوای فی سواک
فیض سواک ما هوی غیر لقاک ماهوی
غیر هواک ما هوی لیس هوای فی سواک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
کی بود دل زین چنین گردد خنک
جانم از برد الیقین گردد خنک
وارهم ز اغیاد و گردم مست یار
خاطرم از آن و این گردد خنک
جان بمهر او دهم تا دل مرا
زان عذار آتشین گردد خنک
بر فراز آسمانها پا نهم
تا دل من از زمین گردد خنک
نزد من آری و مرا بستان زمن
تا گمانم آن یقین گردد خنک
تیزتر کن آتش عشق مرا
خاطرم عشق اینچنین گردد خنک
بیخودم کن تا بیاساید دلم
خاطر اندوهگین گردد خنک
جان ز من بستان ز خویشم وارهان
آتش هجران بدین گردد خنک
زان کفم ده بادهٔ کافوری
زان چنان تا اینچنین گردد خنک
جرعه زان بر فلک ریزد ملک
تا دل عرش برین گردد خنک
جرعهٔ هم بخش کن بر دیگران
تا که دلهای حزین گردد خنک
بس کنم زین نالهای بیهده
کی دل فیض از انین گردد خنک
جانم از برد الیقین گردد خنک
وارهم ز اغیاد و گردم مست یار
خاطرم از آن و این گردد خنک
جان بمهر او دهم تا دل مرا
زان عذار آتشین گردد خنک
بر فراز آسمانها پا نهم
تا دل من از زمین گردد خنک
نزد من آری و مرا بستان زمن
تا گمانم آن یقین گردد خنک
تیزتر کن آتش عشق مرا
خاطرم عشق اینچنین گردد خنک
بیخودم کن تا بیاساید دلم
خاطر اندوهگین گردد خنک
جان ز من بستان ز خویشم وارهان
آتش هجران بدین گردد خنک
زان کفم ده بادهٔ کافوری
زان چنان تا اینچنین گردد خنک
جرعه زان بر فلک ریزد ملک
تا دل عرش برین گردد خنک
جرعهٔ هم بخش کن بر دیگران
تا که دلهای حزین گردد خنک
بس کنم زین نالهای بیهده
کی دل فیض از انین گردد خنک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
دلم بحر و عشق تو در وی نهنگ
نهنگی که جا کرده بر بحر تنگ
هزاران هزار ار غم آید بدل
کند جمله را لقمهٔ عشق شنگ
غمم بر سر غم نه و شاد باش
دل عاشق از غم نیاید به تنگ
غمی کز تو آید بشادی خورم
که تلخ از تو شیرین و صلحست جنگ
بقربان کفر سر زلف تو
همه چین و ماچین خطا و فرنگ
سوی بوستان گر خرامی بناز
بر ایمان بود کفر را عار و ننگ
ترا فیض چون عشق شد دستگیر
درین راه پایت نیاید به سنگ
نهنگی که جا کرده بر بحر تنگ
هزاران هزار ار غم آید بدل
کند جمله را لقمهٔ عشق شنگ
غمم بر سر غم نه و شاد باش
دل عاشق از غم نیاید به تنگ
غمی کز تو آید بشادی خورم
که تلخ از تو شیرین و صلحست جنگ
بقربان کفر سر زلف تو
همه چین و ماچین خطا و فرنگ
سوی بوستان گر خرامی بناز
بر ایمان بود کفر را عار و ننگ
ترا فیض چون عشق شد دستگیر
درین راه پایت نیاید به سنگ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
عاشق و معشوق را راهی بود از دل بدل
امشبم این نکته روشن گشت از آنشمع چگل
شور عشقی در سرم هر لحظه افزون میکند
لطف شیرینی که هر دم میرسد از راه دل
صحبتی داریم با هم بیغباری از رقیب
عشرتی داریم خوش بیزحمتی از آب و گل
قاصد و پیغام هر دم میرسد از جان بجان
میبرد هر لحظه پیکی نامهٔ از دل بدل
گاه لطف و گاه قهر و گاه ناز و گه نیاز
گه کنارو گه کناوه گاه عزو و گاه دل
میرسد از پیچ زلفی تا بشی هر دم بجان
میفتد از مهر روئی پرتوی هر دم بدل
نی غم مهجوری و دوری نه منع ناصحی
دل بر دلدار دایم جان بجانان متصل
منبع هر لطف و زیبائی و خوبی اوست فیض
از دو عالم شو بآن معشوق یکتا مشتغل
بر سر هر دو جهان نه جان و در راهش فکن
و ز جمیع ماسوی یکبارگی بردار دل
امشبم این نکته روشن گشت از آنشمع چگل
شور عشقی در سرم هر لحظه افزون میکند
لطف شیرینی که هر دم میرسد از راه دل
صحبتی داریم با هم بیغباری از رقیب
عشرتی داریم خوش بیزحمتی از آب و گل
قاصد و پیغام هر دم میرسد از جان بجان
میبرد هر لحظه پیکی نامهٔ از دل بدل
گاه لطف و گاه قهر و گاه ناز و گه نیاز
گه کنارو گه کناوه گاه عزو و گاه دل
میرسد از پیچ زلفی تا بشی هر دم بجان
میفتد از مهر روئی پرتوی هر دم بدل
نی غم مهجوری و دوری نه منع ناصحی
دل بر دلدار دایم جان بجانان متصل
منبع هر لطف و زیبائی و خوبی اوست فیض
از دو عالم شو بآن معشوق یکتا مشتغل
بر سر هر دو جهان نه جان و در راهش فکن
و ز جمیع ماسوی یکبارگی بردار دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱
نگاه ارکنی جان ستانی تغافل کنی دل
ز وصلت جگر خستگانرا مه من چه حاصل
چه لطفت نوازد کسی را چو قهرت گدازد
چو زهر تو نوش است و نوش تو زهر قاتل
چو آئی ز شادی دهم جان روی چون ز اندوه
ز دست فراق و وصال توام کار مشکل
نشینی بر من دمی هوشم از سر ربائی
چو برخیزی از پیش من فرقتت خون کند دل
برافرازی ار قد و قامت قیامت شود راست
بر افروزی ار رخ شود نور خورشید عاطل
اگر جان ستانی و گر دلربائی بهر حال
بود دل زهر جا ز هر کس بسوی تو مایل
چه سازد ز دست بتان ستمگر دل فیض
بجز آنکه خواند الا ما خلا الله باطل
ز وصلت جگر خستگانرا مه من چه حاصل
چه لطفت نوازد کسی را چو قهرت گدازد
چو زهر تو نوش است و نوش تو زهر قاتل
چو آئی ز شادی دهم جان روی چون ز اندوه
ز دست فراق و وصال توام کار مشکل
نشینی بر من دمی هوشم از سر ربائی
چو برخیزی از پیش من فرقتت خون کند دل
برافرازی ار قد و قامت قیامت شود راست
بر افروزی ار رخ شود نور خورشید عاطل
اگر جان ستانی و گر دلربائی بهر حال
بود دل زهر جا ز هر کس بسوی تو مایل
چه سازد ز دست بتان ستمگر دل فیض
بجز آنکه خواند الا ما خلا الله باطل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
منزلگه یار است دل ماوای دلدارست دل
از غیر بیزارست دل کی جای اغیار است دل
جمعیت خاطر مده از دست بهر کار تن
در بارگه قدس جان پیوسته در کار است دل
گر در ره دلدار نیست بر اهل دل عار است جان
از مهر جانان گر تهیست بر دوش جان بار است دل
از پرتو رخسار او جان مجمع انوار شد
از عکس خال و خط او پیوسته گلزار است دل
تا روی او را دیدهام محراب جان ابروی اوست
تا چشم او را دیدهام پیوسته بیمار است دل
گیسوش تا آشفته شد دود از سر من میرود
تا شد پریشان زلف او مشتاق زنار است دل
طرز خرام قامتش یاد از قیامت میدهد
جان واله از بالای او بیخود ز رفتار است دل
بر دور شمع روی او پروانهٔ دل بیشمار
در تار زلفش مو بمو گم گشته بسیار است دل
از روی او در آتشم از موی او در دود و آه
از خوی او جان در بلا در عشق او زار است دل
تا در دل من جا گرفت عشقش بدل ماوا گرفت
کار جنون بالا گرفت از عقل بیزار است دل
گاهی ز وصلش سرخوشم گاهی بهجران مبتلا
گه سود دارد گه زیان در عشق ما زار است دل
دل را به بند ای فیض دراز جسم و بگشا سوی جان
زان رهگذر راحت رسان زین ره در آزار است دل
از غیر بیزارست دل کی جای اغیار است دل
جمعیت خاطر مده از دست بهر کار تن
در بارگه قدس جان پیوسته در کار است دل
گر در ره دلدار نیست بر اهل دل عار است جان
از مهر جانان گر تهیست بر دوش جان بار است دل
از پرتو رخسار او جان مجمع انوار شد
از عکس خال و خط او پیوسته گلزار است دل
تا روی او را دیدهام محراب جان ابروی اوست
تا چشم او را دیدهام پیوسته بیمار است دل
گیسوش تا آشفته شد دود از سر من میرود
تا شد پریشان زلف او مشتاق زنار است دل
طرز خرام قامتش یاد از قیامت میدهد
جان واله از بالای او بیخود ز رفتار است دل
بر دور شمع روی او پروانهٔ دل بیشمار
در تار زلفش مو بمو گم گشته بسیار است دل
از روی او در آتشم از موی او در دود و آه
از خوی او جان در بلا در عشق او زار است دل
تا در دل من جا گرفت عشقش بدل ماوا گرفت
کار جنون بالا گرفت از عقل بیزار است دل
گاهی ز وصلش سرخوشم گاهی بهجران مبتلا
گه سود دارد گه زیان در عشق ما زار است دل
دل را به بند ای فیض دراز جسم و بگشا سوی جان
زان رهگذر راحت رسان زین ره در آزار است دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
ای فغان از هی هی و هیهای دل
سوخت جانم ز آتش سودای دل
این چه فریاد است و افغان در دلم
گوش جانم کر شد از غوغای دل
این همه خون جگر از دیده رفت
بر نیامد دری از دریای دل
میخورم من خون دل دل خون من
چون کنم ای وای من ای وای دل
ظلمت دل پرده شد بر نور جان
نور جان شد محو ظلمتهای دل
زخمها بر جانم از دل میرسد
آه و فریاد از خیانتهای دل
جان نخواهم برد زین دل جز بمرگ
نیست غیر از کشتن من رای دل
عاقبت خونم بخواهد ریختن
این هژ بر مست بیپروای دل
دل چه میخواهد ز من بهر خدا
دور سازید از سر من پای دل
آفت دنیا و دین من دلست
آه از امروز و از فردای دل
رفت عمرم در غم دل وای من
خون شد این دل در تن من وای دل
روز را بر چشم من تاریک کرد
دود آه و نالهٔ شبهای دل
جان تو بیرون رو ازین تن زانکه نیست
تنگنای این بدن جز جای دل
پای نه در بحر جان سر سبز تو
فیض میخشگی تو در صحرای دل
سوخت جانم ز آتش سودای دل
این چه فریاد است و افغان در دلم
گوش جانم کر شد از غوغای دل
این همه خون جگر از دیده رفت
بر نیامد دری از دریای دل
میخورم من خون دل دل خون من
چون کنم ای وای من ای وای دل
ظلمت دل پرده شد بر نور جان
نور جان شد محو ظلمتهای دل
زخمها بر جانم از دل میرسد
آه و فریاد از خیانتهای دل
جان نخواهم برد زین دل جز بمرگ
نیست غیر از کشتن من رای دل
عاقبت خونم بخواهد ریختن
این هژ بر مست بیپروای دل
دل چه میخواهد ز من بهر خدا
دور سازید از سر من پای دل
آفت دنیا و دین من دلست
آه از امروز و از فردای دل
رفت عمرم در غم دل وای من
خون شد این دل در تن من وای دل
روز را بر چشم من تاریک کرد
دود آه و نالهٔ شبهای دل
جان تو بیرون رو ازین تن زانکه نیست
تنگنای این بدن جز جای دل
پای نه در بحر جان سر سبز تو
فیض میخشگی تو در صحرای دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
تا کی ز فراق تو نهم بر سر غم غم
تا چند بدل غصه نشیند بسر هم
ای صیقلی اشک بیا تا بزدائیم
این زنگ که از سینه بهم آمده از غم
ای بلبل همدرد دمی گوش فرادار
من هم بسرایم بود این غم شودم کم
نی نی نکنم از غم هجر تو شکایت
از دوست چه آید همه شادیست نه غم غم
شاد است دل اگر از دوست رسد زخم
خوش باد تراوقت که گردی پی مرهم
هرچند برآورد ز دل گوهر اسرار
غواص زبان هیچ ازین بحر نشد کم
بسیار سخن بر سخن از سینه زند جوش
دل پر شود از قحط سخن گر نزنم دم
آید سخن از دل بزبان تا که برآید
دربان بآن رو کند از قحطی همدم
نازم بدل و سینه دریا دل خود فیض
هر چند غم آید بودش جای دگر غم
تا چند بدل غصه نشیند بسر هم
ای صیقلی اشک بیا تا بزدائیم
این زنگ که از سینه بهم آمده از غم
ای بلبل همدرد دمی گوش فرادار
من هم بسرایم بود این غم شودم کم
نی نی نکنم از غم هجر تو شکایت
از دوست چه آید همه شادیست نه غم غم
شاد است دل اگر از دوست رسد زخم
خوش باد تراوقت که گردی پی مرهم
هرچند برآورد ز دل گوهر اسرار
غواص زبان هیچ ازین بحر نشد کم
بسیار سخن بر سخن از سینه زند جوش
دل پر شود از قحط سخن گر نزنم دم
آید سخن از دل بزبان تا که برآید
دربان بآن رو کند از قحطی همدم
نازم بدل و سینه دریا دل خود فیض
هر چند غم آید بودش جای دگر غم