عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دست از دلم بدار که تابم دگر نماند
از بس سرشک ریختم آبم دگر نماند
تا چند و چند با دل خونین کنم عتاب
گشتم خجل ز خویش عتابم دگر نماند
ای یار غمگسار دگر حال دل مپرس
بستم زبان ز حرف جوابم دگر نماند
پندم دگر مده که نمانده است جای پند
لب را به بند تاب خطابم دگر نماند
آسودگی نماند دگر در سرای تن
بیزار گشتم از خود و خوابم دگر نماند
پایم فتاد از ره و دستم ز کار ماند
پیری شتاب کرد و شتابم دگر نماند
دیریست درد میکشم از عیش روزگار
در جام خوشدلی می نابم دگر نماند
در جست‌وجوی آب کرم بر و بحر را
گشتم بسی بسر که سرابم دگر نماند
ای یار فیض برده ز باران صحبتم
دامان بگش ز فیض سحابم دگر نماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
چو تو در بر من آئی اثری ز من نماند
چو جدا شوی ز جانم رمقی بتن نماند
سخن از دلم برآید بزبان که با تو گویم
چو نظر کنم بسویت بزبان سخن نماند
بوطن چو بیتو باشم بودم هوای غربت
بسفر چو با تو باشم هوس وطن نماند
ز لطافت خیالت ز تجلی جمالت
همه جان شد است این تن تن من بتن نماند
بنما رهم بجائی که همین تو باشی آنجا
غم جان و تن نباشد سر ما و من نماند
دل و جان نخواهم الا که دهم بخدمت تو
چو بخدمت تو آیم دل و جان بمن نماند
دم نزع گفت جانم ز بدن چها کشیدم
هله دوستان بشارت که ز غم بدن نماند
پس مرگ اگر بیادت نفسی ز جان بر آرم
شود اخگر این تن من بدن و کفن نماند
بزمانه یادگاری چو سخن نباشد ای فیض
برسان سخن بجائی که دگر سخن نماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
عاشقان از لب خوبان می مستانه زدند
بنظر زلف دلاویز بتان شانه زدند
هر که مجنون تو شد از همه قیدی وارست
عاقلان راه نبردند به افسانه زدند
عاشقان چاره دل دادن جان چون دیدند
جان نهاده بکف دل در جانانه زدند
در ازل باده کشان عهد بمستی بستند
پاس پیمان ازل داشته پیمانه زدند
راه ارباب خرد چون نتوانست زدن
بمی و مغبچه راه من دیوانه زدند
گفت حافظ چو کشید از سر اندیشه نقاب
غزلی را که ملایک در میخانه زدند
ما بصد خرمن پندار ز ره چون نرویم
چون ره آدم بیدار بیکدانه زدند
فیض خوش باش که ما را نتوان از ره برد
رهبران دل ما ساغر شکرانه زدند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
در روی چه خورشید تو دیدن نگذارند
گرد سر شمع تو پریدن نگذارند
از بدر جبین تو هلالی ننمایند
گل گل شکفد زان رخ و چیدن نگذارند
صد بار نظر افکنم آن سوی و مکرر
از شرم و حیای تو رسیدن نگذارند
لعل تو مگر خمر بهشتست که کس را
زان باده درین نشاه چشیدن نگذارند
با آب حیات است که جز خضر خط تو
کس را بحوالیش چریدن نگذارند
تا تیغ زدی جان طلبی قاعدهٔ کیست
بسمل شدگانرا بطپیدن نگذارند
در دام تو افتاد دل فیض و مر او را
زین سلسله تا حشر رهیدن نگذارند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
عارفان از چمن قدس چو بوی تو کشند
خویش را بیخرد و مست بکوی تو کشند
چون بخورشید فتد چشم حقایق بینان
برقع چشمهٔ خورشید ز روی تو کشند
خستگانت بدرون ظلمات ار گذرند
هر طرف دست بیازند که موی تو کشند
عاشقان با جگر سوخته و چشم پر آب
تشنه آب حیاتی که ز جوی تو کشند
هرچه بینند جمال تو در آن می‌بینند
صورت و معنی هر چیز بسوی تو کشند
سرو را در نظر آرند بیاد قد تو
گرد گلزار بر آنند که بوی تو کشند
هر ثنا هر که کند در حق هر کس همه را
به له الملک وله الحمد بسوی تو کشند
روز ایشان بود آنگه که برویت نگرند
شب زمانی که در آن طرهٔ موی تو کشند
سخن هر که بهر سوی و بهر روی بود
همه را پخته و سنجیده بسوی تو کشند
لطف و قهر تو بکام دلشان یکسانست
مزهٔ نیشکر از تلخی خوی تو کشند
زاهدان درد کش جام هوا و هوس‌اند
عاشقان بادهٔ صافی ز سبوی تو کشند
هر کسی روی بسوئی بامیدی دارد
آخر الامر همه رخت بسوی تو کشند
کمر بندگیت بسته سراپای جهان
همه الوان نعم از سر کوی تو کشند
کبریای تو بسی سر بسجود اندازد
صوفیان چونکه بجان نعرهٔ هوی تو کشند
فیض فریادکنان بر اثر بانک رود
هر کجا ناله دلسوز ببوی تو کشند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
شوخ آهو چشم من چون روی در صحرا کند
بهر صید از تیر مژگان رخنه در دلها کند
تیر آن ابرو کمان هرگز نمی‌گردد خطا
هر کرا گردد دچار اندر دل او جا کند
افکند تیری ز مژگان جانب نظارگان
تا برای عشق خود در هر دلی جا وا کند
تا نبگریزد شکار از دام او، چون صید کرد
هر دلی را حلقهٔ از زلف خود بر پا کند
عکس صیادان که صید خویش را از پی روند
صیدش از پی میرود تا شایدش پروا کند
عشق چون در دل کند جا پادشاه دل شود
چون غلامان عقل را در پیش خود برپا کند
هر چه خواهد میکند در کشور دل شاه عشق
عقل را کو زهرهٔ تا حجتی القا کند
عشق صیادست و دلهای خلایق صید او
عقلهای ما اسیرش تا چها با ما کند
عشق معشوقست و معشوقست عشق ای عاشقان
کو کسی تا این سخن در خاطر او جا کند
فیض بس کن زین سخنها ترسم ارشوری کنی
شعر خامت در میان پختگان رسوا کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
عاقل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند
غافل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند
در فکر اویم صبح و شام در ذکر خیر او مدام
کاهل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند
حقم سراپا حق‌پرست بر من ندارد دیو دست
باطل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند
میلم همیشه‌سوی اوست‌سوئی بغیر ازسوی‌ دوست
مایل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند
در کار آن خورشیدوش چشمم چو تیر غمزه‌اش
کاهل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند
برداشتم خود را ز پیش دیگر میان او و خویش
حایل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند
در عشق تا گشتم علم علمم فزاید دم بدم
جاهل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند
هر چه او کند من راضیم هر چه او دهد من قانعم
سایل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند
عشقش بود در جان چو تن جز عشق او را فیض من
قابل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
گاهی بغمزهٔ دلی آباد میکند
گاهی بلطف غمزدهٔ شاد میکند
آنکو زیاد می نرود یکنفس مرا
شادم اگر مرا نفسی یاد میکند
بیچاره و شکست اسیر بلای عشق
دلرا درین قضیه که امداد میکند
گم گشتگان وادی خونخوار عشق را
سوی جناب دوست که ارشاد میکند
غم بر سر غم آمد و جای نفس نماند
دل تنگ شد که ناله و فریاد میکند
در چشم من سراسر آفاق تیره شد
شام فراق بین که چه بیداد میکند
باد صبا بیار نسیمی ز کوی دوست
کاین بوی دوست عالمی آباد میکند
بر من هر آنچه میرود از محنت و بلا
جرم تو نیست حسن خدا داد میکند
باداست نزد او سخن فیض و شعر او
کی او بدین وسیله مرا یاد میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
غمزهٔ چشم پرفنت سحر حلال میکند
بیسخن آن لب و دهان وصف جمال میکند
بسکه ز معنی جمال یافته صورتت کمال
جلوه‌ات از جمال خود سلب کمال میکند
زینهمه حسن و دلبری بستن چشم چون توان
زاهد بی بصر عبث جنگ و جدال میکند
کندن دل چه سان توان از رخ و زلف دلبران
صنع جمال آفرین عرض جمال میکند
بیخبری ز حسن خود ورنه ز خویش میشدی
کار تو نیست، دیگری غنج و دلال میکند
بر دل هر که بگذری روح رون کند گذر
بر دلت آنکه بگذرد یاد جبال میکند
آن ستمی که میکنی هر نفسی بجان فیض
دشمن اگر کند بکس در مه و سال می‌کند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
سوی این دون گدا آنشاه کی رو میکند
التفاتی از سگش میخواهم او کی میکند
میتوانستم کز او احوال دل گیرم ولی
گفتگو آن تند خوبا چون منی کی میکند
در شب تاریک زلفش صد هزاران همچو من
گم کند گر دل یکی را جست‌وجو کی میکند
از سر کویش کجا من میتوانم پا کشید
این سر سودا پرستم ترک او کی میکند
مردم از غم ایمسلمانان مرا آگه کنید
با من آخر آشتی آن جنگجو کی میکند
هر که خورشید رخش را دیده باشد یکنظر
دیدن غلمان و حوران آرزو کی میکند
فیض در روی بتان می‌بیند آیات خدا
ور نه در وصف بتان این گفتگو کی میکند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
غم فراق تو ای دوست بی‌شمار بود
بدل چو غصه گره شد یکی هزار بود
نهان کنم غم عشق تو را چو جانم سوخت
که تا دلم بدرون شمع این مزار بود
به هیچ چیز به جز وصل یار خوش نشود
دل ار خوش است بغیری ببوی یار بود
خوشا دلی که به جز حق بکس نگیرد انس
اگر غمی رسدش دوست غمگسار بود
ز سینه می نگذارم که غم برون آید
چو غمگسار بود دوست خوشگوار بود
درون سینه بدل راز خویش می‌گویم
دمست پرده در او سینه رازدار بود
بآب و تاب چو آید برون ز دل سخنی
بمعنی آتش و در صورت آبدار بود
مرا چه حد که کنم دعوی محبت و قرب
بدر گهی که سر سروران بدار بود
شود عزیز ابد آنکرا دهی عزت
نهی چو داغ مذلت همیشه خوار بود
چو لطف تو نبود سعی کس ندارد سود
اگر صیام و قیامش یکی هزار بود
دعا اثر نکند تا عنایتت نبود
هزار اختر سعد ارچه در گذار بود
اگر نخواسته باشی نجات عاصی را
شفاعت شفعا را چه اعتبار بود
بدست خواهش تست اختیار مختار است
چو تو نخواهی کس را چه اختیار بود
دلم چو سیر کند در حقایق ملکوت
ز وعظ واعظی و شاعریم عار بود
بمجلسی که شمارند اهل عرفان را
ز فیض دم نتوان زد چه در شمار بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
بی تو یکدم نمی‌توانم بود
خستهٔ غم نمی‌توانم بود
ذرهٔ تا ز من بود باقی
با تو همدم نمی‌توانم بود
بی‌لقایت نمی‌توانم زیست
با لقا هم نمی‌توانم بود
نظری کن مرا ز من بستان
همدم غم نمی‌توانم بود
بنگاهی بلند کن قدرم
بیش ازین کم نمی‌توانم بود
تا بکی غم خورم که غم نخورم
در غم غم نمی‌توانم بود
جام گیتی نمای عشقم ده
کمتر از جم نمی‌توانم بود
عشق سورست و عقل ماتم من
زار ماتم نمی‌توانم بود
فیض میگوید مزن دم سرد
واقف دم نمی‌توانم بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
تا چند بزنجیر خرد بند توان بود
بی بال و پر شور جنون چند توان بود
با بی‌خبران بی‌بصران چند توان زیست
در زمرهٔ کوران و کران چند توان بود
گر چشم تماشای جمال تو نداریم
با حسرت دیدار تو خرسند توان بود
گر نیست بدان زلف دو تا دست رس ما
خود موی توان گشت و در آن بند توان بود
با عشق رخت هر چه بخواهی بتوان کرد
دیوانه توان ز بست خردمند توان بود
ما طایر قدسیم و ز خلوتگه انسیم
پا بستهٔ این کهنه قفس چند توان بود
حیفست که جز بندگی نفس کند کس
چون بر سر ارواح خداوند توان بود
گر فیض جنون شامل حال تو شود فیض
با عیب سرا پای هنرمند توان بود
با موج محیط غمش آرام توان داشت
با شورش سوداش خردمند توان بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
چون غم غم عشق تو بود زار توان بود
چون عز همه عزّ تو بود خوار توان بود
بازار جهان را چو غمت نیست متاعی
هرچند فروشند خریدار توان بود
گر عافیت اینست که این پنجه آن راست
شکرانه بیماری بیمار توان بود
یکذره گر از مهر تو ناید بدل و جان
بر هر دو جهان قاسم انوار توان بود
یکدم گر از آن زلف دو تا بوی توان برد
عمری دو جهان را همه عطار توان بود
در میکده لطف تو بی‌خویش توان زیست
در مصطبهٔ قهر تو هشیار توان بود
در حضرت قهر تو خطائی نتوان کرد
در مشهد عفو تو خطاکار توان بود
گر باغ تماشای ترا در نگشاید
در حسرت آن در پس دیوار توان بود
گر روی تو در خواب نمایند بعشاق
حاشا دمی از شوق تو بیدار توان بود
چون ناصر مستان ز خود رسته تو باشی
منصور توان بودن و بردار توان بود
ای فیض طلب کن که طلب چون طلب اوست
گر بیهده باشد که طلب کار توان بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
چون سخن از دلبر ما میرود
شاهدان را رنگ سیما میرود
چون حدیث یار بی‌پروا کنید
این دل شوریده از جا میرود
در دل ما آ تماشا کن به بین
تا چه شور و تا چه غوغا میرود
وین سر شوریده ما را نگر
دم بدم تا در چه سودا میرود
دل هنوز از هیبت روز الست
می‌تپد هر لحظه از جا میرود
چون بلی گفتیم در روز نخست
بر سر ما این بلاها میرود
یکنظر آن لعل میگون دیده‌ام
خون هنوز از دیده ما میرود
یار آمد گفتگو را بس کنیم
صحبتش از کیسه ما میرود
نی غلط کی یار آید سوی ما
در سر دیوانه سودا میرود
ز آتش هجران جانان هر سحر
دود آه فیض بالا میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
هر کجا آن ماه سیما میرود
بس دل و بس دین بیغما میرود
گر بصحرا رفت دریا می‌شود
ز آب چشمی کان بصحرا میرود
ور بدریا میرود خون می‌شود
بس که خون دل بدریا میرود
سرو آزادی نخواهد بعد از این
گر بباغ آنسرو بالا میرود
میشود گل رنگ رنگ از شرم اگر
در چمن بهر تماشا میرود
زلف و گیسو چون پریشان می‌کند
در سر شوریده سودا میرود
نشنود دل پند واعظ لب ببند
این سخنهای تو بیجا میرود
از می لعل شکر ریز لبش
بر زبان فیض اینها میرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
زحمت مکش طبیب که این تب نمیرود
بی شربت بنفشهٔ آن لب نمیرود
تا بی ز مهر در دلم آنمه فکنده است
تا تاب او ز دل نرود تب نمیرود
بیمار عشق به نشود جز به وصل دوست
این درد دل بناله یا رب نمیرود
تا چند در فراق برم انتظار وصل
آن روز خود نیامد و این شب نمیرود
بار فراق چند تواند کشید دل
این جان سخت بین که ز قالب نمیرود
ساقی بیا و لب به لبم نه که این خمار
از سر بغیر جام لبالب نمیرود
عشق بتان وسیله عشق خداست لیک
فیض از وسیله جانب مطلب نمیرود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
من در او میزنم امروز، باشد وا شود
گر تو داری صبر زاهد، باش تا فردا شود
میزنم بر شمع رویش خویش را پروانه‌وار
تا بسوزم در جمالش لای من الا شود
آب چشم آخر بخواهد بردنم تا کوی دوست
قطره قطره جمع گردد عاقبت دریا شود
پرتوی از مهر رویت گر بتابد بر زمین
بگذرد از آسمان عرش برینش جا شود
زلف اگر از روی چون خورشید یکسو افکنی
از فروغ نور رویت هر دو عالم لا شود
گر صبا از زلف مشگینت نسیمی آورد
عاشقان را مو بمو آشفته و شیدا شود
گر بمیدان دست آری سوی چوگان در زمان
صد هزاران گوی سر از هر طرف پیدا شود
از غلاف مهر تیغ قهر چون بیرون کشی
بهر سبقت در میان عاشقان غوغا شود
چشم مستت گر نظر بر نرگسستان افکند
دیدهٔ نرگس ز فیض آن نظر بینا شود
در وجودش کی تواند کرد شک دیگر کسی
آن دهان نیست هستت گر بحرفی وا شود
ناصحا عیب من بی‌دل برسوائی مکن
هر کسی کو عشق ورزد لاجرم دانا شود
جان بخواهی داد فیض آخر تو در سودای او
آری آری اهل دلرا سر درین سودا شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
ای خوش آن صبحی که چشمم بر جمالت وا شود
یا شب قدری که در کوی توام ماوا شود
بیش ازین ایجان نیارم صبر کردن در برون
بر درت چون حلقه سر خواهم زدن تا وا شود
هم در امروز از وصالم شربتی در کام ریز
نیست آرام و شگیبائیم تا فردا شود
من بخود کی راه یابم سوی آن عالیجناب
هم مگر لطف تو پر گردد عنایت پا شود
گر کشم در دیده خاک پای مردان رهت
کام و کام منزل این راه را بینا شود
گر در آتش بایدم رفتن در این ره میروم
تا چو ابراهیم آن آتش گلستان ‌ها شود
موسی جانرا اگر گردن نهد فرعون نفس
چشمهای حکمت از سنگ دلش پیدا شود
بی تعلق چون مسیحا زی تو در روی زمین
تا فراز آسمان چارمینت جا شود
گر عنان اختیار خود نهی در دست او
لقمهٔ سازد ترا این نفس و اژدرها شود
گر ز بهر شهوت دنیا در آئی در غضب
نفس فرعونت در آتش از ره دریا شود
گام نه بر گام مردان رهش مردانه فیض
گر همی خواهی که در بزم وصالت جا شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
رخ برافروزی دل من شعله اخگر شود
وربپوشانی زمن این هر دوخاکستر شود
طاعتش ناقص بماند هر که ابرویت ندید
هر که بسم الله نخواند کار او ابتر شود
هر که بنید روی میمون ترا هر بامداد
تا ابد هر روز و هر دم کار او بهتر شود
دیدهٔ دل هر کرا افتد بخط سبز تو
از طراوت سربسر بوم دلش اخضر شود
باغ رویت هر که دید ایمان بجنت آورد
ور بود مؤمن بفردوس برین رهبر شود
هر که در هجرت فتد ایمان بدوزخ آورد
ور بود مؤمن بنار ایمانش محکمتر شود
هر که بیند لعل نوشین ترا وقت سخن
در حلاوت غرق گردد سربسر شکر شود
هر که بیند چشم و ابروی ترا وقت نگاه
خسته و مست اوفتد هم آب و هم آذر شود
دل که در بند غمت افتاد شد درّ یتیم
قطرهٔ باران چو افتد در صدف گوهر شود
بهر دانش عاشقان را حاجت استاد نیست
هر که ورزد عشق بی استاد دانشور شود
ای خوش آنروزی که بازم درره عشق توسر
هر که در عشق خدابی سر شود سرورشود
من نمیدانم چه باید کرد تا برخاک فیض
کیمیای پرتو لطف تو افتد زر شود