عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
آن شوخ که داد دلبری داد
در فن ستمگریست استاد
بنیاد مرا بخواهد او کند
کرده است دگر ستیزه بنیاد
از جور و جفاش کی برم جان
و ز بیدادش کجا برم داد
از غمزهٔ کافرش صد افغان
و ز دست غمش هزار فریاد
یک لحظه نمیرود ز یادم
یک لحظه نمیکند مرا یاد
باد است بگوش او حدیثم
آندم که رساندش بدو باد
خرم چو شوم دلش غمین است
گردم چو غمین دلش شود شاد
گر جان خواهد فدا توان کرد
ور دل خواهد بجان توان داد
بیهوده بگرد عقل گشتم
عشقست که داد را دهد داد
مهر معشوق و آتش عشق
در سینه فیض تا ابد باد
در فن ستمگریست استاد
بنیاد مرا بخواهد او کند
کرده است دگر ستیزه بنیاد
از جور و جفاش کی برم جان
و ز بیدادش کجا برم داد
از غمزهٔ کافرش صد افغان
و ز دست غمش هزار فریاد
یک لحظه نمیرود ز یادم
یک لحظه نمیکند مرا یاد
باد است بگوش او حدیثم
آندم که رساندش بدو باد
خرم چو شوم دلش غمین است
گردم چو غمین دلش شود شاد
گر جان خواهد فدا توان کرد
ور دل خواهد بجان توان داد
بیهوده بگرد عقل گشتم
عشقست که داد را دهد داد
مهر معشوق و آتش عشق
در سینه فیض تا ابد باد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
هرکجا بود خوبی در فنون حسن استاد
در رموز معشوقی از تو میبرد ارشاد
زلف کافرت سرکش تیر غمزهات جانکاه
دین ز دست این نالد جان از او کند فریاد
عشق تو خرابم کرد هجر تو کبابم کرد
از لبت شرابم ده زندهام کن و آباد
بیتو چون توانم زیست با تو چون توانم بود
هجر میکند بیداد وصل میکند بنیاد
هجرت آتش افروزد وصل پاک میسوزد
ای ز هجر تو فریاد وی ز دست وصلت داد
چند اسیر خود باشیم از خودم بخر جانا
گرد سر بگردانم لیکنم مکن آزاد
از خودم رهائی ده تا همه ترا باشم
محو ذکر تو گردم جز تو هیچ نارم یاد
خواهم از خود آزادی تا ترا شوم بنده
چون ترا شدم بنده از جهان شوم آزاد
بیتو در نفیرم من در غم و زحیرم من
خویش را بمن بنما تا شود ز رویت شاد
فیض میردا ز دوریت و ز بلای مهجوریت
کی تو این روا داری چون پسندی این بیداد
در رموز معشوقی از تو میبرد ارشاد
زلف کافرت سرکش تیر غمزهات جانکاه
دین ز دست این نالد جان از او کند فریاد
عشق تو خرابم کرد هجر تو کبابم کرد
از لبت شرابم ده زندهام کن و آباد
بیتو چون توانم زیست با تو چون توانم بود
هجر میکند بیداد وصل میکند بنیاد
هجرت آتش افروزد وصل پاک میسوزد
ای ز هجر تو فریاد وی ز دست وصلت داد
چند اسیر خود باشیم از خودم بخر جانا
گرد سر بگردانم لیکنم مکن آزاد
از خودم رهائی ده تا همه ترا باشم
محو ذکر تو گردم جز تو هیچ نارم یاد
خواهم از خود آزادی تا ترا شوم بنده
چون ترا شدم بنده از جهان شوم آزاد
بیتو در نفیرم من در غم و زحیرم من
خویش را بمن بنما تا شود ز رویت شاد
فیض میردا ز دوریت و ز بلای مهجوریت
کی تو این روا داری چون پسندی این بیداد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
ز قرب دوست چگویم که مو نمیگنجد
ز بعد خود که درو گفتوگو نمیگنجد
چه جای نکتهٔ باریک و حرف پنهانست
میان عاشق و معشوق مو نمیگنجد
بیان چه سان بتوان از جمال او حرفی
چه در بیان و زبان وصف او نمیگنجد
زبان بکام خموشی کشیم و دم نزنیم
چه جای نطق تصور درو نمیگنجد
ز بس نشست ببالای یکدگر سودا
بیقعهٔ سر من های و هو نمیگنجد
سبو ز دست بنه ساقیا و خم بر گیر
که قدر جرعهٔ ما در سبو نمیگنجد
سبو چه باشد و یا خم گلوی ماست فراخ
بیار بحر مگو در گلو نمیگنجد
چو در خیال در آئی همین تو باشی تو
که در مقام فنا ما و او نمیگنجد
چو فیض در تو فنا شد دگر چه میخواهد
چو جای وصل نماند آرزو نمیگنجد
ز بعد خود که درو گفتوگو نمیگنجد
چه جای نکتهٔ باریک و حرف پنهانست
میان عاشق و معشوق مو نمیگنجد
بیان چه سان بتوان از جمال او حرفی
چه در بیان و زبان وصف او نمیگنجد
زبان بکام خموشی کشیم و دم نزنیم
چه جای نطق تصور درو نمیگنجد
ز بس نشست ببالای یکدگر سودا
بیقعهٔ سر من های و هو نمیگنجد
سبو ز دست بنه ساقیا و خم بر گیر
که قدر جرعهٔ ما در سبو نمیگنجد
سبو چه باشد و یا خم گلوی ماست فراخ
بیار بحر مگو در گلو نمیگنجد
چو در خیال در آئی همین تو باشی تو
که در مقام فنا ما و او نمیگنجد
چو فیض در تو فنا شد دگر چه میخواهد
چو جای وصل نماند آرزو نمیگنجد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
کشد هر جنس جنس خود سخن گرد سخن گردد
دل از خود چون بتنک آید بگرد آن دهن گردد
چو گردم تشنهٔ معنی دلم ز آن لب سخن گوید
چو آب زندگی جویم در آن خط و ذقن گردد
می و مستی اگر خواهم ز چشمانش دهد ساغر
ز حال دل خبر گیرم در آن زلف و شکن گردد
که از ضد دل بضد آید که ضد گردد بضد پیدا
ز قد راستش پرسم بدور قد من گردد
اگر در انجمن باشم کشد دل جانب خلوت
چو در خلوت نشینم دل بگرد انجمن گردد
روم سوی چمن گر من ز آهم میشود صحرا
بصحرا گر روم صحرا ز اشک من چمن گردد
چنانم از پریشانی که گر خواهم بلب آرم
زبان از حرف جمعیت پریشان در دهن گردد
دلم گم کرده چیزی را نمیداند چه چیز است آن
اگر بوئی برد از خود بگرد خویشتن گردد
دلی کو در جهان گل نباشد وصل را قابل
بیاد صاحب منزل بر اطلال و دمن گردد
حجابش ما و من باشد چو بشناسد من و ما را
شناسد گر من و ما را بگرد ما و من گردد
بود حب وطن ز ایمان وطن جان را بود جانان
وطن را گر شناسد جان بقربان وطن گردد
ز یاران فیض میخواهد جوابی چون غزل گوید
دهن گرد سخن گردد سخن گرد دهن گردد
دل از خود چون بتنک آید بگرد آن دهن گردد
چو گردم تشنهٔ معنی دلم ز آن لب سخن گوید
چو آب زندگی جویم در آن خط و ذقن گردد
می و مستی اگر خواهم ز چشمانش دهد ساغر
ز حال دل خبر گیرم در آن زلف و شکن گردد
که از ضد دل بضد آید که ضد گردد بضد پیدا
ز قد راستش پرسم بدور قد من گردد
اگر در انجمن باشم کشد دل جانب خلوت
چو در خلوت نشینم دل بگرد انجمن گردد
روم سوی چمن گر من ز آهم میشود صحرا
بصحرا گر روم صحرا ز اشک من چمن گردد
چنانم از پریشانی که گر خواهم بلب آرم
زبان از حرف جمعیت پریشان در دهن گردد
دلم گم کرده چیزی را نمیداند چه چیز است آن
اگر بوئی برد از خود بگرد خویشتن گردد
دلی کو در جهان گل نباشد وصل را قابل
بیاد صاحب منزل بر اطلال و دمن گردد
حجابش ما و من باشد چو بشناسد من و ما را
شناسد گر من و ما را بگرد ما و من گردد
بود حب وطن ز ایمان وطن جان را بود جانان
وطن را گر شناسد جان بقربان وطن گردد
ز یاران فیض میخواهد جوابی چون غزل گوید
دهن گرد سخن گردد سخن گرد دهن گردد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
جان جز خیال رویت نقشی دگر نبندد
دل جز بعزم کویت رخت سفر نبندد
بوی تو تا نیاید جان ننگرد گلی را
روی تو تا نبیند بر بت نظر نبندد
مهر تو تا نتابد یک جان ز جا نخیزد
گر خدمتت نباشد یک دل کمر نبندد
ز آن روح کایزد پاک در جسم تو نهان کرد
چشم قضا نبیند دست قدر نه نبندد
در گلشن حقایق یک گل چو تو نروید
در روضهٔ خلایق چون تو ثمر نه بندد
ننمائی از رخانرا نگشائی ار لبانرا
از خار گل نروید در نی شکر نبندد
آنکسکه دید رویت میخورد از سبویت
غیر تو در ضمیرش صورت دگر نه بندد
رو از تو بر نتابم تا کام خود بیابم
دانم یقین خداوند بر بنده در نبندد
سودای شعر گفتن از تست در سر فیض
آنرا که درد سر نیست چیزی بسر نبندد
دل جز بعزم کویت رخت سفر نبندد
بوی تو تا نیاید جان ننگرد گلی را
روی تو تا نبیند بر بت نظر نبندد
مهر تو تا نتابد یک جان ز جا نخیزد
گر خدمتت نباشد یک دل کمر نبندد
ز آن روح کایزد پاک در جسم تو نهان کرد
چشم قضا نبیند دست قدر نه نبندد
در گلشن حقایق یک گل چو تو نروید
در روضهٔ خلایق چون تو ثمر نه بندد
ننمائی از رخانرا نگشائی ار لبانرا
از خار گل نروید در نی شکر نبندد
آنکسکه دید رویت میخورد از سبویت
غیر تو در ضمیرش صورت دگر نه بندد
رو از تو بر نتابم تا کام خود بیابم
دانم یقین خداوند بر بنده در نبندد
سودای شعر گفتن از تست در سر فیض
آنرا که درد سر نیست چیزی بسر نبندد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
سرم ز مستی عشق تو های و هو دارد
دل از خیال تو با خویش گفتوگو دارد
شراب از آن ید بیضا حلال و شیرینست
طهور باد که طعم سقا همو دارد
چه سان طرب بکند دل که ساقیش لب تست
چرا طلب نکند جان چو جان گلو دارد
ز پای تا سر عشاق شد گلو همگی
از آنکه ساقی جان بانگ اشربوا دارد
پیاله چون طلبم چونکه ساقی مستان
خمی بدست و بدست دگر سبو دارد
بیار هر چه دهی میخورم ز دولت تو
فرا خور می عشقت دلم گلو دارد
چه لطفهاست که آن یار میکند با ما
تبارک الله هی هی چه خلق و خو دارد
چه رفعتست و جمال و کمال وجود و کرم
که آسمان و زمین گفتوگوی او دارد
نظر بلاله ستان کن بداغها بنگر
گذر فکن به گلستان ببین چه بو دارد
بهر طرف نگری صنعه اللهی بینی
بجان خویش نگر بین چه جستوجو دارد
ازوست باده پرست آنکه را بود جانی
ز چشم ساغر پر می ز سر کدو دارد
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
دل از خیال تو با خویش گفتوگو دارد
شراب از آن ید بیضا حلال و شیرینست
طهور باد که طعم سقا همو دارد
چه سان طرب بکند دل که ساقیش لب تست
چرا طلب نکند جان چو جان گلو دارد
ز پای تا سر عشاق شد گلو همگی
از آنکه ساقی جان بانگ اشربوا دارد
پیاله چون طلبم چونکه ساقی مستان
خمی بدست و بدست دگر سبو دارد
بیار هر چه دهی میخورم ز دولت تو
فرا خور می عشقت دلم گلو دارد
چه لطفهاست که آن یار میکند با ما
تبارک الله هی هی چه خلق و خو دارد
چه رفعتست و جمال و کمال وجود و کرم
که آسمان و زمین گفتوگوی او دارد
نظر بلاله ستان کن بداغها بنگر
گذر فکن به گلستان ببین چه بو دارد
بهر طرف نگری صنعه اللهی بینی
بجان خویش نگر بین چه جستوجو دارد
ازوست باده پرست آنکه را بود جانی
ز چشم ساغر پر می ز سر کدو دارد
جواب آن غزل مولویست فیض که گفت
میان باغ گل سرخ های و هو دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
در سرم عشق تو غوفا دارد
عشق تو قصد سر ما دارد
بیخودم کرد نگاه مستت
چشم تو نشاه صهبا دارد
میکند عارض تو عرض خطی
با دل ما سر سودا دارد
دانهٔ خال تو بهر صیدم
دامی از زلف چلیپا دارد
زمره سرو قدان را پیشت
قد شمشاد تو بر پا دارد
پیش روی تو قمر را چه محل
کی قمر لعل شکر خا دارد
رشک خال و خطت از خور چه عجب
رخ خورشید کی اینها دارد
چه عجب گر بردم مجنون رشک
این صفا کی رخ لیلا دارد
چه عجب گر دل من روز ندید
زلف تو صد شب یلدا دارد
تیر مژگان تو گر هر لحظه
جا کند در دل من جا دارد
می نداند که چه با ما کردی
زاهد از ما گله بیجا دارد
نمکیدست لب شیرینت
تلخ گوئی که غم ما دارد
الحذر ای که سر دین داری
غمزهاش روی بیغما دارد
وصف آن یار مکن دیگر فیض
زاهد ما سر تقوی دارد
عشق تو قصد سر ما دارد
بیخودم کرد نگاه مستت
چشم تو نشاه صهبا دارد
میکند عارض تو عرض خطی
با دل ما سر سودا دارد
دانهٔ خال تو بهر صیدم
دامی از زلف چلیپا دارد
زمره سرو قدان را پیشت
قد شمشاد تو بر پا دارد
پیش روی تو قمر را چه محل
کی قمر لعل شکر خا دارد
رشک خال و خطت از خور چه عجب
رخ خورشید کی اینها دارد
چه عجب گر بردم مجنون رشک
این صفا کی رخ لیلا دارد
چه عجب گر دل من روز ندید
زلف تو صد شب یلدا دارد
تیر مژگان تو گر هر لحظه
جا کند در دل من جا دارد
می نداند که چه با ما کردی
زاهد از ما گله بیجا دارد
نمکیدست لب شیرینت
تلخ گوئی که غم ما دارد
الحذر ای که سر دین داری
غمزهاش روی بیغما دارد
وصف آن یار مکن دیگر فیض
زاهد ما سر تقوی دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
هر دم سر پر شورم سودای دگر دارد
آهوی جنون من صحرای دگر دارد
طوفان محیط عشق با دل چه تواند کرد
این قطره خون در سر دریای دگر دارد
ای خواجه سوداگر سودا ببرم از سر
کاین دم سر سودائی سودای دگر دارد
پیش نظر عاشق بالای فلک پست است
بالاتر از این بالا بالای دگر دارد
پهنای فلک گر هست ضربالمثل وسعت
صحرای دل عاشق پهنای دگر دارد
روی تو بهر لحظه نوعی بنظر آید
هر بار که میبینم سیمای دگر دارد
بلبل نگران گل پروانه اسیر شمع
حسن تو بهر روئی شیدای دگر دارد
مجنون ز تو مجنون شد وز تو جگرش خونشد
هرچند که در صورت لیلای دگر دارد
شیرین دهنان هستند شیرین سخنان هستند
اما لب نوشینت حلوای دگر دارد
گویند که عنقائیست در قاف جهان پنهان
قاف دل عشاقت عنقای دگر دارد
از حسن دل افروزت فردای من امروزست
امروز بدل زاهد فردای دگر دارد
با عشق مکن نسبت سودای هوسنا کان
کاین جای دگر دارد آن جای دگر دارد
هر دل که درو تازد اغیار بپردازد
دل در عرصهٔ دلها عشق یغمای دگر دارد
دل را سر دنیا نیست آرامگه اینجا نیست
تن را چو ز سر وا کرد ماوای دگر دارد
فیض ارچه زناسوتست آئینهٔ لاهوت است
جانرا چه کند صیقل سیمای دگر دارد
آهوی جنون من صحرای دگر دارد
طوفان محیط عشق با دل چه تواند کرد
این قطره خون در سر دریای دگر دارد
ای خواجه سوداگر سودا ببرم از سر
کاین دم سر سودائی سودای دگر دارد
پیش نظر عاشق بالای فلک پست است
بالاتر از این بالا بالای دگر دارد
پهنای فلک گر هست ضربالمثل وسعت
صحرای دل عاشق پهنای دگر دارد
روی تو بهر لحظه نوعی بنظر آید
هر بار که میبینم سیمای دگر دارد
بلبل نگران گل پروانه اسیر شمع
حسن تو بهر روئی شیدای دگر دارد
مجنون ز تو مجنون شد وز تو جگرش خونشد
هرچند که در صورت لیلای دگر دارد
شیرین دهنان هستند شیرین سخنان هستند
اما لب نوشینت حلوای دگر دارد
گویند که عنقائیست در قاف جهان پنهان
قاف دل عشاقت عنقای دگر دارد
از حسن دل افروزت فردای من امروزست
امروز بدل زاهد فردای دگر دارد
با عشق مکن نسبت سودای هوسنا کان
کاین جای دگر دارد آن جای دگر دارد
هر دل که درو تازد اغیار بپردازد
دل در عرصهٔ دلها عشق یغمای دگر دارد
دل را سر دنیا نیست آرامگه اینجا نیست
تن را چو ز سر وا کرد ماوای دگر دارد
فیض ارچه زناسوتست آئینهٔ لاهوت است
جانرا چه کند صیقل سیمای دگر دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
با هیچکس این کش مکش آن یار ندارد
جز با دل سر گشتهٔ ما کار ندارد
بر دوش من افکند فلک بار امانت
زان چرخ زنان است که این بار ندارد
بیمارم و بیماریم از دست طبیب است
دردا که طبیبم سر بیمار ندارد
گویند که رنج تو ز دیدار شود به
این چشم ترم طاقت دیدار ندارد
غمخواری یار است علاج دل بیمار
آن یار و لیکن دل غمخوار ندارد
سهلست اگر مهر تو آرایش جان کرد
بگذر ز دلم این همه آزار ندارد
زاهد کندم سرزنش عشق که عار است
عار است که از زهد کسی عار ندارد
از زهد گذر کن گرت اندیشه خار است
کاین گلشن قدسی گل بیخار ندارد
غمخوار بود چارهٔ آن دل که غمینست
بیچاره دل فیض که غمخوار ندارد
جز با دل سر گشتهٔ ما کار ندارد
بر دوش من افکند فلک بار امانت
زان چرخ زنان است که این بار ندارد
بیمارم و بیماریم از دست طبیب است
دردا که طبیبم سر بیمار ندارد
گویند که رنج تو ز دیدار شود به
این چشم ترم طاقت دیدار ندارد
غمخواری یار است علاج دل بیمار
آن یار و لیکن دل غمخوار ندارد
سهلست اگر مهر تو آرایش جان کرد
بگذر ز دلم این همه آزار ندارد
زاهد کندم سرزنش عشق که عار است
عار است که از زهد کسی عار ندارد
از زهد گذر کن گرت اندیشه خار است
کاین گلشن قدسی گل بیخار ندارد
غمخوار بود چارهٔ آن دل که غمینست
بیچاره دل فیض که غمخوار ندارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
دلم هیهای او دارد سرم سودای او دارد
نمک بادا فدای جان که جان غوغای او دارد
گهی در جعد مشگینی گرفتارم ببوی او
گهی این آهوی جانم غم صحرای او دارد
گهی در دام هجرانم اسیر قید حرمانم
گهی در قاف قربت دل سر عنقای او دارد
زمانی از گلی مستم که آرد بادی از بویش
گهی از لالهٔ داغم که آن سودای او دارد
گه از زلف پریشانم بروی گاه حیرانم
که آن سودای او دارد که آن سیمای او دارد
گهی محو قمر گردم که دارد داغ او بر روی
گهی حیران خورشیدم رخ زیبای او دارد
بگلزار جهان گردم مگر بوئی از آن یابم
فتم در پای سروی کو قد و بالای او دارد
بگردآن دلی گردم که دروی جای او باشد
بقربان سری گردم که آن سودای او دارد
اگر در دیگ سر سودا پزد دل نیست از خامی
سر سودای او دارد غم حلوای او دارد
شکر گفتند صفرا را زیان دارد غلط گفتند
لبش شد داروی آن کو تب و صفرای او دارد
دل و جان گر فدای یار بیپروا کنم شاید
گرش پروای دل نبود دلم پروای او دارد
نمیگیرد قراری دل تپد تاکی برین ساحل
چه سازد فیض اینماهی غم دریای او دارد
نمک بادا فدای جان که جان غوغای او دارد
گهی در جعد مشگینی گرفتارم ببوی او
گهی این آهوی جانم غم صحرای او دارد
گهی در دام هجرانم اسیر قید حرمانم
گهی در قاف قربت دل سر عنقای او دارد
زمانی از گلی مستم که آرد بادی از بویش
گهی از لالهٔ داغم که آن سودای او دارد
گه از زلف پریشانم بروی گاه حیرانم
که آن سودای او دارد که آن سیمای او دارد
گهی محو قمر گردم که دارد داغ او بر روی
گهی حیران خورشیدم رخ زیبای او دارد
بگلزار جهان گردم مگر بوئی از آن یابم
فتم در پای سروی کو قد و بالای او دارد
بگردآن دلی گردم که دروی جای او باشد
بقربان سری گردم که آن سودای او دارد
اگر در دیگ سر سودا پزد دل نیست از خامی
سر سودای او دارد غم حلوای او دارد
شکر گفتند صفرا را زیان دارد غلط گفتند
لبش شد داروی آن کو تب و صفرای او دارد
دل و جان گر فدای یار بیپروا کنم شاید
گرش پروای دل نبود دلم پروای او دارد
نمیگیرد قراری دل تپد تاکی برین ساحل
چه سازد فیض اینماهی غم دریای او دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
خوشا آن سر که سودای تو دارد
خوشا آندل که غوغای تو دارد
ملک غیرت برد افلاک حسرت
جنونی را که شیدای تو دارد
دلم در سر تمنای وصالت
سرم در دل تماشای تو دارد
فرود آید به جز وصل تو هیهات
سر شوریده سودای تو دارد
دلم کی باز ماند چون بپرواز
هوای قاف عنقای تو دارد
چو ماهی میطپم بر ساحل هجر
که جانم عشق در پای تو دارد
دل و جانرا کنم ماوای آن کو
دل و جان بهر ماوای تو دارد
نهم در پای آن شوریده سر کو
سر شوریده در پای تو دارد
فدایت چون کنم بپذیر جانا
چرا کاین سر تمنای تو دارد
چگونه تن زند از گفتوگویت
چو در سر فیض هیهای تو دارد
خوشا آندل که غوغای تو دارد
ملک غیرت برد افلاک حسرت
جنونی را که شیدای تو دارد
دلم در سر تمنای وصالت
سرم در دل تماشای تو دارد
فرود آید به جز وصل تو هیهات
سر شوریده سودای تو دارد
دلم کی باز ماند چون بپرواز
هوای قاف عنقای تو دارد
چو ماهی میطپم بر ساحل هجر
که جانم عشق در پای تو دارد
دل و جانرا کنم ماوای آن کو
دل و جان بهر ماوای تو دارد
نهم در پای آن شوریده سر کو
سر شوریده در پای تو دارد
فدایت چون کنم بپذیر جانا
چرا کاین سر تمنای تو دارد
چگونه تن زند از گفتوگویت
چو در سر فیض هیهای تو دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
خورشید فلک روشنی از روی تو دارد
هرجاست گلی چاشنی از بوی تو دارد
چشمی که رباید دل خلقی به نگاهی
آن دلبری از نرگس جادوی تو دارد
هرجا که زند خیمه بر و بوم بسوزد
قربان شومت عشق تو هم خوی تو دارد
حیرت کدهٔ گشت سرا پای وجودم
هر ذره خدا چشم و دلی سوی تو دارد
گه سوزی و گه داغ نهی گاه گدازی
هر عیش که دلراست ز پهلوی تو دارد
هر عاشق بیچاره که در بند بلا نیست
آشفتگی از نگهت گیسوی تو دارد
چون فیض نباشد ز هم اجزای وجودش
هر ذره جدا عزم سر کوی تو دارد
هرجاست گلی چاشنی از بوی تو دارد
چشمی که رباید دل خلقی به نگاهی
آن دلبری از نرگس جادوی تو دارد
هرجا که زند خیمه بر و بوم بسوزد
قربان شومت عشق تو هم خوی تو دارد
حیرت کدهٔ گشت سرا پای وجودم
هر ذره خدا چشم و دلی سوی تو دارد
گه سوزی و گه داغ نهی گاه گدازی
هر عیش که دلراست ز پهلوی تو دارد
هر عاشق بیچاره که در بند بلا نیست
آشفتگی از نگهت گیسوی تو دارد
چون فیض نباشد ز هم اجزای وجودش
هر ذره جدا عزم سر کوی تو دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
خبر شوق مرا هر که به یاران ببرد
چه مضاعف حسنانی که بمیزان ببرد
سیآتش حسنات آید و دردش درمان
خبر مرگ مرا هر که بدرمان ببرد
چه دعاها کنمش گر خبری باز آرد
از دل من غم و اندوه فراوان ببرد
مژدهٔ وصل گر آرد بسوی من پیکی
چه ثوابی که بپاداش بدیوان ببرد
یک عنایت که از آنان برساند هی های
چه دعاها چه ثناها که از اینان ببرد
گر طوافی بکند ان سر کو را از من
ببرد اجر چهل حج که بپایان ببرد
اجر صد حج ببرد گر غم من عرض کند
قصه رنج مرا سوی طبیبان ببرد
قصه غصه دوری چو بخواند یک یک
تا چو قاصد خبر آرد به عوض جان ببرد
دل و جان هر دو به مکتوب دهم تا مکتوب
دل به دلدار دهد جان بر جانان ببرد
قاصدی کو که غمم را بتواند بر داشت
سیل اشکم مگر این کوه به پایان ببرد
آتش هجر کزآن جان و دلم میسوزد
که تواندشرری را به نشان زان ببرد
آهی ار سر دهم از سینه بسوزد دوزخ
رخصت دیده دهم قلزم و عمان ببرد
مگر این آتش هجران به تنم در گیرد
باد خاکم بسر کوی عزیران ببرد
فیض را شوق عزیزان جهان باقیست
کیست کز وی خبری جانب ایشان ببرد
چه مضاعف حسنانی که بمیزان ببرد
سیآتش حسنات آید و دردش درمان
خبر مرگ مرا هر که بدرمان ببرد
چه دعاها کنمش گر خبری باز آرد
از دل من غم و اندوه فراوان ببرد
مژدهٔ وصل گر آرد بسوی من پیکی
چه ثوابی که بپاداش بدیوان ببرد
یک عنایت که از آنان برساند هی های
چه دعاها چه ثناها که از اینان ببرد
گر طوافی بکند ان سر کو را از من
ببرد اجر چهل حج که بپایان ببرد
اجر صد حج ببرد گر غم من عرض کند
قصه رنج مرا سوی طبیبان ببرد
قصه غصه دوری چو بخواند یک یک
تا چو قاصد خبر آرد به عوض جان ببرد
دل و جان هر دو به مکتوب دهم تا مکتوب
دل به دلدار دهد جان بر جانان ببرد
قاصدی کو که غمم را بتواند بر داشت
سیل اشکم مگر این کوه به پایان ببرد
آتش هجر کزآن جان و دلم میسوزد
که تواندشرری را به نشان زان ببرد
آهی ار سر دهم از سینه بسوزد دوزخ
رخصت دیده دهم قلزم و عمان ببرد
مگر این آتش هجران به تنم در گیرد
باد خاکم بسر کوی عزیران ببرد
فیض را شوق عزیزان جهان باقیست
کیست کز وی خبری جانب ایشان ببرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
از بهر من شراب بوامی که می خرد
مخموری از خمار بجامی که میخرد
گر زاهدی بدست من افتد فرو شمش
تا می بدست آرم خامی که میخرد
زین قوم عرض خود بسلامی توان خرید
زیشان و لیک جان بسلامی که میخرد
آن کیست عذرخواه شود رندی مرا
از زاهدان مرا بکلامی که میخرد
کو آنکه حرف خاص تواند بعام گفت
جز بار خاص بنده عامی که می خرد
جز یار سرو قد که دلم شد اسیر او
آزاده چو من بخرامی که میخرد
جز چشم مست او که رباید بغمزه هوش
عیش مدام من بمدامی که میخرد
آن کیست کو بدوست رساند سلام من
باری از و مرا بسلامی که میخرد
آن را که نامهٔ بمن آرد زیار من
سرمیدهم سری به پیامی که میخرد
آن کو زمن بجانب او نامهٔ برد
او را شوم غلام غلامی که میخرد
ناکامی فراق تو جانا زحد گذشت
از بهر من زوصل تو کامی که میخرد
آن کیست حال فیض بگوید بلطف او
از قهر او مرا بکلامی که میخرد
مخموری از خمار بجامی که میخرد
گر زاهدی بدست من افتد فرو شمش
تا می بدست آرم خامی که میخرد
زین قوم عرض خود بسلامی توان خرید
زیشان و لیک جان بسلامی که میخرد
آن کیست عذرخواه شود رندی مرا
از زاهدان مرا بکلامی که میخرد
کو آنکه حرف خاص تواند بعام گفت
جز بار خاص بنده عامی که می خرد
جز یار سرو قد که دلم شد اسیر او
آزاده چو من بخرامی که میخرد
جز چشم مست او که رباید بغمزه هوش
عیش مدام من بمدامی که میخرد
آن کیست کو بدوست رساند سلام من
باری از و مرا بسلامی که میخرد
آن را که نامهٔ بمن آرد زیار من
سرمیدهم سری به پیامی که میخرد
آن کو زمن بجانب او نامهٔ برد
او را شوم غلام غلامی که میخرد
ناکامی فراق تو جانا زحد گذشت
از بهر من زوصل تو کامی که میخرد
آن کیست حال فیض بگوید بلطف او
از قهر او مرا بکلامی که میخرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
آمد شبی خیالش در صدر سینه جا کرد
در مسجد خرابی بتخانهای بنا کرد
از دل ببرد صبر و از جان گرفت آرام
از سر ربود هوش و در سینه کارها کرد
حرفی ز عشقم آموخت ز آن آتشی بر افروخت
کز پای تا سرم سوخت بس شور و فتنها کرد
هم زهد کرد غارت هم رندی و بصارت
با دین و دل چها کرد با خشک و تر چها کرد
گفتی ترحمی کن بر جان ناتوانم
گفتا که عشق هرگز بخشید یارها کرد
من شیر مست عشق در بیشهٔ فتاده
کی تر ز خشک یا تریا هرّ زبّر جدا کرد
با آن عصای موسیم آن دم که اژدها شد
فرعون و قصر او را یک لحظه ز ابتدا کرد
طوفان نوح دیدی چون شست نقش کفار
زان آب عشق بگذشت اغیار را فنا کرد
فیض ار تو مرد عشقی از دل بر آرهوئی
هوئی که چون بر آری جانرا توان فدا کرد
در مسجد خرابی بتخانهای بنا کرد
از دل ببرد صبر و از جان گرفت آرام
از سر ربود هوش و در سینه کارها کرد
حرفی ز عشقم آموخت ز آن آتشی بر افروخت
کز پای تا سرم سوخت بس شور و فتنها کرد
هم زهد کرد غارت هم رندی و بصارت
با دین و دل چها کرد با خشک و تر چها کرد
گفتی ترحمی کن بر جان ناتوانم
گفتا که عشق هرگز بخشید یارها کرد
من شیر مست عشق در بیشهٔ فتاده
کی تر ز خشک یا تریا هرّ زبّر جدا کرد
با آن عصای موسیم آن دم که اژدها شد
فرعون و قصر او را یک لحظه ز ابتدا کرد
طوفان نوح دیدی چون شست نقش کفار
زان آب عشق بگذشت اغیار را فنا کرد
فیض ار تو مرد عشقی از دل بر آرهوئی
هوئی که چون بر آری جانرا توان فدا کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
لعل لب تو چه با شکر کرد
وان لؤلؤ تر چه با گهر کرد
زلف و خالت چه کرد با مهر
چشم و ابرو چه با قمر کرد
رفتار خوشت چه کرد با سرو
گفتار خوشت چه با شکر کرد
آب و رنگت چو کرد با گل
سیب ذقنت چه با ثمر کرد
لطف و قهرت چه کرد با جان
هجر تو چه با دل و جگر کرد
چشم خوش مست تو چه پرداخت
چون جانب عاشقان نظر کرد
ایزد روزی که حسن میساخت
حسن تو ز نشاءه دگر کرد
بر خورد ز عمر هر که یکبار
بر صفحهٔ عارضت نظر کرد
امروز نسیم بوی جان داشت
مانا بحوالیت گذر کرد
وصف حسن تو فیض میگفت
چون نتوانست مختصر کرد
وان لؤلؤ تر چه با گهر کرد
زلف و خالت چه کرد با مهر
چشم و ابرو چه با قمر کرد
رفتار خوشت چه کرد با سرو
گفتار خوشت چه با شکر کرد
آب و رنگت چو کرد با گل
سیب ذقنت چه با ثمر کرد
لطف و قهرت چه کرد با جان
هجر تو چه با دل و جگر کرد
چشم خوش مست تو چه پرداخت
چون جانب عاشقان نظر کرد
ایزد روزی که حسن میساخت
حسن تو ز نشاءه دگر کرد
بر خورد ز عمر هر که یکبار
بر صفحهٔ عارضت نظر کرد
امروز نسیم بوی جان داشت
مانا بحوالیت گذر کرد
وصف حسن تو فیض میگفت
چون نتوانست مختصر کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
یار آمد از درم سحری در فراز کرد
برقع گشود و روی چو خورشید باز کرد
هم بر دل شکسته در خرمی گشاد
هم بر روان خسته در عیش باز کرد
اول ز راه لطف در آمد به دلبری
آخر ربود چون دلم آهنگ ناز کرد
افتادمش به پا ز ره عجز و مسکنت
کف بر سرم نهاد و مرا سرفراز کرد
سوی خزان عمر خزان بردم آن بهار
صد در برویم از گل رخسار باز کرد
گفتم چه میکنند بدلهای عاشقان
گفت آنچه باروان و دل صید باز کرد
گفتم که میرسد بسرا پردهٔ قبول
گفت آنکه از قبول کسان احتراز کرد
گفتم بکنه سرّ حقایق که میرسد
گفتا کسی که از دو جهان جوی باز کرد
پا از گلیم خویش مکش کی توان رسید
در گرد آنکه بر دو جهان در فراز کرد
دامان نگاه دار و گریبان، نمیتوان
با آستین کوته دستی دراز کرد
بگذار کبریا ز در مسکنت در آ
خاتم بعرش هم به تضرع نماز کرد
هر جان گداز یافت ز سوزی و جان فیض
دل بوتهٔ محبت جانان گداز کرد
برقع گشود و روی چو خورشید باز کرد
هم بر دل شکسته در خرمی گشاد
هم بر روان خسته در عیش باز کرد
اول ز راه لطف در آمد به دلبری
آخر ربود چون دلم آهنگ ناز کرد
افتادمش به پا ز ره عجز و مسکنت
کف بر سرم نهاد و مرا سرفراز کرد
سوی خزان عمر خزان بردم آن بهار
صد در برویم از گل رخسار باز کرد
گفتم چه میکنند بدلهای عاشقان
گفت آنچه باروان و دل صید باز کرد
گفتم که میرسد بسرا پردهٔ قبول
گفت آنکه از قبول کسان احتراز کرد
گفتم بکنه سرّ حقایق که میرسد
گفتا کسی که از دو جهان جوی باز کرد
پا از گلیم خویش مکش کی توان رسید
در گرد آنکه بر دو جهان در فراز کرد
دامان نگاه دار و گریبان، نمیتوان
با آستین کوته دستی دراز کرد
بگذار کبریا ز در مسکنت در آ
خاتم بعرش هم به تضرع نماز کرد
هر جان گداز یافت ز سوزی و جان فیض
دل بوتهٔ محبت جانان گداز کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
دم بدم از تو یاد خواهم کرد
هوش جانرا زیاد خواهم کرد
دستم از وصل چون شود کوتاه
دل بیاد تو شاد خواهم کرد
تا که از خود شود فراموشم
لطف و قهر تو یاد خواهم کرد
هم ز دام فراق خواهم جست
هم شکار مراد خواهم کرد
زاد عقبای جان من عشقست
زاد جان را ز یاد خواهم کرد
دم بدم عشق تازه گر نبود
بچه تحصیل زاد خواهم کرد
ناله را سر بکوه خواهم داد
از غم هجر داد خواهم کرد
فیض را درد عشق میسازد
دل بدین درد شاد خواهم کرد
هوش جانرا زیاد خواهم کرد
دستم از وصل چون شود کوتاه
دل بیاد تو شاد خواهم کرد
تا که از خود شود فراموشم
لطف و قهر تو یاد خواهم کرد
هم ز دام فراق خواهم جست
هم شکار مراد خواهم کرد
زاد عقبای جان من عشقست
زاد جان را ز یاد خواهم کرد
دم بدم عشق تازه گر نبود
بچه تحصیل زاد خواهم کرد
ناله را سر بکوه خواهم داد
از غم هجر داد خواهم کرد
فیض را درد عشق میسازد
دل بدین درد شاد خواهم کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
دل زاغبار پاک خواهم کرد
لشگر غم هلاک خواهم کرد
خون دل را ز دیده خواهم ریخت
سینه بهر تو پاک خواهم کرد
از طرب باز قصه خواهم گفت
غصه را غصه ناک خواهم کرد
چیک چیک کباب دل تا کی
سینه را چاک چاک خواهم کرد
زان لب و چشم مست خواهم شد
حلقه در گوش تاک خواهم کرد
عاقبت جان بوصل خواهم داد
بر سر هجر خاک خواهم کرد
بهر آن تا نجات یابد فیض
خویشتن را هلاک خواهم کرد
لشگر غم هلاک خواهم کرد
خون دل را ز دیده خواهم ریخت
سینه بهر تو پاک خواهم کرد
از طرب باز قصه خواهم گفت
غصه را غصه ناک خواهم کرد
چیک چیک کباب دل تا کی
سینه را چاک چاک خواهم کرد
زان لب و چشم مست خواهم شد
حلقه در گوش تاک خواهم کرد
عاقبت جان بوصل خواهم داد
بر سر هجر خاک خواهم کرد
بهر آن تا نجات یابد فیض
خویشتن را هلاک خواهم کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
دل را غمگین نمیتوان کرد
غمگین را تمکین نمیتوان کرد
تلخست جهان به غیر عشقت
کامی شیرین نمیتوان کرد
عشق تو بجان خرید ای دوست
سودا به از این نمیتوان کرد
ز آمدشد غیر پاک کردم
دل را چرکین نمیتوان کرد
دل منزل دوست است در وی
غیری تمکین نمیتوان کرد
غم را شادی حساب کردم
جان را غمگین نمیتوان کرد
از هر که جفا کند بریدم
با دوست چنین نمیتوان کرد
گر صبر توان ز ماه رویان
زان زهره جبین نمیتوان کرد
جان و دل و دین فداش کردم
دل در عشق جز این نمیتوان کرد
جز در ره وصل دوستان فیض
ترک دل و دین نمیتوان کرد
غمگین را تمکین نمیتوان کرد
تلخست جهان به غیر عشقت
کامی شیرین نمیتوان کرد
عشق تو بجان خرید ای دوست
سودا به از این نمیتوان کرد
ز آمدشد غیر پاک کردم
دل را چرکین نمیتوان کرد
دل منزل دوست است در وی
غیری تمکین نمیتوان کرد
غم را شادی حساب کردم
جان را غمگین نمیتوان کرد
از هر که جفا کند بریدم
با دوست چنین نمیتوان کرد
گر صبر توان ز ماه رویان
زان زهره جبین نمیتوان کرد
جان و دل و دین فداش کردم
دل در عشق جز این نمیتوان کرد
جز در ره وصل دوستان فیض
ترک دل و دین نمیتوان کرد