عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
رفتم به چمن که گل به جوش آمده است
بلبل دیدم که در خروش آمده است
گفتم چه شدست و این فغان تو ز چیست
گفتا چه کنم که گل فروش آمده است
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
از بس که بیازرد دل دشمن و دوست
گویی به گناه هیچ کندندش پوست
وقتی غم او بر همه دلها بودی
اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
تا یک سر موی در تو هستی باقیست
اندیشه کار بت پرستی باقیست
گفتی بت پندار شکستم رستم
آن بت که ز بند او برستی باقیست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
ای چرخ و فلک چرا نسازی با کس
وز کجرویت راست نبازی با کس
تا هست جهان ز جمع نشیند کسی
کاو کرد بدین شعبده بازی با کس
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۳
در باغ رخ تو گل به بار است مدام
و آن نرگس مست پر خمارست مدام
این تازه گل طبع من از جور فلک
دریاب که هم صحبت خارست مدام
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۷
تا کی غم این جهان فرسوده خورم
تا چند جفای مردم سفله برم
چون خال بتان حال دلم گشت تباه
در چرخ کبودجامه خود نیست کرم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۷
پیوسته ز گردش فلک می نرهیم
وز جور زمانه زنک می نرهیم
جور فلک و زمانه هم سهلترست
از مردم بی نان و نمک می نرهیم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۰
با زنده دلان نشین و صاحب نفسان
خود دشمن کس مکن به تدبیر کسان
خواهی که بر از ملک سلیمان بخوری
آزار به اندرون موری مرسان
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۲۰
هرچند جهان کرد شهان را در گل
شاهان جهانند جهان را مایل
سلطان بختم هر دو جهان کرد خراب
این گشته جگر کباب و آن سوخته دل
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
دربان نکند جرأت و خاصان ملک هست
گوید که بسلطان که مرا کار شد از دست؟
مگسل ز من ای مهر گسل رشته الفت
کز هم چو گسستی نتوانیش بهم بست
از کرده پیشمان شدی اکنون تو که ما را
برخاست ز دل آهی و تیری ز کمان جست
ترسم که زیان بینی ازین شیوه بیندیش
تا چند توان سوخت دلی یا جگری خست
نازت بکشم زانکه کسی همچون توام نیست
زارم بکشی زانکه بسی همچو منت هست
عارض بودت ماه نه چون ماه فلک مات
قامت بودت سر و نه چون سرو چمن پست
من بیخودم از ضعف، حریفان برسانید
دستم بگریبان که بشد دامنم از دست
ای قاصد فرخنده پی، از دوست خدا را
ما را خبری نیست بگو گر خبری هست
برخیز که در کار رحیلند رفیقان
خواهی اگر ای خفته برین قافله پیوست
ای خواجه ببخشای بدرماندگی ما
دادیم ز کف مایه و ماندیم تهیدست
کی بر سر این چشمه زنم خیمه که رفتند
خلقی همه لب تشنه و این چشمه همان هست
افسوس که در دام، طبیب اینهمه ماندیم
در حسرت صیدی که ز کنج قفسی رست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
سینه گرم و مژه خونبار و سحر نزدیکست
با خبر باش که آهم به اثر نزدیک است
به رفیقان وطن کیست که از ما گوید
که به ساحل نرسیدیم و خطر نزدیکست
منم آن باغ که دارد به کمین صد آفت
زین چه حاصل که نهالم بثمر نزدیکست
بطلب کوش که تا منزل مقصود طبیب
راه دورست ولی پیش نظر نزدیکست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
چو خنجر ستم آن ترک لشگری برداشت
دلم ستمکشی واو ستمگری برداشت
منم که روز ازل از من آسمان و زمین
محبت پدری مهر مادری برداشت
خوشم بضعف تن اما فغان که صیادم
زصید من نظر از عیب لاغری برداشت
ز سنگ حادثه ایمن شود کسی که بتن
نهال هستی او ننگ بی بری برداشت
بحیرتم که زآوارگی چه دید که خضر
گذاشت پیروی از دست و رهبری برداشت
بملک حسن بت ماست خواجه ای که نظر
زبندگان ز غرور توانگری برداشت
گهر فروش دل من طبیب گاه سخن
چه ناله ها که ز انصاف مشتری برداشت
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
عاشقان را نگر از خاره تنی ساخته اند
که به بیداد چو تو دلشکنی ساخته اند
بحذر باش درین بزم که جادو نگهان
کار ما مژه برهمزدنی ساخته اند
غافلند از گل رخسار تو ای رشگ چمن
بلبلانی که به خار چمنی ساخته اند
خورم افسوس باین مرده دلانی که ز کف
داده جان را و بفرسوده تنی ساخته اند
آهوانی که درین صید گهند از هرگام
بخدنگ چو تو ناوک فکنی ساخته اند
محفل عشق کجا و دل غمناک طبیب
ای خوش آنان که به بیت الحزنی ساخته اند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
هر که از خون جگر چون لاله ساغر می کشد
منت احسان کی از چرخ ستمگر می کشد
زآستان بی نیازی تا کف خاکی بجاست
کی سر ما خاکساران ناز افسر می کشد
میرود گرد یتیمی، کی بشستن از گهر؟
منت خشگی دلم از دیده تر می کشد
عزت دنیا هماغوشست با حسن سلوک
رشته هموار سر از جیب گوهر می کشد
با ضعیفان دشمنی، دارد خطرها در کمین
انتقام شمع را از شعله، صرصر می کشد
منت صیقل مرا بر دل گران آمد طبیب
زنگ را آئینه من سنگ در بر می کشد
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
چه دامست این که هر مرغی که می گردد گرفتارش
نمی آید بخاطر پرگشودنهای گلزارش
عجب نبود ز خاکش تا قیامت بوی خون آید
بیابانی که آب از دیده من می خورد خارش
ندارد آگهی از محنت شبهای مهجوران
کسی کو شب براحت خفته باشد در بر یارش
مگیر از ساقی دوران قدح گر زندگی خواهی
که از زهر جفا لبریز باشد جام سرشارش
درین بستان بود طبع من آن طوطی که می ریزد
بجای شهد زهر و جای شکر خون منقارش
طبیب از دولت وصل تو کامش کی شود حاصل
همان بهتر که باشد با غم هجری سرو کارش
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
از سر کوی تو دردا که من دل نگران
بایدم رخت سفر بست به کام دگران
بس فرو مانده ام ای خضر خدا را مددی
کاروان رفته و وامانده ام از همسفران
خود گرفتم که میسر شودم دولت وصل
چه توان کرد بمحرومی حسرت نگران
در دیاری که ملک خود ستم آغاز کند
دادخواهان بکه نالند زبیدادگران
بلبل و گل نه اگر جرعه کش یک جامند
آن چرا نعره زنان آید و این جامه دران
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
بر من نیندازد نظر بی اعتباری را ببین
باشم به راهش خوارتر از خار، خواری را ببین
آسوده در خلوت شهم کی می دهد دربان رهم
من همچنان بر درگهم امیدواری را ببین
دردا که آن بیدادگر شد دوست با دشمن دگر
رسم وفاداری نگر آئین یاری را ببین
هر نخلی از تو بارور من خالی از پا تا به سر
چون نخل خشک از برگ و بر بی برگ و باری را ببین
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
چو باشد مایل بیداد شاهی
چه خیزد از فغان دادخواهی
ببخشا بر تهیدستان خدا را
بشکر آنکه داری دستگاهی
شبست و وادی و گمکرده راهم
مگر آید زغیبم خضر راهی
زخیل آن سگانم کو ندارد
بغیر از آستان تو پناهی
عجب دارم که چون میرم باین سوز
گلی روید زخاکم یا گیاهی
در آن ملکی که شاهی داورش نیست
مبارک ملکی و فرخنده شاهی!
طبیب خسته را بیجا مرنجان
حذر میکن ز آه بی گناهی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
رفتند همرهان و تو در فکر منزلی
آه این چه غفلتست دریغا که غافلی
از دود آه سوختگان باش برحذر
اندیشه کن مباد نهی داغ بر دلی
مشکل ز کار تا نگشائی تو، خلق را
مشکل ترا ز کار گشایند مشکلی
کشتی فکنده ایم بدریای بی کنار
ما را مگر بگوش رسد نام ساحلی
حسرت مراست روی تو در پرده حجاب
خوش بی حجاب آنکه در آئی بمحفلی
از دشت جای خار ز بس گل دمید طبیب
از دیده خون ببار بدنبال محملی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
کردیم شبی روز غریبانه بدامی
المنته لله که رسیدیم بکامی
شاها نکشم باده که همت نپسندد
من سر خوش و یاران همه حسرتکش جامی
کردی چون شهیدم مکن آغشته بخونم
دامن، که حریفان نشناسد کدامی
بر چهره مکن طره پریشان که بخوبی
چون ماه فروزان همه دانند تمامی
داند اثر ناله ما آنکه شنیدست
نالیدن مرغی که فتادست بدامی
بر خرمن گردون بزدی آتشی از آه
باز ای جگر سوخته پیداست که خامی
ما خود چه شکاریم که در کوی تو باشد
مرغان حرم را هوس گوشه دامی
از آمدنت میروم از خود، مگر از دوست
ای مرغ همایون بمنت هست پیامی
نشناختی ای خواجه مرا قدر درین شهر
شایسته تر از من نتوان یافت غلامی
جان بر کف دست است طبیب از پی مژده
آن کیست که آرد سویش از دوست پیامی