عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
نگارا در غمت جانم حزین است
بهر جزو دلم در وی دفین است
ترا رحمی بباید یا مرا صبر
چه سازم چون نه آنست و نه اینست
امیر حسن را خوی آنچنانست
اسیر خلق را عشق اینچنین است
تقاضای جناب حسن آنست
تمنای خیال عشق این است
دلم تا خستهٔ ابرو کمانیست
بهر جایم بلائی در کمین است
چه سازم با دل سودا پرستی
که بهر بیغمان دایم غمین است
چه سازم با جفای بیوفائی
که آئین شکست و عقل و دین است
همانا رأی و حکم او همانست
همانا سرنوشت من همین است
بلی دلدار با من آنچنانست
از آنحال دل فیض اینچنین است
بهر جزو دلم در وی دفین است
ترا رحمی بباید یا مرا صبر
چه سازم چون نه آنست و نه اینست
امیر حسن را خوی آنچنانست
اسیر خلق را عشق اینچنین است
تقاضای جناب حسن آنست
تمنای خیال عشق این است
دلم تا خستهٔ ابرو کمانیست
بهر جایم بلائی در کمین است
چه سازم با دل سودا پرستی
که بهر بیغمان دایم غمین است
چه سازم با جفای بیوفائی
که آئین شکست و عقل و دین است
همانا رأی و حکم او همانست
همانا سرنوشت من همین است
بلی دلدار با من آنچنانست
از آنحال دل فیض اینچنین است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
صحرا وباغ و خانه ندانم کجا خوش است
هرجا خیال روی تو باشد مرا خوش است
در دوزخ ار خیال توام همنشین بود
یاد بهشت می نکنم بس که جا خوشست
غمخوار گومباش غمین از بلای ما
ما عاشقان غمزده را در بلا خوشست
با آب چشم و آتش دل گشته ام مقیم
برخاک کوی دوست که آب وهوا خوش است
مقصود مازدیدن خوبان لقای تست
زاهد ترا بقا خوش و ما را لقا خوش است
خوبست دلبری و جفا و ستمگری
گه گه زمهوشان و گهی هم وفا خوش است
خوبان این زمانه زکس دل نمیبرند
حسن ارچه در کمال بود با حیا خوش است
از دلیران وفا نکند فیض کس طمع
الحق زخوبرویان رسم جفا خوش است
هرجا خیال روی تو باشد مرا خوش است
در دوزخ ار خیال توام همنشین بود
یاد بهشت می نکنم بس که جا خوشست
غمخوار گومباش غمین از بلای ما
ما عاشقان غمزده را در بلا خوشست
با آب چشم و آتش دل گشته ام مقیم
برخاک کوی دوست که آب وهوا خوش است
مقصود مازدیدن خوبان لقای تست
زاهد ترا بقا خوش و ما را لقا خوش است
خوبست دلبری و جفا و ستمگری
گه گه زمهوشان و گهی هم وفا خوش است
خوبان این زمانه زکس دل نمیبرند
حسن ارچه در کمال بود با حیا خوش است
از دلیران وفا نکند فیض کس طمع
الحق زخوبرویان رسم جفا خوش است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
سبزهٔ خط تو دیدن چه خوش است
در بهار تو چریدن چه خوش است
در جمالت نگرستن چه نکوست
گل زگلزار تو چیدن چه خوشست
از دهان تو گرفتن کامی
شکر از تنک کشیدن چه خوش است
جای در سایهٔ زلفت کردی
مو بموی تو رسیدن چه خوش است
در تمنای وصالت تا حشر
تلخی مرگ چشیدن چه خوشست
گلهٔ دوست شمردن بر دوست
زان دهان عذر شنیدن چه خوش است
در مجاز تو حقیقت گفتن
پرده در پرده دریدن چه خوش است
شکر از مصر معانی بیان
زنی خامه کشیدن چهٔ خوشست
فیض شوری بجهان افکندی
سخنان تو شنیدن چه خوشست
در بهار تو چریدن چه خوش است
در جمالت نگرستن چه نکوست
گل زگلزار تو چیدن چه خوشست
از دهان تو گرفتن کامی
شکر از تنک کشیدن چه خوش است
جای در سایهٔ زلفت کردی
مو بموی تو رسیدن چه خوش است
در تمنای وصالت تا حشر
تلخی مرگ چشیدن چه خوشست
گلهٔ دوست شمردن بر دوست
زان دهان عذر شنیدن چه خوش است
در مجاز تو حقیقت گفتن
پرده در پرده دریدن چه خوش است
شکر از مصر معانی بیان
زنی خامه کشیدن چهٔ خوشست
فیض شوری بجهان افکندی
سخنان تو شنیدن چه خوشست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
سوی تو بی تاب دویدن خوشست
برقع از آن روی کشیدن خوشست
می زدهان تو کشیدن نکوست
جان زلبان تو مکیدن خوش است
در هوس بوسه لعل لبت
جان بلب کام رسیدن خوش است
گوشهٔ ابروی تو آن ماه نو
بر رخ خورشیدن تو دیدن حوشست
نیست به از باغ رخت روضهٔ
سیب زنخدان تو چیدن خوش است
فیض زمیخانه لعل لبش
ساغر سرشار کشیدن خوش است
قصه شیرین لبش دم بدم
از نی کلک توشنیدن خوشست
برقع از آن روی کشیدن خوشست
می زدهان تو کشیدن نکوست
جان زلبان تو مکیدن خوش است
در هوس بوسه لعل لبت
جان بلب کام رسیدن خوش است
گوشهٔ ابروی تو آن ماه نو
بر رخ خورشیدن تو دیدن حوشست
نیست به از باغ رخت روضهٔ
سیب زنخدان تو چیدن خوش است
فیض زمیخانه لعل لبش
ساغر سرشار کشیدن خوش است
قصه شیرین لبش دم بدم
از نی کلک توشنیدن خوشست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
من و هزار گدا همچو من بنزد تو هیچست
گدا چه پادشهان زمن بنزد تو هیچست
کجا رسند بحسن تو دلبران خطائی
بتان چین و خطا و ختن بنزد تو هیچست
ندیده روی تو ورنه به بت کجا نگرستی
نکوترین بتی از برهمن بنزد تو هیچست
بهار عارض تو برد آبروی بهاران
بهار و گلشن و طرف چمن بنزد تو هیچست
ببوی زلف تو کی میرسد نسیم بهاری
عبیر و عنبرو مشک ختن بنزد توهیچست
بنفشه چیست سمن کیست پیش زلف و رخ تو
بنفشه وسمن ونسترن بنزد تو هیچست
نبات و قند بدان لب کجا رسد بحلاوت
نبات و قندو شکر من بمن بنزد توهیچست
کجا لطافت دندان تست عقد گهر را
صفای گوهر و درّ عدن بنزد تو هیچست
به پیش قد تومر سرو را چه قدر و چه رفعت
قد صنوبر و سرو چمن بنزد تو هیچست
بگرید ار همه عمر از فراق روی تو عاشق
نگوئیش که چه خواهی زمن بنزد تو هیچست
هلاک گشت اگرعاشق از غم وهم اگر زیست
هلاک گشتن چون زیستن بنزد تو هیچ است
خموش گردد اگر فیض ور غزل بسراید
خموش گشتنش و دم زدن بنزد تو هیچ است
گدا چه پادشهان زمن بنزد تو هیچست
کجا رسند بحسن تو دلبران خطائی
بتان چین و خطا و ختن بنزد تو هیچست
ندیده روی تو ورنه به بت کجا نگرستی
نکوترین بتی از برهمن بنزد تو هیچست
بهار عارض تو برد آبروی بهاران
بهار و گلشن و طرف چمن بنزد تو هیچست
ببوی زلف تو کی میرسد نسیم بهاری
عبیر و عنبرو مشک ختن بنزد توهیچست
بنفشه چیست سمن کیست پیش زلف و رخ تو
بنفشه وسمن ونسترن بنزد تو هیچست
نبات و قند بدان لب کجا رسد بحلاوت
نبات و قندو شکر من بمن بنزد توهیچست
کجا لطافت دندان تست عقد گهر را
صفای گوهر و درّ عدن بنزد تو هیچست
به پیش قد تومر سرو را چه قدر و چه رفعت
قد صنوبر و سرو چمن بنزد تو هیچست
بگرید ار همه عمر از فراق روی تو عاشق
نگوئیش که چه خواهی زمن بنزد تو هیچست
هلاک گشت اگرعاشق از غم وهم اگر زیست
هلاک گشتن چون زیستن بنزد تو هیچ است
خموش گردد اگر فیض ور غزل بسراید
خموش گشتنش و دم زدن بنزد تو هیچ است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
چراغ کلبه عاشق خیال دلدار است
سری که عشق درونیست خانه تار است
هزار خرمن شادی به نیم جو نخرد
بجان دلی که غم عشق را خریدار است
بعشق زنده بود هر چه هست در عالم
جهان نئیست درو جان عشق درکار است
چو همتی طلبی از جناب عشق طلب
که هر دو کون جنودند و عشق سردار است
حوالی دل عاشق نه بگذرد غفلت
که عشق بر سر او پاسبان بیدار است
رسد چو شادی بیجا براندش شه عشق
سپاه غم چو کند زور عشق غمخوار است
اگر زپای درائیم عشق گیرد دست
اگر خطای برائیم عشق ستار است
تو و حماقت و انکارحرف هر یاری
من و معارف این کار جمله در کار است
تو ای فلان و ریاست که هر کس و کاری
مرا بخاک ره او بشمرند بسیار است
فکندگی بتو دشوار و بر من آسانست
قلندری بمن آسان و برتو دشوار است
کسی که راه ندارد بچارهٔ دردش
زبهر چاره دگر چاره ایش ناچار است
زاختیار کم از اضطرار آزاد است
چوفیض هر که بفرمان عشق قهار است
سری که عشق درونیست خانه تار است
هزار خرمن شادی به نیم جو نخرد
بجان دلی که غم عشق را خریدار است
بعشق زنده بود هر چه هست در عالم
جهان نئیست درو جان عشق درکار است
چو همتی طلبی از جناب عشق طلب
که هر دو کون جنودند و عشق سردار است
حوالی دل عاشق نه بگذرد غفلت
که عشق بر سر او پاسبان بیدار است
رسد چو شادی بیجا براندش شه عشق
سپاه غم چو کند زور عشق غمخوار است
اگر زپای درائیم عشق گیرد دست
اگر خطای برائیم عشق ستار است
تو و حماقت و انکارحرف هر یاری
من و معارف این کار جمله در کار است
تو ای فلان و ریاست که هر کس و کاری
مرا بخاک ره او بشمرند بسیار است
فکندگی بتو دشوار و بر من آسانست
قلندری بمن آسان و برتو دشوار است
کسی که راه ندارد بچارهٔ دردش
زبهر چاره دگر چاره ایش ناچار است
زاختیار کم از اضطرار آزاد است
چوفیض هر که بفرمان عشق قهار است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
بیابیا که دلم در هوات بیمار است
بخور غمم که سراپایم از غمت زار است
برس برس که زغمزه نماند جز نفسی
بوصل خویش بمن زس که عمر بسیار است
مرا زنور حضورت دمی ممان با من
که بیرخت نفسی گر برآورم نار است
بغیر تو چو نشینم دمی شوم تیره
زپیش تو روم از یکنفس دلم تار است
شوم صبور چو از تو سزای من هجران
اگر شوم زدرت دور جای من داراست
بغیر حرف تو حرفی اگر زنم یاوه است
بغیر کاری تو کاری اگر کنم بار است
بغیر یاد تو یادی اگر کنم تاوان
بغیر نام تو نامی اگر برم عار است
تو ای که کار نداری جمال خوبان بین
مرا مهم تر ازین کار و بار بسیار است
سپاه دیو نشسته است در کمینگه عمر
دلا مخسب که چشم حریف بیدار است
مجو گشاد ز زلفی که کج مج و تیره است
شفا مخواه زچشمی که مست و بیمار است
بهر چه مینگری روی حق در آن می بین
که از پرستش اغیار یار بیزار است
نوید چارهٔ بیچارگان بفیض رسان
که تا بچاره رسیدن حیات ناچار است
بخور غمم که سراپایم از غمت زار است
برس برس که زغمزه نماند جز نفسی
بوصل خویش بمن زس که عمر بسیار است
مرا زنور حضورت دمی ممان با من
که بیرخت نفسی گر برآورم نار است
بغیر تو چو نشینم دمی شوم تیره
زپیش تو روم از یکنفس دلم تار است
شوم صبور چو از تو سزای من هجران
اگر شوم زدرت دور جای من داراست
بغیر حرف تو حرفی اگر زنم یاوه است
بغیر کاری تو کاری اگر کنم بار است
بغیر یاد تو یادی اگر کنم تاوان
بغیر نام تو نامی اگر برم عار است
تو ای که کار نداری جمال خوبان بین
مرا مهم تر ازین کار و بار بسیار است
سپاه دیو نشسته است در کمینگه عمر
دلا مخسب که چشم حریف بیدار است
مجو گشاد ز زلفی که کج مج و تیره است
شفا مخواه زچشمی که مست و بیمار است
بهر چه مینگری روی حق در آن می بین
که از پرستش اغیار یار بیزار است
نوید چارهٔ بیچارگان بفیض رسان
که تا بچاره رسیدن حیات ناچار است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
مرا زجام خیالش شراب در پیش است
بهر کجا نگرم آفتاب در پیش است
زتوبه دم نتوان زد مدام زان لب لعل
بهر کجا که نشستم شراب در پیش است
مرا که سینه کبابست و لعل یار شراب
زخوان حق نعم بی حساب در پیش است
اصول دین چکنم با فروع آن چه مرا
زخط و خال بتان صد کتاب در پیش است
اگرنه دل بسر زلف او گرفت قرار
چرا همیشه مرا اضطراب در پیش است
زعشق مستم و ناصح فتاده در پی من
بلاست در پس و حال خراب در پیش است
بهر بتی که به بینم سبک زجای روم
گر آن بروز برم انقلاب در پیش است
کجا روم که بدورم محیط گشت سرشک
بهر کجا که کنم روی آب در پیش است
گذشتی از چه زتقوی و علم و زهد و ادب
هنوز فیض تراصد حجاب در پیش است
بهر کجا نگرم آفتاب در پیش است
زتوبه دم نتوان زد مدام زان لب لعل
بهر کجا که نشستم شراب در پیش است
مرا که سینه کبابست و لعل یار شراب
زخوان حق نعم بی حساب در پیش است
اصول دین چکنم با فروع آن چه مرا
زخط و خال بتان صد کتاب در پیش است
اگرنه دل بسر زلف او گرفت قرار
چرا همیشه مرا اضطراب در پیش است
زعشق مستم و ناصح فتاده در پی من
بلاست در پس و حال خراب در پیش است
بهر بتی که به بینم سبک زجای روم
گر آن بروز برم انقلاب در پیش است
کجا روم که بدورم محیط گشت سرشک
بهر کجا که کنم روی آب در پیش است
گذشتی از چه زتقوی و علم و زهد و ادب
هنوز فیض تراصد حجاب در پیش است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
بر رخ مه طلعتان زلف پریشان خوش نماست
دلبری و ناز و استغنا از اینان خوش نماست
عاشقان را زاری و مسکینی و افتادگی
دلبران را پرسش احوال ایشان خوش نماست
خوبرویان را پریشان اختلاطی خوب نیست
امتناع و شرم و تمکین از نکویان خوش نماست
هر جفائی کز نکو رویان رسد باید کشید
صبر بر آزار یار از مهر کیشان خوش نماست
از لب شیرین عتاب تلخ شیرینست و خوش
تیر زهرآلوده از مژگان خوبان خوش نماست
هر چه با هر کس کنند این قوم ایشان را رسد
از نگاهی عالمی سازند ویران خوش نماست
تا نظر افکنده چندین عابد از ره برده اند
دلربائی اینچنین از دلربایان خوش نماست
بر درت افتاده ام خواهی بکش خواهی ببخش
هرچه باعاشق کنی در کیش عشق آن خوش نماست
هر چه میخواهی بگو کآید سخن زان لب نکو
تلخ و دشنام از لب شیرین دهانان خوش نماست
ساعتی برخیز و بخرام و قیامت راست کن
جلوهای قامت سرو خرامان خوش نماست
عاقلان گر چشم پوشند از نکویان عیب نیست
از خردمند این و از صاحب نظران خوش نماست
فیض ازین پس گر نگوئی شعر در طور مجاز
نسپری الا طریق اهل عرفان خوش نماست
دلبری و ناز و استغنا از اینان خوش نماست
عاشقان را زاری و مسکینی و افتادگی
دلبران را پرسش احوال ایشان خوش نماست
خوبرویان را پریشان اختلاطی خوب نیست
امتناع و شرم و تمکین از نکویان خوش نماست
هر جفائی کز نکو رویان رسد باید کشید
صبر بر آزار یار از مهر کیشان خوش نماست
از لب شیرین عتاب تلخ شیرینست و خوش
تیر زهرآلوده از مژگان خوبان خوش نماست
هر چه با هر کس کنند این قوم ایشان را رسد
از نگاهی عالمی سازند ویران خوش نماست
تا نظر افکنده چندین عابد از ره برده اند
دلربائی اینچنین از دلربایان خوش نماست
بر درت افتاده ام خواهی بکش خواهی ببخش
هرچه باعاشق کنی در کیش عشق آن خوش نماست
هر چه میخواهی بگو کآید سخن زان لب نکو
تلخ و دشنام از لب شیرین دهانان خوش نماست
ساعتی برخیز و بخرام و قیامت راست کن
جلوهای قامت سرو خرامان خوش نماست
عاقلان گر چشم پوشند از نکویان عیب نیست
از خردمند این و از صاحب نظران خوش نماست
فیض ازین پس گر نگوئی شعر در طور مجاز
نسپری الا طریق اهل عرفان خوش نماست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
چنین رخسار زیبائی که دیده است
چنین قد دل آرائی که دیده است
چنین زلف دلاویز و کمندی
فتاده بر سراپائی که دیده است
کمانی را که تیرانداز باشد
نگاه چشم شهلائی که دیده است
چنین چشمی که خلقی بیخود و مست
فکنده هر یکی جائی که دیده است
بدشنامی برد چندین دل از کار
چنین لعل شکر خائی که دیده است
لبش مرجان دهان پر درّ و گوهر
بغایت تنگ دریائی که دیده است
قیامت میشود چون میخرامد
چنین رفتار و بالائی که دیده است
دو عالم میشود روشن ز رویش
چنین خورشید سیمائی که دیده است
بغیر از فیض در پروانه دل
چنین آشوب و غوغائی که دیده است
چنین قد دل آرائی که دیده است
چنین زلف دلاویز و کمندی
فتاده بر سراپائی که دیده است
کمانی را که تیرانداز باشد
نگاه چشم شهلائی که دیده است
چنین چشمی که خلقی بیخود و مست
فکنده هر یکی جائی که دیده است
بدشنامی برد چندین دل از کار
چنین لعل شکر خائی که دیده است
لبش مرجان دهان پر درّ و گوهر
بغایت تنگ دریائی که دیده است
قیامت میشود چون میخرامد
چنین رفتار و بالائی که دیده است
دو عالم میشود روشن ز رویش
چنین خورشید سیمائی که دیده است
بغیر از فیض در پروانه دل
چنین آشوب و غوغائی که دیده است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
جان روشندلان که مظهر تست
پرتوی از جمال از هر تست
مستی عاشقان شیدائی
از لب لعل روح پرور تست
دل ما بیدلان سودائی
خستهٔ غمزهٔ ستمگر تست
مست و مخمور از شراب توایم
غم و شادی ما زساغر تست
باعث اختلاف لیل و نهار
زلف مشکین وروی انور تست
سبب انقلاب بدر و هلال
روی خوب و میان لاغر تست
همه سرگشتگان کوی توایم
همه را روی عجز بر در تست
هرچه در عالم کبیر بود
همه شرح کتاب اکبر تست
تو زمن حال دی چه میپرسی
من چگویم زدل چو دل برتست
لطف و رحمت زبنده باز مگیر
فیض از جان کمینه چاکرتست
پرتوی از جمال از هر تست
مستی عاشقان شیدائی
از لب لعل روح پرور تست
دل ما بیدلان سودائی
خستهٔ غمزهٔ ستمگر تست
مست و مخمور از شراب توایم
غم و شادی ما زساغر تست
باعث اختلاف لیل و نهار
زلف مشکین وروی انور تست
سبب انقلاب بدر و هلال
روی خوب و میان لاغر تست
همه سرگشتگان کوی توایم
همه را روی عجز بر در تست
هرچه در عالم کبیر بود
همه شرح کتاب اکبر تست
تو زمن حال دی چه میپرسی
من چگویم زدل چو دل برتست
لطف و رحمت زبنده باز مگیر
فیض از جان کمینه چاکرتست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
دلم با گلرخان تا خو گرفتست
ز گلزار حقیقت بو گرفتست
زمهروئی کتابی پیش دارد
بمعنی انس و با خط خو گرفتست
زحسن بیوفا میخواند آیات
رهی از لا بالا هو گرفتست
بهنگام نمازش رو بحق است
ولیکن قبله زان ابرو گرفتست
برای سنت عطرش نسیمی
از آن زلفان عنبر بو گرفتست
گهی زان لب گرفته ساغرمی
گهی زان نرگس جادو گرفتست
سیه چشمی که بهر قتل عشاق
هزاران دشنه از هر سو گرفتست
بمن یکذره از من نیست باقی
سرا پای وجودم او گرفتست
سر قتل من بیمار دارد
بنازم شیوه نیکو گرفتست
کمان و تیر بهر صید دلها
از آن چشم و از آن ابرو گرفتست
خط سبزش خبر آورد ناگه
که ملک روم را هندو گرفتست
بیا تا رخت بر بندیم ای فیض
که دل زین گنبد نه تو گرفتست
ز گلزار حقیقت بو گرفتست
زمهروئی کتابی پیش دارد
بمعنی انس و با خط خو گرفتست
زحسن بیوفا میخواند آیات
رهی از لا بالا هو گرفتست
بهنگام نمازش رو بحق است
ولیکن قبله زان ابرو گرفتست
برای سنت عطرش نسیمی
از آن زلفان عنبر بو گرفتست
گهی زان لب گرفته ساغرمی
گهی زان نرگس جادو گرفتست
سیه چشمی که بهر قتل عشاق
هزاران دشنه از هر سو گرفتست
بمن یکذره از من نیست باقی
سرا پای وجودم او گرفتست
سر قتل من بیمار دارد
بنازم شیوه نیکو گرفتست
کمان و تیر بهر صید دلها
از آن چشم و از آن ابرو گرفتست
خط سبزش خبر آورد ناگه
که ملک روم را هندو گرفتست
بیا تا رخت بر بندیم ای فیض
که دل زین گنبد نه تو گرفتست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
نه فلک چرخ زنان سودائی تست
بیخود افتاده زمین یکتن شیدائی تست
جز تماشای جمال تو تماشائی نیست
هر که حیران جمالیست تماشائی تست
هر که افراخت بدعوائی نکوئی کردن
گر بود راست همان سایة زیبائی تست
سروقدان که زبالائی بالا بالند
آن زبالای برازندة بالائی تست
هر گلی را که بود رنگ درینگلشن و بوی
شمة از گل خود رستة زیبائی تست
از ازل تاباند بینش هر بینائی
همه یک بینش در پردة بینائی تست
هر چه را دردو جهان نور هویدائی هست
همه یک ذره خورشید هویدائی تست
سرّ پنهان شدن روح نهان بودن تو
رمز پیدا شدن قالب پیدائی تست
هر کجا رسم توانائی و دانائی هست
نور دانائی تو زور توانائی تست
بنده خود کیست که خود رأی بود در کاری
لاف خودرائی ما پرتو خود رائی تست
بسزای تو نکردیم دمی بندگیت
آنچه هست سزاوار تو آقائی تست
فیض خود را تو بکردار خوش آراسته کن
حسن گفتار نه در خورد خود آرائی تست
بیخود افتاده زمین یکتن شیدائی تست
جز تماشای جمال تو تماشائی نیست
هر که حیران جمالیست تماشائی تست
هر که افراخت بدعوائی نکوئی کردن
گر بود راست همان سایة زیبائی تست
سروقدان که زبالائی بالا بالند
آن زبالای برازندة بالائی تست
هر گلی را که بود رنگ درینگلشن و بوی
شمة از گل خود رستة زیبائی تست
از ازل تاباند بینش هر بینائی
همه یک بینش در پردة بینائی تست
هر چه را دردو جهان نور هویدائی هست
همه یک ذره خورشید هویدائی تست
سرّ پنهان شدن روح نهان بودن تو
رمز پیدا شدن قالب پیدائی تست
هر کجا رسم توانائی و دانائی هست
نور دانائی تو زور توانائی تست
بنده خود کیست که خود رأی بود در کاری
لاف خودرائی ما پرتو خود رائی تست
بسزای تو نکردیم دمی بندگیت
آنچه هست سزاوار تو آقائی تست
فیض خود را تو بکردار خوش آراسته کن
حسن گفتار نه در خورد خود آرائی تست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
پای تا سر همه ام در غمت اندیشه شدست
زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شدست
خواهش من دگر و آنچه تو خواهی دگرست
نخل امید مرا غیرت تو تیشه شدست
هر نهالی که خیال قد و بالای تو گشت
ریشهٔ شد بدل اکنون همه دل ریشه شدست
دم بدم در دلم از غصه نهالی کارم
از درخت غم تو باغ دلم بیشه شدست
بیش ازین تاب جفای تو ندارم جانا
بس که بگداخت سراپای دلم شیشه شدست
متصل میکندش تا که در آرد از پای
غم هجران تو بنیاد مرا تیشه شدست
ناله ام مطرب و خون باده و چشمم ساغر
یادتو ساقی این بزم و دلم شیشه شدست
گل سرخست رخت یاشده از می گلگون
زعفرانیست رخم یا گل کافیشه شدست
بس که در حسن سراپای تو اندیشه نمود
پای تا سر دل حیرت زده اندیشه شدست
فیض هر روز بنظم غزلی پردازد
سفتن گوهر معنیش مگر پیشه شدست
زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شدست
خواهش من دگر و آنچه تو خواهی دگرست
نخل امید مرا غیرت تو تیشه شدست
هر نهالی که خیال قد و بالای تو گشت
ریشهٔ شد بدل اکنون همه دل ریشه شدست
دم بدم در دلم از غصه نهالی کارم
از درخت غم تو باغ دلم بیشه شدست
بیش ازین تاب جفای تو ندارم جانا
بس که بگداخت سراپای دلم شیشه شدست
متصل میکندش تا که در آرد از پای
غم هجران تو بنیاد مرا تیشه شدست
ناله ام مطرب و خون باده و چشمم ساغر
یادتو ساقی این بزم و دلم شیشه شدست
گل سرخست رخت یاشده از می گلگون
زعفرانیست رخم یا گل کافیشه شدست
بس که در حسن سراپای تو اندیشه نمود
پای تا سر دل حیرت زده اندیشه شدست
فیض هر روز بنظم غزلی پردازد
سفتن گوهر معنیش مگر پیشه شدست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
آن ملاحت که تو داری گهر حسن آنست
به بهایش نرسد هیچ متاع ار همه جانست
ما نداریم متاعی که بود درخور وصلت
تو گران قیمتی و هر چه تو را هست گرانست
با تو سودا نتوانیم مگر لطف کنی تو
کانچه ما را به از آن نه همه چیزت به از آنست
بوسهای گر برباید ز لبت سوخته جانی
شود او زنده و جاوید و لب لعل همانست
سهل باشد ز تو سودی ببرد عاشق مسکین
کز عطای تو تو را هیچ نه نقصان نه زیانست
میزند بر لب من دست ادب قفل خموشی
ور نه بسیار سخن هست که محتاج بیانست
حرف سودا سخن سود و زیان هیچ مگو فیض
کاین سخن چون سر سودا زده گوید هذیانست
به بهایش نرسد هیچ متاع ار همه جانست
ما نداریم متاعی که بود درخور وصلت
تو گران قیمتی و هر چه تو را هست گرانست
با تو سودا نتوانیم مگر لطف کنی تو
کانچه ما را به از آن نه همه چیزت به از آنست
بوسهای گر برباید ز لبت سوخته جانی
شود او زنده و جاوید و لب لعل همانست
سهل باشد ز تو سودی ببرد عاشق مسکین
کز عطای تو تو را هیچ نه نقصان نه زیانست
میزند بر لب من دست ادب قفل خموشی
ور نه بسیار سخن هست که محتاج بیانست
حرف سودا سخن سود و زیان هیچ مگو فیض
کاین سخن چون سر سودا زده گوید هذیانست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
مژده آمد از قدوم آنکه دل جویای اوست
جان باستقبالش آمد آنکه جان ماوای اوست
مژدگانی ده قدومش را که اینک میرسد
آنکه جان مست شراب عشق روح افزای اوست
اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جای او پیوست هم دل جای اوست
اینک آمد آنکه هر جا سرو قدی ماهروی
هر چه دارد از نکوئی جمله از بالای اوست
اینک آمد آنکه جانرا مست چشم مست کرد
آنکه دلها خسته مژگان بی پروای اوست
اینک آمد تا نوازد خاطر هر خستهٔ
کو دلش صفرای او در سرش سودای اوست
اینک آمد تا بریزد جام می در جان و دل
آنکه در سرها خمار از ساغر و مبنای اوست
اینک آمد ساقی راواق صهبای الست
آنکه هر جا مستی ازنشأه صهبای اوست
در دل هر عاشقی تابی زمهر روی او
در سر هر بیدلی شوری ز استغنای اوست
نالهای زار ما بر بوی گلزار ویست
داغهای سینهٔ ما سایهٔ گلهای اوست
خیز و استقبال کن بس جان و دل درپای ریز
آنکه را جان و دل و تن منزل و ماوای اوست
فیض خامش کن که نتوانی زوصفش دم مزن
آنچه گفتی هم کفی از موجه دریای اوست
جان باستقبالش آمد آنکه جان ماوای اوست
مژدگانی ده قدومش را که اینک میرسد
آنکه جان مست شراب عشق روح افزای اوست
اینک آمد تا که در جان و دل من جا کند
آنکه هم جان جای او پیوست هم دل جای اوست
اینک آمد آنکه هر جا سرو قدی ماهروی
هر چه دارد از نکوئی جمله از بالای اوست
اینک آمد آنکه جانرا مست چشم مست کرد
آنکه دلها خسته مژگان بی پروای اوست
اینک آمد تا نوازد خاطر هر خستهٔ
کو دلش صفرای او در سرش سودای اوست
اینک آمد تا بریزد جام می در جان و دل
آنکه در سرها خمار از ساغر و مبنای اوست
اینک آمد ساقی راواق صهبای الست
آنکه هر جا مستی ازنشأه صهبای اوست
در دل هر عاشقی تابی زمهر روی او
در سر هر بیدلی شوری ز استغنای اوست
نالهای زار ما بر بوی گلزار ویست
داغهای سینهٔ ما سایهٔ گلهای اوست
خیز و استقبال کن بس جان و دل درپای ریز
آنکه را جان و دل و تن منزل و ماوای اوست
فیض خامش کن که نتوانی زوصفش دم مزن
آنچه گفتی هم کفی از موجه دریای اوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
زار و نزار و خسته ام و بی قرار دوست
از من ای صبا ببر خبری تا دیار دوست
گو یاد کن زحال جگر خستگان هجر
آنشب که هست روز و شب اندر کنار دوست
کی در خور غمست و فراق آنکه سالها
بوده است در نعیم وصال و جوار دوست
قطع امید کرده زدنیا و آخرت
نومید از دو عالم و امیدوار دوست
بر رهگذار دوست نشسته است منتظر
بر کف گرفته جان ز برای نثار دوست
درگردنت صبا چو تنم خاک ره شود
در کوی دوست ریزش و در رهگذار دوست
ای آنکه واقفی زدرون و برون کار
رمزی بما بگوی ز اسرار کار دوست
جز کار و بار دوست ندانیم کار و بار دگر
مائیم جانی و دلی و کار و بار دوست
صبر و وفا نیاز وفنا فیض کار ماست
جور و جفا و غنچ و دلالست کار دوست
از من ای صبا ببر خبری تا دیار دوست
گو یاد کن زحال جگر خستگان هجر
آنشب که هست روز و شب اندر کنار دوست
کی در خور غمست و فراق آنکه سالها
بوده است در نعیم وصال و جوار دوست
قطع امید کرده زدنیا و آخرت
نومید از دو عالم و امیدوار دوست
بر رهگذار دوست نشسته است منتظر
بر کف گرفته جان ز برای نثار دوست
درگردنت صبا چو تنم خاک ره شود
در کوی دوست ریزش و در رهگذار دوست
ای آنکه واقفی زدرون و برون کار
رمزی بما بگوی ز اسرار کار دوست
جز کار و بار دوست ندانیم کار و بار دگر
مائیم جانی و دلی و کار و بار دوست
صبر و وفا نیاز وفنا فیض کار ماست
جور و جفا و غنچ و دلالست کار دوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
حلقهٔ آن در شدنم آرزوست
بر در او سرزدنم آرزوست
چند بهر یاد پریشان شوم
خاک در او شدنم آرزوست
خاک درش بوده سرم سالها
باز هوای وطنم آرزوست
تا که بجان خدمت جانان کنم
دامن جان بر زدنم آرزوست
بهر تماشای سراپای او
دیده سراپاشدنم آرزوست
دیده ام از فرقت او شد سفید
بوئی از آن پیرهنم آرزوست
مرغ دلم در قفس تن بمرد
بال پر و جان زدنم آرزوست
بر در لب قفل خموشی زدم
سوی خموشان شدنم آرزوست
عشق مهل فیض که با جان رود
زندگی در کفنم آرزوست
بر در او سرزدنم آرزوست
چند بهر یاد پریشان شوم
خاک در او شدنم آرزوست
خاک درش بوده سرم سالها
باز هوای وطنم آرزوست
تا که بجان خدمت جانان کنم
دامن جان بر زدنم آرزوست
بهر تماشای سراپای او
دیده سراپاشدنم آرزوست
دیده ام از فرقت او شد سفید
بوئی از آن پیرهنم آرزوست
مرغ دلم در قفس تن بمرد
بال پر و جان زدنم آرزوست
بر در لب قفل خموشی زدم
سوی خموشان شدنم آرزوست
عشق مهل فیض که با جان رود
زندگی در کفنم آرزوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
گو برو عقل از سرم در سر هوای یار هست
گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست
بر تنم سر سرنگون شو شور عشقش بجاست
دیده ام گو غرق خون شو حسرت دیدار هست
در کدوی سر شراب عشق و در دل مهر دوست
در درون عاشقان میخانه و خمار هست
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست
ای که نظاره بگلهای گلستان میکنی
دیدهٔ جانرا جلا ده در دلت گلزار هست
بار تن بر جان منه گر بار خواهی بر درش
کافرم من گر گران جانرا بر او بار هست
بر دل و جان کن گوارا هر چه آید از حبیب
درد خوشتر آدمی را درد کی در کار هست
فیض پندارد کسی از حال او آگاه نیست
حرف رندیهای او بر سرهر بازار هست
گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست
بر تنم سر سرنگون شو شور عشقش بجاست
دیده ام گو غرق خون شو حسرت دیدار هست
در کدوی سر شراب عشق و در دل مهر دوست
در درون عاشقان میخانه و خمار هست
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست
ای که نظاره بگلهای گلستان میکنی
دیدهٔ جانرا جلا ده در دلت گلزار هست
بار تن بر جان منه گر بار خواهی بر درش
کافرم من گر گران جانرا بر او بار هست
بر دل و جان کن گوارا هر چه آید از حبیب
درد خوشتر آدمی را درد کی در کار هست
فیض پندارد کسی از حال او آگاه نیست
حرف رندیهای او بر سرهر بازار هست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
بیا که از ازلم با تو آشنائی هست
زعکس روی تو در دیده روشنائی هست
بدل زچشم خرابت خرابی و مستی
بجان زباده لعل تو جانفزائی هست
زتاب زلف تو گر دل بخویش می پیچد
زلعل دلکشت اسباب دلگشائی هست
مرا زشیوه بیگانگیت باکی نیست
میان عشق من و حسنت آشنائی هست
اگرچه دست من از دامن تو کوتاهست
ولیک دامن لطف ترا رسائی هست
زسنگ قهر تو بر دل شکستی ار آید
زلطفهای لطیف تو مومیائی هست
دل شکسته کجا بندم و دهم بکدام
زپای تا سرت آئین دلربائی هست
سزد که فخر کند بر شهان گدای درت
که پادشاهی عالم درین گدائی هست
نمیرسد بجدائی غمی درین عالم
چه هر کجا که غمی هست در جدائی هست
چنانکه با تو مرا جانب وفا مرعیست
ترا وفای مراعات بیوفائی هست
نیازمند خدا از دو کون مستغنی است
که هر چه در دو جهان هست در خدائی هست
توان بتقوی و طاعت جهان بدست آورد
رساست دست کسی را که پارسائی هست
توانی آنکه کنی بر دو کون پادشهی
اگر ترا بسر خویش پادشاهی هست
سجود شکر بود فرض بی نوایانرا
هزار راحت در رنج بینوائی هست
اگر چه فیض بمقصود ره نمیداند
ولیک در طلبش نور رهنمائی هست
زعکس روی تو در دیده روشنائی هست
بدل زچشم خرابت خرابی و مستی
بجان زباده لعل تو جانفزائی هست
زتاب زلف تو گر دل بخویش می پیچد
زلعل دلکشت اسباب دلگشائی هست
مرا زشیوه بیگانگیت باکی نیست
میان عشق من و حسنت آشنائی هست
اگرچه دست من از دامن تو کوتاهست
ولیک دامن لطف ترا رسائی هست
زسنگ قهر تو بر دل شکستی ار آید
زلطفهای لطیف تو مومیائی هست
دل شکسته کجا بندم و دهم بکدام
زپای تا سرت آئین دلربائی هست
سزد که فخر کند بر شهان گدای درت
که پادشاهی عالم درین گدائی هست
نمیرسد بجدائی غمی درین عالم
چه هر کجا که غمی هست در جدائی هست
چنانکه با تو مرا جانب وفا مرعیست
ترا وفای مراعات بیوفائی هست
نیازمند خدا از دو کون مستغنی است
که هر چه در دو جهان هست در خدائی هست
توان بتقوی و طاعت جهان بدست آورد
رساست دست کسی را که پارسائی هست
توانی آنکه کنی بر دو کون پادشهی
اگر ترا بسر خویش پادشاهی هست
سجود شکر بود فرض بی نوایانرا
هزار راحت در رنج بینوائی هست
اگر چه فیض بمقصود ره نمیداند
ولیک در طلبش نور رهنمائی هست