عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
معلم را بگو فریاد از آن شوخ
ز شوخی کشت شهری داد از آن شوخ
ازین شیرینی گفتار ترسم
که صد شیرین شود فرهاد از آن شوخ
جفایی میکند کز صد وفا به
از آن با صد غمم دلشاد از آن شوخ
بیادش میخورم صد کاسه خون
بهر مجلس که آرم یاد از آن شوخ
سرای مهر را اهلی بنا کرد
بنای جور شد بنیاد از آن شوخ
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
مسکینی ما را نتوان شرح و بیان کرد
مسکین تر از آنیم که تقریر توان کرد
کار می و معشوقه سراسر همه سودست
از کس نشنیدم که درین کار زیان کرد
المنه لله که در صید گه عشق
تیر تو مرا در صف عشاق نشان کرد
باور نکنم من که پری تو بحسن است
حسنی اگرش بود چرا از تو نهان کرد
شاید که دل کوه بفریاد در آید
امروز که اهلی ز غم عشق فغان کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
از روزگار تیره دلم بر غبار چند؟
روزم سیاه شد ستم روزگار چند؟
ای آفتاب، شام غم صبح عیش کن
دود چراغ و محنت شبهای تار چند؟
از خون دل کنار و برم لاله زار شد
خود در میان آتش و گل در کنار چند؟
وصلت بکام غیر و من از غیرتم هلاک
چون دست من بگل نرسد زخم خار چند؟
عمری بود که منتظر جان سپردنم
مردم ز انتظار اجل، انتظار چند؟
شد اهلی از جفای تو دیوانه عاقبت
عقل و شکیب تاکی و صبر و قرار چند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
نامه شوق ترا تا بکبوتر ندهند
مرغ را ره بسر کوی تو دلبر ندهند
گر بجنت سوی مستان نگری با همه چشم
زهر چشم تو بصد شربت کوثر ندهند
سرو قدان جهان نخل مرادند ولی
بجز ازسنگ ستم میوه دیگر ندهند
یارب این تازه نهالان ز کدامین چمنند
که خورند از دل ما آب و بما بر ندهند
قیمت وصل بتان گرچه بود جان اهلی
جان دهم گر بدهندم چکنم گر ندهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
هرچند آهنین دل ما ناز بیش کرد
آهن ربای همت ما کار خویش کرد
بسی شیرهای جان بهم آمیخت روزگار
تا لعل یار شربت دلهای ریش کرد
هر جانبی بقصد محبان کشید تیغ
اول مرا زمانه بد مهر پیش کرد
خارم ز لب بجای رطب نوخطان دهند
بخت سیاه نوش مرا جمله نیش کرد
اهلی فکند یوسف جان را بچاره غم
بیگانه با کسی نکند آنچه خویش کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
یاران چه شد که پرسش یاری نمیکند
بر دردمند خویش گذاری نمیکنند
از غصه بر کنار و چو گل در کنار هم
برما نظر ز گوشه کناری نمیکنند
مارا بسوخت یاد حریفان و این گروه
یادی ز حال سوخته باری نمیکنند
مردیم از انتظار و رفیقان بیوفا
آخر گذار هم بمزاری نمیکنند
اهلی ترا بناله که فریاد رس شود؟
کاین ناله های سرد تو کاری نمیکنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
گر قسمن ما شد ز ازل غم چه توان کرد؟
وین دردی غم گر نرسد هم چه توان کرد؟
گفتی که بپرداز دل از دردم و خوش باش
چون درد تو از دل نشود کم چه توان کرد؟
از دوستیت دشمن من شد همه عالم
ایدوست بگو با همه عالم چه توان کرد؟
زخمی که زدی بر جگر ریش من از هجر
چون چاره هلاک است به مرهم چه توان کرد؟
زاهد ز کف دوست ننوشید می خلد
حیوان صفتی گر نشد آدم چه توان کرد؟
گیرم که پریشانی ایام شود جمع
با فتنه آن کاکل پرخم چه توان کرد؟
وصف لب خاموش تو اهلی چه بگوید
جایی که مسیحا نزند دم چه توان کرد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
در چنگ غمت سخت اسیرم چه توان کرد؟
راضی بهلاکم چه نمیرم چه توان کرد؟
بی زر نتوان دامن یوسف بکف آورد
مسکین من محروم فقیرم چه توان کرد؟
در روز جوانی نزدم صید مرادی
امروز که افتاده و پیرم چه توان کرد؟
گیرم که شفابخش شود لعل تو روزی
آن روز که درمان نپذیرم چه توان کرد؟
هرچند که من کوه غمم در صف عشاق
در چشم رقیب تو حقیرم چه توان کرد؟
گر کار بجان میرسد از جان گذرم هست
وز لعل لبت نیست گریزم چه توان کرد؟
در بند غم او جگرم سوخت چو اهلی
با اینهمه چون پند نگیرم چه توان کرد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
خاری که راه در دل از آن جور پیشه کرد
از بسکه ماند در دلم آن خار ریشه کرد
سنگین دلی است صورت شیرین که کوهکن
بوسی تراش ازو نتواند به تیشه کرد
مردم پری به شیشه، گر از ساحری کنند
چشم خوش تو مردم ساحر بشیشه کرد
هرکس که مست آهوی چشم تو گشته است
مشنو که پنجه با سگ او شیر بیشه کرد
ورد فرشته بود چو اهلی طریق من
تعلیم غمزه تو مرا سحر پیشه کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
نیست جان رفتن که نور از چشم روشن میرود
این بود کان نور چشم از دیده من میرود
دست من گیرید یا دامان او کز رفتنش
پایم از جا صبرم از دل جانم از تن میرود
همچو برق از دیده رفت آن شوخ خرمن سوز من
وه که از آه درون دودم به خرمن میرود
دامن چون دامن صحراست دایم لاله زار
بسکه خون دل ز چشمم تا بدامن میرود
چشم ما گلشن شد از خون جگر و آن سروناز
میگذارد چشم ما و سوی گلشن میرود
خلق پندارند کاتش در سرای من فتاد
شب چو دود دل ز آهم سوی روزن میرود
سوی گلشن آن پری با مردم بیگانه رفت
اهلی دیوانه از جورش بگلخن میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
هرگز غبار حسرت دور از دلم نشد
هرگز ز صد مراد یکی حاصلم نشد
گر خار پای گشتم و گر خاک ره شدم
آن شاخ گل بهیچ صفت مایلم نشد
گفتم که تحفه سگ او دل کنم ولی
آنهم قبول از دل نا مقبلم نشد
هرچند بخت تیره بتاریکی ام بسوخت
جز برق آه روشنی محفلم نشد
خار ستم که از غم او بود بر دلم
تا بر نرست گل ز گلم از دلم نشد
روی زمین بشست دو چشمم ز اشک شور
وین شوری غم از دل و آب و گلم نشد
آسان نگشت کوی تو منزل چو اهلی ام
تا سر نرفت کوی تو سر منزلم نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
نیاز من نخرد کس، که کس فقیر مباد
بناز حسن فروشان کسی اسیر مباد
به نیم ذره نکرد اعتبارم آن خورشید
به چشم یار کسی اینچنین حقیر مباد
دو دیده بر سر دل شد چو پیر کنعانم
بلای عشق جوانان وبال پیر مباد
هلاک کرد مرا خشم و ناز آن بدخو
کسی خزاب بتان بهانه گیر مباد
علاج زخم دل خود چه میکنی اهلی
جراحت دل عاشق دوا پذیر مباد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
هرکه چون باد از سر کوی تو بیرون میرود
کس نمیداند که از آشفتگی چون میرود
پای رفتن نیست عاشق را کزین دربگذرد
میفشاند سیل اشک از چشم و در خون میرود
پیش لیلی گر رود از چشم مجنون خون چه شد
آه از آنساعت که او از چشم مجنون میرود
جان نکو بیرون کن از تن تا درآیم در دلت
چون تویی ای جان من از خویش بیرون میرود
خون من دامان گردون چون شفق خواهد گرفت
بسکه خون دل ز چشم از جور گردون میرود
چرخ اگر بدمهر شد کس را نکرد از مهر منع
بر من از جور فلک ظلم تو افزون میرود
گر بافسون چاره بیچارگان سازد حکیم
کور مادرزاد اهلی کی به افسون میرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
آه گر می ز غمت عاشق غمناک نزد
که ز سوزش دگری جامه بتن چاک نزد
پر گرانجان مشو ایخواجه که روح الله هم
تا سبکروح نشد پای بر افلاک نزد
کشته صید گه عشق سرافراز نشد
تا سرش دست بر آن حلقه فتراک نزد
کس چراغی شب غم بر ره مجنون ننهاد
تا ز سوز دل خود شعله بخاشاک نزد
بی تو اهلی چو بسر خاک کند نیست عجب
عجب آنست که بر دیده چرا خاک نزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
هرکس که چشم مست تو نظاره میکند
مژگان بصد سنان جگرش پاره میکند
جاییکه صد هزار سر افتاده هر طرف
در آن میان که زخم مرا چاره میکند؟
رحمی بکن بمردم عالم که هر که هست
فریاد از آن دو نرگس خونخواره میکند
تا ننگرند روی تو چاووش غیرتت
خلق از وجود در عدم آواره میکند
من خود ننالم از تو بجور و جفا ولی
داد از ستم که بخت ستمکاره میکند
شیرین برفت از نظر و کوهکن هنوز
چون صورت ایستاده و نظاره میکند
اهلی که پاره پاره دل از خویش میبرید
این بار ترک خویش به یکباره میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
چو دل بوصل نهم جور یار نگذارد
چو یار رحم کند روزگار نگذارد
کنار من فلک از گریه خون کند جیحون
که آرزوی دلم در کنار نگذارد
تو غنچه لب چو شکفتی ز دست من رفتی
چو گل شکفت کس اورا بخار نگذارد
سموم هجر تو خواهم که تشنه لب میرم
مگر برحمت خود کردگار نگذارد
به بیقراری اهلی رقیب کرد قرار
ولی فلک همه بر یک قرار نگذارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بر من از دورش بنوبت ساغر می میرسد
نوبت ما یارب از دور فلک کی میرسد
مرهمی تا کی رسد بر ریش دل از لعل او
حالیا زان غمزه ام زخم پیاپی میرسد
عاشق لب تشنه را از ساقی دور فلک
دیده پرخون میشود تا جرعه یی می میرسد
در تحمل جان سخت من چو سنگ خاره است
زینهمه سختی که بر جان من از وی میرسد
باد اگر بر استخوانم میوزد از سوز دل
آتش سوزنده را ماند که بر نی میرسد
صبر کن از زخم دل اهلی که آن ابرو کمان
مرهمی گرمی نهد صد ناوک از پی میرسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
گویند شب جمعه مخور می که غم آرد
این هیچ تعلق بشب جمعه ندارد
آبی اگر از می برخ کار نیارم
از خاک تنم لشکر غم گرد برآرد
کار دل ماراست شد از زلف کج دوست
آن کار مبادا که خدا راست نیارد
بحر اینهمه طوفان نکند همچو تو ای چشم
ابر اینهمه مانند تو سیلاب ندارد
کار همه اهلی چو زر از دولت او شد
من آن مس قلبم که به هیچم نشمارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
بهر جان قصد تو گر بر دل مجروح بود
جان به شکرانه دهد هر که سبکروح بود
مردم ای مرهم دل عاقبت انصاف بده
دل من تا بکی از داغ تو مجروح بود
در چنین بحر بلا مردمک دیده بس است
که بطوفان غم آسوده تر از نوح بود
در مسجد همه وقتی نگشایند به خلق
در میخانه عشق است که مفتوح بود
جان من با تو توان نسبت شخصی کردن
که سرا پای وجودش همه از روح بود
حال اهلی که چه شمع از غم دل میسوزد
گر نیاید بزبان پیش تو مشروح بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ابر نوروزی چو گل را بر ورق شبنم زند
غنچه تر سازد دماغ و خنده بر عالم زند
ای رقیب این جور تا کی کآخر اندر خرمنت
دود آه شب نشینان آتش ماتم زند
گریه حسرت ز حد شد ساقیا ساغر بیار
ترسم این طوفان محنت عالمی بر هم زند
ز آتش عشقت ملک را جان چو ما هرگز نسوخت
آه کاین برق بلا در خرمن آدم زند
تا ز زلفت دم زدم چون نافه خونین دل شدم
خون شود هر دل که از بوی محبت دم زند
خاک آدم در ازل عشق تو چون با غم سرشت
نیست آدم هرکه در عالم دمی بی غم زند
اهل مجلس را نماند خرمی گر بشنود
ناله اهلی که آتش در دل خرم زند