عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
نرگس رعنا اگر چشم و چراغ گلشن است
لاله یی کز خون دل دارد نشان چشم من است
حاجت گفتن ندارد حال من ای شمع حسن
قصه جانسوزی پروانه حرفی روشن است
دست چون در خون من دارد! اگر با دیگری
دست در گردن کند خون منش در گردن است
آتش غم ساقیا ننشاند الا آب می
رحم کن ای ابر رحمت کاتشم در خرمن است
جیب آن دارد از پیراهن یوسف نشان
گکوری ایبرا در اینهمان پیراهن است
حال سوز دوستان ای شمع میدانی ولی
من از آن سوزم که چشمت بر زبان دشمن است
نگسلم اهلی به جور از دامن آن گل چو خار
هر کجا خواهد شدن دست منش در دامن است
لاله یی کز خون دل دارد نشان چشم من است
حاجت گفتن ندارد حال من ای شمع حسن
قصه جانسوزی پروانه حرفی روشن است
دست چون در خون من دارد! اگر با دیگری
دست در گردن کند خون منش در گردن است
آتش غم ساقیا ننشاند الا آب می
رحم کن ای ابر رحمت کاتشم در خرمن است
جیب آن دارد از پیراهن یوسف نشان
گکوری ایبرا در اینهمان پیراهن است
حال سوز دوستان ای شمع میدانی ولی
من از آن سوزم که چشمت بر زبان دشمن است
نگسلم اهلی به جور از دامن آن گل چو خار
هر کجا خواهد شدن دست منش در دامن است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بکوی عشق که طوفان نوح از آن وادی است
هزار ساله غم از بهر یک نفس شادی است
غلام همت آنم که بنده عشق است
که سرو با همه همت غلام آزادی است
حکایتی که صبا میکند ز وعده وصل
بسی خوش است ولیکن حکایت بادی است
ز پیر میکده جو آب خضر اگر خواهی
ز خانقاه چه خواهی؟ که دیو ره هادی است
خراب کرد غمم خانه تن و غم نیست
که این خرابی تن موجب دل آبادی است
تغافل تو کند صید خویش اهلی را
نگاه کردن دزدیده عین صیادی است
هزار ساله غم از بهر یک نفس شادی است
غلام همت آنم که بنده عشق است
که سرو با همه همت غلام آزادی است
حکایتی که صبا میکند ز وعده وصل
بسی خوش است ولیکن حکایت بادی است
ز پیر میکده جو آب خضر اگر خواهی
ز خانقاه چه خواهی؟ که دیو ره هادی است
خراب کرد غمم خانه تن و غم نیست
که این خرابی تن موجب دل آبادی است
تغافل تو کند صید خویش اهلی را
نگاه کردن دزدیده عین صیادی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
بسکه هرجا صفت خون دل آشامی ماست
در همه معرکه یی قصه بد نامی است
جام می زهر شود در دل ما بی لب تو
زهر خوردن به از این جام می آشامی ماست
ما که افروخته ایم آتش دل شمع صفت
هرچه آید بسر ما همه از خامی ماست
چون سرانجام بدو نیک بجز مردن نیست
کشته در عشق شدن نیز سرانجامی ماست
عاقبت جان تو اهلی ز کف ساقی عشق
گر بکامی رسد از دولت ناکامی ماست
در همه معرکه یی قصه بد نامی است
جام می زهر شود در دل ما بی لب تو
زهر خوردن به از این جام می آشامی ماست
ما که افروخته ایم آتش دل شمع صفت
هرچه آید بسر ما همه از خامی ماست
چون سرانجام بدو نیک بجز مردن نیست
کشته در عشق شدن نیز سرانجامی ماست
عاقبت جان تو اهلی ز کف ساقی عشق
گر بکامی رسد از دولت ناکامی ماست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
نه از طرب هوس گشت با غم افتادست
هوای نو گل خود در دماغم افتادست
چه تیره است شبم با وجود آتش دل
مگر که چشم بدی بر چراغم افتادست
هلاک خود طلبم من که می خورم بی تو
گمان مبر که نظر بر فراغم افتادست
چو لاله بر سر راهت فتاده ام بنگر
که هوش رفته و از کف ایاغم افتادست
بکوی او همه جا لاله زار شد اهلی
ز بسکه پنبه خونین ز داغم افتادست
هوای نو گل خود در دماغم افتادست
چه تیره است شبم با وجود آتش دل
مگر که چشم بدی بر چراغم افتادست
هلاک خود طلبم من که می خورم بی تو
گمان مبر که نظر بر فراغم افتادست
چو لاله بر سر راهت فتاده ام بنگر
که هوش رفته و از کف ایاغم افتادست
بکوی او همه جا لاله زار شد اهلی
ز بسکه پنبه خونین ز داغم افتادست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
آن شمع که پروانه صفت بال و پرم سوخت
هرگاه که در خاطرم آید جگرم سوخت
جز صورت او در نظرم هیچ نیاید
کز یک نگه آن مه، دو جهان در نظرم سوخت
از غیرت اغیار چراغ دل و جان مرد
کرد از رخ خود زنده و غیرت دگرم سوخت
ای شمع شب افروز که ماندی ز نظر دور
باز آی که بی روی تو آه سحرم سوخت
در جان منی هجر و وصالم چه تفاوت
مشتاقی حرف لب همچون شکرم سوخت
من بودم و چشمی تر از ایام و لبی خشک
در خرمنم آتش زدی و خشک و ترم سوخت
گویند که اهلی بخبر باش از آن شمع
تا چشم زدم برق بلا بی خبرم سوخت
هرگاه که در خاطرم آید جگرم سوخت
جز صورت او در نظرم هیچ نیاید
کز یک نگه آن مه، دو جهان در نظرم سوخت
از غیرت اغیار چراغ دل و جان مرد
کرد از رخ خود زنده و غیرت دگرم سوخت
ای شمع شب افروز که ماندی ز نظر دور
باز آی که بی روی تو آه سحرم سوخت
در جان منی هجر و وصالم چه تفاوت
مشتاقی حرف لب همچون شکرم سوخت
من بودم و چشمی تر از ایام و لبی خشک
در خرمنم آتش زدی و خشک و ترم سوخت
گویند که اهلی بخبر باش از آن شمع
تا چشم زدم برق بلا بی خبرم سوخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هرچند غمی همچو غم بی درمی نیست
آنرا که بود گنج غمت هیچ غمی نیست
مردم ز خمار غم و جامم ندهد یار
در نرگس او شیوه صاحب کرمی نست
با حکم ازل مانع عاشق نتوان شد
ای خواجه برو حاجت ای بوالحکمی نیست
آن کز ستم خط تو دیدیم مگر باد
در گوش تو گوید که حکایت قلمی نیست
صورتگر چین صورت زیبا چه نماید
دل بردن عشاق بزیبا صنمی نیست
گر جام جم آیینه صفت عیب نما گشت
هر آیینه یی را صفت جام جمی نیست
بازی نخوری اهلی از ایام که هرگز
در دور فلک شیوه صاحب قدمی نیست
آنرا که بود گنج غمت هیچ غمی نیست
مردم ز خمار غم و جامم ندهد یار
در نرگس او شیوه صاحب کرمی نست
با حکم ازل مانع عاشق نتوان شد
ای خواجه برو حاجت ای بوالحکمی نیست
آن کز ستم خط تو دیدیم مگر باد
در گوش تو گوید که حکایت قلمی نیست
صورتگر چین صورت زیبا چه نماید
دل بردن عشاق بزیبا صنمی نیست
گر جام جم آیینه صفت عیب نما گشت
هر آیینه یی را صفت جام جمی نیست
بازی نخوری اهلی از ایام که هرگز
در دور فلک شیوه صاحب قدمی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
مستی که ذوق رندی و بیچارگی نیافت
مستی نکرد و لذت میخوارگی نیافت
آن گل کجا گشاد رخ خویش ای پری
کانجا هزار همچو تو نظارگی نیافت
راه عدم گرفت دلم کز مقام غم
آزادگی جز از ره آوارگی نیافت
ای برق گاه گاه وصالت مرا بسوخت
خوش آنکه گر نیافت بیکبارگی نیافت
اهلی که جان فدای سر دوستان کند
کسرا به از سگ تو بغمخوارگی نیافت
مستی نکرد و لذت میخوارگی نیافت
آن گل کجا گشاد رخ خویش ای پری
کانجا هزار همچو تو نظارگی نیافت
راه عدم گرفت دلم کز مقام غم
آزادگی جز از ره آوارگی نیافت
ای برق گاه گاه وصالت مرا بسوخت
خوش آنکه گر نیافت بیکبارگی نیافت
اهلی که جان فدای سر دوستان کند
کسرا به از سگ تو بغمخوارگی نیافت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
امید خلق باقبال و دولت خویش است
امید ما بغم و درد و حسرت خویش است
اسیر محنت عشق از هوای راحت وصل
اسیر نیست گرفتار محنت خویش است
چه غم ز داغ محبت چو شمع عاشق را
گرش ثبات قدم در مشقت خویش است
دلی غمین نگذارد به بیش و کم ساقی
غم او خورد که نه راضی بقسمت خویش است
بزیر پای خسان سرمنه چو سبزه که سرو
بلند قدریش از قدر و همت خویش است
هزار سال اگرت مهر مینماید چرخ
مباش غره که در بند فرصت خویش است
سر بهشت ندارد کز کنج غم اهلی
بهشت زنده دلان کنج خلوت خویش است
امید ما بغم و درد و حسرت خویش است
اسیر محنت عشق از هوای راحت وصل
اسیر نیست گرفتار محنت خویش است
چه غم ز داغ محبت چو شمع عاشق را
گرش ثبات قدم در مشقت خویش است
دلی غمین نگذارد به بیش و کم ساقی
غم او خورد که نه راضی بقسمت خویش است
بزیر پای خسان سرمنه چو سبزه که سرو
بلند قدریش از قدر و همت خویش است
هزار سال اگرت مهر مینماید چرخ
مباش غره که در بند فرصت خویش است
سر بهشت ندارد کز کنج غم اهلی
بهشت زنده دلان کنج خلوت خویش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
چو منع غیر مجالم در آشنایی نیست
ز آشنایی او چاره جز جدایی نیست
گذشتم از غم آن گل زرشک غیر ولی
ز خار خار دل از غیرتم رهایی نیست
دلا ز صحبت خوبان کناره کن ز ازل
که آخرش بجز از جور و بیوفایی نیست
خوشم چو بلبل مسکین بخار غم ای گل
ز بسکه برگ وصالم ز بینوایی نیست
ز آشنایی و یاری بلا کشد اهلی
خوشا کسی که بکس هیچش آشنایی نیست
ز آشنایی او چاره جز جدایی نیست
گذشتم از غم آن گل زرشک غیر ولی
ز خار خار دل از غیرتم رهایی نیست
دلا ز صحبت خوبان کناره کن ز ازل
که آخرش بجز از جور و بیوفایی نیست
خوشم چو بلبل مسکین بخار غم ای گل
ز بسکه برگ وصالم ز بینوایی نیست
ز آشنایی و یاری بلا کشد اهلی
خوشا کسی که بکس هیچش آشنایی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
رفتی و نقش روی تو از چشم تر نرفت
خال توام چو مردم چشم از نظر نرفت
خاری که از ره تو بپای دلم خلید
تا سر نزد ز خاک من از دل بدر نرفت
کارم به جان رسید ز زخم زبان خلق
جان رفت و زخم طعنه خلق از جگر نرفت
هرگز بسر نرفت شبی کز غمت چو شمع
دود دلم بگنبد افالک بر نرفت
رفتم بخاک و زیر سر از حسرتم بماند
دستی که هرگزم بکسی در کمر نرفت
مردم چو شمع و کار من از پیش عاقبت
با سوز گریه شب و آه سحر نرفت
اهلی اگرچه غرقه بخون می شود در اشک
بی سیل گریه یکنفس او بسر نرفت
خال توام چو مردم چشم از نظر نرفت
خاری که از ره تو بپای دلم خلید
تا سر نزد ز خاک من از دل بدر نرفت
کارم به جان رسید ز زخم زبان خلق
جان رفت و زخم طعنه خلق از جگر نرفت
هرگز بسر نرفت شبی کز غمت چو شمع
دود دلم بگنبد افالک بر نرفت
رفتم بخاک و زیر سر از حسرتم بماند
دستی که هرگزم بکسی در کمر نرفت
مردم چو شمع و کار من از پیش عاقبت
با سوز گریه شب و آه سحر نرفت
اهلی اگرچه غرقه بخون می شود در اشک
بی سیل گریه یکنفس او بسر نرفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
شبی که بی تو برین پیر خسته حال گذشت
شبی گذشت که گویی هزار سال گذشت
مگر بیایی و عمری نوم دهی از وصل
که عمر من همه دور از تو در ملال گذشت
خبر نداشتم از بیخودی که چون رفتی
تو خود بگوی که بر جان من چه حال گذشت
نصیحتم مکن ای همنفس که تشنه لبم
نمی توانم از آن چشمه زلال گذشت
ز بخت خفته چه در خواب غفلتی اهلی
که روز هجر رسید و شب وصال گذشت
شبی گذشت که گویی هزار سال گذشت
مگر بیایی و عمری نوم دهی از وصل
که عمر من همه دور از تو در ملال گذشت
خبر نداشتم از بیخودی که چون رفتی
تو خود بگوی که بر جان من چه حال گذشت
نصیحتم مکن ای همنفس که تشنه لبم
نمی توانم از آن چشمه زلال گذشت
ز بخت خفته چه در خواب غفلتی اهلی
که روز هجر رسید و شب وصال گذشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
بود از ازلم درد تو وین درد همان است
عشقت ز ازل هرکه رقم کرد همان است
هرچند بهار آمد و ایام خزان رفت
عشاق ترا رنگ رخ زرد همان است
آمد شب و آسوده خوابند جهانی
فریاد و فغان سگ شبگرد همان است
من زنده و تو سوخته یی مدعیان را
بر آینه خاطر من گرد همان است
اهلی بود از روز ازل مرد غم عشق
گر روز نه آنست ولی مرد همان است
عشقت ز ازل هرکه رقم کرد همان است
هرچند بهار آمد و ایام خزان رفت
عشاق ترا رنگ رخ زرد همان است
آمد شب و آسوده خوابند جهانی
فریاد و فغان سگ شبگرد همان است
من زنده و تو سوخته یی مدعیان را
بر آینه خاطر من گرد همان است
اهلی بود از روز ازل مرد غم عشق
گر روز نه آنست ولی مرد همان است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
گه نظاره دلم ایمن از رقیبان است
که هرکه هست چو من در رخ تو حیران است
چو رفت دامن وصلت ز دست من بیرون
همیشه دستم ازین غصه در گریبان است
محبت تو من از بیم خصم می پوشم
وگرنه اینکه تو بینی هزار چندان است
تو خود دلیل شو ای چشمه حیات مرا
که خضر گمشده ره هم ازین بیابان است
مدار درد سر خلق بیش ازین اهلی
دلی که خون شود از عشق بر که تاوان است
که هرکه هست چو من در رخ تو حیران است
چو رفت دامن وصلت ز دست من بیرون
همیشه دستم ازین غصه در گریبان است
محبت تو من از بیم خصم می پوشم
وگرنه اینکه تو بینی هزار چندان است
تو خود دلیل شو ای چشمه حیات مرا
که خضر گمشده ره هم ازین بیابان است
مدار درد سر خلق بیش ازین اهلی
دلی که خون شود از عشق بر که تاوان است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
امروز غیر غم زتو هیچم نصیب نیست
فردا اگر همین بود آنهم غریب نیست
در کوی عشق هرکه بمیرد عجب مدار
حیرت ز زندگیست که مردن عجیب نیست
ای بیخبر که عیب کنی سوز ناله ام
سوز از گل است از طرف عندلیب نیست
هرکس که داشت درد دلی با طبیب گفت
درد دل من است که هیچش طبیب نیست
نگذاشت برق حسن تو کسرا که جان نسوخت
وانهم که هست جان کسی عنقریب نیست
میرم به کنج بیکسی و گر رسد حبیب
چندان رقیب هست که جای حبیب نیست
اهلی شکایت تو ز ساقی نه بر حق است
کز فیض آفتاب کسی بی نصیب نیست
فردا اگر همین بود آنهم غریب نیست
در کوی عشق هرکه بمیرد عجب مدار
حیرت ز زندگیست که مردن عجیب نیست
ای بیخبر که عیب کنی سوز ناله ام
سوز از گل است از طرف عندلیب نیست
هرکس که داشت درد دلی با طبیب گفت
درد دل من است که هیچش طبیب نیست
نگذاشت برق حسن تو کسرا که جان نسوخت
وانهم که هست جان کسی عنقریب نیست
میرم به کنج بیکسی و گر رسد حبیب
چندان رقیب هست که جای حبیب نیست
اهلی شکایت تو ز ساقی نه بر حق است
کز فیض آفتاب کسی بی نصیب نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
دلا، خار ستم از پا برون خواهد شدن وقت است
غمی کز دل نشد هرگز کنون خواهد شدن وقت است
خزان غم ورق گرداند و بوی نوبهار آمد
رخ زردم ز شادی لاله گون خواهد شدن وقت است
گذشت آن خشکسان غم مریز ای دیده سیل خون
که آب چشم از شادی برون خواهد شدن وقت است
بدین بخت نگون اهلی قیامت کم کن از گریه
که طاق آسمان زین غم نگون خواهد شدن وقت است
غمی کز دل نشد هرگز کنون خواهد شدن وقت است
خزان غم ورق گرداند و بوی نوبهار آمد
رخ زردم ز شادی لاله گون خواهد شدن وقت است
گذشت آن خشکسان غم مریز ای دیده سیل خون
که آب چشم از شادی برون خواهد شدن وقت است
بدین بخت نگون اهلی قیامت کم کن از گریه
که طاق آسمان زین غم نگون خواهد شدن وقت است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
دل مرده از آنم که مسیحا نفسی نیست
فریادم از آنست که فریاد رسی نیست
از خانقه ایشیخ در کس نگشایند
معلوم شد امروز که در خانه کسی نیست
ای مرغ گرفتار که دوری ز گلستان
واماندگیت جز بشکست قفسی نیست
بگذر چو نسیم از سر این باغ که دروی
هرجا که گلی سرزده بیخار و خسی نیست
گر طالب یاری قدمی پیش نه ایشیخ
کز صومعه تا دیر مغان راه بسی نیست
در سیل غم از جای شدن کار خسان است
اهلی چو حریفان سبکی بوالهوسی نیست
فریادم از آنست که فریاد رسی نیست
از خانقه ایشیخ در کس نگشایند
معلوم شد امروز که در خانه کسی نیست
ای مرغ گرفتار که دوری ز گلستان
واماندگیت جز بشکست قفسی نیست
بگذر چو نسیم از سر این باغ که دروی
هرجا که گلی سرزده بیخار و خسی نیست
گر طالب یاری قدمی پیش نه ایشیخ
کز صومعه تا دیر مغان راه بسی نیست
در سیل غم از جای شدن کار خسان است
اهلی چو حریفان سبکی بوالهوسی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
کار از دهان او همه دم بر مراد نیست
بر هیچ اعتبار و بهیچ اعتماد نیست
بازآ که غنچه وار دل تنگ بسته است
غیر از نسیم وصل تو هیچش گشاد نیست
جان حزین من که کسی یاد او نکرد
در ورطه غمی است که کس را بیاد نیست
تو جان عالمی نه پری و نه آدمی
آدم فرشته خوی و پری حور زاد نیست
ای چرخ کج نهاد بما راست چون شوی
جز کجروی چو هیچ ترا در نهاد نیست
اهلی بجور یار چو خود دل نهاده یی
بیداد او گرت بکشد جای داد نیست
بر هیچ اعتبار و بهیچ اعتماد نیست
بازآ که غنچه وار دل تنگ بسته است
غیر از نسیم وصل تو هیچش گشاد نیست
جان حزین من که کسی یاد او نکرد
در ورطه غمی است که کس را بیاد نیست
تو جان عالمی نه پری و نه آدمی
آدم فرشته خوی و پری حور زاد نیست
ای چرخ کج نهاد بما راست چون شوی
جز کجروی چو هیچ ترا در نهاد نیست
اهلی بجور یار چو خود دل نهاده یی
بیداد او گرت بکشد جای داد نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
گاه گاهم خانه از برق وصالش روشن است
لیک تابروی نظر میافکنم در رفتن است
غارت دین میکند مژگان اومن چون کنم
کاندرین ره هر سر مویی مرا یک رهزن است
ایکه پنداری چو فانوس آتشم در پیرهن
شعله ور جانست چون شمعم که در پیراهن است
عارض خوی کرده ات ای گل ز گوهر خرمنی است
چشم از مژگان پرنم خوشه چین خرمن است
طوطی مسکین که چون من بنده خط تو شد
طوق لعل او ببین کش خون خود در گردن است
دامن نیلی قبایی شسته ام از گرد ره
زان سبب صد رود نیل از گریه ام در دامن است
غم مخور اهلی گرت سوزد فلک از داغ دل
زانکه دامن گیرش آخز چون شفق آه من است
لیک تابروی نظر میافکنم در رفتن است
غارت دین میکند مژگان اومن چون کنم
کاندرین ره هر سر مویی مرا یک رهزن است
ایکه پنداری چو فانوس آتشم در پیرهن
شعله ور جانست چون شمعم که در پیراهن است
عارض خوی کرده ات ای گل ز گوهر خرمنی است
چشم از مژگان پرنم خوشه چین خرمن است
طوطی مسکین که چون من بنده خط تو شد
طوق لعل او ببین کش خون خود در گردن است
دامن نیلی قبایی شسته ام از گرد ره
زان سبب صد رود نیل از گریه ام در دامن است
غم مخور اهلی گرت سوزد فلک از داغ دل
زانکه دامن گیرش آخز چون شفق آه من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
جان من مسکین که گرفتار غم اوست
موقوف بیک گوشه چشم کرم اوست
ما مست جفاییم و نخواهیم زساقی
هر جرعه که بی چاشنی زهر غم اوست
عمری است که در مدرسه از فکر دهانش
بحث همه اثبات وجود و عدم اوست
جز دردل ما صورت او نقش نبندد
کاین آینه غیب نما جام جم اوست
صدجان بفدای قلم صورت آنکس
کاین صورت زیبا همه نقش قلم اوست
با باد نشاید خبرش گفت ولیکن
جز باد کرا ره بحریم حرم اوست
شادند حریفان همه از عیش دمادم
خود شادی اهلی بغم دمبدم اوست
موقوف بیک گوشه چشم کرم اوست
ما مست جفاییم و نخواهیم زساقی
هر جرعه که بی چاشنی زهر غم اوست
عمری است که در مدرسه از فکر دهانش
بحث همه اثبات وجود و عدم اوست
جز دردل ما صورت او نقش نبندد
کاین آینه غیب نما جام جم اوست
صدجان بفدای قلم صورت آنکس
کاین صورت زیبا همه نقش قلم اوست
با باد نشاید خبرش گفت ولیکن
جز باد کرا ره بحریم حرم اوست
شادند حریفان همه از عیش دمادم
خود شادی اهلی بغم دمبدم اوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
گر صد هزار سال وصالت میسر است
یالله اگر بیک شب هجران برابرست
بی روی دوست مرگ به از زندگی بود
با درد هجر زهر ز تریاک خوشترست
تا مانده است یک رمق از جان تشنه ام
گر جرعه یی بود لب او روح پرورست
آن دم که مرد تشنه لب از آرزوی آب
آبش چه سود دارد اگر آب کوثرست
ناصح چو مرهمی ننهی نیش هم مزن
بر زخم خورده طعنه زدن زخم دیگرست
هرجا که بگذرم همه زخم زبان خورم
کومر همی؟ که روی زمین جمله نشترست
اهلی، گرت ز نخل رطب دست کوته است
همت بلند دار که روزی مقدرست
یالله اگر بیک شب هجران برابرست
بی روی دوست مرگ به از زندگی بود
با درد هجر زهر ز تریاک خوشترست
تا مانده است یک رمق از جان تشنه ام
گر جرعه یی بود لب او روح پرورست
آن دم که مرد تشنه لب از آرزوی آب
آبش چه سود دارد اگر آب کوثرست
ناصح چو مرهمی ننهی نیش هم مزن
بر زخم خورده طعنه زدن زخم دیگرست
هرجا که بگذرم همه زخم زبان خورم
کومر همی؟ که روی زمین جمله نشترست
اهلی، گرت ز نخل رطب دست کوته است
همت بلند دار که روزی مقدرست