عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
در عهد تو آسوده کس از داغ ستم نیست
گر سنگ سیاه است که بی آتش غم نیست
خاک قدمت هرکه شود بگذرد از عرش
ای خاک بر آن سر که ترا خاک قدم نیست
آزار دل ما مکن ای گل که حرام است
مرغ دل عاشق کم از صید حرم نیست
هر چند که جور تو ز اندیشه زیادست
تا بیش بود مهر من از جور تو کم نیست
نشکفت دل ما زنسیم کرم کس
افسوس که در باغ جهان بوی کرم نیست
خوشباش اگر درد و ملالی رسد از دوست
در جام جهان صاف سلامت همه دم نیست
اهلی مزن از همدمی ماه و شان لاف
کایشان نکنند این کرم و شان توهم نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
گویم سیاه بختی ام از دود آه کیست
چون خود ستاره سوخته باشم گناه کیست؟
جانی که من کنم که کند همچو کوهکن
سنگی که هست درره من پیش راه کیست؟
سر تاقدم در آتش محنت بسوختم
یارب چه کردم این اثر دود آه کیست؟
خلقی چو من بروی تو حیران ولی تورا
خشمی که از نگاه من است از نگاه کیست؟
عذر سگت زناله شب گر نخواستم
بس دل که شد کباب زغم عذر خواه کیست؟
اهلی بپرس بهر خدا کفتاب من
یار که گشت و شمع که گردید و ما کیست؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
عاشق مجنونم و صحرای غم جای من است
گر بمیرم دورازو کس را چه پروای من است
سوختن در آفتاب غم نه کار هر کس است
سایه من داند این محنت که همپای من است
با در و دیوار در جنگم ز مستیهای عشق
هر کجا بانگی برآید شور و غوغای من است
هر نفس نقش غلط از عشوه در کارم کند
این نه جرم اوست عیب سادگیهای من است
تلخی غم همچو اهلی بر دلم شیرین بود
آنچه پیش دیگران زهر است حلوای من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آن شوخ سوارست و سوی ما گذرش نیست
خورشید بلندست و شب ما سحرش نیست
تا کار دل ما بکجا میرسد آخر
کز غمزه خون ریز جوانان حذرش نیست
اکنون که به عاشق کشی آن شوخ خبر داد
عاشق چه نشیند مگر از خود خبرش نیست
بیچاره اسیری که گرفتار بتان شد
جز کشته شدن هیچ دوای دگرش نیست
گر چرخ دهد عرض تحمل زمه و مهر
اهلی سگ یارست بدینها ...رش نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
ای نخل آرزو لب لعلت طبیب کیست
پرورده یی عجب رطبی تا نصیب کیست
بادی که می وزد خبر هجر می دهد
بازاین سموم غم پی جان غریب کیست
هرجا که عاشقی است فلک در کمین اوست
آه این حسود سنگدل آخر رقیب کیست
با هر کسی کرشمه خاصی است یار را
کس را یقین نگشت که آن مه حبیب کیست
چون گلبن مراد به بیگانه داد گل
اهلی که نالد از غم دل عندلیب کیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
زبخت بد جگرم از جفای اوریش است
بلای بخت بدم از جفای او بیش است
چه طالع است ندانم چه بخت شور است این
گه گر جهان همه نوش است بخت من نیش است
حریف من نشود هیچ مهربان هرگز
همیشه مونس من دلبری جفا کیش است
اگر چه کوه غمی پیش کوهکن آمد
هزار کوه بلا هر طرف مرا پیش است
ز خط آن لب لعلم جگر بود پاره
فغان که نیش من است آنکه مرهم ریش است
سلامت دو جهان بخش سر بلندان است
ملامت همه عالم نصیب درویش است
اگر به خلق غمی می رسد ز بیگانه
بلا و محنت اهلی همیشه از خویش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
گرچه لب تشنه ز غم عاشق دلسوخته است
سینه چون غم به صد چاک و دهان دوخته است
گرنه آن ماه جبین می طلبد دل به چراغ
شمع رخساره برای چه برافروخته است
چند گویی که مشو بنده خوبان ناصح
بروای خواجه مرا کس بتو نفروخته است
مهره بازی کند از شعبده هردم چشمش
این همه شعبده یارب ز که آموخته است
دل دیوانه از آن خال سیه مور صفت
تخم سودا همه درجان من اندوخته است
سوی اهلی نگر ای شمع چو پروانه تست
که تو تا چشم بهم میزنی او سوخته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ببین که کار من از غم چه سخت افتادست
که دل ز دیده برون لخت لخت افتادست
ز آفتاب تو هر ذره شمع وصل افروخت
چراغ خلوت ما تیره بخت افتادست
چنین که پنبه خونین زداغ ما افتد
عجب که برگ خزان از درخت افتادست
به عشق چاره جان ساز کاندرین طوفان
نه عاقل است که در فکر رخت افتادست
بیار باده که بر تاج و تخت تکیه خطاست
ز باد فتنه سلیمان ز تخت افتادست
کجاست دست دعایی که اهلی از گریه
فتاده است به غرقاب و سخت افتادست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
دوستان خواب اجل بی وصل یارم آرزوست
بیقرارم دور ازو یکدم قرارم آرزوست
کار او جور است بامن جان بنومیدی کنم
ورنه چون شد مهربان بوس و کنارم آرزوست
زندگی می بایدم چندانکه میرم پیش او
ورنه دیگر بهر چه کارم آرزوست
اختیار از دست از آن دادم بمستی ای حریف
کامشب از می گریه بی اختیارم آرزوست
حال من اهلی نگر کز درد آن نامهربان
آرزو دارم بمرگ و صد هزارم آرزوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
تا چند باشد این غم پنهان که با من است
تا کی بلای تن کشد این جان که با من است
آسوده اند جان و دل من که با تواند
در زاری است دیده گریان که با من است
ظاهر نمی کنم غم خود کز علاج خلق
کی به شود جراحت پنهان که با من است
گر آرزوی گنج وصالت کنم مرنج
کین آرزو کند دل ویران که با من است
اهلی اگر چه می شود از دیده یار دور
چون در دل من است همان دان که با من است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
بی سوز محبت نتوان دل به بتان بست
داغی است غم عشق که بر خود نتوان بست
جان کشته شیرین حرکاتیست که لعلش
صد غنچه دهان را بیکی نکته زبان بست
چون لب بگشودم که شکایت کنم از وی
خندید و من سوخته را باز دهان بست
از جان خود ای دلشدگان دست بشویید
کان ظالم خونخواره به بیداد میان بست
اهلی نتوانست از او قطع نظر کرد
هرچند که چشم از رخ خوبان جهان بست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
کاسه چشم من از شوق گل رخسار دوست
لاله رنک از خون دل گشت و سیاهی داغ اوست
از دل لیلی چو بیرون نیست مجنون یک نفس
طعنه بر مجنون مزن با خویش اگر در گفتگوست
آرزوی خرمی هرگز نگنجد در دلم
در دل تنگی که من دارم چه جای آرزوست
صد هزاران داغ پنهان است بر جانم زهجر
بی جمالش دود داغی بر تنم هر تار موست
بسکه چون نار مزیده خورده یی خون مرا
غیر مشتی استخوان چیزی ندارم زیر پوست
گه فلک می گردد ای اهلی به کینم گه بمهر
نی بدشمن میتوان اورا گرفتن نی بدوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
مارا تنی چو صورت دیوار مانده است
چشم و زبان و دست و دل از کار مانده است
خواهم که بشکنم قفس تن که دور ازو
بیهوده مرغ روح گرفتار مانده است
از دیده یار رفت وزخون خشک شد مژه
زان گل که بود در نظرم خار مانده است
از زخم تیر غمزه او زنده نیست کس
وان هم که زنده است دل افکار مانده است
در عشق هرکه رشته جان بگسلد ز شوق
آن خود بدست بسته زنار مانده است
اهلی اسیر ششدر غم گشت چاره نیست
بیچاره نامراد بناچار مانده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
منم که حاصل من غیر نامرادی نیست
درخت بخت مرا برگ عیش و شادی نیست
ز فسحت دو جهان خاطرم به تنگ آمد
فراغت دل مجنون بهیچ وادی نیست
چون برق میگذرد عمر بر فروز از وی
چراغ عیش که تا چشم بر گشادی نیست
گمان مبر که فلاک با توراست خواهد شد
که در طبیعت او غیر کج نهادی نیست
بر آستان تو خاکیم و چشم همت ما
بتخت خسروی و تاج کیقبادی نیست
پرستش تو ز نیک اعتقادی اهلی است
طریق اهل محبت بد اعتقادی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
خندید گل و غنچه شکفت و چمن آراست
آن غنچه پژمرده که نشکفت دل ماست
با خار غمم خار گل ای مرغ چمن چیست
کاین خار من اندر جگر و خار تو در پاست
از کوی حبیبم سوی گلزار مخوانید
گلزار من آنجاست که دلدار من آنجاست
گلگشت چمن بر دل آزاده بود خوش
مرغان چمن را بگل و سرو چه پرواست
اهلی چو توان در قدم یار سر افکند
فرصت شمر اکنون که سرانجام نه پیداست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دل را نمک از گریه گرم است شکی نیست
بی چاشنی گریه کبابش نمکی نیست
ای گل ز غم خویش یکی با تو چگوید
درد دل عشاق هزارست یکی نیست
از قصه مجنون که بصد رنگ شنیدی
بیش است غم ما و درین قصه شکی نیست
خوبان دل پاک از دل آلوده شناسد
در قلب شناسی به ازیشان محکی نیست
اهلی سگ خوبان شد و از زهد بری گشت
باری نبود دیو رهی گر ملکی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
کسی کش بوی آن گل در دماغ است
ز گلزار بهشت او را فراغ است
مگر آن گل به بستان شد که لاله
ز شرم عارضش در کنج باغ است
چرا روشن نباشد بزم مستان
که شمع روی یار اینجا چراغ است
ز غم باز آن گل رعنا کرا کشت؟
که غرق خون دگر منقار زاغ است
به کشتن هم مگو رستم ز داغش
هنوزم در کفن صد گونه داغ است
گل مقصود چون در جان اهلی است
چه سرگردان صبا در باغ و راغ است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
تاخار عشق در جگر من شکسته است
هر گل که هست در نظر من شکسته است
شوخی که بسته بود در از ناز بر همه
مست آمدست دوش و در من شکسته است
هرجا که شیشه دل پر خون عاشقی است
آن سنگدل برهگذر من شکسته است
غوغای عشق بر در و بامش ز دیگران
سنگ غم از میانه سر من شکسته است
من چون خمیده پشت نگردم که در فراق
بار چو کوه او کمر من شکسته است
دی خنده کرد آن بت و گفتا شکر فروش
اینست کز لبش شکر من شکسته است
اهلی بشاخ وصل چو بلبل کجا رسم
کز سنگ جور بال و پر من شکسته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دل ز غم تا کی کند فریاد، خاموشی خوش است
ساقیا جامی بده کز غم فراموشی خوش است
غیر مستان مدهوش از جهان خوشدل نیند
عقل عاقل در نمییابد که مدهوشی خوش است
میرود آن شوخ و عاشق های و هویی میکند
بخت سلطان خوش که ما را هم بچاووشی خوش است
تا سیه پوشید از خط عارضش حالی شود
مردم چشم مرا زان تا سیه پوشی خوش است
پیش ازین خوش بود آغوش پریرویان مرا
این زمانم با سگ خوبان هم آغوشی خوش است
روی همچون گل کجا موی سفید ما کجا
ساده رویان را بهم بازی و سر گوشی خوش است
پیر گشتی اهلی، از بزم جوانان دور شو
در جوانی با جوانان عشق و می نوشی خوش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
با خوش نفسی می خور اگر ماهوشی نیست
آواز خوشی باری اگر حسن خوشی نیست
گر روسیه از حسن تو گشتیم هم از ماست
در آینه صورتگر چین و حبشی نیست
زاد منشین در صف میخانه که اینجا
رندی است هنر کار بدستار کشی نیست
تلخ است مذاق غم و این چاشنی زهر
جز من که شناسد که چو من زهر چشی نیست
هرچند فلک کینه کش از تلخی مرگ است
هرگز بتر از زهر غمت کینه کشی نیست
از سینه صد چاک و صفای دل اهلی
پیداست که در آینه اش هیچ غشی نیست