عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹
شاه جهان خسرو عالم تویی
شاه نه شاهنشه اعظم تویی
خرمی دهر ز عید آنکه زو
عید به دهر آمده خرم تویی
پشت ظفر، روی هنر، چشم عقل
دست کرم، جود مجسم تویی
شاد به تو عید و تو از عید شاد
عید جهان شادی عالم تویی
عدل و سخا مایه ی عمر ابد
رشک فزاینده ی حاتم تویی
خاتمه ی دولت قایم به دهر
قائمه ی ملت خاتم تویی
نشاط اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
این بزم شهنشه جهان است
یا ساحت روضه ی جنان است
یا گردونی ست بار گه سان
یا بارگهی فلک نشان است
خاکش همه آب زندگانیست
آبش همه مایه ی روان است
بر آب حیات خاک آن را
سد گونه شرف یکی از آن است
کز مردم دیده آن نهان شد
در دیده ی مردم این عیان است
شاه است نشسته بر سر تخت
یا ماه بر اوج آسمان است
از خط و خد و قد و شاقان
آمیزش چرخ و بوستان است
هم بر سر سرو آفتاب است
هم در بر ماه پرنیان است
در ساغر باده عکس رویی ست
زان هوش ربای مردمان است
با باد سحر شمیم زلفی ست
بیداری خفتگان از آن است
برتر ز سپهر پایه اش باد
خورشید بزیر سایه اش باد
صد شکر که دور از مراد است
دوران شه فلک نهاد است
ارکان چهار گانه ی دهر
جودو کرم است و عدل و داد است
تا رونق گلستان دهد ابر
چون دست شهنشه جواد است
هم باغ ره خزان ببستست
هم شاه در کرم گشادست
باد از پی زینت گلستان
عدل از پی رونق بلاد است
بنیاد زمان بر انبساط است
اجزای جهان در ازدیاد است
روز از اثر بهار هر روز
چون دولت شه در امتداد است
امروز بروزگار دانی
آن چیست که ناقص اوفتادست
یا قدر شب سیاه بخت است
یا بخت عدوی بد نهاد است
تا زینت بوستان ز ابر است
تا رونق گلستان زباد است
خرم ملکش چو گلستان باد
گلزار وی ایمن از خزان باد
خاصیت شهد در شرنگ است
آسایش زخم از خدنگ است
ادوار هموم را شتاب است
دوران نشاط را درنگ است
دست کرم و سخا دراز است
پای ستم و ستیزه لنگ است
از تار طرب بدرگه شاه
بر گردن چرخ پالهنگ است
در کام مخالف و موافق
تا شهد مخالف شرنگ است
هم شهد طرب قرین جامش
هم شاهد آرزو بکامش
ای فرش ره تو عرش والا
عرش از تو بفرش آشکارا
نه واجبی و نه ممکن آمد
در دهر ترا نظیر و همتا
فتنه بعدوی تست مفتون
اقبال بروی تست شیدا
این همچو سواد لیل و خفاش
آن همچو ضیاء مهر و حربا
از رزم ببزم چون خرامی
در سایه ی چتر آسمان سا
در دست گرفته دست نصرت
بر پای فکنده فرق اعدا
شاد از تو روان ملک و ملت
خرم ز تو جان دین و دنیا
گر باده ی کوثر است و تسنیم
ور حاصل معدن است و دریا
گر دست تهمتن است و دستان
ور ملک سکندر است و دارا
در مجلس بزم و عرصه ی رزم
بستان و بده ببند و بگشا
دور مه و خور بکام بادت
این ساغر و آن مدام بادت
هر کو ز خدا ترا جدا دید
از شرک جدا نکرد توحید
ای سایه ی آفتاب یزدان
در سایه ی رای تست خورشید
آورد زنو جهان دیگر
جاه تو جهان چو مختصر دید
از رای رزین در آن مصابیح
وز فکر متین در آن مقالید
جود و کرم امن و عدلش ارکان
عیش و طرب و بقا موالید
هر قطره ی آن نظیر دریا
هر ذره ی آن عدیل خورشید
هر مفلس آن بجای قارون
هر ناکس آن بجاه جمشید
بر عکس جهان در آن نشد کس
هرگز زمراد خویش نومید
ای روی تو قبله گاه اقبال
بازوی تو اعتضاد تأیید
عیدت همه ساله باد مسعود
سالت همه روزه باد چون عید
غم دور همی ز خاطرت باد
پیوسته نشاط بر درت باد
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱
سید کونین سبط مصطفا
بهترین فرزند خیرالاولیا
پروریده حق در آغوش بتول
زیب دامان، زینت دوش رسول
جبرئیلش مهد جنبان صبا
شیر او را مایه از شیر خدا
منبع هستی ست آن فرخنده ذات
رشحه رشحه زو رسد بر کائنات
قوه ها را سوی فعل آورد او
نیک را ممتاز از بد کرد او
دشمن از وی دشمن آمد، دوست دوست
بد از او بد گشت و نیکو زو نکوست
هم وجود دشمن از جود وی است
هم زیانش از پی سود وی است
رهنمونش کرد خود بر قتل خویش
پس بیفکندش سر تسلیم پیش
در قیامت نیز حاضر سازدش
پس در آتش هم خود او اندازدش
هان مگو جبر این خطاب مستطاب
فهم کن والله اعلم بالصواب
نه کنون زین فعل بد میسوزد او
از ازل خود تا ابد میسوزد او
مصطفای دودمان ارتضا
مرتضای خاندان اصطفا
جمله هستیها طفیل هست اوست
زور بازوی یداله دست اوست
کی سگی او را تواند بست دست
شیر را روبه نداند دست بست
گرنه خود از زندگی سیر آمدی
عاجز از روباه کی شیر آمدی
ابن سعادت از ازل اندوخته است
این شهادت از علی آموخته است
چون پیام دوست از دشمن شنفت
زیر زخم تیغ دشمن قرب گفت
هر که را از دوستانش خواند دوست
زیر تیغ دشمنان بنشاند دوست
از نخست افتاد چون مقبول عشق
لاجرم شد عاقبت مقتول عشق
گر حدیث ما تو را آمد عجب
گفت حق خود در حدیث من طلب
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۶
ملک چاکر خدیوا پادشاها
جهان داور شها عالم پناها
سر گردنگشان و سرفرازان
بدرگاهت نیاز بی نیازان
نشانی آسمان از پایه ی تو
فروغی اختران از سایه ی تو
فریدون حشمت اسکندر خصالی
غلط گفتم که بی شبه و مثالی
ز آهنگر فریدون راست لافی
تو از فولاد تیغ آهن شکافی
بساط خسروی رایت چو گسترد
سکندر نیست جز پیکی جهانگرد
سلیمان گر ندادی خاتم از دست
تو را گفتم ز شاهان همسری هست
ملک بر درگهت خدمتگزاری
فلک در پیشگاهت پیشکاری
خرابی آسمان از کشور تو
ثوابت ماندگان لشکر تو
زمین مشتی غبار از آستانت
حجابی چند بر در آسمانت
بجز تاج از تو کس برتر نباشد
بجز افسر ترا همسر نباشد
جهان یکسر گزید آسایش از تو
جهانداری گرفت آرایش از تو
جهان جسم است و حکم تو روانست
جدایی جسم از جان کی توانست
زذاتت جز خدا برتر که باشد
گر این شاهی خداوندی چه باشد
بمیزان سخن مدحت نسنجد
چو باشد لفظ در معنی نگنجد
فزون ز اندیشه بیرون از گمانی
چه گویم کانیچنین یا آنچنانی
حکیم گنجه دانای سخن سنج
که دارد گنج گوهر از سخن پنچ
بوقتی گفت بهر عذر تقصیر
که گردیر آمدم شیر آمدم شیر
گذارش گر بدین درگاه بودی
اگر شیر آمدی روباه بودی
نه تنها بردرت دیر آمدستم
که با سد گونه تقصیر آمدستم
ولی روباهی و شیری ندانم
همین دانم سگ این آستانم
گشایی گر نظر یک ره بسویم
گشاید سد در دولت برویم
دلی کو را با خلاصت نیازاست
زبانی کو بمدحت نکته ساز است
پریشان سازدش انده روانیست
زغم خاموش بنشیند سزانیست
بر آتش گر ببینی گل بروید
به آب ار بنگری پستی نجوید
اگر یابد ز راهت باد گردی
ز سر بگذارد این بیهوده گردی
گذارد سر بپایت هر که چون بخت
سزای تاج گردد در خور تخت
زبانها بی ثنایت چاک بادا
روانها بی هوایت خاک بادا
لبی فارغ مبادا از دعایت
دلی طالب مبادا جز رضایت
سپهر اندر حساب کشورت باد
کواکب در شمار لشکرت باد
جهان بین جهان پر نور از تو
فلک خرم زمین معمور از تو
زهی تمثال جان پرور که آرد
به تن جان گر چه جان در تن ندارد
از آن بی پرده نوری آشکار است
که در نه پرده پنهان پرده داراست
عجب نبود مثالش گر محال است
مثال پادشاه بی مثال است
تعالی الله زهی شاه جوان بخت
طراز افسر و آرایش تخت
خیالی آسمان از پایه ی او
مثالی آفتاب از سایه ی او
کواکب عکس نقش خاک راهش
جهان تمثالی از تصویر جاهش
ز عدلش پای کبک کوهساری
خضاب از خون مرغان شکاری
قضا چون آهوی سر در کمندش
سر گردون لگد کوب سمندش
برون ز اندیشه بیرون از گمان است
چه گویم کاینچنین یا آنچنان است
چو زین معنی نشاید راز گویم
همان به شرح صورت باز گویم
حجابی کانجمن ساز نقوش است
مثال صید گاه کالپوش است
ز گرگان چون هژ بران برگذشتند
بشادی کوه و هامون در نوشتند
صباحی جانفزا روزی دل افروز
چو تخت و بخت شه میمون و فیروز
شمیمش راحت تن مایه ی جان
نسیمش همچو جان پیدا و پنهان
چمن خرم زابر نو بهاران
ولی چندان ترشحهای باران
کزان پر لاله را ساغر نگشتی
وزان دامان زاهد تر نگشتی
صبا چندان که گل دفتر نریزد
شراب لاله از ساغر نریزد
پریشان زان شود زلف نکویان
نسازد لیک دلها را پریشان
شهنشه با غلامان صید جویان
در این نخجیر گه گشتند پویان
وشاقان صف بصف رومی و چینی
چگویم من به آیینی که بینی
پریوش چاکران صف برکشیده
ملک بر پشت دیوی جا گزیده
سمندی چون برانگیزد برزمش
بر آن پیشی نگیرد غیر عزمش
کمندی رشته گویی روزگارش
قضا را با قدر در پود و تارش
سنانی ز آفت جانها سرشته
بر آن توقیع خونریزی نوشته
کمانی سخت چون سلک عطایش
بر آن تیری چو رای بی خطایش
خدنگی همچو اخگر تاب داده
تو گویی زاتش قهر آب داده
قدوم شاه را مرغان نوا ساز
ز خرسندی گو زنان در تک و تاز
چنان بستند خود را بر کمندش
که نگشاید کسی از صید بندش
ز پیشش بسملی گر گام برداشت
زکیشش حسرت تیر دگر داشت
اگر شیری رسیدی در کمینش
ندیدی زخم او جز بر سرینش
غزالی پشت کردی گر بجنگش
بجز بردیده کی دیدی خدنگش
ز گردون و زمین هر دم صدایی
که ای تیر و سنان آخر خطایی
سنایی را خطا بر گورا زین داشت
که در دل حسرتی گاو زمین داشت
اگر بر طایری تیری خطا رفت
بصید نسر طایر بر سما رفت
چو جان اندر جهان حکمش روان باد
جهان تا هست او جان جهان باد
سرگردنکشان فتراک جویش
روان تاجداران خاک کویش
مرادش را قضا زین هفت پرده
بر آرد صورتی هر هفت کرده
پردگر طایری بی شوق دامش
بود ذوق پر افشانی حرامش
زمانه یارو گردون یاورش باد
نشاط از خاکبوسان درش باد
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷
شهنشاه دریا دل ابر کف
ابر طبع او چه گهر چه خزف
جهانجوی و عادل شه دین پرست
جهان در یکی عزم بگشود و بست
بعالم حصاری متین از کرم
که دارد از او بسته پای ستم
بسالی همایون و فرخ بفال
سر سروران آن شه بی همال
که باروسیان جنگی آهنگ داشت
باین ره هم آهنگ آن جنگ داشت
در این عرصه ی دلکش دلربا
که آرد بتن جان شمیم صبا
به نه پرده زد قبه خرگاه او
چهارم فلک خر گه جاه او
در این دشت چندی بیاسود و ماند
از آن جای لشکر سوی روس راند
چو راندی ابر اشهب دیو تک
ملک از فلک خواندی الامرلک
بیفتاد ازین وادی این سورهش
براین تل که میبود منزلگهش
ز حکم وی این قصر پیراسته
چو قصر فلک یابی آراسته
چنان اندر این قصر افکنده نور
که در قصر گردون فروزنده هور
ملک چهره پوشاند از شرم او
فلک بی سکون رفت ز آزرم او
زمین گشت آرامگاهی چنین
فلک رشک آرد همی بر زمین
در او چون بپیوست سلک نشاط
گهر هم از آن بست کلک نشاط
بیدن قطعه بنگر که پا تا بسر
همی عقد بر عقد در و درر
بدان عقدها تا در او شهد بست
بهر عقد از آن عقد این عهد بست
بهر عقد او گر شماری لآل
دهد یاد آن سال فرخنده فال
جهانبان را جهانی دیگر است این
زمین و آسمانی دیگر است این
بهارش را زیان از دی نباشد
شرابش را خمار از پی نباشد
بگنج وی فنا را نیست دستی
که هرچ افزون دهد افزون ترستی
در آن گیتی که ملکی پایداراست
شهنشه باج گیر و تاجدار است
بسر تاجش ولی از گوهر خویش
ستاند باج لیک از کشور خویش
بدرگاهش کسی را راه باشد
که با وی خاطری آگاه باشد
از آن دریا که غواصش ضمیر است
در آن ایوان که از فکرش سریر است
چو خواهد طبع شه گوهر برآرد
چو خواهد رای خسروپا گذارد
پی ضبط گهر گنجور گردد
بپای دست او دستور گردد
نه هر کس در خور این کار باشد
نه هر سر لایق اسرار باشد
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۸
ستایش خداوند بخشنده را
فروزنده ی جان رخشنده را
پدید آور مهر و اردی بهشت
نگارنده ی چهر زیبا و زشت
جز او آفرین بر کسی کی نکوست
که هم آفرین آفریننده اوست
خرد پرور از پیکر خاک اوست
زبان ساز دی از برتاک اوست
چه مشکل چه آسان تواناست او
چه پیدا چه پنهان چو داناست او
از او گر بلندی و گر پستی است
اگر هوشمندی و گر مستی است
جز او نیست هستی و ما نیستیم
چو هستی جز او نیست ما کیستیم
بهر ذره مهر ضیا گستر اوست
بهر قطره دریای پهناور اوست
یکی نفخه از صنع او خواسته
جهان را چو باغی بر آراسته
بباغش فلک کرده نیلوفری
خرد را در آن دعوی عبهری
زهر نقصی آرد کمالی پدید
بهر زشتیی بر جمالی پدید
پی هر خزان اندر آرد بهار
اذا عسعس اللیل کاد النهار
چو از دستبرد خزان در چمن
نماند ز نسرین نشان وز سمن
در آرد نسیم بهاران بباغ
نه از خار ماند اثر نی ز زاغ
سهی سرو را سر فرازی دهد
بقمری سر نغمه سازی دهد
نوا بلبل از پرده ی گل زند
زهر گوشه گل راه بلبل زند
خروش آورد سیل از آهنگ رود
صبا سبزه در سبزه گیرد سرود
گل از شاخ اورنگی آرد بزیر
ز کیخسروی نغمه سازد صریر
ز کاخ عدم گل بشاخ آورد
پس آنگه ز شاخش بکاخ آورد
بایوان خرامد گل از طرف شاخ
ببستان خرامند خوبان ز کاخ
ز عکس گل و سنبل و روی و موی
درو دشت گردد پر از رنگ و بوی
بهر جا یکی سبزه رست از گلی
گلی بلبلی دلبری بیدلی
دگر ره چو بیند به بستان دل
نروید بجز خار طغیان ز گل
ز سر چشمه کشت دنیا و دین
بجوشد کمال و نجوشد یقین
یکی را فراعون رحمانیش
بخود برنهد نام یزدانیش
ندانسته نیک و بد کار خویش
فرو مانده در رنج و تیمار خویش
یکی پیکری سازد از سنگ و سیم
که اینست پروردگار قدیم
فرو گیرد آفاق را ظلم و جور
بدان تا رهاند ز بیداد دور
فرستد بهر قوم پیغمبری
نشاند بهر کشوری داوری
یکی بر خدا رهنمون و دلیل
یکی بندگان را پناه و کفیل
ز پیغمبران مهتری بر گزید
وزو چون فزونتر کمالی ندید
بر او وقف کرد آیت سروری
بر او ختم آیین پیغمبری
ز کشور خدایان با عدل و داد
بدین پادشه خاتم ختم داد
که تختش مصون بادو بختش فزون
خدایش پناه و نبی رهنمون
فرو مانده ام خیره در کار او
چه گویم که باشد سزاوار او
اگر ابر گویم گهر بارد او
اگر چرخ گویم درنگ آرد او
اگر بحر پیدا نشد ساحلش
اگر کوه سنگین نیامد دلش
اگر مهر زیباتر آمد بچهر
اگر ماه از وی ضیا دید مهر
اگر شاه بر وی سزاوار نیست
وزین برترم جای گفتار نیست
ای پرتو آفتاب سرمد
سلطان جهان جان محمد
در سایه ی مهر لایزالی
اینک چه زیان اگر هلالی
خوش باش که بخت بی زوالت
سد بدر بر آرد از هلالت
چشمان تواند یا دو آهو
آورده بصید گاه شه رو
یا در دو دریچه هندوانند
بر منظر شه نگاهبانند
آهوی تو در شکار شیران
هندوی تو خواجه ی امیران
زنجیر نهاده گیسوانت
شمشیر کشیده ابروانت
خورشید و مهت جلاجل مهد
بابخت تواست بخت را عهد
این بر سر عقل و کردن رای
وان بر رخ مهر عالم آرای
مهر تو همی ضیا فزا باد
در سایه ی سایه ی خدا باد
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
سر نیست که خم ز بار احسان تو نیست
یا گوی صفت در خم چوگان تو نیست
جز دست فنا که تا ابد کوته باد
دستی نه که امروز به دامان تو نیست
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
بادا تا هست روز شب و طلعت شاه
هم زیب شبستان و هم آرایش گاه
مهر است و بروز گیتی افروزد مهر
ماه است و بشب انجمن آراید ماه
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
با قدر تو نام اوج گردون ننگی
با جاه تو وسعتگه عالم تنگی
با عدل تو احتساب کسری ظلمی
با رای تو مرات سکندر زنگی
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
زهی رفیع جنابی که درگه عالیت
سپهر را به بسیط زمین تشکل کرد
عروسی معنی طبعم بعقد نظم نداد
که جز بزیور مدح تواش تحمل کرد
رهی بخواستن قطعه از جناب تو دوش
پسی از تفکر بسیار بس تخیل کرد
که تا چگونه کند عرض این حدیث بتو
بسی تردد بنمود و بس تامل کرد
بدستیاری این قطعه ملتمس گردید
بپایمردی الطاف تو توکل کرد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
آفرین شست خدنگ چشم زهگیر تو را
کز دو صد دل بگذراند ناوک تیر تو را!
بند سودای غم یوسف زلیخاکی شدی
گر بدیدی پیچ و تاب زلف زنجیر تو را؟!
رمز سامان تغافل آنقدر فهمیده ام
کرده استاد ازل از نام تخمیر تو را!
جان کند بهزاد از راه تحیر تا ابد
هر کجا بیند اگر او نقش تصویر تو را!
زیر تیغ ابرویت تنها نه من جان می دهم
کیست جان خود نسازد تحفه شمشیر تو را؟!
نیست ممکن وصف تو ای تحفه آیات حسن
کس نمی داند چه خواهد کرد تفسیر تو را!
با قدت ای نخل گلزار بهار دلبری
راست گو پرسم من از میخانه تا پیر تو را!
خانه دل را عمارت ها نمودی از غمت
هیچ کس ویران نخواهد کرد تعمیر تو را!
لعل خوبان را شکر تلخی نماید با لبت
مادر دهر از شکر جوشیده تا شیر تو را!
طغرل از نظمم سراپا بین که می ریزد شکر
بس که بنمودم ز سر تا پای تحریر تو را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
در کشور ملاحت شاهی تو را تمام است
شمشاد و سرو و طوبی با قامتت غلام است
در هر کجا که بینم اوصاف خلق و خویت
با سومنات و مسجد «ما قال » زین کلام است
چون غنچه لب گشایم وصف تو را نمایم
غیر از حدیث رویت دیگر مرا حرام است!
حسن بتان عالم رو در زوال دارد
در اوج خوب روئی مهر تو را قیام است
چشم سیاه مستت بیگانه از نگه شد
هندوی خال لعلت ناآشنای رام است
ما پختگان عشقیم در مجمر غم تو
مگذار بوالهوس را از بس هنوز خام است
از قسمت نخستین عشقت به ما رسیده
آئینه با سکندر جم را حواله جام است
با عهد گلعذاران زنهار دل نبندید
از عندلیب گلشن با گوشم این پیام است!
در بارگاه وصلت جان تحفه برد طغرل
شمشیر خون چکانت از بس که بی نیام است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
سرم به زیر قدوم تو گر غبار شود
ز یمن مقدم تو خوان من مزار شود
یکی گذر به سر تربتم که بعد از مرگ
ز خاک من به رهت نرگس انتظار شود
دمی به سوی چمن بگذر و تماشا کن
که صحن باغ پر از غل غل هزار شود
سمن که زلف تو را دید سر فرود آرد
گل از تراوت رخساره تو خوار شود
لبت که وقت تکلم حیات می بخشد
مسیح از لب لعل تو شرم سار شود
امیر کشور حسنی و نیست مانندت
هر آن که روی تو را دید بی قرار شود
منم که حلقه به گوش توام نمی پرسی
چه می شود که تو را طغرل اعتبار شود؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ای روی تو آفتاب خاور
لعل لب تو زلال کوثر!
صد معجزه مسیح داری
افسوس که نیستی پیمبر!
فرق تو میان خوبرویان
چون فرق عرض بود ز جوهر
گر مصر جمال را عزیزی
یوسف نبود تو را برابر!
ای آمده با قد بلندت
شمشاد غلام و سرو چاکر!
همشیره کهتر تو مهتاب
خورشید بود تو را برادر!
خاک قدم تو کحل بادا
در چشم سپهر چرخ اخضر!
از خاک عدم به ذوق خیزم
رانی به سرم تو گر تکاور
امروز شکسته بیت طغرل
بازار نبات و نرخ شکر!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
بلند است از فلک مأوای بیدل
نباشد هیچ کس را جای بیدل!
نمایم توتیای دیده خویش
اگر یابم غبار پای بیدل
ندیدم از سخنگویان عالم
کسی را در جهان همتای بیدل
اگر کوه است باشد تور سینا
وگر دریا بود دریای بیدل!
دل افلاک را سازد مشبک
لوای همت والای بیدل!
به مژگان می توانم کرد بیرون
اگر خاری خلد در پای بیدل!
نمی یابم کنون خالی دلم را
زمانی از غم و سودای بیدل
قبای اطلس نه چرخ گردون
بود کوتاه بر بالای بیدل!
به رفعت برتر است از کوه طغرل
جناب حضرت میرزای بیدل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
مرحبا ای دلبر سیمین تن سیمین بدن
جعد مشکینت بود در گردن جانم رسن!
تا خم ابروی پیوست تو شد محراب ما
فرض آمد سجده با پیر و جوان و مرد و زن
این همه بیداد یا رب از کجا آموختی
حبذا نارفته از لعل لبت بوی لبن؟!
از حریم درگه خود دور کن اغیار را
زاغ را لائق نباشد آشیان اندر چمن!
دیده ام خوبان عالم را به خوبی کی بود
چون تو شوخی در میان خوبرویان زمن؟!
بوئی از زلفش به چین مستوجب غوغا بود
این قماش فتنه را کس چون برد سوی ختن؟!
همچو من طغرل کسی در عشرت آباد جهان
بکر معنی را نیاوردست در عقد سخن!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
ماه تمام من که منم مستمند تو
مرغ دلم فتاده به دام کمند تو
رفتار خویش کبک دری ترک می کند
بیند اگر خرام قد دلپسند تو
در ملک حسن خسرو فرمانروا توئی
دل نیست در جهان که نباشد به بند تو!
ای قامت بلند تو سرمشق دلبری
جانم فدای قامت بالا بلند تو!
نرد مفاخرت ز فلک می برد زمین
زیرا که محرم است به نعل سمند تو
قربان آن شوم که تو را آفریده است
در هر کجا بود سخن از چون و چند تو
لب های غنچه وا نشود گر روی به باغ
از شرم خنده لب شیرین ز قند تو
یاد از هوای سجده ابروت می کند
طغرل نکرده وهم ز تیغ پرند تو
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح گلشنی
ساقی بده جام می رونق گلزار شد
چنگ بزن مطربا چشم بسی تار شد
هی تو برار از حرم دختر رز را به باغ
چیست تأمل بود گل به سر خار شد!
هی تو به تار رباب ناخن مضراب زن
گوش به هر پرده تاب عیش به یک بار شد
خیز که آمد بهار وقت گل است و هزار
صحن چمن زین شعار طبله عطار شد
صلصل و کبک و تذرو نغمه سرا زیر سرو
بر زبر شاخ گل بلبله سار شد
فاخته و عندلیب طوطی و طاوس و زاغ
بهر تماشا به باغ بر سر دیوار شد
گل به چمن جامه را کرده ز مستی قبا
از می عیشش سبو گوئی تو سرشار شد
غنچه دهن کرده وا خنده زده بی ابا
نوبتش از بیخودی یک دو سه تکرار شد
بلبل بیدل شنو مدح گل از گلشنی
کش ز خرامش چمن گلشن اشعار شد
بانی قصر سخن مانی نقش زمن
گوهر و در عدن از سخنش خوار شد
آنکه به چوگان نظم گوی ز سعدی برد
وانکه به دانش ازو بوعلی بیکار شد
آنکه ز راه سخن فصحت صحبان شکست
وانکه به حسان مرا نسبت او عار شد
موی شکافد به نظم گوی ستاند به عزم
هر چه که او کرد جزم لؤلؤی شهوار شد
آنکه به فضل و کمال طعنه زند با کمال
وانکه به جود و نوال مرحمت ایثار شد
بحر به پیش دلش ریخته بود از سراب
ابر به نزد کفش آمده بیمار شد
از قلم مشکبار هر چه که بنوشت او
بر سر نبض خرد لیک چو طومار شد
صبح که از صادقی دم زده بر سد شرق
از دم صبح دمش دم به دم نار شد
خاک سمرقند را طعنه سزد بر فلک
کش به سر او تو را شیوه رفتار شد!
ای به همه علم یک زامدنت خوشدلم
از چه فراموش تو سلسله پار شد؟!
ای که نپرسی مرا آمده در کلبه ام
دیده من ز انتظار در ره تو چار شد
گوش به عرضم نما بین که چه گویم تو را
کلبه احزان من بر رخ تو زار شد!
طغرل آشفته ام مدح تو را می کنم
خلعت مهمانی ات زاده افکار شد!
طغرل احراری : مسدسات
شمارهٔ ۱
مه را چه مناسبت به رویت
گل را چه مثل به رنگ و بویت؟!
آتش نشود حریف خویت
فردوس نمونه ای ز کویت
بیند به چمن قد نکویت
صلصل برود ز باغ سویت!
یارب چه بلا تو نازنینی
مهر فلک و مه زمینی
سر تا به قدم تو انگبینی
انگشتر حسن را نگینی
آئینه فتد اگر به رویت
حیران شود از رخ نکویت!
رخسار تو طعنه کرده با گل
چاه ذقنت به چاه بابل
زلف سیهت به جعد سنبل
طرز نگهت به نشئه مل!
گل جامه درد ز شوق رویت
عنبر شکند ز قدر مویت!
زهر غم عشق تو چشیدم
راحت سر مو ز تو ندیدم
بار المت بسی کشیدم
تا آنکه به عاشقی رسیدم
ای آنکه منم در آرزویت
روزان و شبان به جستجویت!
غیر از غم تو به سر ندارم
در عشق تو زار و بی قرارم
وصف تو بود همین شعارم
در گلشن مدح تو هزارم!
هر چند نه محرمم به کویت
شادم به حدیث گفتگویت!
ای روی مه تو آفتابم
پیچ و خم زلف تو طنابم
هر قطره شبنمت گلابم
در آتش عشق تو کبابم!
فریاد ز دست خلق و خویت
یک جرعه ندیدم از سبویت
نخلیست قدت ز باغ خوبی
کش طعنه زند به سرو و طوبی
یوسف به درت به خاکروبی
جویان تو شرقی و جنوبی!
در هر چمنیست آبرویت
در هر وطنیست گفتگویت!
یکبار نپرسی حال طغرل
مهجور تو از وصال طغرل
دائم توئی در خیال طغرل
دانی تو اگر کمال طغرل
از لطف و کرم بری به سویت
همدم کنی با سگان کویت!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای به گلستان هزار نرگس شهلا
در گل گلزار عارضت به تماشا
لاله و گل از تجلی تو به خوبی
قمری و بلبل ز شوق تو به علالا
در رخ روز از رخ تو بارقه ی مهر
در دل شب از غم تو مایه ی سودا
عاشق بیدل ز شوق روی تو مجنون
کرده بهانه ولی محبت لیلا
عارض یوسف نموده لمعه ی رویت
زو شده مشعوف و زار عشق زلیخا
گاه در آیین عاشقی شده ظاهر
هم شده بر حسن خویش واله و شیدا
گاه به معشوق شیوگیست تسحب
هم به خود از ناز کرده غارت و یغما
عاشق و معشوق و عشق جمله خودی پس
هر نفس از یک لباس گشته هویدا
در دو جهان عاشق تو گشت چو فانی
ساز فنا هم به عشق خویشتن او را