عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
از آن دو لب چه گل کام می توان چیدن
که بوسه ای به صد ابرام می توان چیدن
به دامنی که بگسترده پرتو خورشید
عرق از آن رخ گلفام می توان چیدن
از آنکه رتبهٔ پابوسی ترا دریافت
چه بوسه ها ز لب بام می توان چیدن
پیاله گیر که از نخل سرکش مینا
گل نشاط به هر جام می توان چیدن
ز نخل بندی آه سحر مشو غافل
از این نهال گل کام می توان چیدن
تو مست ناز به گرمابه ای که تن شویی
گل مراد زگلجام می توان چیدن
ز حسن خلق به دست آر دامن مقصود
کز این بهشت گل کام می توان چیدن
اگرچه مشرب ما دشمن سخن چینی است
ولی ز لعل تو خود کام می توان چیدن
ز خلد وسعت مشرب میا برون جویا
کزین چمن گل آرام می توان چیدن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
تا خزان آمد گل کامی نچیدیم از چمن
غنچه تا نشکفت روی دل ندیدیم از چمن
رنگ گل در چشم ما از بو سبک جولانتر است
تا حدیث بی ثباتیها شنیدیم از چمن
نسخهٔ اوراق گل را بارها گردیده ایم
معنی بی اعتباری را رسیدیم از چمن
ناز بی اندازه را طاقت ندارد وحشتم
ما ز شور نالهٔ بلبل رمیدیم از چمن
در گلستان گرچه هر گل را جدا کیفیت است
ما پریشان خاطران سنبل گزیدیم از چمن
چهره شد با نونال ما گلشن از سرکشی
ما مگر امروز جویا کم کشیدیم از چمن؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۲
تا نهاد آن آفتاب شعله خو پا در چمن
همچو بوی گل ز هم پاشید دلها در چمن
تا کدامین لعل میگونش به رقص آورده است
جلوهٔ طاووس دارد سرو مینا در چمن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۰
به خود بست آنکه ز آب و تاب خود چون گوهر غلطان
بود سرگشتهٔ گرداب خود چون گوهر غلطان
زبس از ترک خواهش آبرو گردآوری کردم
رسانده دام ام را آب خود چون گوهر غلطان
مگر مثل تویی باشد که پهلوی تو نشیند
تو خواهی همنشین باب خود چون گوهر غلطان
شکوه آب و تاب حسن با خلوت نمی سازد
ترا برده ز جا سیلاب خود چون گوهر غلطان
به بیداری نشاید چشم تمکین داشت از وضعش
که سازد صرف شوخی خواب خود چون گوهر غلطان
گرفتارم به پیش حسن معنی های خود جویا
بود دایم بیتاب خود چون گوهر غلطان
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
چشم بد دور آفتاب می نماید بر زمین
هر کجا نقش کف پای تو افتد بر زمین
تا به کی تن پروری سازی شعار خود، که گرد
هر قدر گردد آخر نشیند بر زمین
از عروج طالعت ای مدعی بر خود مبال
هر که از بالاتر افتد می خورد بد بر زمین
رنگ رخسارش هوا گیرد شبی گر در خمار
صبح از شبنم گلاب ناب پاشد بر زمین
عشقبازت را برد صحرا به صحرا جذب عشق
هر قدر پا گرد باد آسا بمالد بر زمین
گشته جویا ابر تا آبستن احسان بحر
آبرو پیوسته از باران بریزد بر زمین
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
کو بهاران تا برآید از کمین ابرسیاه
این قلمرو را کشد زیر نگین ابرسیاه
تخم حسرت ریزد از هر اشک مژگان ترم
گویی از دریای دل برخاست این ابرسیاه
مایه بر می دارد از خاک سرشک آلوده ام
سینه می مالد از آنرو بر زمین ابرسیاه
هر نفس می ریزد زمژگان ترم سیل سرشک
دارد آری گریه را در آستین ابرسیاه
لشکر دی را به زور تیربارانی شکست
در بهاران جون برآید از کمین ابرسیاه
کشتیش جویا قدر گردید با چشم ترم
سایه وش افتاد آخر بر زمین ابرسیاه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
از حیا تا رنگ رخسارت به پرواز آمده
بر هوا خیل پری در جلوهٔ ناز آمده
برگهای نسترن از شوخی موج نسیم
فوج ارواح است پنداری به پرواز آمده
جوش حیرت، عرض مطلب را چه رنگین کرده است
موبموی پیکرم آیینهٔ راز آمده
گرد راهش ریخت در جیب هوا بوی بهار
تکیه بر دوش رعونت با صدانداز آمده
یاد رنگین جلوه ای در سینه مستی می کند
فوج طاووسی است هر آهم به پرواز آمده
همچو نی جویا به غیر از ناله دیگر دم نزد
یک نفس لعل لبش با هر که دمساز آمده
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
بسکه در شادی و غم با خلق یک رنگ است کوه
با نوای مطرب و شیون هم آهنگ است کوه
پای جرات بر زمین افشرده با تیغ و کمر
با پلنگ چرخ گویی بر سر جنگ است کوه
آسمانی خورد گویا غوطه در خون شفق
از وفور لاله و گل بسکه خوش رنگ است کوه
از ضعیفی گرچه وزن یک پرکاهم نماند
معنیم را نیک اگر سنجد پا سنگ است کوه
گشته در کشمیر از تخت سلیمان روشنم
مملکت باشد جهان آنرا که اورنگ است کوه
نقشها سازد عیان از سبزه و گل هر طرف
دیدهٔ بد دور جویا رشک ارژنگ است کوه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
به جام لاله می رنگ تا بود در کوه
بنوش می به دف و چنگ تا بود در کوه
بده به سختی ایام دل که مینا را
نمی رسد خطر از سنگ تا بود در کوه
چنان ر شعلهٔ آهم فضای دهر پر است
که نیست جا به شرر تنگ تا بود در کوه
کمال مرد عیان گردد از جلای وطن
که نیست آینه جز سنگ تا بود در کوه
شود ز فیض سفر جوهرت عیان جویا
که لعل راست نهان رنگ تا بود در کوه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
می کشد عکس ترا پر تنگ در بر آینه
بی حیا بی آبرو بی شرم کافر آینه
همچو برگ گل هوا گیرد ز پشت دست عکس
چهره گردد با صفای عارضش گر آینه
گوییا خورشید سر بر کرده است از جیب صبح
عکس رخسارش چو گردد جلوه گر در آینه
از صفای ظاهر اهل جهان ایمن مباش
جوشنی زیر قبا دارد ز جوهر آینه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۰
سر کویی بود عشرتگه ما یا گلستانی
بهشت ماست در هر جا که باشد روی خندانی
تو چون مست خرام آیی به گلشن، عندلیبان را
ز هر پر چون دم طاووس روید چشم حیرانی
مرا سروی ربود از خود که در عشقش اسیران را
ز پیراهن چو قمری نیست بر جا جز گریبانی
شب مهتاب با هر گل زمین لطف چمن باشد
از این یک برگ نسرین می شود عالم گلستانی
چه باک از کشتن من دست و تیغی گر کنی رنگین
ز بس آزاده ام، گردم نگیرد طرف دامانی
گرفتاریست جویا باعث جمعیت خاطر
دلم جمع است در بند سر زلف پریشانی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۲
چه خواهد شد دمی با غنچه هم آواز اگر باشی
زخاموشی به افلاطون دل، دمساز اگر باشی
توان در عالم دل داد، داد خودنماییها
نهان همچون اثر در پردهٔ آواز اگر باشی
دلت پا تا به سر گوش نصیحت آرزو گردد
چو گل در فکر انجام خود از آغاز اگر باشی
قماش گفتگویت می شود رنگی برون آرد
به خوناب جگر جویا سخن پرداز اگر باشی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
فسونسازی که دل را می برد نیرنگش از شوخی
گریبان چاک ساز برگ گل را رنگش از شوخی
تو چون برقع گشایی در چمن گل غنچه می گردد
فرنگ رنگت از بس می کند دلتنگش از شوخی
نوای بلبل این گلستان شور دگر دارد
بود با لخت دل گلبازی آهنگش از شوخی
در این پیرانه سر گر سایه بر کهسار اندازم
پرد همچون کبوتر بر هوا هر سنگش از شوخی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
موسم مستی است ایام بهاران های های
فصل گل را مغتنم دانید یاران های های
دست افشان پای کوبان می روم از خویشتن
رقص مستی سیر دارد می گساران های های
می روم افتان و خیزان تا بکوی می فروش
گرد راه می کشانم، باده خواران! های های
می نمایم شبنم خوی برگل رخساره اش
نم نم باران و صبح نوبهاران های های
مرغ روح از دل تپیدن طبل وحشت خورده است
خجلتی دارم ز روی جان شکاران های های
نه رود یار از برم نه غیر آید بر سرم
خوش بود معشوق و می در روز باران های های
می پرد رنگ از رخم جویا ببال بوی گل
می روم از خود به یاد گلعذاران های های
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۸ - غزل
رنگین شده سرتاسر عالم ز بهار است
تا خار گل امروز به رنگ گل خار است
آمیخته آن زلف سیه با خط مشکین
چون معنی پیچیده که در خط غبار است
بر پیکر من اختر هر داغ تو سیار
در کاغذ آتش زده مانند شرار است
هر موج هوا در نظر از جوش رطوبت
آبستن باران چو رگ ابر بهار است
شمشیر کج ابروی او کار فرنگ است
تیر مژه را مملکت حسن دیار است
خون می چکد از هر مژه زانرو که دلم را
سرپنجهٔ مژگان کسی گرم فشار است
کی در نظر همتش آید دل جویا
شهباز نگاه تو که سیمرغ شکار است
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۹ - قصیده
چون لخت جگر بر مژهٔ عاشق زار است
هر برگ که پاشیده ز گل بر سر خاک است
غلطانده به خون داغ دل سوخته ام را
خالی که برخسارهٔ آن لاله عذار است
همچون نگه نرگس مخمور نکویان
آمیخته با طبع تو شوخی به وقار است
چون پیچ و خم جوهر آئینه همانا
بیتابی حیران تو دایم به قرار است
با ناز گران سنگ سبکروحی و شوخی
در هر نگه چشم تو هنگام خمار است
یک ره نظری بر نگه عجز من انداز
کز حال دلم سوی تو پیغام گذار است
جویا نفسی گوش به من دار که نطقم
اینک پی مداحی شه شعر شعار است
سلطان امم خسرو دین مهدی هادی
کاندر جلوش مهر برین غاشیه دار است
آنی که ز بی مایگی از بحر و بر و کان
شرمندهٔ دست تو به هنگام نثار است
یک مشعله دار جلو قدر تو باشد
خورشید که بر خنک فلک شاهسوار است
آن جان که نه قربان سرت ننگ وجود است
وان سر که فدای تو نه، سرمایهٔ عار است
زانروی شب و روز فلک گرد تو گردد
کاین دائره را نقطهٔ ذات تو مدار است
از هیبت تیغت چو سپند از سر آتش
همدوش فغان خصم در آهنگ فرار است
بی خواست ز جا می جهد از صدمهٔ رمحت
خصمت به دل سنگ نهان گر چو شرار است
از بیم سیاست گری شخنهٔ نهیت
شام اول روز سیه باده گسار است
فواره ز تأثیر نگاهت به گه خشم
آتش ز خود آورده بیرون همچو چنار است
بردند نصیبی ز شمیم گل خلقت
گر عود قماریست و گر مشک تتار است
گل مشت زری را که به صد خون دل اندوخت
بر راهگذار تو مهیای نثار است
از ثابت و سیار کند میخ سرانجام
یکران ترا چرخ در آهنگ غیار است
از صید گهت روی زمین یک کف خاک است
وز رزم گهت چرخ برین مشت غبار است
صد حیف ز چشمی که بجز روی تو بیند
افسوس بر آن دل که به اغیار تو یار است
در رزم گهت نصرت و فتح اند دو سرهنگ
کین یک به یمین غازی و آن یک به یسار است
از فضل تو یک شمه شمردن نتواند
گر ریگ صحاریست و گر موج بحار است
کی ناطقه از عهدهٔ وصف تو برآید
‏ فضل تو زیاد از حد و افزون ز شعار است
مانندهٔ شب باد سیه روی، عدویت
باقی به جهان تا اثر لیل و نهار است
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت امام علی نقی (ع)‏
زجوش سبزه و گل کرده ابر فصل بهار
بساط مخمل گدوز پهن در گلزار
هوای باغ جلوریز می برد دل را
شود با باد چو بوی گل پیاده سوار
به چنگ نغمه سرایان ز فیض آب و هوا
چو بال طوطی گردیده سبز موسیقار
قدم زند چو تماشایی به صحن چمن
کند چو باد بهاری به روی گل رفتار
ز بسکه بهره ور از مایهٔ رطوبت شد
نمود موج هوا عقد گوهر شهوار
درخت خشک ز موج نسیم شد سرسبز
چنانکه از نفس عیسوی تن بیمار
ز فیض باد بهاری شکفته مرغان را
چو گل به گلشن کشمیر غنچهٔ منقار
ز انبساط هوای نشاط افزایش
همیشه خنده زند همچو کبک بوتیمار
خوشا هوای دیاری که صرصر از خاکش
برد شمیم گل و نسترن به جای غبار
صفا پذیر شد از بس زمین این کشور
ز بس لطیف بود خاک این خجسته دیار
چنانکه شمع ز فانوس شیشه بنماید
به باغ لاله نمایان شد از پس دیوار
به هیچ دل نبرده ره غبار اندوهی
که رفته موج هوایش ز آینه زنگار
شکفتگی شده عام آنچنان ز فیض هوا
که هیچ فرق ز پیکان نمانده تا سوفار
کجاست لشکر اندوه و غم که هر رگ ابر
بود زموج هوا همچو تیغ جوهردار
ز شور خندهٔ گل در فضای این گلشن
به گوش کس نرسد صوت نغمه های هزار
رطوبت است ز بس با هواش چون مرجان
زبس لطافت خاکش رگ زمردوار
به زیر آب نهان است پنجهٔ خورشید
زخاک سبزش پیداست ریشهٔ اشجار
ز فیض آب و هوای بهار این گلشن
به بار آمده شاخ شکوفه بر دستار
به روی صفحهٔ آئینه از وفور نمو
عجب مدان که دمد گل ز سبزهٔ زنگار
خوشا لطافت این سرزمین که از خاکش
چو مو ز آینه پیداست ریشهٔ اشجار
هواش بسکه بود مشک بیز لبریز است
چو نافه هر کف خاک چمن ز مشک تتار
ز بسکه سبز شد از فیض آب و لطف هوا
نمود هر کف خاش به رنگ برگ چنار
بود به گلشن این بوستان عشرت خیز
ترانه سنج چو منقار عندلیبان خار
چنان وفور گل و لاله کرد سنگینی
که خون لعل برون جست از رگ کهسار
ز لطف آب و زفیض هوای جان بخشش
نخورده سیلی بادخزان رخ گلزار
ز داغ سینهٔ من باغبان این گلشن
گرفته گویی تخم گل همیشه بهار
درین چمن بود از حسن صوت بلبل را
گره گشای دل غنچه ناخن منقار
دلی چه سود که مانند غنچهٔ تصویر
نگشت باز گره از دل ستمکش زار
چنار ازان کف افسوس گشته سرتا پا
که نیست رنگ دوامی به چهرهٔ گلزار
ازان ز دل نتواند گشود عقدهٔ غم
که هست پنجهٔ گل همچو دست بسته نگار
گشاد کار ز تن پروران مجو زنهار
که عقده نتواند گشود دست چنار
مدار چشم مروت ز آسمان دورنگ
مخور فریب وفا زین ستمگر غدار
چو خار در تن ماهی نهفته از نیرنگ
هزار خنجر در دشنه ای که برده به کار
مباش ایمن از آن دل که از تو یافت شکست
به شیشه ای که ز دستت فتاد پا مگذار
به دل خورد چو خدنگت ز بسکه تنگ دلم
شبیه غنچهٔ پیکان شود لب سوفار
دلم به دامن مژگان ز جوش گریه فتاد
چو آن غریق که طوفانش آورد به کنار
به ذوق گریه چو دامم تمام اعضا چشم
ز شوق ناله همه تن گلو چو موسیقار
رسد به شوق نثار تو خونم از رگها
به دامن مژه چو نهرها به دریا بار
ز حرص پروری آخر ترا بدی زاید
نشسته مرغ دلت بر فراز بیضهٔ مار
گشاده خلق لب از بس به کفر نعمت، نیست
دلی که نبودش از رشتهٔ نفس زنار
ز اختلاط دو یکدل مجوی جز آرام
به روی آینه استاده آب ازان هموار
بود مضرت شاهان فزون ز سایر خلق
چو تاجدار بود بیشتر بترس از مار
کند چو عزم سفر بیشتر برد حسرت
زدار دنیا آنکس که هست دنیادار
عذار روز مکافات اهل نخوت راست
کشد سری که بود مست باده درد خمار
زند همیشه دم از عشق بوالهوس ز آنرو
که داغ تست دل مرده را چراغ مزار
مسافرانه زیم در جهان ندارد از آن
به رنگ خامهٔ زین خانه ام در و دیوار
چو تار چنگ رگ سنگ در فغان آید
ز بسکه آهم اثر کرد در دل کهسار
به آن خدای که سازد تصور مثلش
به سومنات بدنها عروق را زنار
به قادری که گل آتشین لاله دماند
فشاند تا به دل کوهسار تخم شرار
به آن یگانه که از بس بزرگی ذاتش
عقول را نبود در حریم کنهش بار
به مبدعی که ز کلک بدیع قدرت خویش
کشیده بر ورق دهر نقش لیل و نهار
به صانعی که درین کارگاه کون و فساد
چهار عنصر ازو گشته مصدر آثار
به خاک پای رسولی که گرد نعلینش
کشد به چشم مه و مهر سرمهٔ انوار
به حکم او که فلک را ازوست رتبهٔ سیر
به حکم او که ازو یافت سطح خاک قرار
به فیض گلشن قدر بهشت پیرایش
که هست یک گل رعنای او خزان و بهار
به زور بازوی شاه نجف امیر عرب
وصی احمد مختار حیدر کرار
به کان جود و جهان وقار و بحر سخا
به مرتضی علی آن شیر بیشهٔ پیکار
به زهرها که چشیدند آل پیغمبر
به دردها که کشیدند ائمه اخیار
به مصحف گل رویی که از نهایت شرم
نسیم را نبود در حریم وصلش بار
به بلبلی که ز روی صحیفهٔ غنچه
کند همیشه دعایی صباح را تکرار
به آن دلی که ز بس شوق درد غنچه صفت
کشیده تنگ گل زخم یار را بکنار
به خنده لب زخم نخورده نیش رفو
به داغ و اشک یتیمان به ثابت و سیار
به آن شهید که با داغ دل بخون غلطد
چو لاله ای که بریزد به ساحت گلزار
به عجز خاک نشین و به نخوت منعم
به نارسائی طالع به دولت بیدار
به ذوق لذت بیداد و زهر چشم عتاب
به شوق گرسنه چشم و به نعمت دیدار
به طفل غنچه که بیدار سازدش از خواب
گلاب پاشبی شبنم به باغ صبح بهار
به آن نسیم که از باغ رو به دشت نهد
به آه عاشق بیدل ز یاد عارض یار
به خندهٔ لب زخم و به عاشق خوشدل
به بردباری خصم و به خاکساری مار
به گوهری که بریزد ز دامن مژگان
اسیر صبح بناگوش یار را به کنار
به چشم مست نکویان به ساغر لبریز
به زلف سلسله مویان به نافهٔ تاتار
به بد شرابی یار و به بیقراری دل
به تندخوئی آتش به اضطراب شرار
به خنده ای که زند سر زمست صاف غرور
به ناله ای که برآید ز سینهٔ افگار
به تردماغی زهاد و خندهٔ لب گور
به شب نشینی بی باده و چراغ مزار
به انبساط لب یار و زاری عاشق
به شور قهقههٔ گل به ناله های هزار
به چاه غبغب خوبان که از وفور صفا
برون تراود ازو آب گوهر شهوار
به ذکر و فکر فقیری که از نهایت حرص
بود ز حلقه بگوشان مالک دینار
به نوک سوزن مژگان یار کز دلها
به جنبشبی بتواند کشید نشتر خار
به مهربانی مستان بزم در صحبت
به کینه جوئی مردان رزم در پیکار
به درگهی که به صد آه و ناله می آید
به عشق بازی گل میخ او ز باغ هزار
که آرزویی دگر در دلم ندارد راه
به جز طواف در روضهٔ جهان وقار
علی ابن محمد امام هر دو سرا
خدیو دنیی و عقبی شه صغار و کبار
تویی که هیبت قهرت بسان گریهٔ بید
فکنده دست و دل شیر شرزه را از کار
ز بیم شعلهٔ دشمن گداز شمشیرت
رود ز رنگ به رنگی فلک ز لیل و نهار
خورد به حکم تو گر دست روز موج بحار
ز بحر سیل رود باز پس سوی کهسار
به جسم دشمن دین تو در دم هیجا
ز ضرب گرز گران سنگ و خنجر خونخوار
بود زخم عیان استخوان خورد شده
چو دانه ها که نمایند از شکاف انار
فتاد سایهٔ تیغت چو در تن خصمت
شکافت هر قلم استخوانش چون منقار
ز تندباد خزان مهابت تو فتد
به خاک پنجهٔ خورشید همچو برگ چنار
ز بسکه تیغ تو سرها به باد داد، بود
به رزمگاه تو هر گردباد کله منار
چو کوه طور شود سنگ سرمه سرتاسر
سموم قهر تو گر بگذرد سوی کهسار
به عزم رزم چو بندی میان مردی را
ز ضرب دشنهٔ دلدوز و تیغ آتشبار
برآید از تن خصم تو جان غم فرسود
چنانکه نالهٔ پردرد از دل افگار
به دور شحنهٔ عدل تو شد زبان به قفا
فتاد دیدهٔ نرگس اگر به ساق چنار
به عهد روشنی رای تو چنار ز برگ
عجب نباشد اگر آفتاب آرد بار
ز بیم نهی تو هرگز ز کاسهٔ طنبور
صدا نیامده بیرون چو چینی مودار
فلک سریر خدیوا ملک غلام شها
تویی که سایهٔ گرز تو در دم پیکار
فکنده مغز پریشان کاسهٔ سر خصم
چنانکه کافتد از فرق می کشان دستار
ز پنچه اش چو بدید استخوان خصم فشار
به یکدگر همه چسبید همچو موسیقار
ز بسکه خشک شد از هیبت جلادت او
ز زخم خصمش خون باز ماند از رفتار
به دور ابر کف او به دامن افلاس
چنین که ریخته پیوسته گوهر شهوار
ز بسکه مایه ور از جنس ناروایی شد
کسی به چشم طمع ننگرد به سوی بحار
زند چو بوسه به شستش گه کمانداری
رسد بهم لب سوفار تیر چون منقار
یکی بود لب و دندان بسان مقراضش
ز بس گزد لب افسوس خصم بدکردار
زبان طوطی مدحت سرای خامهٔ من
چو وصف تندی یکران او کند تکرار
نقط ر صفحه جهد چون سپند از آتش
به جنبش آید مسطر چو موج دریابار
خوشا امید تو جویا که در نظر داری
ثواب نعمت ز مدح ائمهٔ اطهار
بصورت اند جداگر ائمه از احمد
به معنی اند یکی با پیمبر مختار
به چشم دید چو بینی به بحر متصل اند
جدا اگر چه نمایند در نظر انهار
به روضه ات که بود قبله گاه اهل یقین
به رهنمونی طالع خوش آنکه یابم بار
شوم نخست بدرگاه آسمان جاهت
هلال وار سراپا جبین سجده گذار
از آنکه هدیهٔ من لایق جناب تو نیست
عرق فشان ز خجالت بسان ابر بهار
کنم به خاک ره زایران درگاهت
همین درر که بسفتم به دست عجز نثار
پس از طواف تو چو رو به کربلا آرم
در آن مطاف اجل تنگ گیردم به کنار
بسر زنم گل آسودگی ز فیض حسین
در آن زمین فلک قدر تا به روز شمار
شها ثنای تو نبود مجال ناطقه ام
مرا چه حد که توانم شدن مدیح نگار
چو نیست مدح تو یارای من همان بهتر
که آشنا به دعایت کنم لب اظهار
گل سرسبد چرخ تا بود خورشید
به گرد مرکز خاک است تا فلک دوار
امیدم آنکه لگدکوب حادثات بود
تن عدوی تو مانند خاک راهگذار
چو این قصیده در آفاق طبل شهرت زد
خطاب یافت ریاض المناقب از ابرار
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۰ - در منقبت امام مهدی (ع)‏
در فصل دی شده است به زور سنان برف
روی زمین مسخر صاحبقران برف
چون اخگری که در تل خاکستری بود
مهر منیر گم شده اندر میان برف
بارد بدان مثابه که گویی مگر توان
بر بام چرخ بر شدن از ریسمان برف
آتش به اضطراب فتد در نهاد سنگ
خارا شکاف آمده از بس سنان برف
بارد مه فرا فرو بازار او بود
با آنکه تخته شد ز یخ اکنون دکان برف
مهتاب بسته شد ز برودت به روی خاک
چندان کزو فتاده همه در گمن برف
گوی زمین عجب که به این صدمهٔ دمه
سالم برون جهد ز خم صولجان برف
خورشید گاهی ار به غلط روی خود نمود
چون نوعروس آمده در پرنیان برف
لرزان به چله خانهٔ جدی، آفتاب شد
از بیم آنکه چله شد اکنون کمان برف
نزدیک شد که پشت فلک بر زمین رسد
شد بسکه زیر چاق جهان پهلوان برف
از سبزه ای که رسته ته سنگ جابجا
گسترده بساط زمر نشان برف
از بس خنک چونکهٔ ابر است در نظر
خورشید گوییا بود از دودمان برف
تنها نه روی روز بود تیره و کبود
در فصل دی ز سیلی باد و زان برف
چون مردمک بدیده ز دم سردی هوا
شبهای تیره غنچه شده در میان برف
استاد برف و، برق همان گرم جستن است
مانده است آتشی ز پس کاروان برف
بر روی هم فتاده ز بس برف کوه کوه
بالا کار زمین در زمان برف
از جان چرا نه سیر شوند اهل روزگار
سرما خورند بر سر دستار خوان برف
از بسکه تیغ موج هوا را برندگی است
بر خاک ریزه ریزه فتاد استخوان برف
بنواختیش مهر برین گر به روی گرم
از جوش خجلت آب شدی میهمان برف
در جدی و دلو روی به سختی نهاده است
زانرو دو چله تعبیه شد بر کمان برف
کهسار را نموده مشبک چو شان شهد
خارا شکاف ناوک زورین کمان برف
سرما ستم به خلق کند گرچه گشته است
تخت زمین نشیمن نوشیروان برف
از جور دی کجا رود این کس که جاده ها
چون رشتهٔ گهر شده پنهان میان برف
چون در خزان که فصل گل زعفران بود
گر دیده نوبهار زمان خزان برف
بازار کرسی و فلک اکنون فسرده شد
گرمی نمانده است مگر در دکان برف
گردیده است مایه ور خرمی نبات
کز هند ابر تیره رسید ارمغان برف
آتش زبس فسرده شد از سردی هوا
هجرت کند ز سنگ به دارلامان برف
زاینده رود اشک ز هر چشم چشمه ریخت
کهسار دیده تا ستم بیکران برف
خالی شد از شرار چو نار فسرده سنگ
از بس شکنجه دید ز بار گران برف
آید جلو گسسته به تسخیر کوه و دشت
هر چند گردباد ببیچد عنان برف
هر موی گر زبان دگر بر تنم شود
جویا به انتها نرسد داستان برف
شد وقت آنکه منقبتی سر کنم به درد
شاید ز یمن آن بسر آید زمان برف
مهدی هادی آنکه بود نور صبحدم
بر خاک ره فتادهٔ قدرش بساط برف
از شرم شان و منزلت و قدر آن جناب
پیر فلک کشیده به سر طیلسان برف
در شعر بافخانهٔ حفظ تو می توان
والای شعله بافتن از پود و تان برف
خورشید سربرهنه پی شکوه آمده است
بر درگه تو از ستم بیکران برف
شاید به حکم حفظ تو گر تیغ مهر را
سامان دهند قبضه اش از استخوان برف
ترتیب داده حفظ تو در موسم تموز
از نور آفتاب برین سایبان برف
جز نقره خنگ توسن صرصر خرام تو
کی دیده کس به روی زمین آسمان برف
بر ابلق زمانه پی ساز روز جنگ
افکنده است حکم تو بر گستوان برف
کاش آفتاب حکم تو شمشیر کین کشد
کردی به قتل عام روا نهروان برف
تا در بساط دهر بود نام نوبهار
در عرصهٔ وجود بود تا نشان برف
بادا سفید روی غلامان درگهت
پیوسته همچو روی زمین در زمان برف
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۱ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب علیه الصلوات والسلام
فصل آن شد که بی سیر جهان پیرفلک
پیش چشم از مه و خورشید گذارد عینک
هر طرف از پی آرامش سلطان بهار
افکند سبزهٔ نورسته ز مخمل دوشک
دامن کوه کشد ابر بهاران از آب
کز رگ سنگ زده خون شقایق تیرک
مخمل سبزه شود خوابگه شاهد دشت
کوه بر سر کشد از ابر چو رندان کپنک
سوی غبرا که شد آراسته از گل، چو عروس
عشقبازانه زند چرخ ز انجم چشمک
سنبل و گل بهم آمیخته چون عارض و زلف
نسبت نسترن و لاله چو داغ است و نمک
بر گل از بسکه فتد گوهر شبنم هر صبح
شاخ گل تاج مرصع بنهد بر تارک
ندهد باد صبا تا زر گل را برباد
بسپرداری او خاسته از جا سپرک
تا به مهد چمن آسودگیش گردد بیش
شاخ پیچیده به غنداق ز غنچه کودک
از نسیم سحری سودن اوراق بهم
گرو حسن صدا برده ز طنبور و غچک
سبزه در صحن چمن تا جهد از جا می خواست
گلبن از ریشه به بازیچه دواند موشک
باغ مستغنی از احسان سحاب است امروز
موج گل داده طراوت به ریاحین یک یک
زر ازان جمع کند غنچه که شاید روزی
خرج سازد به نثار شه او رنگ فلک
برگ سوسن همه شد صرف زبان آرایی
تا شود مدح سگالندهٔ آن فخر ملک
شیر یزدان پسر عم نبی زوج بتول
هست کافر به یقین آنکه به او دارد شک
ای که با پایهٔ قدر تو بود اوج حضیض
هست در جنب شکوه تو بزرگی کوچک
کند با حدت تیغ دو زبانت تیزی
لنگ با پویهٔ یکران سبک سیرت تک
پیرو دین ترا قعر درک عرش برین
دشمن جاه ترا عرش برین قعر درک
پی در یوزهٔ انوار ز رایت هر روز
صبح از جیب ز خورشید برآرد صحنک
پنجه در پنجهٔ شیران جهان چون نکند
روبه از پشتی حفظ تو چو گردد شیرک
مسند جاه ترا عرش برین زیبد فرش
خیمهٔ قدر ترا پایهٔ کرسی دیرک
شحنهٔ شرع تو تا تیغ سیاست افراخت
بی سر و دم شده از پهلوی طنبور خرک
تا تواند شدن از عالم هستی بیرون
پر برآورد ز بیمت بط می چون اردک
بر زبان رفت اگر نام تو در بزم شراب
خون شد از بیم می ناب در اندام بطک
اگر انسان همگی لشکر شیطان باشند
راندش شحنهٔ حکم تو به ضرب دگنک
این دو مطلع که به مدح تو آمد به زبان
بی تکلف گهر گوش ملک شد هر یک
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۵ - در منقبت حضرت امیر علیه السلام
راز پنهان غنچه را کرد از لب اظهار گل
از در و دیوار گلشن می کند اسرار گل
صبحدم در ساحت گلشن به تحریک نسیم
هر طرف در گردش آرد ساغر سرشار گل
چون رگ گل می دود در برگ گل تار نگاه
در نظر می آید از بس هر طرف بسیار گل
از هجوم گل ز بس تنگ است جا در کوه و دشت
باز پس گردد چو خون در باطن اشجار گل
در کف پا می دواند ریشه از فرط نمو
گر گذاری همچو شمع بزم بر دستار گل
دور نبود بسکه دارد خاک استعداد فیض
گر به رنگ غنچه گردد مهرهٔ دیوار گل
هر سر خاری جدا در صحن گلشن غنچه را
می نهد انگشت بر لب تا کند اسرار گل
هر دم از رنگی به رنگی می رود از بس هوا
چون پر طاووس گردیده است مینا کار گل
بوسه ها را گلرخان در کنج لب می پرورند
با بهار است و شده آبستن اثمار گل
دور نبود گر ز تأثیر هوای نوبهار
در کف ساقی شود پیمانهٔ سرشار گل
همچو گل ریزی که ریزد آتش گلها ازو
ریخت باد صبحگاهی از درخت نار گل
عقد یاقوتی است کز کان منتظم آید برون
یا ز تأثیر هوا رست از رگ کهسار گل
همچو مژگانم که لخت دل ببار آورده است
رسته در فصل بهاران از سر هر خار گل
این غزل از گوش دل بشنو که هر صبح بهار
با زبان بی زبانی می کند تکرار گل