عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
از مسجد و می خانه وز کعبه و بت خانه
مقصود خدا عشقست، باقی همه افسانه
بنما رخ زیبا را، تا فاش بگویم من :
«قد اشرف الدنیا من نور حمیانه »
هرکس صفتی دارد، با خود ز ازل آرد
تو عاشق حسن خود، من بی دل و دیوانه
ای قبله جان من وی جان و جهان من
دیدار تو می بینم در کعبه و بت خانه
دلدار مرا گوید: خود را و مرا وادان
من نور و تو تاریکی، من شمع و تو پروانه
گر نور یقین با تو همراه شود بینی
آن خواجه «نمی میره » وین بنده «نمی مانه »
قاسم تو قصور خود و احسان خداوندی
می بینی و «می بینه » می دانی و «می دانه »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
خطاب «لن ترانی » چیست؟ یعنی
که مولی را نبیند غیر مولی
حقیقت گر تنزل کرد در عشق
بصورت ملتبس شد حرف معنی
بصورت گر ز معنی باز مانی
بتره داده باشی من و سلوی
«علی الله » از حجاب ملک صورت
تبرا از سجود لات و عزی
اسیر درد تو شیرین و خسرو
غلام عشق تو مجنون و لیلی
سراسر غرق دریای حیاتست
ز انوار تجلی جان موسی
بجان قاسمی کز نور قاسم
ندارد هیچ حاصل چشم اعمی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
«هدی للمتقین » گفتند: یعنی
بصورت وا ممان از صرف معنی
بگو: تقوی چه باشد؟ راه پاکان
هدایت، رفتن از مولی بمولی
حیات از حق بود، هرجا که باشد
ولیکن مظهری باید چو عیسی
قمر شق گردد از انگشت احمد
عصا ثعبان شود در دست موسی
چو مظهر بی ظهوری نیست، می بین
میان جام جان نور تجلی
حقیقت عاشق و معشوق و عشقست
منه دل بر مجازات طفیلی
بیادش قاسمی رطب اللسانست
که مجنون دوست دارد ذکر لیلی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
گر گلی از گلشن حسنش ببازار آمدی
هر دکانی را نسیم مشک تاتار آمدی
گر حجابی در میان بنده و حق نیستی
قسمت ارباب ظن کی محض پندار آمدی
از تجلی هدایت گر نبودی پرتوی
جمله اعیان جهان در عقد زنار آمدی
گر نبودی سر جانان تعبیه در تعبیه
«لن ترانی » در حقیقت عین دیدار آمدی
پرتو رویش اگر در چین و ما چین سر زدی
کافر صد ساله در تسلیم و اقرار آمدی
گر عنایت را ظهوری بیشتر بودی از آن
زمره اشرار در اطوار ابرار آمدی
کوه سنگین گر ز درد قاسمی واقف شدی
کوه را دل خون شدی با ناله زار آمدی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
گر نسیم رحمتی از کوی جانان آمدی
قعر بحر لم یزل در موج احسان آمدی
گر نمی جستی بلای جان سرگردان ما
کار دل از سایه زلفش بسامان آمدی
گر نبودی در طریق یار حفظ مرتبت
هم سلیمان مور و هم موری سلیمان آمدی
گرنه آنستی که حق با جمله عالم همرهست
ذره چون در معرض خورشید تابان آمدی؟
عام گشتی فر شاهی در میان خاص و عام
گر گلی چون روی او در هر گلستان آمدی
گرنه خود «احببت ان اعرف » بدی مقصود یار
این ظهورات فراوان عین کتمان آمدی
گر ید بیضا بوجه عام گشتی منجلی
در جهان هر ذره ای موسی عمران آمدی
اسم هادی گر تجلی کردی اندر سومنات
کفر و مشرک همه در سلک ایمان آمدی
گرنه آن بودی که آن خورشید ملک یم یزل
برتر از جانست، هم در حیطه جان آمدی
گر تجلی جمالش عام گشتی در جهان
هرکجا سنگی بدی لعل بدخشان آمدی
از حرم گر یک نظر کردی بهر نامحرمی
هر گدایی محرم اسرار سلطان آمدی
گر صبا از چین زلفش حلقه ای برداشتی
پرتو رویش چو شمعی در شبستان آمدی
گر نبودی حب ساری در ذراری، لایزال
بلبل آشفته کی بر گل ثنا خوان آمدی
عشق اگر بی پرده ای ظاهر شدی در آب و گل
همچو قاسم ذره ها در رقص عرفان آمدی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
گر جان بهوای تو گرفتار نبودی
جان و دل ما طالب دیدار نبودی
گر زانکه بحق واقف اسرار شدی خلق
منصور «اناالحق » گو بردار نبودی
تکفیر نکردی سخن «اعظم شان » را
گر مفتی ما بر سر انکار نبودی
گر جانب عاشق نشدی میل حبیبان
عشاق ترا گرمی بازار نبودی
از نقش دو عالم نبدی حاصل و محصول
گر زانکه دلی واقف اسرار نبودی
گر زانکه پس پرده ندیدی رخ خود را
خود را ز پس پرده خریدار نبودی
گر دور و تسلسل ننمودی رخ و زلفت
عشاق تو سرگشته چو پرگار نبودی
گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
یک جان بجهان عارف و هشیار نبودی
قاسم، اگر این جان نبدی آینه حق
جان را بر او پایه و مقدار نبودی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
نه مست جام خدایی، نه مرد مستوری
نه مخبری و نه مستخبری، عجب کوری!
ازین خرابه غفلت برون خرام، ای دل
یقین بدان بحقیقت که بیت معموری
غدیر گفت بدریا: نه عاشق و مستی
بگو: همیشه چرا در فغان و در شوری؟
تو طالب در مکنون و آن گهر با تست
چو در میان وصالی چراست مهجوری؟
شراب و شاهد و شمع اندرون خانه تست
ازان چه بهره بری با کری و با کوری؟
بگو بصوفی رسمی: مرقص و نعره مزن
که مست جام هوایی، نه جام منصوری
هزار نفخه صورست در جهان هر دم
اگر نه مرده دلی پس چرا درین گوری؟
طریق رسم رها کن، بدان که: ممکن نیست
که شاهباز توان شد ببال عصفوری
بیا، ساقی، از آن می که راحت جانست
بجان رسید روانم ز رنج مخموری
اگر بچشم حقیقت جمال خود بینی
سرت بلند، که هم ناظری و منظوری
بگو ز قاسمی این یک سخن بواعظ شهر
که: راه حق نتوان شد بوصف مغروری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
زنهار! درین کوی بغفلت نخرامی
جویان خدا باش، اگر مرد تمامی
بیرون ز ره راست طریقی بخدا نیست
گر پیر هری باشی، اگر احمد جامی
تندست و جگرسوز و جهان تاز بحدی
کس را نبود زهره که گوید که: چه نامی؟
ایمان همه تسلیم و همه صلح و صلاحست
با ما بچه جنگی؟ هله! ای پیر نظامی
آنجا که نظامست همه کار بکامست
من با تو چه گویم؟ که نه خاصی و نه عامی
قرآن ز خدا آمد و سنت ز پیمبر
گفتند سلف قصه این نامی نامی
ار اهل دلی باز بپرسی که: درین راه
کس را خبری هست از آن یار گرامی؟
مقصود ز اسلام و ز تسلیم همین بود
باقی همه الفاظ و اشارات و اسامی
قاسم، ز جهان معرفت دوست مرادست
گر حق نشناسی، چه عظامی، چه کرامی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
گر شمس منیر آمدی، ار بدر تمامی
یک جرعه تصدق طلب از ساقی جامی
در بیشه شیران همه شیران سرافراز
زنهار! درین کوی بغفلت نخرامی
جان بنده شاهیست، که آن شاه دل افروز
خورشید جهان را نپسندد بغلامی
محبوب خدا، شیر دغا، احمد صادق
هم روی تو فرخنده و هم نام تو نامی
نتوان بزبان وصف تو گفتن بتمامی
ای جان جهان، صدر امینی و امامی
یک بار نقاب از طرف چهره برانداز
تا عاشق روی تو شود عارف و عامی
قاسم ز غمت بیدل و بیچاره و مستست
نتوان صفت لطف تو گفتن به تمامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
تو محبوب جانی و جان جهانی
فدای تو صد عمر و صد زندگانی
بنور هدایت چراغ زمینی
برفعت فزون تر ز هفت آسمانی
علیه الصلوتی، علیه السلامی
امین زمینی، امان زمانی
تو سلطان جودی و شاه وجودی
بنور جبین رهبر کاروانی
چو شوق تو دیدم فراموش کردم
جمال جوانی، سماع اغانی
تو ساقی حقی، که جان و جهانرا
ز فیض تو باشد شراب مغانی
ز سیر و سلوک تو جبریل واماند
که با تو نیارد کسی هم عنانی
امانت دیاری، شریعت دثاری
طریقت تو داری، حقیقت تو دانی
شریعت چه گوید؟ حقیقت چه جوید؟
«معانی المبادی »، «مبادی المعانی »
جمیلی، جزیلی، کریمی، کفیلی
ترا قاسمی بنده جاودانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
فداک عقلی و روحی، که راحت جانی
مرا بدرد سپاری و عین درمانی
ز پا فتاده ام، از دست رفته، دستم گیر
نگویمت: بچه غایت، چنانکه می دانی
شکیب نیست مرا از تو یک زمان، ای دوست
که شمع مجلس انسی و نور اعیانی
مقررست و معین که: هیچ نتوان یافت
طریق راه خدا را بفکر شیطانی
علی الدوام بگوش دلم رسد ز درون
صفیر بانگ «اناالحق » خروش «سبحانی »!
میان جبه و دستار غیر عاشق نیست
حدیث «لیس » که «فی جبتی » همی خوانی
ز ذره باز نگویی که نور خورشیدی
حدیث چشمه نگویی که بحر عمانی
میان مرده دلان روز چند می بودم
ز دوست زنده شدم، «الحبیب احیانی »
یقین که قاسمی اندر رحیل همراهست
در آن زمان که بکوبند کوس سلطانی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
روسیه را، گر ببینی، رد کنی
روی مه را، گر ببینی، کد کنی
گر ندارد رشد کی گردد رشید؟
چون رشید راه را ارشد کنی؟
چونکه قهرت تاختن آرد بجان
عارفان راه را مرتد کنی
رو بگردانی ز عالم مردوار
رو بسوی دولت سرمد کنی
تو ندانی غایت افعال خویش
نیک و بد گرمی کنی، با خود کنی
چون نداری روی کفر و کافری
روی دل با جانب احمد کنی
قاسم از دلدادگان شوق تست
حاکمی، گر نیکویی، گر بد کنی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
تو شاه جهانی و ندانم که چه شاهی؟
حیران تماشای تو از ماه بماهی
گر ملک و ملک وصف کمالات تو گویند
اسرار کمال تو ندانند کماهی
ای عشق، چه چیزی و ندانم که چه چیزی؟
هم جاه و جمالی تو و هم پشت و پناهی
بی تو نتوان بود، بهر حال که باشد
هم راهزن جانی و هم راهبر راهی
گر آینه ات روشن و صافیست ببینی
ذرات جهان آینه حسن الهی
گر ملک ابد میطلبی، رو بخدا آر
کانجا نبود رسم تناهی و تباهی
قاسم، تو ازین زمره جهال بپرهیز
کایشان نشناسند و له راز ملاهی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
تو نور یقین آمدی و رهبر راهی
از نور جمالت نتوان گفت: کماهی
عارف بگرفتست بیک حمله تجرید
از دولت دیدار تو از ماه بماهی
بی تو نتوانم نفسی زیستن، ای دوست
ای نور دل و دیده، که پشتی و پناهی
خاطر چه کند چون نکند توبه فراموش؟
چون رهبر راه آمدی و رهزن راهی
چندان که دویدم بجز از دوست ندیدم
جز دوست ندیدم به جهان آمر و ناهی
در زمره ما جمله سگان رهبر راهند
زاهد، تو رباهی و ندانم چه رباهی
قاسم، همه یاران بره توبه برفتند
تو توبه کن از خویش، که تقصیر و گناهی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
سؤالی دارم، ای جان، کز کجایی
بگو: از دار ملک آشنایی
زهی عشق جهان سوز جهان سوز
گهی ثعبانی و گاهی عصایی
چه باشد ملک؟ مهمان خانه عشق
چه باشد آشنایی؟ روشنایی
چه باشد روشنایی؟ دانش دل
چه باشد دانش دل؟ پادشایی
چو ناکامیست اصل زاد درویش
من و درد و نوای بی نوایی
رها کن کدخدا را یاد می دار
چرا مانی رهین کدخدایی؟
ترا در هر لباسی واشناسم
اگر در جبه ای،گر در قبایی
الا! ای عشق عالم سوز بی غم
بهر صورت که هستی جان مایی
ز وصلت پادشاهی یافت قاسم
خداوندا! نگه دار از جدایی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
غرق آن بحر محیطست دل شیدایی
غرق آن بحر چنان شو،که ازو برنایی
طبل پنهان مزن،ای دوست، دگر زیر گلیم
که کلیمی و ملک سای و فلک فرسایی
تا دل از زنگ هوی پاک نگردد هرگز
نتوان گفت که: چون آینه روشن رایی
ز کحا میرسی،ای یار،چنین شنگ و لطیف؟
بکجا میروی،ای دوست،بدین زیبایی؟
تو پس پرده و دلها همه غرقند بخون
پرده بردار، که خورشید جهان آرایی
روی آن یار بهر حال عیانست، ببین
نقد را باش چرا در گرو فردایی؟
قاسم ازجام می عشق حیات جان یافت
زاهدا، باده بکش،باد چه می پیمایی؟
قاسم انوار : مراثی
شمارهٔ ۲
میر مخدوم سفر کرد و دعایی فرمود
همه دلهای عزیزان بفراقش فرسود
دل ما از همه عالم بهوایت برخاست
علم الله کزین جمله تو بودی مقصود
روزی جان تو گشتست «هنیئالک » باد
آب حیوان که سکندر طلبش می فرمود
من چه گویم که چه شد فوت؟زمن وا اسفا!
سالک راه خدا، ساکن درگاه شهود
رفت ازین دیر فنا جانب محبوب ازل
رو بدرگاه خدا کرد که نعم المشهود
یا الهی، بکرم حافظ جانش می باش
میر مخدوم، که شد صاحب سر موعود
هر که او رو بخدا کرد مظفر گردد
آفتابی شود از طالع بخت مسعود
یار مردان خدا باش، که لذت بینی
همه جا جام مروق، همه جا ناله عود
نور الطاف خداوند، که بیش از بیشست
هرچه از ما کنهی دید برحمت افزود
میر مخدوم چه گویم؟ که ببی گاه و پگاه
قاسم خسته روان می کند از دیده دو رود
قاسم انوار : مراثی
شمارهٔ ۳
یارب، بحق آنکه تویی عالم اسرار
کز یار سفر کرده ما کیست خبر دار؟
کان ماه مسافر بکجا بود و کجا شد؟
کان راهبر راه یقین، سالک اطوار
گفتیم باصحاب طریقت که: شفا یافت
هرکس که خورد شربتی ازطبله عطار
در ماه صفر شاه جهان را خبر آمد
کان ماه سفر کرد ازین عالم غدار
شهزاده دین بود ولی شاه یقین بود
کردند بدین وجه عزیزان همه اقرار
ای ماه مبارک، سفرت دورتر افتاد
از فرقت دیدار تو جانها همه افگار
شوق تو ترا برد بدرگاه خداوند
عشق تو ترا برد بدان مجمع انوار
آن خواجه نمردست، که آن زنده جاوید
ناگه سفری کرد ازین دار بدان دار
قاسم تز فراق تو روان کرد دمادم
سیلاب سرشک مژه از چشم گهربار
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲
هزار شکر خدا را، که در جمیع امور
همیشه بر کرم اوست اعتماد مرا
هزار لطف و کرم میرسد بجان ز حبیب
بدین خوشم که : بدانست استناد مرا
بجای لطف و کرم گر ملامتی آید
خوشم که حادثه کردست اوستاد مرا
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
گر نگویم دگر بخواهد گفت
آنکه بروی ببست دربان در
کافران فرنگ و روم و تتار
همه از قاسمی مسلمان تر