عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 آذر بیگدلی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گرش این جفاست امسال، همان بیار گویم
                                    
سخنی که پاس یاری نگذاشت پار گویم
نشود دریغ یک دم تهی از رقیب بزمت
که غم نهانی خود، بتو آشکار گویم
ننشست روز وعده نفسی و، رفت عمدا
نگذاشت سرگذشت شب انتظار گویم
بودم فزون ز عالم، غم روزگار؛ اما
غم یار کی گذارد؛ غم روزگار گویم؟!
گله ها که از تو دارم، مه من نگفتنم به
چو تو نشنوی چه حاصل که هزار بار گویم؟!
                                                                    
                            سخنی که پاس یاری نگذاشت پار گویم
نشود دریغ یک دم تهی از رقیب بزمت
که غم نهانی خود، بتو آشکار گویم
ننشست روز وعده نفسی و، رفت عمدا
نگذاشت سرگذشت شب انتظار گویم
بودم فزون ز عالم، غم روزگار؛ اما
غم یار کی گذارد؛ غم روزگار گویم؟!
گله ها که از تو دارم، مه من نگفتنم به
چو تو نشنوی چه حاصل که هزار بار گویم؟!
                                 آذر بیگدلی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شد از مرگ برادر، دل خراب و سینه ریش از من؛
                                    
ندیده هیچ کس محزون تری در هیچ کیش از من
کنندم خلق منع از گریه و من آنچه می بینم
نباید بیش ازین در آه و زاری منع خویش از من
نبیند کس پس از من یا رب این ماتم که پندارم
ندیده است این مصیبت هیچ محنت دیده بیش از من
بمرگ آن برادر چون نگریم خون، که در مرگش
تسلی میدهندم خلق و میگریند بیش از من؟!
ندارد سودی آذر گریه، گر پیش آید اندوهی؛
که از آغاز نوش از دیگران بوده است و نیش از من
                                                                    
                            ندیده هیچ کس محزون تری در هیچ کیش از من
کنندم خلق منع از گریه و من آنچه می بینم
نباید بیش ازین در آه و زاری منع خویش از من
نبیند کس پس از من یا رب این ماتم که پندارم
ندیده است این مصیبت هیچ محنت دیده بیش از من
بمرگ آن برادر چون نگریم خون، که در مرگش
تسلی میدهندم خلق و میگریند بیش از من؟!
ندارد سودی آذر گریه، گر پیش آید اندوهی؛
که از آغاز نوش از دیگران بوده است و نیش از من
                                 آذر بیگدلی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر سر ره نشسته ام، قاصد کوی یار کو؟!
                                    
دیده سفید کرده ام، گردی از آن دیار کو؟!
غیر ببزم آن پسر، محرم و من برون در؛
گر نکند دعا اثر، بازی روزگار کو؟!
روز جزا، فرشته یی، کز بدو نیک پرسدم
گریه کنان بدامنش، دست زنم که یار کو؟!
از پی قتل دوستان، تیغ کشد چو از میان؛
گر نشوم ز پی روان، طاقت انتظار کو؟!
یار و رقیب همنشین، آذر تنگدل غمین؛
دشمنی سپهر این، دوستی نگار کو؟!
                                                                    
                            دیده سفید کرده ام، گردی از آن دیار کو؟!
غیر ببزم آن پسر، محرم و من برون در؛
گر نکند دعا اثر، بازی روزگار کو؟!
روز جزا، فرشته یی، کز بدو نیک پرسدم
گریه کنان بدامنش، دست زنم که یار کو؟!
از پی قتل دوستان، تیغ کشد چو از میان؛
گر نشوم ز پی روان، طاقت انتظار کو؟!
یار و رقیب همنشین، آذر تنگدل غمین؛
دشمنی سپهر این، دوستی نگار کو؟!
                                 آذر بیگدلی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا به جرم وفای من از جفا کشتی
                                    
جفا نگر، که چو دیدی ز من وفا کشتی!
بآن گناه، که بیگانه را کسی بکشد
تو بی وفا، همه یاران آشنا کشتی
نشد ز قید تو مرغی رها، مگر مرغی
که گر ز کنج قفس کردیش رها کشتی
چو آگه است خدا، روز حشر عذرت چیست؟!
نهان ز خلق اگر امروزت از جفا کشتی؟!
فغان ز کشتنم، اکنون که زنده از جورت
کسی نماند که گوید: مرا چرا کشتی؟!
ز خیل بی گنهان، کس نماند در کویت
به تیغ جور مرا بی گناه تا کشتی
میان مردم عالم، بس است این طعنت
که پادشاه جهان بودی و گدا کشتی
چو شد شکار تو مرغ دلم، نمیدانم
که داریش به قفس باز اسیر، یا کشتی؟!
چه خواجه ای تو، که هر بنده را که دانستی
نمی کند به تو دعوی خون بها کشتی؟!
مرا که درد نکشت، ای طبیب حیرانم؛
چه دشمنی به منت بود، کز دوا کشتی
به خاک پای تواش تا سپارم از یاری
بگو که آذر بیچاره را کجا کشتی؟!
                                                                    
                            جفا نگر، که چو دیدی ز من وفا کشتی!
بآن گناه، که بیگانه را کسی بکشد
تو بی وفا، همه یاران آشنا کشتی
نشد ز قید تو مرغی رها، مگر مرغی
که گر ز کنج قفس کردیش رها کشتی
چو آگه است خدا، روز حشر عذرت چیست؟!
نهان ز خلق اگر امروزت از جفا کشتی؟!
فغان ز کشتنم، اکنون که زنده از جورت
کسی نماند که گوید: مرا چرا کشتی؟!
ز خیل بی گنهان، کس نماند در کویت
به تیغ جور مرا بی گناه تا کشتی
میان مردم عالم، بس است این طعنت
که پادشاه جهان بودی و گدا کشتی
چو شد شکار تو مرغ دلم، نمیدانم
که داریش به قفس باز اسیر، یا کشتی؟!
چه خواجه ای تو، که هر بنده را که دانستی
نمی کند به تو دعوی خون بها کشتی؟!
مرا که درد نکشت، ای طبیب حیرانم؛
چه دشمنی به منت بود، کز دوا کشتی
به خاک پای تواش تا سپارم از یاری
بگو که آذر بیچاره را کجا کشتی؟!
                                 آذر بیگدلی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای باد بامدادی، میآیی از چه وادی؟!
                                    
کز بیدلان برآمد فریاد وافؤادی!
گفتم: بیا، که آبی بر آتشم فشانی؛
دردا که تا رسیدی، خاکم به باد دادی!
ساقی کله شکسته، مطرب ترانه بسته؛
ما غافل و نشسته غم در کمین شادی
ای دل، ز بیم خویش، گفتم: مرو به کویش
دیدی ندیده رویش، از چشمش اوفتادی
بودیم هم زبانش، با ما نگفت حرفی
رفتیم ز آستانش، از ما نکرد یادی!
از سوز آتش تب، جانم رسید بر لب؛
یا از وفا تو امشب لب بر لبم نهادی؟!
از هر طرف دویدم، روی دلی ندیدم
ناچار آرمیدم، در کوی نامرادی
ساقی به می ز سینه، رفته است گرد کینه
توبوا من العداوة، یا معشر الاعادی
از تیره بختی آذر، از من رمیده دلبر
چون من کسی ز مادر ای کاشکی نزادی
                                                                    
                            کز بیدلان برآمد فریاد وافؤادی!
گفتم: بیا، که آبی بر آتشم فشانی؛
دردا که تا رسیدی، خاکم به باد دادی!
ساقی کله شکسته، مطرب ترانه بسته؛
ما غافل و نشسته غم در کمین شادی
ای دل، ز بیم خویش، گفتم: مرو به کویش
دیدی ندیده رویش، از چشمش اوفتادی
بودیم هم زبانش، با ما نگفت حرفی
رفتیم ز آستانش، از ما نکرد یادی!
از سوز آتش تب، جانم رسید بر لب؛
یا از وفا تو امشب لب بر لبم نهادی؟!
از هر طرف دویدم، روی دلی ندیدم
ناچار آرمیدم، در کوی نامرادی
ساقی به می ز سینه، رفته است گرد کینه
توبوا من العداوة، یا معشر الاعادی
از تیره بختی آذر، از من رمیده دلبر
چون من کسی ز مادر ای کاشکی نزادی
                                 آذر بیگدلی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو دل ز دردم، چو جان ز داغم، فگار کردی چرا ز یاری
                                    
به درد و داغم، دوا و مرهم، نمی فرستی، نمی گذاری!
هزار بارم، ز خشم گفتی که: ریزمت خون، نگفتمت : نه!
هزار بارت، به عجز گفتم که: بوسمت لب؟! نگفتی آری!
بسی وفایت، به خلق گفتم، کنون ز جورت، اگر زنم دم
میان مردم، نمی توانم، برآورم سر، ز شرمساری!
من آن شکارم، که از کمند تو، چون گریزم، کشد به خونم
غم شکاری، که چون گریزد، دو گامش از پی، رود شکاری!
امید گاها، امیدوارم، که بگذرد چون، ز کار کارم
چو جان شیرین، تو را سپارم، به خاک کویت، مرا سپاری!
هزار دلبر، اگر چه دیدم، به دل ربایی، تو را گزیدم
هزار زخم، رسید بر دل، ولی از آنها، یکی است کاری
به ناله آذر، مرا چه حاجت؟ خموشی اولی، که در محبت
ضرر نبردم ز صبر و طاقت، اثر ندیدم ز آه و زاری!
                                                                    
                            به درد و داغم، دوا و مرهم، نمی فرستی، نمی گذاری!
هزار بارم، ز خشم گفتی که: ریزمت خون، نگفتمت : نه!
هزار بارت، به عجز گفتم که: بوسمت لب؟! نگفتی آری!
بسی وفایت، به خلق گفتم، کنون ز جورت، اگر زنم دم
میان مردم، نمی توانم، برآورم سر، ز شرمساری!
من آن شکارم، که از کمند تو، چون گریزم، کشد به خونم
غم شکاری، که چون گریزد، دو گامش از پی، رود شکاری!
امید گاها، امیدوارم، که بگذرد چون، ز کار کارم
چو جان شیرین، تو را سپارم، به خاک کویت، مرا سپاری!
هزار دلبر، اگر چه دیدم، به دل ربایی، تو را گزیدم
هزار زخم، رسید بر دل، ولی از آنها، یکی است کاری
به ناله آذر، مرا چه حاجت؟ خموشی اولی، که در محبت
ضرر نبردم ز صبر و طاقت، اثر ندیدم ز آه و زاری!
                                 آذر بیگدلی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نمی پرسی ز غمناکان، دلت شاد است پنداری؟!
                                    
ز فکر بیدلانت، خاطر آزاد است پنداری
چنان ترسیده چشمم از گرفتاری درین گلشن
که شاخ گل به چشم دست صیاد است پنداری
نشد از خنده ی خسرو، تسلی خاطر شیرین؛
هنوزش گوش بر فریاد فرهاد است پنداری
به باغم زد شب آتش در دل، آن مرغی که می نالید
گذارش پیش ازین در دامی افتاده است پنداری
پس از عمری که یادم کرد، از حالم نمی پرسد؛
هنوزش گفتگوی غیر، در یاد است پنداری!
مرا قاصد چو دید، از نامه اش در گریه، شد خندان
ز بانی نیز پیغامی فرستاده است پنداری
ز ذکر صوفیان، نگرفت رونق خانقاه آذر!
خرابات از خرابی تو، آباد است پنداری!
                                                                    
                            ز فکر بیدلانت، خاطر آزاد است پنداری
چنان ترسیده چشمم از گرفتاری درین گلشن
که شاخ گل به چشم دست صیاد است پنداری
نشد از خنده ی خسرو، تسلی خاطر شیرین؛
هنوزش گوش بر فریاد فرهاد است پنداری
به باغم زد شب آتش در دل، آن مرغی که می نالید
گذارش پیش ازین در دامی افتاده است پنداری
پس از عمری که یادم کرد، از حالم نمی پرسد؛
هنوزش گفتگوی غیر، در یاد است پنداری!
مرا قاصد چو دید، از نامه اش در گریه، شد خندان
ز بانی نیز پیغامی فرستاده است پنداری
ز ذکر صوفیان، نگرفت رونق خانقاه آذر!
خرابات از خرابی تو، آباد است پنداری!
                                 آذر بیگدلی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        فغان که عمر سرآمد در انتظار کسی
                                    
که همچو عمر، دمی بیش نیست یار کسی
وفا به وعده گر این است امید گاهان را
کسی مباد به عالم امیدوار کسی
در آن دیار شدم خاک ره، که ننشیند
به دامن کسی از رهروان، غبار کسی
بر آن شدم که کنم منع دل ز عشق بتان
ولی به دست کسی نیست اختیار کسی
مرا چه سود ازین زندگی، که تا بودم
نه کس به کار من آمد، نه من به کار کسی
نشست غیر به پهلوی او، مباد آن روز
که ناکسی بودش جای در کنار کسی
چه غم ز بی کسی آذر، جز این که می ترسم
کسی نیاوردم نامه از دیار کسی
                                                                    
                            که همچو عمر، دمی بیش نیست یار کسی
وفا به وعده گر این است امید گاهان را
کسی مباد به عالم امیدوار کسی
در آن دیار شدم خاک ره، که ننشیند
به دامن کسی از رهروان، غبار کسی
بر آن شدم که کنم منع دل ز عشق بتان
ولی به دست کسی نیست اختیار کسی
مرا چه سود ازین زندگی، که تا بودم
نه کس به کار من آمد، نه من به کار کسی
نشست غیر به پهلوی او، مباد آن روز
که ناکسی بودش جای در کنار کسی
چه غم ز بی کسی آذر، جز این که می ترسم
کسی نیاوردم نامه از دیار کسی
                                 آذر بیگدلی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیچاره بلبلی، که نبیند رخ گلی
                                    
مسکین گلی، که نشنود آواز بلبلی
گستاخی رقیب، اثر التفات تست
بر خود زبان خلق ببند از تغافلی
ماهی و چون لبت، نشکفته است غنچه ای
سروی و، چون خطت، ندمیده است سنبلی
غافل مشو، ز حال گدایان کوی عشق
تاهست از متاع خجالت تجملی
تا کار ما و سنگ دل ما کجا رسد؟!
او را ترحمی نه و ما را تحملی!
یا رب چه گفت غیر، که از بهر کشتنم
خنجر به کف گرفته و داری تأملی؟!
ای گل شکفته باش، که چون آذر از غمت
در بوستان عشق، ننالیده بلبلی
                                                                    
                            مسکین گلی، که نشنود آواز بلبلی
گستاخی رقیب، اثر التفات تست
بر خود زبان خلق ببند از تغافلی
ماهی و چون لبت، نشکفته است غنچه ای
سروی و، چون خطت، ندمیده است سنبلی
غافل مشو، ز حال گدایان کوی عشق
تاهست از متاع خجالت تجملی
تا کار ما و سنگ دل ما کجا رسد؟!
او را ترحمی نه و ما را تحملی!
یا رب چه گفت غیر، که از بهر کشتنم
خنجر به کف گرفته و داری تأملی؟!
ای گل شکفته باش، که چون آذر از غمت
در بوستان عشق، ننالیده بلبلی
                                 آذر بیگدلی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چند روزی شد، که از من بی سبب رنجیده ای
                                    
بهر قتلم، با رقیبان مصلحتها دیده ای
خجلتی داری، به سوی من نمی بینی مگر
این که با خود دشمنت فهمیده ام، فهمیده ای؟!
تا نماند از تو امیدی مرا، از غیر هم
چند روزی از برای مصلحت رنجیده ای
از محبت نیست مقصودت، فریب مردم است
اینکه احوال مرا، از دیگران پرسیده ای
غیر آذر، کز سموم دوریت در دوزخ است
هر شهیدی را که می بینیم، آمرزیده ای
                                                                    
                            بهر قتلم، با رقیبان مصلحتها دیده ای
خجلتی داری، به سوی من نمی بینی مگر
این که با خود دشمنت فهمیده ام، فهمیده ای؟!
تا نماند از تو امیدی مرا، از غیر هم
چند روزی از برای مصلحت رنجیده ای
از محبت نیست مقصودت، فریب مردم است
اینکه احوال مرا، از دیگران پرسیده ای
غیر آذر، کز سموم دوریت در دوزخ است
هر شهیدی را که می بینیم، آمرزیده ای
                                 آذر بیگدلی : ترکیبات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱ - در زلزلهٔ کاشان فرماید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در طپش آمد زمین و، از روش ماند آسمان
                                    
الامان از فتنه ی آخر زمانی، الأمان
بندها بر پای دارم، هر یکی از صد کمند
تیرها بر سینه خوردم، هر یکی از صد کمان
بعد ازین میبایدم بگریست از جور زمین
رفت ایامی که مینالیدم از دور زمان
وعده ی مهر ار کند زین پس، زمان را کو کفیل؟!
مژده ی لطف ار دهد زین پس، زمین را کو ضمان
گر فلک دیگر بگردد بر سر ما، گو مگرد؛
گر زمین دیگر نماند پای برجا، گو ممان!
دیدم از دور زمان، آن کش نبودم در خیال؛
دیدم از جور زمین، آن کش نبودم در گمان
داشتم کاشانه یی در شهر کاشان چند سال
کاختر شبگون، غریبم داشت، دور از خانمان
خفته بودم یک شب آنجا بیخبر از روزگار
چون گشودم دیده، دیدم صد قیامت آشکار!
خاستم از خواب و دیدم شهر را در انقلاب
آنچه من دیدم نبیند هیچ کس یا رب بخواب
پیش از آن کارد افق از بوته بیرون سیم صبح
در بسیط خاک، چون سیماب افتاد اضطراب
هر کجا خشتی دو دیدم، صبحدم در گوش هم
بودشان هذا فراق بینی و بینک خطاب
عالمی آباد، چون ز آبادی آن شهر بود
شد خراب وزان خرابی، عالمی دیم خراب
هم من وهم دیگران، دیدیم از آشوب خاک
آنچه نوح و امتش دیدند از طوفان آب
شب شود هر روز،کش رفت آفتابی زیر خاک!
چون بود روزی که شد در خاک چندین آفتاب؟!
گر نه خواب مرگ برد امشب چو بختم خلق را
از چه بر هر در زدم فریاد، نشنیدم جواب
ز اضطراب خاک ماند آن روز الی یوم النشور
زنده بهرام فلک در خاک، چون بهرام گور!
یارب آن شب آسمان این انقلابش از چه بود؟!
خاک ساکن، صبحدم این اضطرابش از چه بود؟!
کرد خونین لیلی شب گیسوان صبح از شفق
گرنه روز ماتمش بود، این خضابش از چه بود؟!
گر بر آن نشکفته گلها، شب فلک نگریست خون
صبح خاک آن گلندامان، گلابش از چه بود؟!
گر سپهر آن شب نبودش شرم از کار زمین
پرده بر رخ، صبح از نیلی سحابش از چه بود؟!
چشم اختر، کان نخفتی جمله شب زان خفتگان
گر سحر افسانه یی نشنید، خوابش از چه بود؟!
عاقبت میشد کنارش خلق را چون خوابگاه
حیرتی دارم که خاک آن شب شتابش از چه بود؟!
شهر کاشان، کش فلک در سالها آباد کرد
هم فلک خود کرد در یکدم خرابش از چه بود؟!
صبح، زال چرخ از مهرش بکف دیدم چراغ
تا کند از خاک فرزندان خود یک یک سراغ
گر بصبح رستخیز آن شب نبودی حامله
آخرین ساعت چه بود آن شهر را این زلزله؟!
بیم آن بودی، که بندد ره بسیر آسمان
گر زمین بر پا نبودش ز اشک مردم سلسله
صور اسرافیل بود آن شب مگر بانگ خروس
کز جهان شد کاروان جان روان بیفاصله
شد چو ریگ آن کاروان و خاک شهر از پی روان
رسم دیرین است خود گرد از قفای قافله
سر زخم خار دیدم، خونچکان چون لاله اش
آنکه گر سودیش پا بر لاله، کردی آبله
دامن مادر، بدست کودکان نازنین،
رفته خوش با هم نه بر لب از حدیث آن گله
هر که زیر خاک دید آن نازکان، و زنده ماند؛
بود از جان سختی او را زندگی، نز حوصله!
ای دریغا در چنین معموره کآمد به ز سغد
جای خود گم کرده از بسیاری ویرانه جغد
غازه بر روی افق، صبح از شفق سودند باز
خاک را دامن بخون خلق آلودند باز
اختران دادند خاک شهر را یک سر بباد
شهریان را تن بزیر خاک فرسودند باز
طاقها بگشاده پرسش را دهان از هر شکاف
در جواب از رفتگان، یک حرف نشودند باز
از شبستان عدم، یک یک جدا گر آمدند؛
در یکی شب همعنان آن راه پیمودند باز
خفتگان، کز خوابشان ناگه اجل بیدار کرد
گوییا آشفته خوابی دیده آسودند باز
غیر ماه من، که رخ یکباره بنهفت اختران
صبح بنهفتند روی و شام بنمودند باز
مانده را ز رفتگان، ناگفته دیدم ای دریغ؛
ماندگان با یکدگر در گفتگو بودند باز
پیش ازین نادیده کس روز غم اندوزی چنین
بعد ازین هم کس نبیند د رجهان روزی چنین!
گلرخانی کاسمان در مهد گل پروردشان
هین بخواری بین زمین بر سر چها آوردشان؟!
نوخطان، کز سبزه ی خط، آسمان را کرده سبز؛
زرد شد خورشید، چون خیری زرنگ زردشان
میکشان، کز جام می کردند گل را خون جگر؛
ساقی دوران بجام از کین چه خونها کردشان؟!
کاروانی جمله یوسف شد به مصر خاک و خلق
مانده چون یعقوب گریان در سراغ گردشان
گلستان را کرده غارت صبح، گلچین سپهر؛
خاک را دامن ببین رنگین کنون از وردشان
گر چه رستند آن شهیدان، از هزاران درد، لیک
ماندگان را تا قیامت ماند در دل دردشان
بردشان گرمی مجلس از تزلزل کز زمین؛
لرزه بر جان سپهر افگنده آه سردشان
زان جوانان شکفته روی سیمین قد دریغ!
زان عروسان شکفته موی نسرین خد دریغ!
آورم یا رب کرا زیشان بلب در نوحه نام؟!
شمعها دیدم سحرگه مرده، گریم بر کدام؟!
هر سویی غلطیده سروی ماهر و بر روی خاک؛
هر طرف افتاده ماهی سرو قد از طرف بام
زاهدان و شاهدان شهر را دیدم خراب
مسجد و میخانه با هم چون پذیرفت انهدام؟!
این یکی بر کف صراحی، آن یکی بر کف کتاب
آن یکی بر دست سنجه، این یکی بر دست جام
کو کجا رفت آنکه گفتی: هست شیرین خواب صبح
گو: بیا بنگر ز خواب صبح خلقی تلخکام
گرنه بر سر ریختندی ماندگان آن خاک را
رفتگان در خاک ماندندی الی یوم القیام
سرکشد صبح قیامت، هر کسی از خاک و من؛
زیر خاک آن صبح دیدم خلق را از خاص و عام
دل شکسته، گر کسی چون من دو روزی زنده ماند
تا قیامت بایدش زان زندگی شرمنده ماند
ماند آوخ هم بدلها حسرت دیدارها
هم بجانها آرزوها، هم بلب گفتارها
طرفه العینی، ز چشم گیتی شد جدا
دوستان از دوستان و یارها از یارها
چون دو یار مهربان، روز وداع از هر کنار
کرده نالان دست در آغوش هم دیوارها
خاکیان را، خفتگان همخوابه گشته زیر خاک؛
خاک بر سر بر فراز خاکشان بیدارها
مشتری را در فلک، یا رب چه پیش آمد که خلق
جانفروشی را دکان وا کرده در بازارها؟!
بازی این بار، ادبار دلم شد، ورنه من
از فلک بازی گریها دیده بودم بارها
سالها بودم ز کار آسمان، دلتنگ آه
می ندانستم که آید از زمین هم کارها
مادری کو رخ بخون زادگان گلگون کند
گر کس از بیمهری او خون نگرید، چون کند؟!
دل بجوش آمد، حریفان وقت شد زاری کنید؛
خاک رنگت خون گرفت، از دیده خونباری کنید
بر مزار کشتگان خاک خونخوار از دریغ
لب فرو بندید و شکر حضرت باری کنید
تا دهید اندام خون آلودشان را شست و شو
بر کشید از خاکشان، وز دیده خون جاری کنید
بیدلی، کش دل بداغ دوستان امروز سوخت
آبش اندر آتش افشانید و دلداری کنید
مفلسی، کش گنجها در خاک ماند از بیکسی؛
د رخرابی دلش، چون خضر معماری کنید
سوخت از داغ مصیبت، چون فلک جان همه
یکدگر را در عزای یکدگر یاری کنید
آسمان بر سینه ی من هم، سه داغ آن شب نهاد
چاره ی آن هر سه از یک خنجر کاری کنید
صبحدم چون شمع گریان هر کسی از داغ خود
مانده من نالان چو قمری بر سه سرو باغ خود
سرو بالایی، که شب هر سو خرامان دیدمش
صبحدم، چون پیکرتصویر، بیجان دیدمش!
شمع رخساری، که شب چون مهر سویش دیدمی؛
صبحدم، از دیده ها، چون ماه پنهان دیدمش!
نازک اندامی، که شب از گل تنش پوشیدمی!
صبحدم، بر روی خاک افتاده، عریان دیدمش!
نرگس مستی، که شب مست نگاهش بودمی؛
صبحدم، پر کنده برطرف گلستان دیدمش!
جعد مشکینی، که شب از بوی او آسودمی؛
صبحدم، از باد چون سنبل پریشان دیدمش!
در دندانی که شب بر درج آن لب سودمی
صبحدم، رنگین تر از لعل بدخشان دیدمش!
کرد کاری آسمان الحق که با سنگین دلی
صبحدم از هر چه کرد آن شب، پشیمان دیدمش!
آنچه دیدم از جهان، بگذشت؛ و این هم بگذرد
چون جفای آسمان، جور زمین هم بگذرد
آه از آن ساعت که گردد جلوه گر باد بهار
ابر آذاری بخاک تیره گرید زار زار
زخمها را برگ گل، ناخن زند در بوستان؛
داغها را لاله سازد تازه اندر کوهسار
هر که چیند سنبلی، افتد بفکر زلف دوست؛
هر که بیند نرگسی، افتد بیاد چشم یار!
هر که بیند لاله یی در باغ و داغ اندر میان
هر که بیند چشمه یی در راغ و سبزه در کنار
یادش آید از رخ رنگین و خاک مشکرنگ
یادش آید از لب شیرین و خط مشکبار
آنکه ماندش حسرتی در دل از آن وارونه روز
و آنکه هستش نوگلی در گل، در آن ویران دیار
هم چکانده چون غم اندوزان، برخ خون جگر
هم فشاند، چون سیه روزان، بسر خاک مزار
ماندگان را کز تزلزل خانه بی دیوار شد
زیر سقف آسمان هم زیستن دشوار شد
یا رب، از لطف تو این شهر خراب آباد باد
عاجزانش را دل از قید ستم آزاد باد
هر که آزارد دل مسکینی از زخم زبان
مرهم زخم دلش، از خنجر پولاد باد
هر که رنجاند دل درویشی آنجا بیگناه
آتش اندر آبش افتد، خاک او بر باد باد!
هر که مظلومی از آن کشور بفریاد آورد
از تظلم، شب در افغان، روز در فریاد باد
هر که بر صیدی زبون، آنجا کمندی افگند؛
گردن او بسته ی فتراک صد صیاد باد
از هجوم غم، بحسرت، رخت بستم زان دیار
جان غمگینی که ماند آنجا الهی شاد باد!
با صباحی، آذر آنجا روزگاری خوش گذشت؛
یاد باد آن روزگار خوش که گفتم، یاد باد!
خوش دعائی از دلم آمد بلب بی مدعا
مستجاب است این دعا و مستجاب است این دعا!
                                                                    
                            الامان از فتنه ی آخر زمانی، الأمان
بندها بر پای دارم، هر یکی از صد کمند
تیرها بر سینه خوردم، هر یکی از صد کمان
بعد ازین میبایدم بگریست از جور زمین
رفت ایامی که مینالیدم از دور زمان
وعده ی مهر ار کند زین پس، زمان را کو کفیل؟!
مژده ی لطف ار دهد زین پس، زمین را کو ضمان
گر فلک دیگر بگردد بر سر ما، گو مگرد؛
گر زمین دیگر نماند پای برجا، گو ممان!
دیدم از دور زمان، آن کش نبودم در خیال؛
دیدم از جور زمین، آن کش نبودم در گمان
داشتم کاشانه یی در شهر کاشان چند سال
کاختر شبگون، غریبم داشت، دور از خانمان
خفته بودم یک شب آنجا بیخبر از روزگار
چون گشودم دیده، دیدم صد قیامت آشکار!
خاستم از خواب و دیدم شهر را در انقلاب
آنچه من دیدم نبیند هیچ کس یا رب بخواب
پیش از آن کارد افق از بوته بیرون سیم صبح
در بسیط خاک، چون سیماب افتاد اضطراب
هر کجا خشتی دو دیدم، صبحدم در گوش هم
بودشان هذا فراق بینی و بینک خطاب
عالمی آباد، چون ز آبادی آن شهر بود
شد خراب وزان خرابی، عالمی دیم خراب
هم من وهم دیگران، دیدیم از آشوب خاک
آنچه نوح و امتش دیدند از طوفان آب
شب شود هر روز،کش رفت آفتابی زیر خاک!
چون بود روزی که شد در خاک چندین آفتاب؟!
گر نه خواب مرگ برد امشب چو بختم خلق را
از چه بر هر در زدم فریاد، نشنیدم جواب
ز اضطراب خاک ماند آن روز الی یوم النشور
زنده بهرام فلک در خاک، چون بهرام گور!
یارب آن شب آسمان این انقلابش از چه بود؟!
خاک ساکن، صبحدم این اضطرابش از چه بود؟!
کرد خونین لیلی شب گیسوان صبح از شفق
گرنه روز ماتمش بود، این خضابش از چه بود؟!
گر بر آن نشکفته گلها، شب فلک نگریست خون
صبح خاک آن گلندامان، گلابش از چه بود؟!
گر سپهر آن شب نبودش شرم از کار زمین
پرده بر رخ، صبح از نیلی سحابش از چه بود؟!
چشم اختر، کان نخفتی جمله شب زان خفتگان
گر سحر افسانه یی نشنید، خوابش از چه بود؟!
عاقبت میشد کنارش خلق را چون خوابگاه
حیرتی دارم که خاک آن شب شتابش از چه بود؟!
شهر کاشان، کش فلک در سالها آباد کرد
هم فلک خود کرد در یکدم خرابش از چه بود؟!
صبح، زال چرخ از مهرش بکف دیدم چراغ
تا کند از خاک فرزندان خود یک یک سراغ
گر بصبح رستخیز آن شب نبودی حامله
آخرین ساعت چه بود آن شهر را این زلزله؟!
بیم آن بودی، که بندد ره بسیر آسمان
گر زمین بر پا نبودش ز اشک مردم سلسله
صور اسرافیل بود آن شب مگر بانگ خروس
کز جهان شد کاروان جان روان بیفاصله
شد چو ریگ آن کاروان و خاک شهر از پی روان
رسم دیرین است خود گرد از قفای قافله
سر زخم خار دیدم، خونچکان چون لاله اش
آنکه گر سودیش پا بر لاله، کردی آبله
دامن مادر، بدست کودکان نازنین،
رفته خوش با هم نه بر لب از حدیث آن گله
هر که زیر خاک دید آن نازکان، و زنده ماند؛
بود از جان سختی او را زندگی، نز حوصله!
ای دریغا در چنین معموره کآمد به ز سغد
جای خود گم کرده از بسیاری ویرانه جغد
غازه بر روی افق، صبح از شفق سودند باز
خاک را دامن بخون خلق آلودند باز
اختران دادند خاک شهر را یک سر بباد
شهریان را تن بزیر خاک فرسودند باز
طاقها بگشاده پرسش را دهان از هر شکاف
در جواب از رفتگان، یک حرف نشودند باز
از شبستان عدم، یک یک جدا گر آمدند؛
در یکی شب همعنان آن راه پیمودند باز
خفتگان، کز خوابشان ناگه اجل بیدار کرد
گوییا آشفته خوابی دیده آسودند باز
غیر ماه من، که رخ یکباره بنهفت اختران
صبح بنهفتند روی و شام بنمودند باز
مانده را ز رفتگان، ناگفته دیدم ای دریغ؛
ماندگان با یکدگر در گفتگو بودند باز
پیش ازین نادیده کس روز غم اندوزی چنین
بعد ازین هم کس نبیند د رجهان روزی چنین!
گلرخانی کاسمان در مهد گل پروردشان
هین بخواری بین زمین بر سر چها آوردشان؟!
نوخطان، کز سبزه ی خط، آسمان را کرده سبز؛
زرد شد خورشید، چون خیری زرنگ زردشان
میکشان، کز جام می کردند گل را خون جگر؛
ساقی دوران بجام از کین چه خونها کردشان؟!
کاروانی جمله یوسف شد به مصر خاک و خلق
مانده چون یعقوب گریان در سراغ گردشان
گلستان را کرده غارت صبح، گلچین سپهر؛
خاک را دامن ببین رنگین کنون از وردشان
گر چه رستند آن شهیدان، از هزاران درد، لیک
ماندگان را تا قیامت ماند در دل دردشان
بردشان گرمی مجلس از تزلزل کز زمین؛
لرزه بر جان سپهر افگنده آه سردشان
زان جوانان شکفته روی سیمین قد دریغ!
زان عروسان شکفته موی نسرین خد دریغ!
آورم یا رب کرا زیشان بلب در نوحه نام؟!
شمعها دیدم سحرگه مرده، گریم بر کدام؟!
هر سویی غلطیده سروی ماهر و بر روی خاک؛
هر طرف افتاده ماهی سرو قد از طرف بام
زاهدان و شاهدان شهر را دیدم خراب
مسجد و میخانه با هم چون پذیرفت انهدام؟!
این یکی بر کف صراحی، آن یکی بر کف کتاب
آن یکی بر دست سنجه، این یکی بر دست جام
کو کجا رفت آنکه گفتی: هست شیرین خواب صبح
گو: بیا بنگر ز خواب صبح خلقی تلخکام
گرنه بر سر ریختندی ماندگان آن خاک را
رفتگان در خاک ماندندی الی یوم القیام
سرکشد صبح قیامت، هر کسی از خاک و من؛
زیر خاک آن صبح دیدم خلق را از خاص و عام
دل شکسته، گر کسی چون من دو روزی زنده ماند
تا قیامت بایدش زان زندگی شرمنده ماند
ماند آوخ هم بدلها حسرت دیدارها
هم بجانها آرزوها، هم بلب گفتارها
طرفه العینی، ز چشم گیتی شد جدا
دوستان از دوستان و یارها از یارها
چون دو یار مهربان، روز وداع از هر کنار
کرده نالان دست در آغوش هم دیوارها
خاکیان را، خفتگان همخوابه گشته زیر خاک؛
خاک بر سر بر فراز خاکشان بیدارها
مشتری را در فلک، یا رب چه پیش آمد که خلق
جانفروشی را دکان وا کرده در بازارها؟!
بازی این بار، ادبار دلم شد، ورنه من
از فلک بازی گریها دیده بودم بارها
سالها بودم ز کار آسمان، دلتنگ آه
می ندانستم که آید از زمین هم کارها
مادری کو رخ بخون زادگان گلگون کند
گر کس از بیمهری او خون نگرید، چون کند؟!
دل بجوش آمد، حریفان وقت شد زاری کنید؛
خاک رنگت خون گرفت، از دیده خونباری کنید
بر مزار کشتگان خاک خونخوار از دریغ
لب فرو بندید و شکر حضرت باری کنید
تا دهید اندام خون آلودشان را شست و شو
بر کشید از خاکشان، وز دیده خون جاری کنید
بیدلی، کش دل بداغ دوستان امروز سوخت
آبش اندر آتش افشانید و دلداری کنید
مفلسی، کش گنجها در خاک ماند از بیکسی؛
د رخرابی دلش، چون خضر معماری کنید
سوخت از داغ مصیبت، چون فلک جان همه
یکدگر را در عزای یکدگر یاری کنید
آسمان بر سینه ی من هم، سه داغ آن شب نهاد
چاره ی آن هر سه از یک خنجر کاری کنید
صبحدم چون شمع گریان هر کسی از داغ خود
مانده من نالان چو قمری بر سه سرو باغ خود
سرو بالایی، که شب هر سو خرامان دیدمش
صبحدم، چون پیکرتصویر، بیجان دیدمش!
شمع رخساری، که شب چون مهر سویش دیدمی؛
صبحدم، از دیده ها، چون ماه پنهان دیدمش!
نازک اندامی، که شب از گل تنش پوشیدمی!
صبحدم، بر روی خاک افتاده، عریان دیدمش!
نرگس مستی، که شب مست نگاهش بودمی؛
صبحدم، پر کنده برطرف گلستان دیدمش!
جعد مشکینی، که شب از بوی او آسودمی؛
صبحدم، از باد چون سنبل پریشان دیدمش!
در دندانی که شب بر درج آن لب سودمی
صبحدم، رنگین تر از لعل بدخشان دیدمش!
کرد کاری آسمان الحق که با سنگین دلی
صبحدم از هر چه کرد آن شب، پشیمان دیدمش!
آنچه دیدم از جهان، بگذشت؛ و این هم بگذرد
چون جفای آسمان، جور زمین هم بگذرد
آه از آن ساعت که گردد جلوه گر باد بهار
ابر آذاری بخاک تیره گرید زار زار
زخمها را برگ گل، ناخن زند در بوستان؛
داغها را لاله سازد تازه اندر کوهسار
هر که چیند سنبلی، افتد بفکر زلف دوست؛
هر که بیند نرگسی، افتد بیاد چشم یار!
هر که بیند لاله یی در باغ و داغ اندر میان
هر که بیند چشمه یی در راغ و سبزه در کنار
یادش آید از رخ رنگین و خاک مشکرنگ
یادش آید از لب شیرین و خط مشکبار
آنکه ماندش حسرتی در دل از آن وارونه روز
و آنکه هستش نوگلی در گل، در آن ویران دیار
هم چکانده چون غم اندوزان، برخ خون جگر
هم فشاند، چون سیه روزان، بسر خاک مزار
ماندگان را کز تزلزل خانه بی دیوار شد
زیر سقف آسمان هم زیستن دشوار شد
یا رب، از لطف تو این شهر خراب آباد باد
عاجزانش را دل از قید ستم آزاد باد
هر که آزارد دل مسکینی از زخم زبان
مرهم زخم دلش، از خنجر پولاد باد
هر که رنجاند دل درویشی آنجا بیگناه
آتش اندر آبش افتد، خاک او بر باد باد!
هر که مظلومی از آن کشور بفریاد آورد
از تظلم، شب در افغان، روز در فریاد باد
هر که بر صیدی زبون، آنجا کمندی افگند؛
گردن او بسته ی فتراک صد صیاد باد
از هجوم غم، بحسرت، رخت بستم زان دیار
جان غمگینی که ماند آنجا الهی شاد باد!
با صباحی، آذر آنجا روزگاری خوش گذشت؛
یاد باد آن روزگار خوش که گفتم، یاد باد!
خوش دعائی از دلم آمد بلب بی مدعا
مستجاب است این دعا و مستجاب است این دعا!
                                 آذر بیگدلی : ترکیبات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲ - در مرثیهٔ برادر خود میگوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        واحسرتا، که رونق این بوستان شکست
                                    
چون نشکند دلم؟! که دل دوستان شکست!
شمع طرب، بمحفل اهل زمانه مرد؛
جام نشاط، د رکف خلق جهان شکست
افگند رخنه یی فلک، اندر سواد خاک؛
کآمد مرا ازو بتن ناتوان شکست
سنگی، بشیشه خانه ی گیتی زد آسمان
آمد بشیشه ی دل من زان میان شکست
برقی بجست و، خرمن نسرین و لاله سوخت
بادی وزید و، شاخ گل ارغوان شکست
سروی که بود خاسته از باغ دل، فتاد؛
نخلی که بود رسته ز گلزار جان شکست!
اوراق لاله، از نفس گرم برق سوخت؛
اغصان سرو، از دم سرد خزان شکست
میخواستم، ز لاله و گل پر کنم بغل
از گلشنی که شاخ گلش ناگهان شکست
داغم ز لاله ماند بدست و، چگونه ماند؛
خارم ز گل شکست بپا و چسان شکست؟!
هم بلبلی که بود مرا همزبان، پرید؛
هم گلبنی که بود مرا آشیان شکست
نشکسته یک نهال، درین بوستان نماند؛
الحق، شکستن عجبی بود آن شکست!
در دل نبود فکر نبردم، که ناگهان
آمد بجانم از ستم آسمان شکست
تیغی حواله داد و، مرا سینه چاک شد؛
تیری ز کف گشاد و، مرا استخوان شکست
زین داغ جانگداز، تن مرد و زن گداخت؛
زین درد دل شکن، دل پیرو جوان شکست
از پا فتاد سرو صنوبر خرام من
پرواز کرد طایر دولت ز بام من
وی، صبحدم، فتاد سوی گلشنم گذار،
ناگاه در میانه ی مرغان شاخسار
بر گلبنی شکسته پرو بال بلبلی
دیدم نشسته تنگدل از جور روزگار
زخم فراق خورده و گریان اسیرسان
سر زیر بال برده و نالان، غریب وار
در سینه اش، ز خنده ی لاله ؛ هزار داغ
بر دیده از تبسم گل؛ صد هزار خار
بودم از آن ملاحظه حیران که از چه راه
بلبل زه گل کناره کند خاصه در بهار؟!
دل تنگ گشت، از غم آن مرغ تنگدل
جان زار شد، ز زاری آن طایر نزار
آواز ناله ام، چو بآن بینوا رسید؛
خونش بجوش آمد و، نالید زار زار!
گفتا که: سرگذشت من سنگدل شنو
یعنی ز تنگی دل زارم عجب مدار!
بودیم سالها من و مرغی ز جنس هم؛
کش بود از مصاحبت مرغ روح عار
با هم هم آشیان و هم آواز و هم نوا
فصل خزان مصاحب و فصل بهار یار
ناگاه بیخبر ز من، او بر فشاند بال
در آشیان نشسته غمین من در انتظار
و اکنون دو روز شد که نیامد، مگر شده است
از بخت بد، بچنگ عقاب اجل دچار
یا جان ز تنگنای قفس باشدش غمین
یا خاطر از شکنجه ی دامش بود فگار
یاران، من آن شکسته پر و بال بلبلم؛
کز بیکسی ببال و پرم غبار
وان عندلیب رفته، گرامی برادرم
کز دوریش، بخاک ره او برابرم!
یعنی صفیقلی، که چو گل زین چمن برفت
غلطان بخون چو اشک من، از چشم من برفت
در بوستان وزید دگر باد مهرگان
ریحان برفت و لاله برفت و سمن برفت
زلف بنفشه، طره ی سنبل، شکن گرفت؛
رنگ شقایق، آب رخ نسترن برفت!
حرف چمن مگو، چو نهال چمن فتاد
نام یمن مبر، چو عقیق از یمن برفت
چون شب، چگونه تار نباشد کنون ز آه؟!
روزم، که شمع انجمن از انجمن برفت!
چون زر چگونه زرد نباشد کنون ز غم؟!
رویم، که از کنار من آن سیمتن برفت!
چون دیده ام سفید نباشد، کنون ز اشک؟!
یعقوب سان که یوسف گل پیرهن برفت!
زان یوسفم چرا نبود شکوه؟ کز جفا
تنها مرا گذاشت به بیت الحزن، برفت!
یا رب چه دید ز اهل وطن، کش بسر فتاد
شوق دیار غربت و زود از وطن برفت؟!
یا رب بگوش او چه رسید از سروش غیب
کو بست از آن نشاط لب از هر سخن برفت
یا رب چه تیر بر پر آن خوش ترانه مرغ
آمد، که خون ز بال فشان زین چمن برفت؟!
نی نی خجسته بلبل گلزار خلد بود؛
دلتنگ شد ز صحبت زاغ و زغن برفت
اکنون بشاخ سدره نشسته است نغمه خوان
آن مرغ خوش ترانه که از باغ من برفت
کو قاصدی که گوید ازین پیر ناتوان
در خلدش این پیام، که : ای نازنین جوان!
من تاب دوری تو برادر نداشتم
این آن حکایتی است که باور نداشتم
حسرت برم بمرگ کنون، من که پیش ازین
جز دیدن تو حسرت دیگر نداشتم
تا داشت سایه بر سرمن، نخل سرکشت
در دل خیال سرو و صنوبر نداشتم
تا بود کاکلت بمشامم عبیر بیز
در سر هوای نکهت عنبر نداشتم
تا شهد خنده ی تو بکامم شکر فشان
بود، آرزوی چشمه ی کوثر نداشتم
این حسرتی که در دلم از تست، آه اگر
امید دیدن تو بمحشر نداشتم
زین بوستان، چو طایر روحت بباغ خلد
پرواز کرد، حیف که من پر نداشتم!
بر پهلویت رساند چو تیغ جفا عدو
منهم به حنجر آه که خنجر نداشتم
بار سفر چو بستی و رفتی، من از قفا
میآمدم، چه سود که رهبر نداشتم
در خاک و خون شنیدمت، آنگاه دیدمت
این گوش و چشم را، چه زیان گر نداشتم
این بود چون ز دور فلک سرنوشت من
آزاد بودم از غم اگر سر نداشتم
دردا که چون بخاک فتادی ز تیغ جور
سوی تو ره، ز بیم ستمگر نداشتم
داغم بدل، بداغ دلت مرهمم نبود؛
خاکم بسر، ز خاک سرت بر نداشتم
من نیز درد خویش، بجان بخش جان ستان
گفتم نهان، که یاور دیگر نداشتم
نعش تو را بدوش چو بردند همدمان
این بود با تو حرف من از پی زمان زمان
ای تیغ ظلم خورده که مهلت نیافتی
مهلت بقدر عرض وصیت نیافتی
زخمت، چه زخم بود، که مرهم نکرد سود؟!
دردت چه درد بود، که صحت نیافتی؟!
از موج خیز حادثه، چون کشتی ات شکست؛
راه برون شدن بسلامت نیافتی
آه از دمی که چون بتو تیغ ستم زدند
بودت هزار شکوه و فرصت نیافتی
دل پر ز درد رفتی و، یاری که گوییش
از سر گذشت خویش حکایت نیافتی
دشمن کشیده تیغ، چو آمد بسوی تو؛
یاری که خیزدت بشفاعت نیافتی
روی زمین چو فتنه ی آخر زمان گرفت
جز قم مگر مقام اقامت نیافتی
آخر چو کرد فتنه سرایت بآن دیار
جایی بغیر روضه ی جنت نیافتی
گرد غمت بدل ننشیند، که آگهی
از حال دوستان، دم فرقت نیافتی
انگار سیر سینه ی تنگ برادران
کردی وغیر داغ مصیبت نیافتی
نوشت بود که سوخت دلت چون ز تشنگی
آبی بجز زلال شهادت نیافتی
چون اهل ظلم، تیغ کشیدند از میان
از کس در آن میانه مروت نیافتی
جز آستان فاطمه ی فاطمی نسب
جای دگر برای شکایت نیافتی
د رسایه خفتیش، که جز آنجا گریز گاه
از آفتاب روز قیامت نیافتی
دلجویی تو، زاده ی خیر النسا کند
خون خواهی تو، بضعه ی شیر خدا کند
رفتی و رفت بیتو ز جانم قرار حیف
نومید گشت خاطر امیدوار حیف
رفتی بمرغزار جنان و نیامدت
زین مرغزار یاد در آن مرغزار حیف
ابری دمید و روی نهفت آفتاب آه
بادی وزید و ریخت گل از شاخسار حیف
در زیر خاک، آن قد چون سرو صد دریغ؛
و ز تیغ چاک، آن تن چون گل، هزار حیف!
گلچین روزگار، گلی چید ازین چمن؛
پژمرده شد ز چیدن آن گل بهار حیف
دادی هزار عطر شمیمش مشام را
بود آن گل از هزار چمن یادگار حیف
بی سرو و قد و، بی گل رویش بصبح و شام؛
دارد بلب تذرو فغان و، هزار حیف
ای شاخ گل، که چون تو گلی این چمن نداشت؛
زودت شکست گردش لیل و نهار حیف
از رفتن تو، هر که مرا زنده دید، گفت:
گل رخت بست از چمن و ماند خار حیف
از روزگار چشم دگر داشتم، ولی
این رنگ ریخت چشم بد روزگار حیف
دردا که درد خود نشمردی بدوستان
بردی بخاک آرزوی بیشمار حیف
بستی بناقه محمل و گشتی روان و من
ماندم ز بازماندن خود شرمسار حیف
شد عیش خانه، آه بماتم سرا بدل
شد شمع حجله گاه، چو شمع مزار حیف
یکتا در یتیم، که ماند از تو یادگار
از رفتنت نشست برویش غبار حیف
رفتی و دوستان تو را دل فگار ماند
چشم برادران ز غمت اشکبار ماند
ای بیتو صبح همنفسان تیره تر ز شام
دور از تو، دوستان تو را زندگی حرام
من چون سیه ببر نکنم از غمت که چرخ
پوشیده در عزای تو، خفتان نیلفام
رفتی برون ز گلشن گیتی نچیده گل
گشتی روان بروضه ی رضوان ندیده کام
چون سرو قامت تو، بروی زمین فتاد؛
در حیرتم نکرد قیامت چرا قیام؟!
باری، چگونه میگذرانی که از جهان
رفتی و پیکی از تو نمیآورد پیام
آن دم که با تو همنفس دوستان شدیم
در خلوتی، نه خاص در آن داشت ره نه عام
ناگه درآمدند گروهی ز هر طرف
از کین کشیده خنجر بیداد از نیام
جمعی شهید گشته بناحق در آن میان
ز آنها یکی تو، ای ز شهیدان تو را سلام
چون ریختند خون تو، من نیز خون خود
بایست ریزم، آه بدل شد به ننگ، نام
میداد ساقی اجلم، گر شراب مرگ
بهتر که ریخت زهر فراق تو ام بجام
زین پیش چید نرگست از گلشن جمال
بیرحمی و، کشد ازو ایزد انتقام
و امروز آنکه نخل حیاتت به تیشه کند
دستش بریده باد و نبیند ز عمر کام
ای عندلیب همنفس، از من شدی چو دور
گلشن مرا قفس بود و آشیانه دام
آری چو رفت همنفس بلبلی ز باغ
دام است آشیانه بچشمش علی الدوام
غمگین مرا نهادی و غمخواری این نبود
تنها مرا گذاشتی و یاری این نبود
                                                                    
                            چون نشکند دلم؟! که دل دوستان شکست!
شمع طرب، بمحفل اهل زمانه مرد؛
جام نشاط، د رکف خلق جهان شکست
افگند رخنه یی فلک، اندر سواد خاک؛
کآمد مرا ازو بتن ناتوان شکست
سنگی، بشیشه خانه ی گیتی زد آسمان
آمد بشیشه ی دل من زان میان شکست
برقی بجست و، خرمن نسرین و لاله سوخت
بادی وزید و، شاخ گل ارغوان شکست
سروی که بود خاسته از باغ دل، فتاد؛
نخلی که بود رسته ز گلزار جان شکست!
اوراق لاله، از نفس گرم برق سوخت؛
اغصان سرو، از دم سرد خزان شکست
میخواستم، ز لاله و گل پر کنم بغل
از گلشنی که شاخ گلش ناگهان شکست
داغم ز لاله ماند بدست و، چگونه ماند؛
خارم ز گل شکست بپا و چسان شکست؟!
هم بلبلی که بود مرا همزبان، پرید؛
هم گلبنی که بود مرا آشیان شکست
نشکسته یک نهال، درین بوستان نماند؛
الحق، شکستن عجبی بود آن شکست!
در دل نبود فکر نبردم، که ناگهان
آمد بجانم از ستم آسمان شکست
تیغی حواله داد و، مرا سینه چاک شد؛
تیری ز کف گشاد و، مرا استخوان شکست
زین داغ جانگداز، تن مرد و زن گداخت؛
زین درد دل شکن، دل پیرو جوان شکست
از پا فتاد سرو صنوبر خرام من
پرواز کرد طایر دولت ز بام من
وی، صبحدم، فتاد سوی گلشنم گذار،
ناگاه در میانه ی مرغان شاخسار
بر گلبنی شکسته پرو بال بلبلی
دیدم نشسته تنگدل از جور روزگار
زخم فراق خورده و گریان اسیرسان
سر زیر بال برده و نالان، غریب وار
در سینه اش، ز خنده ی لاله ؛ هزار داغ
بر دیده از تبسم گل؛ صد هزار خار
بودم از آن ملاحظه حیران که از چه راه
بلبل زه گل کناره کند خاصه در بهار؟!
دل تنگ گشت، از غم آن مرغ تنگدل
جان زار شد، ز زاری آن طایر نزار
آواز ناله ام، چو بآن بینوا رسید؛
خونش بجوش آمد و، نالید زار زار!
گفتا که: سرگذشت من سنگدل شنو
یعنی ز تنگی دل زارم عجب مدار!
بودیم سالها من و مرغی ز جنس هم؛
کش بود از مصاحبت مرغ روح عار
با هم هم آشیان و هم آواز و هم نوا
فصل خزان مصاحب و فصل بهار یار
ناگاه بیخبر ز من، او بر فشاند بال
در آشیان نشسته غمین من در انتظار
و اکنون دو روز شد که نیامد، مگر شده است
از بخت بد، بچنگ عقاب اجل دچار
یا جان ز تنگنای قفس باشدش غمین
یا خاطر از شکنجه ی دامش بود فگار
یاران، من آن شکسته پر و بال بلبلم؛
کز بیکسی ببال و پرم غبار
وان عندلیب رفته، گرامی برادرم
کز دوریش، بخاک ره او برابرم!
یعنی صفیقلی، که چو گل زین چمن برفت
غلطان بخون چو اشک من، از چشم من برفت
در بوستان وزید دگر باد مهرگان
ریحان برفت و لاله برفت و سمن برفت
زلف بنفشه، طره ی سنبل، شکن گرفت؛
رنگ شقایق، آب رخ نسترن برفت!
حرف چمن مگو، چو نهال چمن فتاد
نام یمن مبر، چو عقیق از یمن برفت
چون شب، چگونه تار نباشد کنون ز آه؟!
روزم، که شمع انجمن از انجمن برفت!
چون زر چگونه زرد نباشد کنون ز غم؟!
رویم، که از کنار من آن سیمتن برفت!
چون دیده ام سفید نباشد، کنون ز اشک؟!
یعقوب سان که یوسف گل پیرهن برفت!
زان یوسفم چرا نبود شکوه؟ کز جفا
تنها مرا گذاشت به بیت الحزن، برفت!
یا رب چه دید ز اهل وطن، کش بسر فتاد
شوق دیار غربت و زود از وطن برفت؟!
یا رب بگوش او چه رسید از سروش غیب
کو بست از آن نشاط لب از هر سخن برفت
یا رب چه تیر بر پر آن خوش ترانه مرغ
آمد، که خون ز بال فشان زین چمن برفت؟!
نی نی خجسته بلبل گلزار خلد بود؛
دلتنگ شد ز صحبت زاغ و زغن برفت
اکنون بشاخ سدره نشسته است نغمه خوان
آن مرغ خوش ترانه که از باغ من برفت
کو قاصدی که گوید ازین پیر ناتوان
در خلدش این پیام، که : ای نازنین جوان!
من تاب دوری تو برادر نداشتم
این آن حکایتی است که باور نداشتم
حسرت برم بمرگ کنون، من که پیش ازین
جز دیدن تو حسرت دیگر نداشتم
تا داشت سایه بر سرمن، نخل سرکشت
در دل خیال سرو و صنوبر نداشتم
تا بود کاکلت بمشامم عبیر بیز
در سر هوای نکهت عنبر نداشتم
تا شهد خنده ی تو بکامم شکر فشان
بود، آرزوی چشمه ی کوثر نداشتم
این حسرتی که در دلم از تست، آه اگر
امید دیدن تو بمحشر نداشتم
زین بوستان، چو طایر روحت بباغ خلد
پرواز کرد، حیف که من پر نداشتم!
بر پهلویت رساند چو تیغ جفا عدو
منهم به حنجر آه که خنجر نداشتم
بار سفر چو بستی و رفتی، من از قفا
میآمدم، چه سود که رهبر نداشتم
در خاک و خون شنیدمت، آنگاه دیدمت
این گوش و چشم را، چه زیان گر نداشتم
این بود چون ز دور فلک سرنوشت من
آزاد بودم از غم اگر سر نداشتم
دردا که چون بخاک فتادی ز تیغ جور
سوی تو ره، ز بیم ستمگر نداشتم
داغم بدل، بداغ دلت مرهمم نبود؛
خاکم بسر، ز خاک سرت بر نداشتم
من نیز درد خویش، بجان بخش جان ستان
گفتم نهان، که یاور دیگر نداشتم
نعش تو را بدوش چو بردند همدمان
این بود با تو حرف من از پی زمان زمان
ای تیغ ظلم خورده که مهلت نیافتی
مهلت بقدر عرض وصیت نیافتی
زخمت، چه زخم بود، که مرهم نکرد سود؟!
دردت چه درد بود، که صحت نیافتی؟!
از موج خیز حادثه، چون کشتی ات شکست؛
راه برون شدن بسلامت نیافتی
آه از دمی که چون بتو تیغ ستم زدند
بودت هزار شکوه و فرصت نیافتی
دل پر ز درد رفتی و، یاری که گوییش
از سر گذشت خویش حکایت نیافتی
دشمن کشیده تیغ، چو آمد بسوی تو؛
یاری که خیزدت بشفاعت نیافتی
روی زمین چو فتنه ی آخر زمان گرفت
جز قم مگر مقام اقامت نیافتی
آخر چو کرد فتنه سرایت بآن دیار
جایی بغیر روضه ی جنت نیافتی
گرد غمت بدل ننشیند، که آگهی
از حال دوستان، دم فرقت نیافتی
انگار سیر سینه ی تنگ برادران
کردی وغیر داغ مصیبت نیافتی
نوشت بود که سوخت دلت چون ز تشنگی
آبی بجز زلال شهادت نیافتی
چون اهل ظلم، تیغ کشیدند از میان
از کس در آن میانه مروت نیافتی
جز آستان فاطمه ی فاطمی نسب
جای دگر برای شکایت نیافتی
د رسایه خفتیش، که جز آنجا گریز گاه
از آفتاب روز قیامت نیافتی
دلجویی تو، زاده ی خیر النسا کند
خون خواهی تو، بضعه ی شیر خدا کند
رفتی و رفت بیتو ز جانم قرار حیف
نومید گشت خاطر امیدوار حیف
رفتی بمرغزار جنان و نیامدت
زین مرغزار یاد در آن مرغزار حیف
ابری دمید و روی نهفت آفتاب آه
بادی وزید و ریخت گل از شاخسار حیف
در زیر خاک، آن قد چون سرو صد دریغ؛
و ز تیغ چاک، آن تن چون گل، هزار حیف!
گلچین روزگار، گلی چید ازین چمن؛
پژمرده شد ز چیدن آن گل بهار حیف
دادی هزار عطر شمیمش مشام را
بود آن گل از هزار چمن یادگار حیف
بی سرو و قد و، بی گل رویش بصبح و شام؛
دارد بلب تذرو فغان و، هزار حیف
ای شاخ گل، که چون تو گلی این چمن نداشت؛
زودت شکست گردش لیل و نهار حیف
از رفتن تو، هر که مرا زنده دید، گفت:
گل رخت بست از چمن و ماند خار حیف
از روزگار چشم دگر داشتم، ولی
این رنگ ریخت چشم بد روزگار حیف
دردا که درد خود نشمردی بدوستان
بردی بخاک آرزوی بیشمار حیف
بستی بناقه محمل و گشتی روان و من
ماندم ز بازماندن خود شرمسار حیف
شد عیش خانه، آه بماتم سرا بدل
شد شمع حجله گاه، چو شمع مزار حیف
یکتا در یتیم، که ماند از تو یادگار
از رفتنت نشست برویش غبار حیف
رفتی و دوستان تو را دل فگار ماند
چشم برادران ز غمت اشکبار ماند
ای بیتو صبح همنفسان تیره تر ز شام
دور از تو، دوستان تو را زندگی حرام
من چون سیه ببر نکنم از غمت که چرخ
پوشیده در عزای تو، خفتان نیلفام
رفتی برون ز گلشن گیتی نچیده گل
گشتی روان بروضه ی رضوان ندیده کام
چون سرو قامت تو، بروی زمین فتاد؛
در حیرتم نکرد قیامت چرا قیام؟!
باری، چگونه میگذرانی که از جهان
رفتی و پیکی از تو نمیآورد پیام
آن دم که با تو همنفس دوستان شدیم
در خلوتی، نه خاص در آن داشت ره نه عام
ناگه درآمدند گروهی ز هر طرف
از کین کشیده خنجر بیداد از نیام
جمعی شهید گشته بناحق در آن میان
ز آنها یکی تو، ای ز شهیدان تو را سلام
چون ریختند خون تو، من نیز خون خود
بایست ریزم، آه بدل شد به ننگ، نام
میداد ساقی اجلم، گر شراب مرگ
بهتر که ریخت زهر فراق تو ام بجام
زین پیش چید نرگست از گلشن جمال
بیرحمی و، کشد ازو ایزد انتقام
و امروز آنکه نخل حیاتت به تیشه کند
دستش بریده باد و نبیند ز عمر کام
ای عندلیب همنفس، از من شدی چو دور
گلشن مرا قفس بود و آشیانه دام
آری چو رفت همنفس بلبلی ز باغ
دام است آشیانه بچشمش علی الدوام
غمگین مرا نهادی و غمخواری این نبود
تنها مرا گذاشتی و یاری این نبود
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۷
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲
                            
                            
                            
                        