عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
این عشق و مودت اثر لطف خدا بود
وین جمله عنایت نه باندازه ما بود
جوری، که ز تو بر دل غمدیده ما رفت
بر شکل بلا بود ولی عین عطا بود
از روز ازل عاشق و شوریده و مستیم
این نیز هم از سابقه لط ف شما بود
در حال «اناالحق » زد و شد بر سر آن دار
منصور که سر حلقه مستان خدا بود
هر یک دو سه گامی بدویدند و برفتند
گر مست خدا بود و گر مرد هوا بود
هر قصه، که بینید درین راه خطرناک
زنهار مپرسید که: چونست و چرا بود؟
دایم دل قاسم بکرمهای تو شاد است
شان تو همیشه کرم و صدق و صفا بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
روی زیبای تو چون شمع صفا خواهد بود
دل آشفته ما مست بلا خواهد بود
دارد امید دل من بخداوند کریم
هر بلایی که رسد عین عطا خواهد بود
هر گروهی بسبیلی بخداوند روند
راه ما شیوه تسلیم و فنا خواهد بود
در قیامت که سر از خاک لحد برداریم
دل شوریده ما مست لقا خواهد بود
گر دل را برضای تو بصد پاره کنند
دل ما بر سر تسلیم ورضا خواهد بود
دل ما ملک تو آمد، بکرم خوش دارش
مالک الملک تویی، ملک ترا خواهد بود
قاسمی، غیر خدا دل نتوان داد بکس
هر کجا هست خدا هست و خدا خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
از افق مکرمت صبح سعادت دمید
محو مجازات شد،شاه حقیقت رسید
صولت صیت جلال عالم جان را گرفت
صدمت سلطان عشق باز علم برکشید
چنگ غمش می زند بردل و هر تاره ای
کشف روان می کند،معنی حبل الورید
ساقی جان می دهد باده بجام مدام
مطرب دل می زند نعره هل من مزید
راه بوحدت نبرد،هر که نشد در طلب
جمله ذرات را از دل و از جان مرید
بر سر بازار عشق سود کسی کرد کو
شادی عالم بداد،محنت و ماتم خرید
در حرم وصل یار خسته دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید
قفل در معرفت هستی بی حاصلست
هر که زخود نیست شد حاصلش آمد کلید
وصلت الله یافت قاسم و ناگاه یافت
زانکه بشمشیر «لا» از همه عالم برید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
«یحبهم » ز چه رو گشت آن مراد مرید؟
مگر در آینه جان جمال خود را دید؟
جمیل بود محب جمال خود دایم
هزار گونه گل از بوستان خود می چید
زمان زمان زخدا در جهان جان خبرست
که عارفان نفروشند تازه را بقدید
اگر بنار محبت رسی بسوزانی
میان آتش عرفان قلاده تقلید
خلاف نفس و هوی ورد رهروان آمد
نه مرد راه بود هر که زین جهاد جهید
سعادت دو جهان یافت، زنده شد جاوید
دلی که ملک دو عالم فروخت عشق خرید
امید قاسم بیدل وصال جانان بود
هزار شکر که جانش بدین مراد رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
بانگ مستان خرابات فنا می آید
راست بشنو،ز سر صدق صفا می آید
دل ما زنده شد از نکهت باد سحری
بوی یوسف زدم باد صبامی آید
روی بر خاک نهم، جامه درانم از شوق
آن زمان کان شه بی روی و ریا می آید
هرکسی بر سر کوی تو زمستی آیند
جان ما از سر تسلیم و رضا می آید
دید بیمار فراقیم و شفا می طلبیم
بر سر آن یار گرامی بشفا می آید
یار با این دل شوریده چه طالع دارد
که بلاها همه بر جانب ما می آید؟
هله!ای قاسم بیدل،ببلا تن در ده
هر چه آید همه از پیش خدا می آید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
موسی بکوه طور بنور عیان رسید
توفیق وصل یار عنان در عنان رسید
شادند اهل عالم و هنگام شادیست
کاندر زمانه مهدی آخر زمان رسید
آسوده ایم و خاطر ما شاد و خرمست
چون فیض فضل یار جهان در جهان رسید
سر خداست آدم و ابلیس کور بود
هر سر که سر بدید بگنج نهان رسید
سری که کاینات بجان طالب ویند
منت خدا را که بما رایگان رسید
ما ناگهان بکوی خرابات سر زدیم
چون جذب یار بر دل ما ناگهان رسید
بشنید هر که گوش و دلی داشت، قاسمی
گلبانگ وصل او، که بکون و مکان رسید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
در پس آیینه چیست باز نمایید
در رخ آیینه رو بروی شمایید
در پس آیینه حکمتست و معانی
در رخ آیینه در مقام لقایید
گر طربی هست در حمایت عشقید
ور طلبی هست در امان خدایید
یار درین مجلسست چونکه بدیدید
زنگ ز آیینه های دل بزدایید
چونکه بلا نفی غیر یار نگردید
در ظلمات حجاب از چه بلایید؟
بانگ زند ابر در بساط بساتین :
کای گل و ریحان شما ز اصل زمایید
در بن دیوار همچو سایه میفتید
بر سر گردون چو آفتاب بر آیید
مدحت عشاق این که بیش ز بیشید
در خود زهاد این که کم ز کم آیید
قاسمی از وصل یار لذت جان یافت
در طلب آیید، هر که اهل صفایید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
عزت عشق بود غیرت یار
که ندادند منکران را بار
بسط بحر حیات عرفان بود
که گشادند کافران زنار
دار را چون بدید گفت حسین:
«لیس فی الدار غیرنا دیار»
چند از افسانهای نو و کهن؟
پیش ما این سخن میآر و می آر
فقر یعنی فنای صرف کند
نقد قلب ترا تمام عیار
چون عیارت تمام گشت، تمام
تاج بر سر نه و علم بردار
تا بکی بر کنار بحر محیط
تشنه و زار همچو بوتیمار؟
در سماع خدای دست افشان
که جهان را بتست استظهار
قاسمی از کجا و زاهد خشک؟
یا الهی، بلای بد وادار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
امکان صبر نیست، ز سر گیرم این نفیر
دل رفت و صبر رفت، خدایا، تو دست گیر
مطرب، بیا و نغمه روحانیون بزن
ساقی، بیا، ز خم صفا کاسه ای بگیر
از خم بپرس قصه مستی، که خم می
دارد صد آفتاب دل افروز در ضمیر
پیر مغان مرا بخرابات ره نمود
در حال سجده کردم و گفتم که: یا مجیر
چون بازگشت جمله جانها بسوی تست
«یا منتهی المنایا، یا غایة المصیر»!
جویای کوی تست توانا و ناتوان
حیران روی تست، اگر شاه، اگر فقیر
گویند: قاسمی بکه دادست جان و دل؟
سلطان بی وزیر و شهنشاه بی نظیر
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
ماییم و حضرت تو و صد سوز و صد نیاز
ای عشق چاره ساز جگرسوز جان گداز
تو در غنای مطلق و ما در فنای محض
جانها در آرزوی تو، ای عشق چاره ساز
گفتم که: سر ببازم بر آستان تو
گفتا که: هر چه بازی، می باز و کج مباز
آن یار ظاهرست و در اعیان مقررست
در کسوت حقیقت و در صورت مجاز
با ترس و بیم باش، که عشقست بت شکن
امیدوار باش، که وصلست دلنواز
قومی ز شوق روی تو در لذت مدام
جمعی بجست و جوی تو در روزه و نماز
کوتاه کرده ایم حکایت ز هر چه بود
اما بسان زلف تو گشت این سخن دراز
با رنج گفت: رنج ندارم بهیچ روی
گفتند: سبز باشی و خوشبوی و سرفراز
هر کس نیازمند کسی شد بصورتی
قاسم نیاز برد بدرگاه بی نیاز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
بر کنار طاس گردون زد هلال انگشت دوش
عاشقان را مژده ایام عید آمد بگوش
ماه نو را بر فلک دانی قران بهر چه بود؟
عید شد، یعنی ز جام زر شراب لعل نوش
می فروشی، هر چه هست، از خودفروشی بهترست
چند عیب می فروشان می کنی ای خودفروش؟
پرده از عیب کسان برداشتن نبود هنر
گر نیاری پاک شستن عیبشان، باری خموش!
هرزه گویی و جهان گردی نه کار عارفست
کیست عارف؟ رهرو بنشسته، سر تا پا بهوش
گر چه نتوانی بکوشش دامن مردان گرفت
کاهلی بگذار و چندانی که بتوانی بکوش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
نور ولایت تویی، شاه سلام علیک
شمع هدایت تویی، شاه سلام علیک
معدن احسان تویی، مظهر عرفان تویی
کاشف قران تویی، شاه سلام علیک
جام مصفا تویی، شاه، معلا تویی
مقصد اقصا تویی، شاه سلام علیک
صدر ولایت پناه، بنده روی تو ماه
خصم ترا روسیاه، شاه سلام علیک
حضرت حق را ودود، مالک ملک شهود
قامع گبر و جهود، شاه سلام علیک
آیت محکم تویی، اعلم و احکم تویی
جام تویی، جم تویی، شاه سلام علیک
عید تو، نوروز تو، طالع فیروز تو
ماه دل افروز تو، شاه سلام علیک
با همه انبیا، آمده ای در خفا
ظاهر با مصطفی، شاه سلام علیک
«لحمک لحمی » نبی، گفت ترا، ای ولی
سرور مردان علی، شاه سلام علیک
درج در «لافتی »، برج مه «هل اتی »
«انت ولی الوری »، شاه سلام علیک
سر ولایت تویی، حسن و ملاحت تویی
غایت غایت تویی، شاه سلام علیک
باب شبیر و شبر، خسرو والا گهر
مرشد اهل هنر، شاه سلام علیک
حیدر و صفدر تویی، ساقی کوثر تویی
خواجه قنبر تویی، شاه سلام علیک
پشت و پناه امم، در همه عالم علم
از همه رو محترم، شاه سلام علیک
قاسم مسکین تو، بر ره و بر دین تو
بنده تمکین تو، شاه سلام علیک
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
از شبستان ازل، تا بامداد آب و گل
با تو می بودست جانم، بی تو کی بودست دل؟
امر بس ناممکنست از عاشقی کردن حذر
عشق سلطانیست، حکمش برد و عالم مشتمل
واعظا، گر نکته ای از عشق میدانی بگوی
رحم کن بر ما و بگذر زین حکایات ممل
گر ترا عین عیان باشد ببینی آشکار
فیض حق را دم بدم، ساعت بساعت متصل
هر کسی را از خدا حظیست اندر قدر او
راه اهل دل جدا باشد ز راه مستدل
از سماع قول خارج جان و دلها تیره شد
جان و دلها آرزو دارد سماع معتدل
قابلی باید که تا از حق کند فیضی قبول
چون که ممکن نیست هر گز فاعلی بی منفعل
ذکر جان هر کسی اسمیست از اسمای حق
ذکر احمد «یامعز» و ذکر شیطان «یامذل »
قاسمی، چون آتش دل تیز شد، درکش زبان
کوه آهن را بسوزد چون که گردد مشتعل
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
خدای را چو ندانی، چه فقه و چه معقول؟
بدوست راه نبردی، مگو حدیث فضول
ز آفتاب جهانتاب عشق گرم شدیم
فراغتیم ز عالم، چه جای رد و قبول؟
سخن ز ممکن و محدث مگو، ز واجب گو
حدیث فرع نگویند عارفان اصول
اگر چه کشته تیغ توام، ولی در حشر
چه شکرها که بگوید ز قاتل این مقتول!
بدان که علت غایی تویی، ز ملک و ملک
که اهل حق ز حقیقت نکرده اند عدول
خدای را، که ز واعظ سؤال فرمایید
که: با کراهت الحان چرا کنی مرغول؟
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
که مست جام هوای تو شد نفوس و عقول
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
سفر گزیدم و آهنگ آن جهان کردم
برای حضرت جانان وداع جان کردم
چو اعتماد ندیدم درین دیار غرور
چو عقل کل سفر ملک جاودان کردم
مکان خاک فروغی نداشت چندانی
ز روی خاک توجه بلامکان کردم
چو راستان سخن راستان ادا کردم
هزار نعره زدم، رو بر آستان کردم
قدم کمان شد در انتظار روز وصال
بآرزوی تو این تیر را کمان کردم
چو باژگونه سخن گفت کار نیک افتاد
رقیب را که از پار دم عنان کردم
کسی که مشرب عرفان نداشت و منکر بود
بگو که: جایگهش گله خران کردم
هزار جان مقدس فدای تحسین شد
در آن مقام که اوصاف عاشقان کردم
بقاسمی نظری شد روان ز یار قدیم
چو روی خویش بدان فرخ آشیان کردم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
دوش بر اوج لا مکان خیمه اصطفا زدم
نوبت ملک لم یزل بر در کبریا زدم
داد خدای ذوالمنن جان مرا مئی کزو
برمه و خور ز نور آن شعشعه صفا زدم
خلعت جود یافتم، بار ودود یافتم
پیرهن وجود را پیش رخش قبا زدم
دوست چو غمگسار شد، دل ز جهان کنار شد
روی بروی یار شد، بر دوجهان قفا زدم
شکر، که یافتم عیان، دل ز برای امتحان
نقد صفات جان و دل بر محک و لا زدم
چون که رسید از آن عطا جان و دلم بمنتها
از جذبات ارتقا لاف بمنتها زدم
گفت که: قاسمی ترا، کس نشناخت غیر ما
از غلبات شکر او نعره «قل کفی » زدم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
عیسی بظهور آمد، من مرده چرا باشم؟
ایام بهار آمد، پژمرده چرا باشم؟
چون آتش آن هادی در تافت درین وادی
در رقصم و در شادی افسرده چرا باشم؟
آن محرم درویشان و آن مرهم دلریشان
آمد بدوای جان، آزرده چرا باشم؟
زد خیمه ببستانها، هر جا گل و ریحانها
من لاله سیرابم، در پرده چرا باشم؟
صد سر نهان دارم، صد گنج عیان دارم
با این همه مال و زر، بی خرده چرا باشم؟
دل آمد و دین آمد و آن بحر یقین آمد
اندر حجب غفلت پرورده چرا باشم؟
قاسم، دل و دین دارم و آن نور مبین دارم
اندر حجب ظلمت دل مرده چرا باشم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
ای دوای درد بیماران، سلام علیکم
ای شفای راحت هر جان، سلام علیکم
پیش چشم مست مخمور تو سر بنهاده اند
جمله مستان جمله هشیاران، سلام علیکم
در ره وصل تو کردم قطع دریاهای ژرف
ای وصالت بحر بی پایان، سلام علیکم
پیش روی و زلف تو روشن کنم هر ساعتی
طور کفر وشیوه ایمان، سلام علیکم
گاه گاه از عین احسان لطف تو گوید مرا:
ای اسیر محنت هجران، سلام علیکم
بر اسیران سر کویت سلامی می کنم
گاه بر بوذر، گهی سلمان، سلام علیکم
قاسمی هر لحظه می گوید بآواز بلند:
هم تویی جان، هم تویی جان، سلام علیکم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
من بیچاره سودا زده سرگردانم
که باوصاف خداوند سخن چون رانم؟
من و توحید تو؟هیهات! دلم می لرزد
این قدر بس که حدیثت بزبان می رانم
کردگارا، ملکا، پادشها، دیانا
چونکه بی چونی، من چون ترا چون دانم؟
نظری کن ز سر لطف، که عمریست که من
در بیابان تمنای تو سرگردانم
با هر جودی و قیوم وجودی بیقین
«حسبناالله کفی » قاعده ایمانم
همجی کرد سئوالی که: بگو حق بکجاست؟
گفتم: آخر همه جا، در همه جا می دانم
من بسامان صفات تو کجا ره یابم؟
عاجزم، خسته دلم، بی سر و بی سامانم
گر قبولم کنی از لطف و کرم یک نفسی
همه اقبال جهان را بجوی نستانم
همه جا، از همه رو، روی تو در جلوه گریست
مصحف روی ترا از همه رو می خوانم
چند روزیست که قاسم ز تو ماندست جدا
بس عجب مانده ام، ای دوست، عجب می مانم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
در مسجد و در کعبه و بت خانه دویدیم
هرجا که رسیدیم بجز یار ندیدیم
عمری پس این پرده پندار بماندیم
چون روی تو دیدیم ز پندار رهیدیم
دیدار عزیز تو، که آن مقصد اقصاست
صد شکر که دیدیم و بمقصود رسیدیم
ما کشته شمشیر غم عشق تو گشتیم
المنة الله که سعیدیم و شهیدیم
ما را چه غم از حرفک و چربک؟ که درین راه
در جوش صفاهای تو چون خم نبیدیم
دیدیم که این خرقه ما هستی راهست
از دست تو این خرقه بصد پاره دریدیم
در حضرت او یا رب بسیار بکردیم
لبیک حق از کعبه و بت خانه شنیدیم
هر روز از آن یار سلامی و کلامیست
از بی خردی عاشق این کهنه قدیدیم
چون قاسمی ار یک نفسی روی تو بینیم
شیخیم و امامیم و مرادیم و مریدیم