عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
زهر چشم آلوده بود این باده کاندر جام ریخت
ساقی امشب لخت دل چون غنچه ام در کام ریخت
بسکه لبریز طراوت در خرام آمد به باغ
آبروی صد خیابان گل از آن اندام ریخت
شکوه ای کردم رقم از اشک ریزی های چشم
چون ز گل شبنم ز حسرت نامه ام پیغام ریخت
گریه شست آن داغ را کز یاد چشمت داشت دل
حیف کز بسیاری باران گل بادام ریخت
کی شراب خوشدلی جویا به دست آسان فتد
غنچه از بهر شکفتن خون دل در جام ریخت
ساقی امشب لخت دل چون غنچه ام در کام ریخت
بسکه لبریز طراوت در خرام آمد به باغ
آبروی صد خیابان گل از آن اندام ریخت
شکوه ای کردم رقم از اشک ریزی های چشم
چون ز گل شبنم ز حسرت نامه ام پیغام ریخت
گریه شست آن داغ را کز یاد چشمت داشت دل
حیف کز بسیاری باران گل بادام ریخت
کی شراب خوشدلی جویا به دست آسان فتد
غنچه از بهر شکفتن خون دل در جام ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
با اشک تا ز دیده به رویم چکیده است
دل عندلیب گلشن رنگ پریده است
دور از خرام سرو تو ماتم سراست باغ
هر لاله بسملی است که در خون تپیده است
آن بیخودی که محرم بزم وصال اوست
بوی گل است یا نفس آرمیده است
در طالع کسی که بود داغ مهر او
چون صبح از نخست گریبان دریده است
در چشم آن که واله نیرنگ رنگ نیست
آز از شفق چو دامن در خون کشیده است
دل عندلیب گلشن رنگ پریده است
دور از خرام سرو تو ماتم سراست باغ
هر لاله بسملی است که در خون تپیده است
آن بیخودی که محرم بزم وصال اوست
بوی گل است یا نفس آرمیده است
در طالع کسی که بود داغ مهر او
چون صبح از نخست گریبان دریده است
در چشم آن که واله نیرنگ رنگ نیست
آز از شفق چو دامن در خون کشیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
عنوان:تیره باطنها پهلوی دل افسرده است
متن:دل که بی سوز غمی باشد چراغ مرده است
بسکه از پهلوی دل هر ذره ام افسرده است
مردمک در دیده ام یک قطره خون مرده است
گردش افلاک از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق بر هم خورده است
کی به وحشتگاه عنقا می شود الفت گزین
هر کرا سودای او از خویش بیرون برده است
پیش آن کس کز غمت با تنگی دل خو گرفت
وسعت آباد جهان یک خاطر آزرده است
هیچکس جویا به عالم طرفی از وصلش نیست
دست در دامان عشقش هر که زد پا خورده است
متن:دل که بی سوز غمی باشد چراغ مرده است
بسکه از پهلوی دل هر ذره ام افسرده است
مردمک در دیده ام یک قطره خون مرده است
گردش افلاک از بس بی نظام افتاده است
آسمانها گوییا اوراق بر هم خورده است
کی به وحشتگاه عنقا می شود الفت گزین
هر کرا سودای او از خویش بیرون برده است
پیش آن کس کز غمت با تنگی دل خو گرفت
وسعت آباد جهان یک خاطر آزرده است
هیچکس جویا به عالم طرفی از وصلش نیست
دست در دامان عشقش هر که زد پا خورده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چون نیاساید دل از هجر بتان در زیر پوست
دارم از هر موج خون خاری نهان در زیر پوست
بسکه خوردم زهر غم با شیر از طفلی مرا
سبز شد چون پسته مغز استخوان در زیر پوست
چون نوازش دیدم از دردش دلی خالی کنم
همچو دف تا کی نهان دارم فغان در زیر پوست
بی تو شبها از هجوم درد بیمار ترا
می تپد چون نبض جسم ناتوان در زیر پوست
از شکاف سینه جویا غنچه سان گل می کند
تا به کی ماند دل خونین نهان در زیر پوست
دارم از هر موج خون خاری نهان در زیر پوست
بسکه خوردم زهر غم با شیر از طفلی مرا
سبز شد چون پسته مغز استخوان در زیر پوست
چون نوازش دیدم از دردش دلی خالی کنم
همچو دف تا کی نهان دارم فغان در زیر پوست
بی تو شبها از هجوم درد بیمار ترا
می تپد چون نبض جسم ناتوان در زیر پوست
از شکاف سینه جویا غنچه سان گل می کند
تا به کی ماند دل خونین نهان در زیر پوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دل و ستم ز کار افتاد از پرکاری چشمت
تنم لاغر چو مژگان است از بیماری چشمت
شدم آباد ویرانی چو منظور تو گردیدم
خرابی را عمارت می کند معماری چشمت
دل خون گشته ام را می کشد بر خار مژگانش
نباشد بیش ازین با عاشقان دلداری چشمت
حذر اولی ز بدمستی که خنجر در کفش باشد
از آن ترسم که مژگانت نماید یاری چشمت
زبان فهم نگه شاید به این معنی رسد جویا
نهان با دل ز مژگان است خنجر کاری چشمت
تنم لاغر چو مژگان است از بیماری چشمت
شدم آباد ویرانی چو منظور تو گردیدم
خرابی را عمارت می کند معماری چشمت
دل خون گشته ام را می کشد بر خار مژگانش
نباشد بیش ازین با عاشقان دلداری چشمت
حذر اولی ز بدمستی که خنجر در کفش باشد
از آن ترسم که مژگانت نماید یاری چشمت
زبان فهم نگه شاید به این معنی رسد جویا
نهان با دل ز مژگان است خنجر کاری چشمت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
هر کس محروم از جوانی است
دردی کش صاف زندگانی است
از یاد تو با نسیم آهم
بویی ز بهار نوجوانی است
کس پی نبرد که قاتلم کیست
دل کشتهٔ غمزدهٔ نهانی است
با چشم کبود می برد دل
آن چشم بلای آسمانی است
مغرور به چند روزه حسنی
غافل شده ای که آنت آنی است
لطفت آیا چه طور باشد
جور تو تمام مهربانی است
از دولت هندوان نخورد آب
روتی گو باش قحط پانی است
نگشود ز سینه عقدهٔ دل
پیکان توام که یار جانی است
جویا از دور چون بدیدت
از لطف بگفت: که این فلانی است
دردی کش صاف زندگانی است
از یاد تو با نسیم آهم
بویی ز بهار نوجوانی است
کس پی نبرد که قاتلم کیست
دل کشتهٔ غمزدهٔ نهانی است
با چشم کبود می برد دل
آن چشم بلای آسمانی است
مغرور به چند روزه حسنی
غافل شده ای که آنت آنی است
لطفت آیا چه طور باشد
جور تو تمام مهربانی است
از دولت هندوان نخورد آب
روتی گو باش قحط پانی است
نگشود ز سینه عقدهٔ دل
پیکان توام که یار جانی است
جویا از دور چون بدیدت
از لطف بگفت: که این فلانی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
دل که بزم عشقبازی را بسامان چیده است
شمع ها در هر طرف از داغ حرمان چیده است
می تواند باعث احیای عالم شد دلت
گر گل فیض سحر چون مهر تابان چیده است
غنچه هم عرض بساط دردمندی می دهد
ته به ته لخت دل خونین به دکان چیده است
خار در پیراهنش دست مکافات افکند
گر گل شمعی حریفی زین شبستان چیده است
شادی بی اختیاری در گره دارد دلش
زین چمن هر کس به رنگ غنچه دامان چیده است
سرخ رو شد عاشق از پهلوی خوناب جگر
مجلس رنگینی از مال یتیمان چیده است
پیش اهل درد خون بیگناهی ریخته است
غافلی جویا گلی گر زین گلستان چیده است
شمع ها در هر طرف از داغ حرمان چیده است
می تواند باعث احیای عالم شد دلت
گر گل فیض سحر چون مهر تابان چیده است
غنچه هم عرض بساط دردمندی می دهد
ته به ته لخت دل خونین به دکان چیده است
خار در پیراهنش دست مکافات افکند
گر گل شمعی حریفی زین شبستان چیده است
شادی بی اختیاری در گره دارد دلش
زین چمن هر کس به رنگ غنچه دامان چیده است
سرخ رو شد عاشق از پهلوی خوناب جگر
مجلس رنگینی از مال یتیمان چیده است
پیش اهل درد خون بیگناهی ریخته است
غافلی جویا گلی گر زین گلستان چیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
شکست رنگ نگارم شد از شراب درست
که ناتمامی ماه است زآفتاب درست
به بزم باده پرستان منم که همچو حباب
سبوی خویش برون آورم ز آب درست
به رنگ و بوی جهان دل مده که گردیده است
نظام عالم امکان ز انقلاب درست
مرا عمارت حال خراب کن ساقی
شود شکست دلم از شراب ناب درست
به قصد زینت رو، رو به روی آینه شو!
که بی مقابله کی می شود کتاب درست
به خویش پیچد از آنرو دل شکسته که شد
شکست زلف سیاهش به پیچ و تاب درست
چنان کنند تغافل به کار ما جویا
که نشنویم ز کهسار هم جواب درست
که ناتمامی ماه است زآفتاب درست
به بزم باده پرستان منم که همچو حباب
سبوی خویش برون آورم ز آب درست
به رنگ و بوی جهان دل مده که گردیده است
نظام عالم امکان ز انقلاب درست
مرا عمارت حال خراب کن ساقی
شود شکست دلم از شراب ناب درست
به قصد زینت رو، رو به روی آینه شو!
که بی مقابله کی می شود کتاب درست
به خویش پیچد از آنرو دل شکسته که شد
شکست زلف سیاهش به پیچ و تاب درست
چنان کنند تغافل به کار ما جویا
که نشنویم ز کهسار هم جواب درست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
یاد ایامی که جوش گل دلم را شاد داشت
با هزاران بود افغانی که صد فریاد داشت
مشق بیتابی رسانیدم ز فیض اضطراب
دل تپیدنها خواص سیلی استاد داشت
صورت او بسکه شب بر پرده های دل نگاشت
چشم از مژگان تو گویی خامهٔ بهزاد داشت
زخمهای سینه اش منت کش مرهم نشد
هر که همچون لاله بر دل داغ مادرزاد داشت
همچو موسیقار هر شب تا سحر جویا زغم
استخوان پهلوم یک یک جدا فریاد داشت
با هزاران بود افغانی که صد فریاد داشت
مشق بیتابی رسانیدم ز فیض اضطراب
دل تپیدنها خواص سیلی استاد داشت
صورت او بسکه شب بر پرده های دل نگاشت
چشم از مژگان تو گویی خامهٔ بهزاد داشت
زخمهای سینه اش منت کش مرهم نشد
هر که همچون لاله بر دل داغ مادرزاد داشت
همچو موسیقار هر شب تا سحر جویا زغم
استخوان پهلوم یک یک جدا فریاد داشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
بی او هجوم غم دل بی کینه را شکست
رنگم چنان شکست که آیینه را شکست
جانا بیا که صید تو ترسم رها شود
مرغ دل از تپش، قفس سینه را شکست
از ما چو یافت خلعت عریان تنی رواج
بازار گرم خرقهٔ پشمینه را شکست
بگشود باز رو به حریفان لب جواب
امروز عهد بستهٔ دوشینه را شکست
جویا پیاله تکیه به فضل کریم خورد
بر سنگ کعبه توبهٔ دیرینه را شکست
رنگم چنان شکست که آیینه را شکست
جانا بیا که صید تو ترسم رها شود
مرغ دل از تپش، قفس سینه را شکست
از ما چو یافت خلعت عریان تنی رواج
بازار گرم خرقهٔ پشمینه را شکست
بگشود باز رو به حریفان لب جواب
امروز عهد بستهٔ دوشینه را شکست
جویا پیاله تکیه به فضل کریم خورد
بر سنگ کعبه توبهٔ دیرینه را شکست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
لب چو مینا بگشود انجمنی خندان ساخت
بزم را نام خدا از سخنی خندان ساخت
چرخ کس را ندهد خرمی از پهلوی خویش
صد دل غنچه شکست و چمنی خندان ساخت
دل ابنای زمان را خبر از شادی نیست
همچو گل هر که بدیدم دهنی خندان ساخت
گشت از گریه فرح بخش چمن ابر بهار
باغ را از مژه بر هم زدنی خندان ساخت
لاف اعجاز رسد پیر مغان را جویا
دل آزردهٔ مانند منی خندان ساخت
بزم را نام خدا از سخنی خندان ساخت
چرخ کس را ندهد خرمی از پهلوی خویش
صد دل غنچه شکست و چمنی خندان ساخت
دل ابنای زمان را خبر از شادی نیست
همچو گل هر که بدیدم دهنی خندان ساخت
گشت از گریه فرح بخش چمن ابر بهار
باغ را از مژه بر هم زدنی خندان ساخت
لاف اعجاز رسد پیر مغان را جویا
دل آزردهٔ مانند منی خندان ساخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
طرهٔ مشکین چو جانان دسته بست
دل ز دود آه ریحان دسته بست
از دریدن در غمت دل غنچه وار
یک بغل چاک گریبان دسته بست
بسکه شب در اشکریزیها فشرد
چشم گریان خار مژگان دسته بست
ز آب و رنگ حسن او در آتشم
از گل داغ بهاران دسته بست
رفتی و گلهای داغ سینه را
بی تو امشب رشتهٔ جان دسته بست
گریه تا سر کردن جویا دیده ام
داغ دل گلهای خندان دسته بست
دل ز دود آه ریحان دسته بست
از دریدن در غمت دل غنچه وار
یک بغل چاک گریبان دسته بست
بسکه شب در اشکریزیها فشرد
چشم گریان خار مژگان دسته بست
ز آب و رنگ حسن او در آتشم
از گل داغ بهاران دسته بست
رفتی و گلهای داغ سینه را
بی تو امشب رشتهٔ جان دسته بست
گریه تا سر کردن جویا دیده ام
داغ دل گلهای خندان دسته بست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
بسکه سر در صیدگاهش بر زمین افتاده است
هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار
نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است
صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع
نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
روشن است از توتیای گرد غربت دیده اش
شمع مجلس تاجدار از انگبین افتاده است
از غبار راهش آمد نکهت دود کباب
بسکه دلها در پی آن نازنین افتاده است
برنخیزد بعد از این جویا غبار از خاک هند
بسکه آب روی مردان بر زمین افتاده است
هر طرف چون نقش پا نقش جبین افتاده است
پیش ما باشد یکی پست و بلند روزگار
نقش ما برخاسته تا بر زمین افتاده است
حلقه های دامنش از مژگان برگردیده است
صید دل را آنکه در فکر کمین افتاده است
هست در جولانگه او جاده ها خط شعاع
نقش پایش آفتابی بر زمین افتاده است
روشن است از توتیای گرد غربت دیده اش
شمع مجلس تاجدار از انگبین افتاده است
از غبار راهش آمد نکهت دود کباب
بسکه دلها در پی آن نازنین افتاده است
برنخیزد بعد از این جویا غبار از خاک هند
بسکه آب روی مردان بر زمین افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
دل که از بالای چشمت در گناه افتاده است
یوسفی از پهلوی اخوان به چاه افتاده است
بر فلک آهی که امشب برق جولان گشته بود
کز شفق آتش به جان صبحگاه افتاده است
سایهٔ ابروست بر پشت لب میگون یار
یا غبار سرمه زان چشم سیاه افتاده است
می توان دریافت داغ خواری روی طلب
زین کلف هایی که بر رخسار ماه افتاده است
صدمهٔ بال و پرش تا پلک و مژگان مهر شد
بر رخت در اضطراب از بس نگاه افتاده است
جلوهٔ رفتار او را تا تصور کرده ام
خون دل از دیده ام جویا به راه افتاده است
یوسفی از پهلوی اخوان به چاه افتاده است
بر فلک آهی که امشب برق جولان گشته بود
کز شفق آتش به جان صبحگاه افتاده است
سایهٔ ابروست بر پشت لب میگون یار
یا غبار سرمه زان چشم سیاه افتاده است
می توان دریافت داغ خواری روی طلب
زین کلف هایی که بر رخسار ماه افتاده است
صدمهٔ بال و پرش تا پلک و مژگان مهر شد
بر رخت در اضطراب از بس نگاه افتاده است
جلوهٔ رفتار او را تا تصور کرده ام
خون دل از دیده ام جویا به راه افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
باز در جیب و کنارم همه خون ریخته است
اشک، دل را مگر از دیده برون ریخته است
بلدی در ره رفتن زخودم حاجت نیست
همه جا لخت دل افتاده و خون ریخته است
چرخ هم بی سرو پا گرد ره سودا شد
تا فلک بر سر هم بسکه جنون ریخته است
مارهای سیه زلف به خود می پیچد
تا خط پشت لبت رنگ فسون ریخته است
خالی از خویش شدم در دم نظارهٔ او
شمع سانم نگه از دیده برون ریخته است
اشک، دل را مگر از دیده برون ریخته است
بلدی در ره رفتن زخودم حاجت نیست
همه جا لخت دل افتاده و خون ریخته است
چرخ هم بی سرو پا گرد ره سودا شد
تا فلک بر سر هم بسکه جنون ریخته است
مارهای سیه زلف به خود می پیچد
تا خط پشت لبت رنگ فسون ریخته است
خالی از خویش شدم در دم نظارهٔ او
شمع سانم نگه از دیده برون ریخته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
تا تو رفتی صحن گلشن کشت آفت دیده است
نکهت گل در هوا ابری زهم پاشیده است
گرنه طاق ابرو مردانه اش را دیده است
از خجالت خویش را محراب چون دزدیده است
شیشهٔ افلاک ترسم بیند آسیب شکست
بسکه از بویش هوا بر خویشتن بالیده است
گر سیاهی از سر داغم نیفتد دور نیست
تخم این گل خال او در سینه ام پاشیده است
شد غبار خاطر آخر خاک ما غمدیدگان
جای دارم در دل او تا زمن رنجیده است
هرگز از شادی نمی آید لب زخمم بهم
تا دهن غنچهٔ پیکان او بوسیده است
از گریبان غنچه سان جویا نیارد سر برون
عکس رخسار تو در آیینهٔ دل دیده است
نکهت گل در هوا ابری زهم پاشیده است
گرنه طاق ابرو مردانه اش را دیده است
از خجالت خویش را محراب چون دزدیده است
شیشهٔ افلاک ترسم بیند آسیب شکست
بسکه از بویش هوا بر خویشتن بالیده است
گر سیاهی از سر داغم نیفتد دور نیست
تخم این گل خال او در سینه ام پاشیده است
شد غبار خاطر آخر خاک ما غمدیدگان
جای دارم در دل او تا زمن رنجیده است
هرگز از شادی نمی آید لب زخمم بهم
تا دهن غنچهٔ پیکان او بوسیده است
از گریبان غنچه سان جویا نیارد سر برون
عکس رخسار تو در آیینهٔ دل دیده است