عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
با ادب در پیش قانون هر که زانو می زند
چرخ نوبت را به نام نامی او می زند
وانکه شد تسلیم عدل و پیش قانون سر نهاد
پایه ی قدرش به کاخ مهر پهلو می زند
تا بود سرمایه بهر درهمی سرمایه دار
خویشتن را از طمع زین سو بدان سو می زند
گر ندیدی حمله ی مالک به دهقان ضعیف
گرگ را بنگر، چسان خود را به آهو می زند
شه اگر مستعصم و ایران اگر بغداد نیست
دشمن اینجا پس چرا بانگ هلاکو می زند
در غزل گفتن غزال فکر بکر فرخی
طعنه بر گفتار سعد و شعر خواجو می زند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
در کهن ایران ویران انقلابی تازه باید
سخت از این سست مردم قتل بی اندازه باید
تا مگر از زردرویی رخ بتابیم ای رفیقان
چهره ی ما را ز خون سرخ دشمن غازه باید
نام ما، در پیش دنیا پست از بی همتی شد
غیرتی چون پور کیخسرو بلند آواز باید
می کند تهدید ما را این بنای ارتجاعی
منهدم این کاخ را از صدر تا دروازه باید
فرخی از زندگانی تنگ دل شد در جوانی
دفتر عمرش به دست مرگ بی شیرازه باید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
پیش خود تا فکر نفع بی نهایت می کند
کارفرما کارگر را کی رعایت می کند
ماه نو با روی پر خون شفق را کن نگاه
کان ز داس و دست دهقانان حکایت می کند
فوری از نای وزیر آید نوای راضیم
از فلان مأمور اگر ملت شکایت می کند
آخر ای مظلوم از مظلوم چون خود یاد کن
چون ببینی ظالم از ظالم حمایت می کند
آه مظلومان چو آتش در میان پنبه است
چون فتد اینجا به آنجا هم سرایت می کند
بگذرند از کبریایی گر خداوندان آز
ثروت دنیا خلایق را کفایت می کند
از طریق نامه ی طوفانی خود فرخی
اهل ثروت را به سوی حق هدایت می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید
وگر هم درد مجنونی غم دیوانگی باید
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید
من و گنج سخن سنجی که کنجی خواهد و رنجی
چو من گر اهل این گنجی تو را ویرانگی باید
چو زد دهقان زحمت کش به کشت عمر خود آتش
تو را ای مالک سرکش جوی مردانگی باید
قناعت داده دنیا را گروه بی سر و پا را
چرا با این غنا ما را، غم بی خانگی باید
در این بی انتها وادی، چو پا از عشق بنهادی
به گرد شمع آزادی، تو را پروانگی باید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ابر چشم از سوز دل تا گریه را سر می کند
هر کجا خاکیست از باران خون تر می کند
تا ز خسرو آبروی آتش زرتشت ریخت
گنج باد آور ز حسرت خاک بر سر می کند
خیر در جنس بشر نبود خدایا رحم کن
این بشر را کز برای خیر خود شر می کند
سیم را نابود باید کرد کاین شی ای پلید
مؤمن صدساله را یک روزه کافر می کند
خاک پای سرو آزادم که با دست تهی
سرفرازی بر درختان توانگر می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
کام دلم ز وصل تو حاصل نمی شود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمی شود
دیوانه ای که مزه ی دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمی شود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
آجل شود اگر چه به عاجل نمی شود
حق گر خورد شکست ز یک دسته بی شرف
حق است و حق به مغلطه باطل نمی شود
زور و فشار و سختی و تهدید و گیر و دار
با این رویه حل مسائل نمی شود
تکفیر و ارتجاع و خرافات و های هوی
از این طریق طی مراحل نمی شود
مجلس مقام مردم ناپاک دل مخواه
کاین جای پاک جای اراذل نمی شود
یک ملک بی عقیده و یک شهر چاپلوس
یارب بلا برای چه نازل نمی شود
نازم به عزم ثابت چون کوه فرخی
کز باد سهمگین متزلزل نمی شود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود
تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود
عقده های اهل دل را مو به مو می کرد باز
در کف مشاطه ی باد صبا گر شانه بود
با من و مرغ بهشتی کی شود هم آشیان
آن نظر تنگی که چشمش سوی آب و دانه بود
سوخت از یک شعله آخر شمع را پا تا به سر
برق آن آتش که در بال و پر پروانه بود
فرق شهر و دشت از نقص جنون کی می گذاشت
راستی مجنون اگر مانند من دیوانه بود
خانه ی آباد ما را کرد در یک دم خراب
جور و بیدادی که در این کشور ویرانه بود
هر که را از جنس این مردم گرفتم یار خویش
دیدم از ناآشنایی محرم بیگانه بود
روزگار او را نسازد پست همچون فرخی
هر که با طبع بلند و همت مردانه بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
سراپا کاخ این زورآوران گر زیوری دارد
ولی بزم تهی دستان صفای دیگری دارد
نیارد باد امشب خاک راهش را برای ما
مگر در رهگذار او کسی چشم تری دارد
نگار من مسلمان است و در عین مسلمانی
به محراب دو ابرو چشم مست کافری دارد
مکن هرگز بدی با ناتوانان از توانایی
که گیتی بهر خوب و زشت مردم دفتری دارد
ز عریانی ننالد مرد با تقوا که عریانی
بود بهتر ز شمشیری که در خود جوهری دارد
سر قتل محبان داشتی اما ندانستی
میان عاشقان هم فرخی آخر سری دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
شد بهار و مرغ دل افغان چه بلبل می کند
عاشقان را فصل گل گویا جنون گل می کند
آن چه از بوی گل و ریحان به دست آرد نسیم
صرف پا انداز آن زلف چو سنبل می کند
کی شود آباد آن ویرانه کز هر گوشه اش
یک ستم کاری تعدی یا تطاول می کند
دست رنج کارگر را تا به کی سرمایه دار
خرج عیش و نوش و اشیاء تجمل می کند
کشور جم سربه سر پامال شد از دست رفت
پور سیروس ای خدا تا کی تحمل می کند
می کند در مملکت غارت گری مأمور جز
جزء آری در عمل تقلید از کل می کند
ناجی ایران بود آن کس که در این گیرودار
خوب میزان سیاست را تعادل می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
کاخ جور تو گر از سیم بنایی دارد
کلبه ی بی در ما نیز صفایی دارد
همچو نی با دل سوراخ کند ناله ز سوز
بینوایی که چو من شور و نوایی دارد
در غم عشق تو مردیم و ننالیم که مرد
نکند ناله ز دردی که دوایی دارد
پا نهد بر سر خوبان جهان شانه صفت
هر که دست و هنر عقده گشایی دارد
آتش ظلم در این خاک نگردد خاموش
مهد زرتشت عجب آب و هوایی دارد
گر به کام تو فلک دور زند غره مشو
که جهان از پی هر سور عزایی دارد
پس چرا از ستم و جور چنین گشته خراب
آخر این خانه اگر خانه خدایی دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
چون سبو در پای خم هر کس چو من سر سوده بود
همچو ساغر دورها از دست غم آسوده بود
پارسایان را ز بس مستی گریبانگیر شد
دامن هر کس گرفتیم از شراب آلوده بود
دودمان چرخ از آن روشن بود تا رستخیز
زانکه همچون آفتاب او را چراغ دوده بود
آنکه راه سود خود را در زیان خلق دید
از ره بیدانشی راه خطا پیموده بود
تا نخوردم می ندانستم که در ایام عمر
جز غم می آنچه می خوردم غم بیهوده بود
وای بر آن شهر بی قانون که قانون اندر آن
همچو اندر کافرستان مصحف فرسوده بود
آنکه در زنجیر کرد افکار ما را فرخی
در حقیقت آفتابی را به گل اندوده بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هر آنکه سخت به من لاف آشنائی زد
بروز سختی من دم ز بی وفائی زد
به بینوائی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوائی زد
دکان پسته ی بی مغز بسته شد آن روز
که با دهان تو لبخند خودنمائی زد
دریده چشمی نرگس ببین که چشم ترا
بدید و باز سر از گل ز بی حیایی زد
فدای همت آن رهروم که بر سر خار
هزار افسر گل با برهنه پائی زد
ز شوخ پارسی آن شیخ پارسا چه شنید
که پشت پا به مقامات پارسائی زد
مقام شانه به سر شد از آنکه سر تا پای
همیشه دست به کار گره گشائی زد
به روزگار رضا هر که را که من دیدم
هزار مرتبه فریاد نارضائی زد
به ناخدائی این کشتی شکسته مناز
که ناخدا نتواند دم از خدائی زد
به من غزال غزلخوان من از آن شد رام
که فرخی ره او با غزلسرائی زد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
گر یوسف من جلوه چنین خوب نماید
خون در دل نوباوه ی یعقوب نماید
خون ریزی ضحاک در این ملک فزون گشت
کو کاوه که چرمی به سر چوب نماید
مپسند خدایا که سر و افسر جم را
با پای ستم دیو، لگدکوب نماید
کو دست توانا که به گلزار تمدن
هر خار و خسی ریخته جاروب نماید
ای شحنه بکش دست ز مردم که در این شهر
غیر از تو کسی نیست که آشوب نماید
سلطان حقیقی بود آن کس که توانست
خود را به بر جامعه محبوب نماید
هر کس نکند تکیه بر افکار عمومی
او را خطر حادثه مغلوب نماید
بر فرخی آورد فشار آنچه مصائب
او را نتوانست که مرعوب نماید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
پاسبان خفته ی این دار گر بیدار بود
کی برای کیفر غارت گران بی دار بود
پرده دل تا نشد چاک از غمت پیدا نگشت
کز پس یک پرده پنهان صد هزار اسرار بود
ناتوانی بین که درمان دل بیمار خویش
جستم از چشمی که آن هم از قضا بیمار بود
در شب غم آنکه دامان مرا از کف نداد
با گواهی دادن دل دیده ی خون بار بود
نیست گوش حق نیوشی در خراب آباد ما
ورنه از دست تو ما را شکوه ی بسیار بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آنانکه بی مطالعه تقدیر می کنند
خواب ندیده است که تعبیر می کنند
عمری بود که کافر راه محبتیم
ما را دگر برای چه تکفیر می کنند
بازیگران که با دم شیرند آشنا
غافل که تکیه بر دم شمشیر می کنند
در خاک پاک ری که عزازیل رارنود
با آب رشوه راحت و تطهیر می کنند
تا زر بود میان ترازو من و ترا
با زور آن مساعده تسخیر می کنند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بهر آزادی هر آنکس استقامت می کند
چاره ی این ارتجاع پر وخامت می کند
گو سپر افکن در این شمشیربازی از نخست
هر کسی کاندیشه از تیر ملامت می کند
باید از اول بشوید دست از حق حیات
در محیط مردگان هر کس اقامت می کند
در قفس افتد چو شیر شرزه از قانون کشی
روبه افسرده ابراز شهامت می کند
چون وثوق الدوله ی خائن قوام السلطنه
بهر محو مرز ایران استقامت می کند
پشت کرسی دزدیش مطرح شد و از رو نرفت
الحق این کم حس به پررویی کرامت می کند
گر صفیر کلک طوفان صور اسرافیل نیست
از چه اکنون با قیام خود قیامت می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
با من ای دوست تو را گر سر پرخاش نبود
یار دشمن شدنت در همه جا فاش نبود
پافشاری پی حق خود اگر ملت داشت
مال او غارت یک دسته ی عیاش نبود
پول تصویبی مجلس نبد از ماه به ماه
گرد آن کهنه حریف این همه کلاش نبود
معنی دولت قانونی اگر این باشد
نامی از دولت و قانون به جهان کاش نبود
ما طرفداری خورشید حقیقت کردیم
آن زمانی که هما سخره ی خفاش نبود
با چنین زندگی آری به خدا می مردم
اگر این جانی بی عاطفه نباش نبود
گر به نقادی کابینه نمی راند سخن
خامه ی فرخی این قدر گهرپاش نبود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
آن دسته که سرگشته سودای جونند
پا تا به سر از دائره عقل برونند
دانی که بود رهرو آزادی گیتی
آنانکه در این بادیه آغشته بخونند
در محفل ما صحبتی از شاه و گدا نیست
دانی همگی عالی و عالی همه دونند
با پنجه برآرند زبان از دهن شیر
آنانکه ز سر پنجه تو زبونند
جویای وکالت ز موکل نبود کم
این دوره جگر سوختگان بسکه فزونند
از جلوه طاوسی این خلق بترسید
کز راه دورنگی همه چون بوقلمونند
چون زاغ کشاندند سوی خانه خرابی
این خانه خرابان که بما راهنمونند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
باز دلبر به دلم عزم شبیخون دارد
که برخ دیده شبی اشک و شبی خون دارد
می رود غافل و خلقش ز پی و من بشگفت
کاین چه لیلی است که صد سلسله مجنون دارد
پای خم دست پی گردش ساغر بگشای
تا بدانی چه بسر گردش گردون دارد
شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت
بلکه خسرو هم از آن پهلوی گلگون دارد
سرو خاک ره آن رند که با دست تهی
سطوت قارنی و ثروت قارون دارد
چشم فتان تو نازم که به هر گوشه هزار
چون من گوشه نشین واله و مفتون دارد
خواری و زاری و آوارگی و دربدری
اینهمه فرخی از اختر وارون دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
می پرستانی که از دور فلک آزرده اند
همچو خم از ساغر دل دورها خون خورده اند
نیست حق زندگی آن قوم را کز بی حسی
مردگان زنده بلکه زندگان مرده اند
در بر بیگانه و خویشند دایم سرفراز
بهر حق خویش آن قومی که پا بفشرده اند
فارسان فارس را پای فرس گر لنگ نیست
اهل عالم از چه زیشان گوی سبقت برده اند
دوده سیروس را یارب چه آمد کاینچنین
بیدل و بیخون و سست و جامد و افسرده اند