عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
ساغری کو تا به دل از عیش اسبابی دهم
پنجه ی غم را به زور می مگر تابی دهم
کشتی سرگشته ام چون بشکند، در هر طرف
تخته ی تعلیم ازان بر دست گردابی دهم
گر دلت از کشتن صیدی چو من خوش می شود
هر سر مو را کنم تیغی، به قصابی دهم
ساده لوحی بین که در این خشکسال آبرو
چشم را خواهم ز روی دوستان آبی دهم
عافیت دل را به تنگ آورده، می خواهم سلیم
این کتان را جلوه در بازار مهتابی دهم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۴
گه مستم و گاه در خمارم
این است تمام عمر کارم
از پاره ی دل، سرشک چون گل
آیینه شکسته در کنارم
چندم ببرد به سیر گلشن؟
از روی نسیم، شرمسارم
از عالم خاک، پای عنقا
ببریده ز تیغ کوهسارم
پیچیده ام آنچنان که افتند
مرغان به قفس ز شاخسارم
بی آن گل رو، سلیم بگذشت
افسرده تر از خزان، بهارم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
نوبهار است، چو گل فکر قدح نوشی کن
خون غم ریخته در جام فراموشی کن
در صف خرقه بدوشان نتوان بود چو گل
خرقه دور افکن و با آینه همدوشی کن
چون صبا چند بغل گیری سرو و شمشاد؟
همچو آتش به خس و خار هم آغوشی کن
هرچه بینی، ز بد و نیک جهان آینه وار
گر فراموش کنی، شکر فراموشی کن
فتنه در بزم ز سرگوشی جام و میناست
تا توانی حذر از صحبت سرگوشی کن
ناله ی مطرب و نی، هردو یکی کرده زبان
می کنندم همه تکلیف که بیهوشی کن
نقل می پسته ی شور است ازان کنج دهن
ساقی ما مزه دارد، تو قدحی نوش کن
هرچه بینی ز بد و نیک درین بزم سلیم
خون دل نوش چو پیمانه و خاموشی کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
ترک من کز بزم می گلرنگ می آید برون
همچو شمشیر از برای جنگ می آید برون
رسم خونریزی به دست و تیغ او زیبنده است
این حنا از دست او خوش رنگ می آید برون
هیچ کس از صحبت آشفتگان خوشدل نرفت
مور از ویرانه ام دلتنگ می آید برون
نیست آسان ساغر عشرت گرفتن از فلک
باده ی ما همچو لعل از سنگ می آید برون
بس که گشتم ناتوان، هرگاه می نالم سلیم
ناله ای گویی ز تار چنگ می آید برون
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
ای جرس، سوی سفر هر لحظه آوازم مکن
بی پر و بالم، عبث تکلیف پروازم مکن
چون گره، سررشته ی عمرم به دست بستگی ست
دشمن من گر نه ای، از دوستی بازم مکن
کرد رسوا این می مردآزما منصور را
راز خود با من مگو ای عشق، غمازم مکن
در قفای رهروان فریاد کردن شرط نیست
د بیابان جنون ای خضر آوازم مکن
صیقل دل، صحبت آزادگان باشد سلیم
جز به چوب بید چون آیینه پردازم مکن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
روی ننمایی، نباشد تا رخت پرداخته
چند چون آیینه می نازی به حسن ساخته
وعده اش با دیگران، وز انتظار او مرا
خشک شد همچون صراحی، گردن افراخته
لذت زخم کهن را مرهم ای دل از تو برد
فکر تیر تازه ای کن چون حریف باخته
در سر کوی مغان، طفلی که آید در وجود
خاتم جم آورد با خود چو طوق فاخته
بی شکستی نیست یک مو در سراپایم سلیم
عشق، پنداری مرا از آسمان انداخته
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
فغان که موی سفیدم نمود آیینه
غبار غم به دل من فزود آیینه
خوش آن زمان که ترحم رهی به دل ها داشت
ز شیشه بود، ز آهن نبود آیینه
برای جوهرش ایام گر شکنجه نکرد
برای چیست همه تن کبود آیینه
حساب کار سکندر گرفتن آسان است
چو دفتر نمدین را گشود آیینه
چه شد که نیست اثر در دل تو آه مرا
به دیده آب نیارد ز دود آیینه
سلیم چشم ز آیینه برنمی دارد
به حیرتم که چه او را نمود آیینه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
ساقی خمار دارم، یک ساغر دگر ده
آبی بر آتشم زن، پیمانه بیشتر ده
با ناله های مستان سامان گریه بیش است
در ماتم عزیزان، جامی به نوحه گر ده
در مذهب مروت، عاجزکشی حرام است
مرغی که پر ندارد، از دام خویش سر ده
از خواری وطن به، آوارگی غربت
یا رحم کن به حالم، یا رخصت سفر ده
ایزد نداده هیچش سامان خودنمایی
از زلف خویش بستان مویی به آن کمر ده
چون گل سلیم ما را آیینه بر نفس دار
از خویش رفتگانیم، ما را ز ما خبر ده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۶
صد خطر دارد بیابان محبت، آه آه
آب اگر خواهد کسی از خضر، گوید چاه چاه
روزگار از نسبت پاکان کند اصلاح ما
دایه شوید روی طفلان را و گوید ماه ماه
التفات دایمی مخصوص جمعی دیگر است
گوشه ی چشمی به ما هم دارد، اما گاه گاه
در طریق شوق، آسایش نمی یابد تنش
جامه ی مرد مسافر گر نباشد راه راه
بر سر کوی محبت بر متاع خود سلیم
ناله از تأثیر آنجا ناله است و آه آه
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
ناله ای از من به کام دل نشد انگیخته
سرمه پنداری به خاک من چو زاغ آمیخته
از نصیحت آن که آموزد ترا سنگین دلی
بیضه ی فولاد را با موم سازد ریخته
در محبت مطلب از آن جو که کام کس نداد
گنج پیدا می شود اینجا ز خاک بیخته
گر محیط عشق در جوش آید، از هر قطره ای
می شود چون آسمان چندین حباب انگیخته
عمرها شد تا سلیم از هم جدا افتاده ایم
دوستان چون دانه های سبحه ای بگسیخته
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
چه غم ز حادثه آن را که شد شراب زده
که برق، دست ندارد به کشت آب زده
درین چمن بجز آشفتگی نصیبی نیست
مرا که آب چو گل می کند شراب زده
چه مقصد است ندانم عبث درین وادی
چو گردباد دوم چند اضطراب زده؟
مقام عیش شهان است هر کف خاکی
برین صحیفه به سر چون تو انتخاب زده
نشان پنجه ز رویش نمی رود تا حشر
ازان تپانچه که حسنت بر آفتاب زده
مپرس حال گل و لاله چون به باغ آمد
کزو چو سایه شود سرو آفتاب زده
سلیم از ستم چشم مست او یک دم
ز گریه بس نکند همچو طفل خواب زده
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
چنان از رهروان فیض شد روی زمین خالی
که جای موج در دریاست چون نقش نگین خالی
ز بس در خویش دزدیدند، از همت کریمان را
ز دست جود چون بند قبا شد آستین خالی
ز بس پهلوی موج او در آیین کرم خشک است
ز دریا می کند از ننگ پهلو را زمین خالی
بود هر قطره ی خون، تخم آهی چون سپند اینجا
ازین ریحان مبادا باغ دل های حزین خالی
به غیر از حلقه ی فتراک یارم خوابگاهی نیست
مبادا از سر من هرگز آن دامان زین خالی
سلیم از اضطراب مور عاجز، برق می خندد
ز خرمن دامن خود را برد چون خوشه چین خالی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
در کوی می فروشان، گردم ز بینوایی
در دست جام خالی، چون کاسه ی گدایی
در صبح از سفیدی چون شیر می نماید
مستان ز دختر رز، سازند مومیایی
در کوی بی وفایان دانی سرشک من چیست
چون پیش اهل کوفه، تسبیح کربلایی
کو آن که در اشارت با من ترا هر انگشت
پیچیده نامه ای بود از کاغذ حنایی
چشم و دل و زبانی داری، که کس مبیناد!
ای همچو گل سراپا سامان بی وفایی
آن گل سلیم آخر نامهربان برآمد
خوش آن که بود با او آغاز آشنایی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
هر انگشت من از داغ جدایی
همی نالد چو نی در دست نایی
هر آهی کز دلم سوی فلک رفت
ز ره برگشت چون تیر هوایی
دلم را سوی تیغش می کند عشق
به انگشت شهادت رهنمایی
هراسان گردد از شهباز او کبک
چنان کز بیم ترکان روستایی
نشسته گرد چون ساز شکسته
به رخسارم به کنج بینوایی
سلیم از گریه در گرداب خون است
چو نقش داغ در دست حنایی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
برنمی خیزد نوای بلبلی از گلشنی
دود آهی نیست از دیوانه ای در گلخنی
دیگران را من چرا باید کنم تحریک عشق؟
همچو گل دارم برای آتش خود دامنی
این چنین کان بی وفا قصد دل من می کند
دشمنی هرگز نمی تازد به قلب دشمنی
آتشم در جان زد و دامن کشان از من گذشت
برق هرگز این چنین نگذشته است از خرمنی
شوق در هرجا که تعلیم سبکباری دهد
بر تن عیسی کند هر موی، کار سوزنی
ساکن بیت الحزن داغ است از تجرید من
کز عزیزان نیستم شرمنده ی پیراهنی
داردم در آتش این هند سیه مست و ز شوق
می زند هرلحظه چون مرغ کبابم روغنی
شعر از بس گشت بی رونق، تعجب می کنم
مصرع زلفی چو بینم بر بیاض گردنی!
کس نمی داند من دیوانه را منزل کجاست
هر نفس چون دود می آیم برون از گلخنی
در میان شاهدان دلفریب روزگار
نیست همچون دختر رز، یک صراحی گردنی
شد بهار و گل شکفت و می نمی نوشد، سلیم
در جهان هرگز ندیدم همچو زاهد کودنی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
دلم چون لاله افروزد ز داغی
شود روشن، چراغی از چراغی
به بزم آرایی این تیره طبعان
عبث چون شمع می سوزم دماغی
گل از نظاره منع او نمی کرد
اگر می داشت بلبل چشم زاغی
ز شوق سرو قدی، چند نالان
روم چون آب از باغی به باغی؟
که یاد آرد سلیم از ما غریبان؟
نمی گیرد کس از عنقا سراغی
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت امیرالمؤمنین علی (ع)
عاقبت گردید از طبع غرورافزای من
نقطه ی قاف قناعت، دانه ی عنقای من
درخور امید من، کامی ندارد آسمان
از ترنج سبز او، کی بشکند صفرای من
از غرور طبع باشد گر سخن کم می کنم
هست خاموشی فغان گوش استغنای من
در میان هردو دستم پرورد همچون صدف
آسمان دانسته قدر گوهر یکتای من
هست طبعم وارث تاج و نگین مهر و ماه
بی سبب نبود به گردون این همه غوغای من
با خریدار متاع خود شریکم در زیان
نیست چون گوهرفروشان آب در کالای من
هر متاعی راکه قدری هست، دلال خود است
بخت گو یاری مکن، سوداست گر سودای من
نیست عیبی از مکرر بستن مضمون مرا
چهچهه بلبل بود تکرار معنی های من
بر محک بیهوده تا کی زند گردون مرا
پاکی من همچو زر پیداست از سیمای من
از جهان دیگر چه می باید ترا ای درد عشق
پادشاه هفت اقلیمی ز هفت اعضای من
ما و دل دانیم کز دوران چه خون ها می خوریم
هم پیاله نیست کس با من بجز مینای من
شمه ای از حال امروزم اگر آگه شود
پیش ننهد پا به عزم آمدن فردای من
بس که بیهوده دویدم در ره آوارگی
چون صریر خامه در فریاد آمد پای من
تا دمی باقی ست، ترک خون فشانی کی کند
چون گلوی صید بسمل، چشم خون پالای من
کار من رنگی ز انفاس مسیحا برنکرد
همچو شمع کشته، آتش می کند احیای من
همو گل لرزم به خود از دیدن باد صبا
بس که می ترسم فروریزد ز هم اعضای من
از ضعیفی، آه گرمی کرد کارم را تمام
همچو شمع از یک فتیله سوخت سر تا پای من
روزنم هرگز نشد روشن، مگر پیوسته است
همچو ابروی بتان بر یکدگر شب های من؟
طالعی دارم درین ویرانه کز سرگشتگی
خشت همچون آسیا گردد به زیر پای من
من مدارا می کنم با خصم خود، ورنه به برق
تیغ بازی می کند برگ نی صحرای من
بس که لبریز سرشک آتشین گردیده ام
برق بیرون می جهد چون ابر از اعضای من
هفت گردون را به هم بگداخت همچون هفت جوش
دود آتشبار، یعنی آه برق آسای من
بس که گرم جستجو گردیده ام د راه شوق
شمع روشن می توان کردن ز نقش پای من
دوستان در کینه ی من کم ز دشمن نیستند
هر حباب باده باشد سنگ بر مینای من
خلعت عیشم اگر کوتاه باشد دور نیست
همتی دارد فلک کوته تر از بالای من
هر نشاطم را غمی پنهان به زیر دامن است
نیست خالی زاستخوان همچون رطب حلوای من
آتشی در زیر پا دارم که از تأثیر آن
دست می سوزد چو روی تابه، پشت پای من
مدح اگر گویم، ثنای شاه مردان می کنم
جز به جام جم فرو ناید سر مینای من
آفتاب مشرق دین، برق خرمن سوز کفر
قبله ی من، دین من، ایمان من، مولای من
بر زبان هر سر مویم حدیث مدح اوست
همچو طوطی نطق دارد سبزه ی صحرای من
یا علی بن ابی طالب به حالم رحم کن
تیره شد چون دل ز خاک هند سر تا پای من
گردد از روی سیاهم تیره خاک درگهت
گر سجود او شود روزی جبین آرای من
یادی از دام کبوتر می دهد پیراهنم
می تپد از بس ز شوق درگهت اعضای من
خفتگان آن حریم، آسودگان جنت اند
ای خوشا احوالشان، خالی ست آنجا جای من
مانده پا در قیر ازین خاک سیاهم چون سلیم
دست من گیر و برونم آر ای مولای من
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح امام مهدی (عج)
از فغان من سودازده در فریاد است
آسمان همچو سبویی که به راه باد است
جوش سیلاب غمم بین که نگویی دیگر
چار دیوار عناصر ز چه بی بنیاد است
همچو آتش ز جهان حاصل من دود دل است
همچو گل از همه عالم به کف من باد است
رنگ و بو رفته ز دستم چو گل فصل خزان
به پریشانی خود خاطرم اکنون شاد است
هر متاعی که بود، قیمت و قدری دارد
آنچه با خاک برابر شده استعداد است
کو کسی تا بردم سوی قفس زین گلشن
ناله ی بلبل من در طلب صیاد است
آشنایی به وفا نیست کسی را جز من
دل حسرت زده ی من به وفا همزاد است
هردم آب که روزی خورم از دست کسی
همچو شمشیر همه عمر مرا در یاد است
هیچ کس نیست که دردی ز دلم بردارد
آن که فریادرسی می کندم، فریاد است
پی جمعیت هرکس که دلم در بند است
از پریشانی من خاطر او آزاد است
کار با خویش فتاده ست همه عالم را
کی کسی را غم احوال کسی در یاد است
از خم طره ی شمشاد گره نگشاید
شانه هرچند که عضوی ز تن شمشاد است
الفت خلق رها کن که موافق نشود
آنکه ترکیب وجودش ز چهار اضداد است
در جهان صاحب دل نیست گرفتار جهان
سرو را پای به گل مانده ولی آزاد است
کارگر نیست به من تیغ جفای گردون
زان که دایم به زبان مدح شهم اوراد است
گل روی سبد مسند شاهنشاهی
آن که ذاتش دو جهان را سبب ایجاد است
شاه دین، مهدی هادی که به عهدش زنشاط
دل ویران شده ی غم زدگان آباد است
هرگز آسوده مباد آن که نیاساید ازو
یک زمان شاد مباد آن که ازو ناشاد است
هرکه را چرخ به فرموده ی لطفش پرورد
باز هنگام غضب کردن او جلاد است
ای گرانمایه امیری که خیال تیغت
دل بدخواه ترا سلسله ی فولاد است
ز انتظار قدم عهد تو دایم ایام
چون عروسی ست که چشمش به ره داماد است
در جهان قاعده ی جود ازین پیش نبود
رسم احسان و کرم با کف تو همزاد است
کرم آموخته از ابر، ولی بهتر ازوست
دست فیاض تو شاگرد به از استاد است
گرهی از دل خصمت نتوانست گشود
ناخن تیر تو هرچند که از فولاد است
قدر تو خوانده مگر خاک در خود او را
که پر از باد فلک همچو دم حداد است
جوهر چهره ی شمشیر تو نقشی ست بر آب
گره دم سمندت گرهی بر باد است
سرورا! من که نسیم چمن فردوسم
دهر آیا ز چه از نکهت من ناشاد است
دایم از نسبت فرزندی من دارد عار
ذات من گرچه فلک را خلف اولاد است
به نسیم چمن فیض خودم کن مددی
که خزان با گل با غم به سر بیداد است
خاک در دیده ی بدخواه تو بادا دایم
در جهان تا اثر از آتش و آب و باد است
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در ستایش یوسف خان
ازان چو لاله نجنبم ز جا درین گلشن
که رفته بخت سیاهم به خواب در دامن
نصیب چاک دلم نیست بخیه ای هرگز
به کشت ما نرسد آب چشمه ی سوزن
ز بس ملالف درین بوستان سری دارم
که همچو غنچه گریبان نداند از دامن
دمی چگونه برآرم به خوشدلی، که نیم
ز روزگار چو سوداییان دمی ایمن
چو صبح سرزند از کوهسار، پندارم
که خاست دیو سفیدی به قصدم از مکمن
چو آفتاب به من پرتو افکند، گویم
ز کینه شعله فشان گشت اژدها بر من
ز اختران و شب تیره دل حذر دارم
که هست مار سیاهی به کژدم آبستن
چگونه چشم گشایم چو دانه ی گندم
چنین که چرخ مرا کرده گاو در خرمن
دلم ز به شدن داغ سینه گشت سیاه
که خانه تار شود از گرفتن روزن
ز گرد غم که مرا بر دل است، چون گریم
غبار ریزدم از دیده ها چو پرویزن
سیاه روز ازانم درین چمن که بود
چو لاله، بخت سیه در چراغ من روغن
ز دیگری چه کنم شکوه بی سبب، که بود
فغان من همه از دست خویش چون هاون
دلم چو لاله سیه می شود ز دلگیری
ازین چه سود که دارم به کنج باغ وطن
مزن به دامن تر طعنه ام که همچون ابر
به حال چشم ترم گریه می کند دامن
بسوزد از نفسم، گر برای من صیاد
قفس چو آتش مشعل نسازد از آهن
ز روزگار، معیشت گرفتن آسان نیست
چراغ لاله ام، از سنگ می کشم روغن
چنان گرفته جهان کار بر ضعیفان تنگ
که آب می خورد از اشک چشم خود سوزن
هجوم برق بر اطراف خویش می بیند
بود ز بیم به هم، چشم دانه در خرمن
خوش آن حریف که دایم ز پاکدامانی
کند کناره ز دنیا، چو آب از روغن
گره به رشته ی تجرید او نمی افتاد
چو رشته عیسی اگر می گذشت از سوزن
درین چمن ز گریبان برون میاور سر
اگر چو غنچه گریبان نباشدت دامن
چو آینه مگذر از نمد که ما صدبار
به هر لباس فرورفته ایم چون سوزن
به دیده ذره و خورشید باشدش یکسان
به روز تیره ی خود هرکه ساخت همچون من
به آن خدای که در جلوه گاه گفت و شنید
زبان ناطقه از وصف او بود الکن
به آن خدای که دایم ز سبحه ی پروین
بود به زمزمه ی حمد او سپهر کهن
به آن خدای که از شوق او چو اهل سلوک
به ذکر اره بود هر نهال خشک چمن
که پیش چرخ ز همت فرونیارم سر
که تاج زر نهد از آفتاب بر سر من
سلیم، چون نزنم کوس خسروی امروز؟
که همچو هند، دواتی بود قلمرو من
زهی ز شمع رخت پرتو حیا روشن
دری ز روی تو آیینه خانه را به چمن
سیاه خانه نشینان سرحد زلفت
ز ترکتازی مژگان نمی شوند ایمن
ترا ز کشتن من ننگ و من دمی صد بار
به یاد تیغ تو چون شمع می کشم گردن
ز صبح خورد به هم صحبتم، مگر خورشید
شب وصال مرا بود دیده ی دشمن؟
به حیرتم که چه می کردم از جفای غمت
پناه من نشدی گر خدایگان زمن
عزیز کرده ی پروردگار، یوسف خان
کزو چو دیده ی یعقوب شد جهان روشن
زهی ز عدل تو گسگر نمونه ای از مصر
زهی ز خلق تو گیلان نشانه ای ز ختن
ترا حکومت گسگر ز حکمت شاه است
برای آن که بود بیشه شیر را مسکن
رسیده عدل ترا کار تربیت جایی
که برق دانه دهد همچو خوشه در خرمن
ز بیم شحنه ی عدلت به ملک، نتواند
که آفتاب درآید به خانه از روزن
به جای دود دمد شاخ سنبل از آتش
نسیم خلق تو بر شعله گر زند دامن
به صفحه ای که نگارند نام خصم ترا
صریر خامه به فوتش برآورد شیون
ز بس ز تیر تو پیکان دروست، برتن خصم
نشان ز خانه ی زنبور می دهد جوشن
مخالف تو ز بس خورد سیلی از ایام
چو دف ز پرده ی گوشش بلند شد شیون
ذخیره ی همه عمرش تلف شد از جودت
چه خون که نیست ز دست تو در دل معدن
به روز معرکه، غربال خاک بیزی شد
زره ز گرز گران تو بر تن دشمن
چو موج آب به تیغ تو نسبتی دارد
به بر کنند چو ماهی، شناوران جوشن
حسود جاه تو گر خنده ای کند چه عجب
که همچو شمع سحر، خانه می کند روشن
سر بریده برآرد به جای میوه نهال
ز جوی تیغ تو آبی اگر خورد گلشن
به جای بیضه گذارد در آشیان گوهر
خورد ز خرمن جود تو مرغ اگر ارزن
کسی که زخمی تیغ تو شد، جهان چون صبح
ندوخت چاک دلش را مگر به تار کفن
ز کاردانی خود ایمنی ز آفت خصم
چو تیغ، جوهر تو بس بود ترا جوشن
ز بس که رشک تو خنجرشکسته در دل خصم
نمی دمد ز سر خاک او بجز سوسن
ز پاسبانی حفظ تو شکر چون نکند؟
شبان گله که نانش فتاده در روغن
سلیم وقت دعا شد، بس این ثناخوانی
برآر دست به درگاه ایزد ذوالمن
همیشه تا که ز آبادی و خرابی دهر
بود در انجمن اهل روزگار سخن
بنای عمر تو آباد باد و گرید زار
به حال خانه خرابی دشمنت روزن
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - در آزار دمل خود
آه ازین دمل که شد از سینه ی من آشکار
خون چو پیکان می چکد از غنچه ی پستان مرا
هردم شیری که از پستان مادر خورده ام
قطره قطره می کشد ایام از پستان مرا
دشمنی چون عشق دارم در قفای خود، ازان
سر برون کرده از روی سپر پیکان مرا