عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
دلم از قصه هجران چه گوید؟
ازین هجران بی پایان چه گوید؟
سخن ها دارد اندر سر، ولیکن
ز بیم شحنه سلطان چه گوید؟
همه حسنست و احسانست آن یار
کسی از حسن و از احسان چه گوید؟
مرا گویی نشانی ده از آن یار
دل از جنات جاویدان چه گوید؟
حریفان جمله مستان خرابند
در و دیوار و شادروان چه گوید؟
مرا از دل همی پرسی، چه گویم؟
کسی از خانه ویران چه گوید؟
چو قاسم شاه شد در چاه عالم
ازین چاه و ازین زندان چه گوید؟
ازین هجران بی پایان چه گوید؟
سخن ها دارد اندر سر، ولیکن
ز بیم شحنه سلطان چه گوید؟
همه حسنست و احسانست آن یار
کسی از حسن و از احسان چه گوید؟
مرا گویی نشانی ده از آن یار
دل از جنات جاویدان چه گوید؟
حریفان جمله مستان خرابند
در و دیوار و شادروان چه گوید؟
مرا از دل همی پرسی، چه گویم؟
کسی از خانه ویران چه گوید؟
چو قاسم شاه شد در چاه عالم
ازین چاه و ازین زندان چه گوید؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
لاف عرفان می زند آن زاهد لاغر شکار
نغمه ققنوس را با جقبق عقعق چه کار؟
حس نداری، گر ندانی بوی دوزخ از بهشت
خوار باشی، گر گل و نسرین نمی دانی ز خار
صوفی ما در طلب چون گوی می گردد بسر
مهره گل را نمی داند ز در شاهوار
صوفی ما خواست تا با گنج مخفی پی برد
در حقیقت گنج مخفی را نمی داند ز مار
گفته بودی: در بروی ما ببندد آن رقیب
آخر ای جان و جهان، ما را درین درها مدار
بارها رفتم بدرگاه تو، کس بارم نداد
یافت جان خسته ام در حضرتت این بار بار
ناصحا با ما سخن از عقل سرگردان مگوی
عاشقی فخرست و ما از عاقلی داریم عار
جانت اندر خواب غفلت مرد و غافل مانده ای
ساعتی برخیز و رسم ماتم جان را بدار
قاسمی را جام ده، ساقی، که وقت فرصتست
عاشقان را باده فرما، عاقلان را انتظار
نغمه ققنوس را با جقبق عقعق چه کار؟
حس نداری، گر ندانی بوی دوزخ از بهشت
خوار باشی، گر گل و نسرین نمی دانی ز خار
صوفی ما در طلب چون گوی می گردد بسر
مهره گل را نمی داند ز در شاهوار
صوفی ما خواست تا با گنج مخفی پی برد
در حقیقت گنج مخفی را نمی داند ز مار
گفته بودی: در بروی ما ببندد آن رقیب
آخر ای جان و جهان، ما را درین درها مدار
بارها رفتم بدرگاه تو، کس بارم نداد
یافت جان خسته ام در حضرتت این بار بار
ناصحا با ما سخن از عقل سرگردان مگوی
عاشقی فخرست و ما از عاقلی داریم عار
جانت اندر خواب غفلت مرد و غافل مانده ای
ساعتی برخیز و رسم ماتم جان را بدار
قاسمی را جام ده، ساقی، که وقت فرصتست
عاشقان را باده فرما، عاقلان را انتظار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
با زلف و رخت مست مدامیم شب و روز
ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز
بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن
شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز
ما را ز ازل جام می عشق تو دادند
از باده پارینه بدان مستی امروز
ما خرقه ناموس بصد پاره دریدیم
زاهد، تو برو خرقه تزویر و ریا دوز
امروز که مهمان منست آن دل و دلدار
ای چنگ، دمی ساز کن، ای عود، همی سوز
امید چنانست دلم را بخداوند
در پیش رخت چاک زنم خرقه پیروز
المنة لله که زمستان بسر آمد
هنگام بهار آمد و شد نکهت نوروز
زاهد دهدم توبه ز روی تو، چه گویم؟
از قول بداندیش و حکایات بدآموز
عشقت بدل عاشق آشفته قاسم
از بخت بلند آمد و از طالع فیروز
ای ماه وفا پیشه و ای شاه دل افروز
بی شاهد و شمعیم درین وادی ایمن
شاهد، بنما چهره و آن شمع بر افروز
ما را ز ازل جام می عشق تو دادند
از باده پارینه بدان مستی امروز
ما خرقه ناموس بصد پاره دریدیم
زاهد، تو برو خرقه تزویر و ریا دوز
امروز که مهمان منست آن دل و دلدار
ای چنگ، دمی ساز کن، ای عود، همی سوز
امید چنانست دلم را بخداوند
در پیش رخت چاک زنم خرقه پیروز
المنة لله که زمستان بسر آمد
هنگام بهار آمد و شد نکهت نوروز
زاهد دهدم توبه ز روی تو، چه گویم؟
از قول بداندیش و حکایات بدآموز
عشقت بدل عاشق آشفته قاسم
از بخت بلند آمد و از طالع فیروز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
از ما حکایت می و پیر و مغانه پرس
از زاهدان حکایت تسبیح و شانه پرس
اوراد جان ما همه مستی و عاشقیست
از صوفیان حکایت ورد شبانه پرس
از باده تو مست خرابیم و بیخودیم
افسانه زمانه ز اهل زمانه پرس
از دست رفته ایم و ز پا اوفتاده ایم
از مرد کار قصه این کارخانه پرس
با هر که خر بود سخن از پایگاه گوی
مرغان عشق را صفت آشیانه پرس
از دام و دانه فارغ و آزاد آمدیم
مرغ حریص را سخن از دام و دانه پرس
قاسم، بجاهلان سخن تازیان مگوی
از جاعلان سخن بسر تازیانه پرس
از زاهدان حکایت تسبیح و شانه پرس
اوراد جان ما همه مستی و عاشقیست
از صوفیان حکایت ورد شبانه پرس
از باده تو مست خرابیم و بیخودیم
افسانه زمانه ز اهل زمانه پرس
از دست رفته ایم و ز پا اوفتاده ایم
از مرد کار قصه این کارخانه پرس
با هر که خر بود سخن از پایگاه گوی
مرغان عشق را صفت آشیانه پرس
از دام و دانه فارغ و آزاد آمدیم
مرغ حریص را سخن از دام و دانه پرس
قاسم، بجاهلان سخن تازیان مگوی
از جاعلان سخن بسر تازیانه پرس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
دلی دارم ز سودایش پر آتش
دلم گرمست و جان گرمست و سر خوش
چه سازم؟ چاره کارم چه باشد؟
که از هجران دلی دارم مشوش
گهی کز وصل جانان یاد آرم
ز خون دل شود رویم منقش
گروهی اهل عاداتند و رسمند
گهی در فکر ریش و گاه درفش
تو، تا زنهار، از آن دونان نباشی
که ایشان جمله نادانند و اعمش
بکوی عاشقان بنشین و خوش باش
بهر حالت که صافی بهتر از غش
چنان زد آتشم، قاسم، زبانه
که ره بین خرد نشناخت غورش
دلم گرمست و جان گرمست و سر خوش
چه سازم؟ چاره کارم چه باشد؟
که از هجران دلی دارم مشوش
گهی کز وصل جانان یاد آرم
ز خون دل شود رویم منقش
گروهی اهل عاداتند و رسمند
گهی در فکر ریش و گاه درفش
تو، تا زنهار، از آن دونان نباشی
که ایشان جمله نادانند و اعمش
بکوی عاشقان بنشین و خوش باش
بهر حالت که صافی بهتر از غش
چنان زد آتشم، قاسم، زبانه
که ره بین خرد نشناخت غورش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
بر کنار طاس گردون زد هلال انگشت دوش
عاشقان را مژده ایام عید آمد بگوش
ماه نو را بر فلک دانی قران بهر چه بود؟
عید شد، یعنی ز جام زر شراب لعل نوش
می فروشی، هر چه هست، از خودفروشی بهترست
چند عیب می فروشان می کنی ای خودفروش؟
پرده از عیب کسان برداشتن نبود هنر
گر نیاری پاک شستن عیبشان، باری خموش!
هرزه گویی و جهان گردی نه کار عارفست
کیست عارف؟ رهرو بنشسته، سر تا پا بهوش
گر چه نتوانی بکوشش دامن مردان گرفت
کاهلی بگذار و چندانی که بتوانی بکوش
عاشقان را مژده ایام عید آمد بگوش
ماه نو را بر فلک دانی قران بهر چه بود؟
عید شد، یعنی ز جام زر شراب لعل نوش
می فروشی، هر چه هست، از خودفروشی بهترست
چند عیب می فروشان می کنی ای خودفروش؟
پرده از عیب کسان برداشتن نبود هنر
گر نیاری پاک شستن عیبشان، باری خموش!
هرزه گویی و جهان گردی نه کار عارفست
کیست عارف؟ رهرو بنشسته، سر تا پا بهوش
گر چه نتوانی بکوشش دامن مردان گرفت
کاهلی بگذار و چندانی که بتوانی بکوش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
بنده از دوست سئوالی بصفا کردم دوش
قصه سر ترا چند بود این سرپوش؟
عاشقان در رخ زیبای تو حیران شده اند
همه مستند، نه مدهوش و لیکن خاموش
صفت باده اگر زاهد ما بشناسد
همه با چنگ و دف آید بدر باده فروش
صوفی ما اگر از جام تو شوری دارد
سخن مردم خودبین نکند دیگر گوش
صفت طالع عشاق ز اندازه گذشت
چون خورد باده همه ملک و ملک گوید: نوش!
گر تو حق را همه جا حاضر و ناظر دانی
آخر، ای خواجه، متاعی که نداری مفروش
باده ام دادی و دل بردی و جان افزودی
قاسمی حلقه بگوشان ترا حلقه بگوش
قصه سر ترا چند بود این سرپوش؟
عاشقان در رخ زیبای تو حیران شده اند
همه مستند، نه مدهوش و لیکن خاموش
صفت باده اگر زاهد ما بشناسد
همه با چنگ و دف آید بدر باده فروش
صوفی ما اگر از جام تو شوری دارد
سخن مردم خودبین نکند دیگر گوش
صفت طالع عشاق ز اندازه گذشت
چون خورد باده همه ملک و ملک گوید: نوش!
گر تو حق را همه جا حاضر و ناظر دانی
آخر، ای خواجه، متاعی که نداری مفروش
باده ام دادی و دل بردی و جان افزودی
قاسمی حلقه بگوشان ترا حلقه بگوش
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
جگر گرمست و آهم سرد و دل خون
خرد آشفته و جان مست و مجنون
بدور دوست خوش حالیم و فارغ
ز ملک خسرو و گنج فریدون
بهرجا در جهان جان و دلی هست
بران زلف پریشانست مفتون
ز حضرت قابلیت جوی و دانش
که هرچند روز افزون روزی افزون
از آن زاهد نگوید قصه عشق
که ابله را نباشد طبع موزون
شدم در وصف او حیران، چه گویم؟
که هر دم جلوه ای دارد دگرگون
همیشه جان قاسم میل دارد
بدان زلف سیاه و چشم میگون
خرد آشفته و جان مست و مجنون
بدور دوست خوش حالیم و فارغ
ز ملک خسرو و گنج فریدون
بهرجا در جهان جان و دلی هست
بران زلف پریشانست مفتون
ز حضرت قابلیت جوی و دانش
که هرچند روز افزون روزی افزون
از آن زاهد نگوید قصه عشق
که ابله را نباشد طبع موزون
شدم در وصف او حیران، چه گویم؟
که هر دم جلوه ای دارد دگرگون
همیشه جان قاسم میل دارد
بدان زلف سیاه و چشم میگون
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
مرا از پرتو روی تو هر لمعه است دیداری
مرا از لمعه روی تو هر لمعه است انواری
اگر مقبول درگاهم، امیرم، خسروم، شاهم
وگر نی در میان جان ببینی عقد زناری
میان زاهدان رفتم، عجب افسرده دل قومی!
میان عاشقان رفتم، عجایب گرم بازاری!
ببازار جهان رفتم، دل و جان را حرج کردم
بحمدالله که پیش آمد مرا ماهی خریداری
یکی با عقل ترسیدن، یکی از عشق ورزیدن
نهاده حکمت و قدرت برای هریکی کاری
هم مستند در دینی، همه کس غافل از مولی
که اندر شهر و در کوچه نمی بینم هشیاری
مگو از صوفیان رسم و عادت پیش اهل دل
زمرد نیست چون مینا به پیش قاسمی، باری
مرا از لمعه روی تو هر لمعه است انواری
اگر مقبول درگاهم، امیرم، خسروم، شاهم
وگر نی در میان جان ببینی عقد زناری
میان زاهدان رفتم، عجب افسرده دل قومی!
میان عاشقان رفتم، عجایب گرم بازاری!
ببازار جهان رفتم، دل و جان را حرج کردم
بحمدالله که پیش آمد مرا ماهی خریداری
یکی با عقل ترسیدن، یکی از عشق ورزیدن
نهاده حکمت و قدرت برای هریکی کاری
هم مستند در دینی، همه کس غافل از مولی
که اندر شهر و در کوچه نمی بینم هشیاری
مگو از صوفیان رسم و عادت پیش اهل دل
زمرد نیست چون مینا به پیش قاسمی، باری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
امروز بجد دارم با تو سر دشنامی
ای زشت همه زشتان، ای ننگ همه نامی
مشهوری و مغروری، از راه یقین دوری
جامی بطلب باری، از بهر سرانجامی
از رد و قبول خلق، ای صدر نشین لکلک
چندین چه کنی تک تک؟ خامی و عجب خامی!
شرم آیدت از مردم گر زرق تو وا دانند
چون شرم نمیداری از عالم علامی؟
چون عام کالانعامی، در حبسی و در دامی
یک لقمه ندادندت از خوانچه انعامی
اول تو مسلمان شو، از کرده پشیمان شو
وانگه طرف کعبه طوفی کن و احرامی
جان و دل قاسم را با یاد تو پیوندست
هر ساعت و هر وقتی، هر صبحی و هر شامی
ای زشت همه زشتان، ای ننگ همه نامی
مشهوری و مغروری، از راه یقین دوری
جامی بطلب باری، از بهر سرانجامی
از رد و قبول خلق، ای صدر نشین لکلک
چندین چه کنی تک تک؟ خامی و عجب خامی!
شرم آیدت از مردم گر زرق تو وا دانند
چون شرم نمیداری از عالم علامی؟
چون عام کالانعامی، در حبسی و در دامی
یک لقمه ندادندت از خوانچه انعامی
اول تو مسلمان شو، از کرده پشیمان شو
وانگه طرف کعبه طوفی کن و احرامی
جان و دل قاسم را با یاد تو پیوندست
هر ساعت و هر وقتی، هر صبحی و هر شامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
چو زنان،مباش قانع،ز جهان برنگ و بویی
بزن، ای پسر، چو مردان، قدمی بجست و جویی
که جهان شراب خانه است و درو شراب کهنه
بکش این شراب کهنه، تو بهر زمان، بنویی
من ازین خمار مستی نه چنان شدم که هرگز
بخودم بود مجالی،بخدا،بهیچ رویی
همه آب خواره بینی، که ز ما کنند مستی
اگر آب خواره سازند ز خاک ما سبویی
نرسد بهو، هرآنکو که ز انقیاد خود را
نکند فدای چوگان، بهوای هو چو گویی
همه آبروی زاهد بر خلق باد باشد
که ز خاک آستانش نرسد بآبرویی
کم زهد گیر، قاسم، که ازین شراب خانه
بمشام جان زاهد نرسیده است بویی
بزن، ای پسر، چو مردان، قدمی بجست و جویی
که جهان شراب خانه است و درو شراب کهنه
بکش این شراب کهنه، تو بهر زمان، بنویی
من ازین خمار مستی نه چنان شدم که هرگز
بخودم بود مجالی،بخدا،بهیچ رویی
همه آب خواره بینی، که ز ما کنند مستی
اگر آب خواره سازند ز خاک ما سبویی
نرسد بهو، هرآنکو که ز انقیاد خود را
نکند فدای چوگان، بهوای هو چو گویی
همه آبروی زاهد بر خلق باد باشد
که ز خاک آستانش نرسد بآبرویی
کم زهد گیر، قاسم، که ازین شراب خانه
بمشام جان زاهد نرسیده است بویی
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱۴
مرا گفتی که : قول پیر تسلیم
بگو : تا خود چسان دیدی بمعیار؟
هزارش رحمت حق بر روان باد
که نهج قول او در طور ابرار
چو حلواییست نیکو، چرب و شیرین
ولی جان پدر، زنهار! زنهار!
ترا گر قوت همت ضعیفست
تناول کن، ولیکن زان بمقدار
که گر زان لقمه ناگه هیضه گردی
چو گندیدی بگندانی همه دار
دلت پر کینه گردد، دیده پر عیب
مشایخ را کنی سر جمله انکار
جهان را سربسر کافر شماری
نماند وقف آزرمت بیک بار
زبد نفسی کنی آزار و گویی
که: نهی منکر دین هست آزار
اگرچه قول مولانا شنیدی
سخن های بزرگان در نظر دار
شکر تنها مخور، با گل در آمیز
که در ترکیب باشد نفع بسیار
تویی بیمار دل و ین خستگی را
نه یک دارو، که صد داروست در کار
ز نادانی بیک دارو مکن حصر
برون شو از تعصب، کینه بگذار
بمخبر و اصل آمد جان مردان
تو سر پوشیده ماندی قید اخبار
اگر مردی مشو قانع بتقلید
چو مردان دامن مردی بدست آر
که گر صد علم داری، دل نداری
هزارت شرک سر بستست در بار
ز قاسم گوش دار این پند ومنشین
ببادت بیش ازین در کوی ادبار
بجوی وحدت آ، تا باز بینی
کز آنجا منبسط گشتست انهار
دویی بگذار و در یک جلد کن جمع
همه اقوال مولانا و عطار
بگو : تا خود چسان دیدی بمعیار؟
هزارش رحمت حق بر روان باد
که نهج قول او در طور ابرار
چو حلواییست نیکو، چرب و شیرین
ولی جان پدر، زنهار! زنهار!
ترا گر قوت همت ضعیفست
تناول کن، ولیکن زان بمقدار
که گر زان لقمه ناگه هیضه گردی
چو گندیدی بگندانی همه دار
دلت پر کینه گردد، دیده پر عیب
مشایخ را کنی سر جمله انکار
جهان را سربسر کافر شماری
نماند وقف آزرمت بیک بار
زبد نفسی کنی آزار و گویی
که: نهی منکر دین هست آزار
اگرچه قول مولانا شنیدی
سخن های بزرگان در نظر دار
شکر تنها مخور، با گل در آمیز
که در ترکیب باشد نفع بسیار
تویی بیمار دل و ین خستگی را
نه یک دارو، که صد داروست در کار
ز نادانی بیک دارو مکن حصر
برون شو از تعصب، کینه بگذار
بمخبر و اصل آمد جان مردان
تو سر پوشیده ماندی قید اخبار
اگر مردی مشو قانع بتقلید
چو مردان دامن مردی بدست آر
که گر صد علم داری، دل نداری
هزارت شرک سر بستست در بار
ز قاسم گوش دار این پند ومنشین
ببادت بیش ازین در کوی ادبار
بجوی وحدت آ، تا باز بینی
کز آنجا منبسط گشتست انهار
دویی بگذار و در یک جلد کن جمع
همه اقوال مولانا و عطار
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۱
قاسم انوار : ملمعات ترکی
شماره ۱
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۱ - فی صفة الریا
هر کرا قصد حریم کبریاست
دشمنش در راه دین کبر و ریاست
گربه باشد هرکه دارد این صفت
سگ به ازوی،پیش اهل معرفت
حب دنیا مظهر وصف ریاست
خودریایی کیست؟شخص خودنماست
ضد اخلاصست و شرک اصغر ست
این حدیث حضرت پیغمبر است
راستی،شخص ریایی مرد نیست
در طریق دین دلش را درد نیست
صد فغان از دست آن درویش درون
کز درونش این صفت آید برون
از قبول خلق،چند،ای بی خرد؟
کان قبولت نیست الا بیخ رد
لازم از اثبات آید نفی دوست
در طریقی نفی خود اثبات اوست
دشمنش در راه دین کبر و ریاست
گربه باشد هرکه دارد این صفت
سگ به ازوی،پیش اهل معرفت
حب دنیا مظهر وصف ریاست
خودریایی کیست؟شخص خودنماست
ضد اخلاصست و شرک اصغر ست
این حدیث حضرت پیغمبر است
راستی،شخص ریایی مرد نیست
در طریق دین دلش را درد نیست
صد فغان از دست آن درویش درون
کز درونش این صفت آید برون
از قبول خلق،چند،ای بی خرد؟
کان قبولت نیست الا بیخ رد
لازم از اثبات آید نفی دوست
در طریقی نفی خود اثبات اوست
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۴ - در معرفت عالم ریایی
عالمی را کین صفت بر سر زند
آتش اندر دین پیغمبر زند
راه باطل پیش گیرد روز وشب
وز جدل ماند میان سوز تب
با مسلمان شود در بحث عاق
وانگهی گوید سخن با طمطراق
از برای شهرت خلق جهان
چون دد درنده در مردم جهان
تا نماید باطل خود را بحق
نیش بر مردم زند مانند بق
ای که دعوی فقاهت می کنی
با مسلمانان سفاهت می کنی
چون سفاهت نیست طور عافیت
فکرتی در کار خود کن عاقبت
تا نباشی بر سبیل کاف ونون
از قبیل «انهم لا یفقهون »
خانه بر علم شریعت کن بنی
بهر رزاق،از برای رزق نی
راست کردن شرع را بر خود خطاست
خویشتن بر شرع باید کرد راست
ای گرفتار یجوز ولا یجوز
دیده را از خویشتن بینی بدوز
تا به کی جان دادن اندر صرف و نحو؟
علم ارباب درون محوست،محو
رفع اسمت زود فتح جان شود
کسر رسمت ناصب ایمان شود
چون دلت از جر شیطان شد معاف
بعد ازان گردی تو ازجنس مضاف
مانده ای مشغول فعل اجوفان
میشود علت مضاعف هر زمان
رفت ماضی،نیست حاصل غیر قال
تا بمسقبل چه خواهد بود حال؟
ای خراب ازمار بدفرمای خویش
در حجاب از یار جان افزای خویش
کوه و صحرا چند گردی چون دواب؟
پیش هوهو آی از حسن المآب
آتش اندر دین پیغمبر زند
راه باطل پیش گیرد روز وشب
وز جدل ماند میان سوز تب
با مسلمان شود در بحث عاق
وانگهی گوید سخن با طمطراق
از برای شهرت خلق جهان
چون دد درنده در مردم جهان
تا نماید باطل خود را بحق
نیش بر مردم زند مانند بق
ای که دعوی فقاهت می کنی
با مسلمانان سفاهت می کنی
چون سفاهت نیست طور عافیت
فکرتی در کار خود کن عاقبت
تا نباشی بر سبیل کاف ونون
از قبیل «انهم لا یفقهون »
خانه بر علم شریعت کن بنی
بهر رزاق،از برای رزق نی
راست کردن شرع را بر خود خطاست
خویشتن بر شرع باید کرد راست
ای گرفتار یجوز ولا یجوز
دیده را از خویشتن بینی بدوز
تا به کی جان دادن اندر صرف و نحو؟
علم ارباب درون محوست،محو
رفع اسمت زود فتح جان شود
کسر رسمت ناصب ایمان شود
چون دلت از جر شیطان شد معاف
بعد ازان گردی تو ازجنس مضاف
مانده ای مشغول فعل اجوفان
میشود علت مضاعف هر زمان
رفت ماضی،نیست حاصل غیر قال
تا بمسقبل چه خواهد بود حال؟
ای خراب ازمار بدفرمای خویش
در حجاب از یار جان افزای خویش
کوه و صحرا چند گردی چون دواب؟
پیش هوهو آی از حسن المآب
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۶ - حکایت
عارفی خوش گفت با مردی بخیل:
ای بدست ناجوانمردی ذلیل
تا بخیلی چون زنان بی زهره ای
دایم از وصل خدا بی بهره ای
وصل او در بذل جانست، ای علیل
دور ازین دولت بود مرد بخیل
چون ز دستت بر نیاید نان دهی
پای بر سر همچو مردان کی نهی؟
ای دل، از هستی بجان جویای او
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»
روزی از بخلت نمی گردد زیاد
جان مکن در بخل چندینی زیاد
ای بدست ناجوانمردی ذلیل
تا بخیلی چون زنان بی زهره ای
دایم از وصل خدا بی بهره ای
وصل او در بذل جانست، ای علیل
دور ازین دولت بود مرد بخیل
چون ز دستت بر نیاید نان دهی
پای بر سر همچو مردان کی نهی؟
ای دل، از هستی بجان جویای او
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»
روزی از بخلت نمی گردد زیاد
جان مکن در بخل چندینی زیاد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
جنون نمی کند از خویشتن جدا ما را
چه احتیاج به یاران آشنا ما را
اگر چه ساده خیالیم ساده لوح نه ایم
کدام وعده چه دل دیده ای کجا ما را
کشیده تیغ و تغافل گرفته دامانش
کجا شناخته آن ترک میرزا ما را
خجل ز همرهی مستی و خمار شدیم
بگو چه رنگ برآرد دگر وفا ما را
اگر شویم نهان در غبار ساختگی
سراغ می دهد از رنگ ما حیا ما را
کسی نداشت که سررشته را نگه دارد
کرایه کرد زدیوانگی وفا ما را
چنان به عربده سر می کند که پنداری
خریده است جنون برهنه پا ما را
اگر اسیر دیار فرنگ هم گردیم
نمی خرد کسی از دولت حیا ما را
چه احتیاج به یاران آشنا ما را
اگر چه ساده خیالیم ساده لوح نه ایم
کدام وعده چه دل دیده ای کجا ما را
کشیده تیغ و تغافل گرفته دامانش
کجا شناخته آن ترک میرزا ما را
خجل ز همرهی مستی و خمار شدیم
بگو چه رنگ برآرد دگر وفا ما را
اگر شویم نهان در غبار ساختگی
سراغ می دهد از رنگ ما حیا ما را
کسی نداشت که سررشته را نگه دارد
کرایه کرد زدیوانگی وفا ما را
چنان به عربده سر می کند که پنداری
خریده است جنون برهنه پا ما را
اگر اسیر دیار فرنگ هم گردیم
نمی خرد کسی از دولت حیا ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
پرکاویدم دل خودم را
جستم آب وگل خودم را
در حشر به کس نمی نمایم
یک زخم حمایل خودم را
با ناز و نیاز بر نیایی
منما به دلت دل خودم را
دهقان تو به فکر خویشتن باش
خود برقم حاصل خودم را
ویران مکن از گران نگاهی
آبادی منزل خودم را
دیدم به نصیحت آزمایی
دیوانه عاقل خودم را
عمری زشراب بیکسی ها
خود می خورم دل خودم را
هر چند حجاب آسمانهاست
می جویم منزل خودم را
در روز جزا به من نمایید
بیرحمی قاتل خودم را
غفلت منشان چه حیله بندند
آن واقف غافل خودم را
تو آینه من خیال خویشم
بنمای مقابل خودم را
از یاد نظاره ات شوم آب
نازم دل پر دل خودم را
ای یکدلیت تمام نیرنگ
تا کی نخورم دل خودم را
بینا شده ام برافکن از خویش
این جاهل جاهل خودم را
بیهوده اسیر درگداز است
من فرسودم دل خودم را
جستم آب وگل خودم را
در حشر به کس نمی نمایم
یک زخم حمایل خودم را
با ناز و نیاز بر نیایی
منما به دلت دل خودم را
دهقان تو به فکر خویشتن باش
خود برقم حاصل خودم را
ویران مکن از گران نگاهی
آبادی منزل خودم را
دیدم به نصیحت آزمایی
دیوانه عاقل خودم را
عمری زشراب بیکسی ها
خود می خورم دل خودم را
هر چند حجاب آسمانهاست
می جویم منزل خودم را
در روز جزا به من نمایید
بیرحمی قاتل خودم را
غفلت منشان چه حیله بندند
آن واقف غافل خودم را
تو آینه من خیال خویشم
بنمای مقابل خودم را
از یاد نظاره ات شوم آب
نازم دل پر دل خودم را
ای یکدلیت تمام نیرنگ
تا کی نخورم دل خودم را
بینا شده ام برافکن از خویش
این جاهل جاهل خودم را
بیهوده اسیر درگداز است
من فرسودم دل خودم را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
شد شیشه خانه باغ دل از جان سخت ما
جز سنگ فتنه یار نیارد درخت ما
بیگانه الفتیم چه دنیا چه آخرت
در خانه وجود و عدم نیست رخت ما
ابر بهار گریه مستانه خودیم
گلهای باغ ما جگر لخت لخت ما
زیر نگین ماست دو عالم گذشتگی
بیزاری کلاه و نمد تاج و تخت ما
گوهر چکد ز شبنم گلزار فقر اسیر
ابر بهار چون نشود پوست تخت ما
جز سنگ فتنه یار نیارد درخت ما
بیگانه الفتیم چه دنیا چه آخرت
در خانه وجود و عدم نیست رخت ما
ابر بهار گریه مستانه خودیم
گلهای باغ ما جگر لخت لخت ما
زیر نگین ماست دو عالم گذشتگی
بیزاری کلاه و نمد تاج و تخت ما
گوهر چکد ز شبنم گلزار فقر اسیر
ابر بهار چون نشود پوست تخت ما