عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
مردی که در این ره، دل آگاه ندارد
در منزل صاحبنظران راه ندارد
چون لاله به داغ تو کسی را که جگر سوخت
دیگر سر و برگ نفس و آه ندارد
آیین گدا را به توانگر چه مناسب
کیفیت بی قیدی ما شاه ندارد
سهل است گذشتن ز دو عالم که بگویند
این مفلس ما جز دل آگاه ندارد
بس سعی که دل کرد به سوی تو شتابد
لیکن چه کند همره و همراه ندارد
سر خم نکنم پیش کریمی که سعیدا
گه داشته باشد کرم و گاه ندارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
صبحدم از شب وصل تو اثر می آرد
آفتاب از سر کوی تو خبر می آرد
دیگر از روز قیامت نهراسد هرگز
هر که با من شب هجری به سحر می آرد
می توان گفت دل آینه را از سنگ است
که به روی تو چنین تاب نظر می آرد
مزهٔ چاشنی لعل تو در کام خیال
داند آن کس که به صد خون جگر می آرد
مفلسی باعث تکمیل کسی می گردد
هر که بی زر چو شود رو به هنر می آرد
آسمان بوقلمون ساز اگر نیست چرا
هر زمان در نظرم رنگ دگر می آرد
فکر پاپوش چها گردن مردم خم کرد
چه بلاها به سر کوه، کمر می آرد
بینوایی است نوابخش سعیدا که درخت
برگ می ریزد و آن گاه ثمر می آرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
دار نی در کشتن منصور برپا کرده اند
حرف حق را در میان خلق، بالا کرده اند
اهل عقبی در تلاش جاه و حب آرزو
تهمت بیهوده بر ارباب دنیا کرده اند
قطرهٔ چندی که از چشم فلک افتاده است
بحر را نادیدگان نسبت به دریا کرده اند
مهوشان چون زنگیان آیینه ها اشکسته اند
در نظرها تا تو را آیینه سیما کرده اند
در گلستان جهان بر هر گلی اهل نظر
جز به عبرت ننگرد چشمی که بینا کرده اند
بر جبین خویش از چین صد گره بربسته اند
اهل دنیا گر ز کاری عقده ای واکرده اند
اهل همت را نوازش سخت رنجانیدنی است
دوستان بیهوده نی در ناخن ما کرده اند
سرو را در وجد آوردند و گل را در سماع
در چمن هر جا که ذکر جام و صهبا کرده اند
سالکانی را که در قید سلوک افتاده اند
سوزن عیسی است هر خاری که در پا کرده اند
رنج ها بردند استادان به تبدیل صفات
تا در این عالم وجودی را سعیدا کرده اند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
گلرخانی که سراسر رو گلزار خودند
دایماً در عرق از گرمی بازار خودند
اهل همت ننشینند گران در دل کس
این گُرُه تا رمقی هست به تن بار خودند
گرچه چشمان تو مستند ولی هشیارند
دایماً باخبر از مردم بیمار خودند
بسکه ابنای زمان کینهٔ هم می ورزند
تا رسد با دگری، در پی آزار خودند
ای خوش آن گوشه نشینان که به صد ناز و نیاز
در حریم خود و در سایهٔ دیوار خودند
آن گروهی که به کف آینهٔ جان دارند
کی به فکر خود و آرایش دیدار خودند؟
کسب جمعیت از آن قوم سعیدا می کن
که پریشان شدهٔ نطق گهربار خودند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
خوش به آسانی به آخر راه مشکل می برند
رهنوردانی که اول پی به منزل می برند
در محبت می شوند ایشان شهید بی سخن
دست و گردن بسته خود را پیش قاتل می برند
درد نوشان جز به پای خم نمی افتند هیچ
خویشتن را در پناه پیر کامل می برند
هر متاعی را که از شهر محبت می رسد
بیشتر در کشور ما جانب دل می برند
آن چنان لب تشنهٔ حرصند ابنای زمان
کز جواب خشک آب از روی سائل می برند
خودفروشانی که در قید زر و مالند و جاه
نام حق را بر زبان هر دم به باطل می برند
مزرع دنیا که سبز از آبرو گردیده است
آبرو آنان که می ریزند حاصل می برند
همت دونان عالم هیچ می دانی که چیست
می کشند از آب، رخت خویش و در گل می برند
واگذار از خود سعیدا زان که در هر مسلکی
هر که از خود بگذرد زودش به منزل می برند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
آن که پشت دست رد بر نقره و زر می زند
سکهٔ همت به روی مهر و اختر می زند
می شود یا زلف خط یا کاکل سرگشته ای
از چراغ بخت ما دودی که سر بر می زند
برزخ دریا نه موج است این که از تعجیل عمر
می کشد از آستین دستی و بر سر می زند
هر که آمد چند روزی جا در این کاشانه کرد
آخر از این ششدر بربسته بر در می زند
کمتر از تاج کیانی نیست مجنون تو را
طفل شوخی گر ز کویت سنگ بر سر می زند
آمد و سنگ بجایی زد به جان باطلان
طعنهٔ بیجا به ابراهیم آذر می زند
آهن سردی است می کوبد سعیدا هر که او
بهر تحصیل مرادش حلقه بر در می زند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
گدا که بر سر راه بخیل می آید
چو پشه ای است که در چشم پیل می آید
هر که عاقبت کار این جهان را دید
عزیز مصر به چشمش ذلیل می آید
خطا مکن نظر از مطلبی که داری پیش
به پیشواز تو گر جبرئیل می آید
بنای کلبهٔ ویرانه ام چنان شد محو
که سیل غم به هزاران دلیل می آید
برای رزق، سعیدا مرو ز جا هرگز
که قسمت تو کثیر و قلیل می آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
فقر، دل های سیه را کرده است اکثر سفید
می کند آیینه را از زنگ، خاکستر، سفید
آفتاب عالم آرا هم ز گردون قطعه ای است
صبح می سازد به صد خون جگر در بر سفید
برد کار از دست ما رندان به زور زر رقیب
صاحبش را دستگیری کرد روی زر سفید
عشق می باید که آرد خون عاشق را به جوش
می برآید از دل افسردگان خنجر سفید
عندلیب نطق ما هر جا شود سبز ای رقیب
کی تواند کرد آن جا [زاغ] بال و پر سفید؟
نیست جای نقطه ای خالی سعیدا از گناه
نامهٔ ما چون تواند گشت در محشر سفید؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
در نگاه بت خودکام نمی باشد مهر
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
ماهرویان دمشقی ز وفا بی خبرند
راست بوده است که در شام نمی باشد مهر
رحم در حلقهٔ آن زلف خم اندر خم نیست
از ازل در نگه دام نمی باشد مهر
بسکه سرد است جهان در نظر گرمروان
زان سبب بر سر این بام نمی باشد مهر
آفتابی است نهان در خم هر حلقهٔ زلف
این غلط بوده که در شام نمی باشد مهر
همه کس دوست شود با تو اگر داری دوست
چون بود پایهٔ الزام نمی باشد مهر
رحم را جا سر مو نیست در ابروی بتان
تیغ را بر همه اندام نمی باشد مهر
خبر از تشنه لبان، بحر کجا می گیرد
هر که را کام سرانجام نمی باشد مهر
با سعیدا نکند یار جفا خود چه کند
در دل سنگ دلارام نمی باشد مهر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
نچشیده است شراب مزهٔ کام هنوز
نرسیده است لب او به لب جام هنوز
چشم احسان نتوان داشت از آن بدخویی
که نداند گل چشم از گل بادام هنوز
با وجودی که نیاسوده دمی از گردش
نشده ابلق گردون به کسی رام هنوز
هر کجا بود دلی کرد نظر بستهٔ دام
با وجودی که ندارد خبر از دام هنوز
می دهد چشم مرا هر نفسی دلداری
نیست او را خبر از مردم بدنام هنوز
بی خبر بود که در حلقهٔ آن زلف تپید
می کند شرم دلم از نگه دام هنوز
در گلستان پی آشفتن گل می گردد
می دهد یاد به سرو چمن اندام هنوز
در طریق ستم از خانه براندازان است
آفتابش نرسیده به لب بام هنوز
چه شود گر به سعیدا نظر از لطف کنی
نیست این غمزده شایستهٔ انعام هنوز؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ز درد ما نه همین آشنا کند پرهیز
ز بیدلی اجل از درد ما کند پرهیز
ز تلخکامی ذاتیم بس عجب نبود
که از شکستهٔ عظمم هما کند پرهیز
به گاه جلوه چنان نازک است آن کف پا
که همچو چشم ز رنگ حنا کند پرهیز
غبار راه تو هر دیده را که داد جلا
دگر ز سرمه و از توتیا کند پرهیز
درون صومعه خود را هلال می سازد
ریاگری که ز نشو و نما کند پرهیز
از آن زمان که ز یاقوتی لبش خوردم
دل شکسته ام از مومیا کند پرهیز
کسی که خاک شود زر به دست همت او
به خاک افتد و از کیمیا کند پرهیز
حکیم خسته دلان غیر از این جواب نداد
که گفتمش که سعید از چها کند پرهیز
برای قوت ایمان و ضعف اسلامش
کباب داغ مکد از هوا کند پرهیز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
می برندش به همان راه که آمد واپس
هر که چون صبح زند خنده به خود نیم نفس
زاهدا سبحه بینداز که بس کوتاه است
از خم حلقهٔ زلف بت ما دست هوس
ای کم از مورچه بر خوان لئیمان جهان
چند بر سر بزنی دست تولا چو مگس
چه طلسم است در این لاشهٔ دنیا که مدام
می نماید به نظر نفس تو را کس، کرکس
چه توان برد ز من فیض چو آن دیوانه
گفت شب مونس من پشه و روز است مگس
تیره شد خاطر فرهاد ز سودای مجاز
ظاهر است این که شود خانه سیه ز آتش خس
دل شود خسته ز تکلیف که بلبل نالد
گر ز چوب گل صد برگ بساز ند قفس
زاهدان را ز ره آوازهٔ جنت برده است
سر به صحرا زده این قافله ز آواز جرس
نیستم طفل رسن تاب ولیکن چون او
کارم از پیشروی رفته سعیدا واپس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
اشکی که به گلشن چمن آرا نکند کس
زنهار که از دیده تمنا نکند کس
محکم نشود جذبهٔ قلاب محبت
تا از ته دل در دل هم جا نکند کس
بردار ز رخ پرده چو خورشید که هرگز
از سهو دگر یاد مسیحا نکند کس
خوش نعمت عام تو زبان همه را بست
تا از تو دگر شکوهٔ بیجا نکند کس
بر عاجز و بیچاره اگر رحم ثواب است
پس رحم چرا بر تو سعیدا نکند کس؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
نیست گل الفتی در چمن اختلاط
بوی جفا می دهد یاسمن اختلاط
باد صبا از حسد آمد و صد چاک کرد
غنچه که پوشیده بود پیرهن اختلاط
بر در هر سفله ای هرزه داریی مکن
می شودت اختلاط راهزن اختلاط
عیب تو را یک به یک می کند افشا به خلق
پردهٔ فانوس توست پیرهن اختلاط
نیست سعیدا مرا با دل جمع الفتی
گل چه وفا دیده است از چمن اختلاط
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
در جهان هرگز دلا منشین ز پای احتیاط
در بهشت جاودان خالی است جای احتیاط
دولت دنیا و عقبی هر دو می آید به دست
سایه ای بر هر که اندازد همای احتیاط
دزد از هر سو کمین دارد خبردار ای رفیق
نیست تدبیری متاعت را ورای احتیاط
تا مس خود را توانی کرد زر اول بیا
یادگیر از خرده بینان کیمیای احتیاط
نیست بر آزادگان اندیشه ای از کفر و دین
بینوایان را کجا باشد نوای احتیاط
می توانی توبهٔ اشکسته را کردن درست
گر کنی در کار دایم، مومیای احتیاط
عیب من در این غزل کردن سعیدا خوب نیست
گفته ام من این غزل را از برای احتیاط
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
گفتند بر رخ تو نمایان شده است خط
بد کرده هر که گفته به روی تو زین نمط
در دیده اش ز نور سودای نبوده است
حرفش غلط برآمد و خط بر رخت غلط
خط بر رخ تو نسخهٔ خوبی تمام کرد
خالی است بر کنار لبت جای یک نقط
افتاده ام به دست دل چشم اشکبار
تا کی کشم مزاحمت دشت و رنج شط؟
شیخی اگر کند ز سعیدا عجیب نیست
منصور شد به دار بقا و سری سقط
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
بسکه دلگیرم ز چین گوشهٔ ابروی خلق
روی خود را هم نمی بینم دگر چون روی خلق
تلخ دارد کام دل شیرین زنانی های دور
بوی حنظل می رسد هر دم ز دستنبوی خلق
از جهان بی کشتی همت گذشتن مشکل است
می رود در راه دنیا بسکه آب از روی خلق
در زبان ذکر است در دل فکر دنیای دنی
روی ظاهر سوی خالق روی باطن سوی خلق
ترش گردیده است بس پیشانی مردم ز بخل
سرکه می ریزد به جای آبرو از روی خلق
دور شو از صحبت ابنا سعیدا هوش دار
تا مبادا با تو هم تأثیر سازد خوی خلق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
گذشتم از می و از صاف و درد و شیشه و جام
که هر سه بی ته و بی حاصلند و بی انجام
به شر مبایعه کردن به آب دادن خویش
نه کار اهل حضور است مرد خیر انجام
تو را چو دیگ ز خامی به جوش می آرد
شراب ناب بود گرچه همچو نقرهٔ خام
نه خانقه نه خرابات می روم دیگر
که من گذشته ام از لطف خاص و صحبت عام
گذشتم از می و ساقی خدا گواه من است
که هر دو عهد شکستند با من ناکام
چه سود از این دو حریف به صد حریف روی
که نی ز خاص حذر می کنند و نی از عام
به دوستان زبانی بس است این که به دل
سلام می کنم و می دهم جواب سلام
ز بی وفایی ساقی دلم ز می بگرفت
وگرنه فرق ندانم من از حلال و حرام
کجاست شرم به این دلبران هرزه نگاه
که گه درون دل و گاه می روند به بام
بزن سبو به سر خم به شیشه پا مگذار
که نسبتی است به دل شیشه را در این ایام
چه کافری است سعیدا که چون از او پرسی
نه حق شناسند و نی بت شناسد و نی رام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
کی شود با بوالهوس آن کاشف اسرار رام
می دهد بی نشئه را پیر مغان از باده جام
وقت رفتن از جهان [و] روز محشر در میان
یا رسول الله شفاعت یا خدا حسن الختام
صحبت ناقص کجا با کاملان آید برون
می تواند کرد دانا در دل دانا مقام
باده ممنوع است ای مفتی و مال غیر نی؟
از کجا معلوم گردید این حلال و آن حرام
طرفه صیادی است چرخ از مکر او غافل مباش
دانه ظاهر کرده و در خاک پنهان کرده دام
عمرها کردیم ضایع تا که شد این رمز فاش
عابدی کاری است مبهم زاهدی کاری است خام
نیست ما را با کسی در نعمت حق گفتگو
باده با ما رزق و روزی باد با زاهد طعام
بر صفات یار [و] بر اسمای او عارف نشد
تا نشد عریان سعیدا از لباس ننگ و نام
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
اگرچه در نظر خلق اعتبار ندارم
ولی چو آینه در دل ز کس غبار ندارم
مرا که شهره به سرگشتگی شدم چه کنم
چو جام باده به گردیدن اختیار ندارم
اگرچه یک گل از این بوستان نچید دلم
هزار شکر که در سینه خارخار ندارم
به غیر سایهٔ زلفین آفتاب پناهش
به روز حادثه [جایی] در این دیار ندارم
ز چشمم خلق نپیچم به صد هنر یک عیب
گدای عشقم و از دلق پاره عار ندارم
گذشتم از سه و پنج و دویی تو ای زاهد
برو برو که سر و برگ این قمار ندارم
سرش نخوانم و از دوش خود بیندازم
به پای دار، سری را که پایدار ندارم
مباد سایهٔ باد خزان کم از چمنم
که تاب منت سرسبزی بهار ندارم
به کوی عشق مرا پایدار کی خوانند
هزار بار اگر سر به پای دار ندارم
به روز واقعه در زیر تاک دفن کنید
مرا که طاقت یک لحظهٔ خمار ندارم
خیال دوست مرا بس که از نزاکت طبع
دماغ بوسه سعیدا سر کنار ندارم