عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نهانی رازهای دوستداران
کی می گوید بدشمن دوست، یاران؟
مسلمانان غم تنهائیم کشت
خوش آن یاران خوش آن روزگاران
ندانستم چرا غافل گذشتند
ازین فرخنده منزل آن سواران
بمنزل رفتگان را آگهی نیست
زحال پابگل افتاده یاران
براحت خفتگان را هیچ غم نیست
زشبهای غم شب زنده داران
سرت گردم چو من نالنده مرغی
درین گلشن نیابی از هزاران
بدیدار تو محتاج آنچنانم
که دهقانان به ابر نوبهاران
طبیب این درد در دل از که داری
که می باری سرشگ از دیده باران
کی می گوید بدشمن دوست، یاران؟
مسلمانان غم تنهائیم کشت
خوش آن یاران خوش آن روزگاران
ندانستم چرا غافل گذشتند
ازین فرخنده منزل آن سواران
بمنزل رفتگان را آگهی نیست
زحال پابگل افتاده یاران
براحت خفتگان را هیچ غم نیست
زشبهای غم شب زنده داران
سرت گردم چو من نالنده مرغی
درین گلشن نیابی از هزاران
بدیدار تو محتاج آنچنانم
که دهقانان به ابر نوبهاران
طبیب این درد در دل از که داری
که می باری سرشگ از دیده باران
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
دل می برد دل ای هوشمندان
آن عقد دندان آن لعل خندان
این با که گویم کآخر گرفتند
تسبیحم از کف زناربندان
رحمی که بلبل تا چند بیند
در دست گلچین گلهای خندان
تا چند ماند، کوتاه، دستم
از دامن این بالا بلندان
بی درد آگه نبود زدردم
دردم ندانند جز دردمندان
بس رهنوردان مانده بوادی
رفته بمنزل رعنا سمندان
پژمرده شد چون در طرف گلشن
خندان شود گل اما نه چندان
آن عقد دندان آن لعل خندان
این با که گویم کآخر گرفتند
تسبیحم از کف زناربندان
رحمی که بلبل تا چند بیند
در دست گلچین گلهای خندان
تا چند ماند، کوتاه، دستم
از دامن این بالا بلندان
بی درد آگه نبود زدردم
دردم ندانند جز دردمندان
بس رهنوردان مانده بوادی
رفته بمنزل رعنا سمندان
پژمرده شد چون در طرف گلشن
خندان شود گل اما نه چندان
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
خفتن نتوان درین گلستان
از ناله ی شب نخفته مرغان
ای شب نه غم منی خدا را
تا چند نمیرسی به پایان
من مانده و همرهان روانه
من خفته و کاروان شتابان
هستم ز تو من به جان خریدار
دردی که نمیرسد به درمان
جویند و چه سود چون نیابند
روزی که شوم ز دیده پنهان
من گریهکنان نشسته غمگین
تو خندهزنان گذشته شادان
دردی دارم طبیب کآن را
نتْوان گفت و نهفت نتوان
از ناله ی شب نخفته مرغان
ای شب نه غم منی خدا را
تا چند نمیرسی به پایان
من مانده و همرهان روانه
من خفته و کاروان شتابان
هستم ز تو من به جان خریدار
دردی که نمیرسد به درمان
جویند و چه سود چون نیابند
روزی که شوم ز دیده پنهان
من گریهکنان نشسته غمگین
تو خندهزنان گذشته شادان
دردی دارم طبیب کآن را
نتْوان گفت و نهفت نتوان
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
اگر از حال ما پرسی بپرس از طره ی جانان
پریشانان نکو دانند احوال پریشانان
ملک آسوده در خلوت سرا و دادخواهان را
دریغا خون کند در دل تغافلهای دربانان
نکویان سست پیمانان و من داغم درین گلشن
که می خوانند گلهای چمن را سست پیمانان
مکن منع از گرستن عاشقان را حسبة لله
میفشان آستین بر دیده ی خون دل افشانان
نهانی رازهای عشق را شادم که در مجلس
ندیدم چون سبک روحی نهفتم از گران جانان
به حالم گرفتد کافر شود شایسته ی رحمت
نه آخر من مسلمانم خدا را ای مسلمانان
رسد نازش به مرغان چمن گو مرغ روح من
بگردد بعد مردن گرد کویت بال افشانان
کیم من تا به خاکم رنجه سازی آن کف پا را
به خاک من گذاری کن نگارا با رگی رانان
باین آلوده دامانی که من رفتم زهی حسرت
که پاکان بگذرند از تربتم برچیده دامانان
طبیب از چشم خلق افتادم و رسم قدیمست این
که می افتد نهال بی ثمر از چشم دهقانان
پریشانان نکو دانند احوال پریشانان
ملک آسوده در خلوت سرا و دادخواهان را
دریغا خون کند در دل تغافلهای دربانان
نکویان سست پیمانان و من داغم درین گلشن
که می خوانند گلهای چمن را سست پیمانان
مکن منع از گرستن عاشقان را حسبة لله
میفشان آستین بر دیده ی خون دل افشانان
نهانی رازهای عشق را شادم که در مجلس
ندیدم چون سبک روحی نهفتم از گران جانان
به حالم گرفتد کافر شود شایسته ی رحمت
نه آخر من مسلمانم خدا را ای مسلمانان
رسد نازش به مرغان چمن گو مرغ روح من
بگردد بعد مردن گرد کویت بال افشانان
کیم من تا به خاکم رنجه سازی آن کف پا را
به خاک من گذاری کن نگارا با رگی رانان
باین آلوده دامانی که من رفتم زهی حسرت
که پاکان بگذرند از تربتم برچیده دامانان
طبیب از چشم خلق افتادم و رسم قدیمست این
که می افتد نهال بی ثمر از چشم دهقانان
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
بر من نیندازد نظر بی اعتباری را ببین
باشم به راهش خوارتر از خار، خواری را ببین
آسوده در خلوت شهم کی می دهد دربان رهم
من همچنان بر درگهم امیدواری را ببین
دردا که آن بیدادگر شد دوست با دشمن دگر
رسم وفاداری نگر آئین یاری را ببین
هر نخلی از تو بارور من خالی از پا تا به سر
چون نخل خشک از برگ و بر بی برگ و باری را ببین
باشم به راهش خوارتر از خار، خواری را ببین
آسوده در خلوت شهم کی می دهد دربان رهم
من همچنان بر درگهم امیدواری را ببین
دردا که آن بیدادگر شد دوست با دشمن دگر
رسم وفاداری نگر آئین یاری را ببین
هر نخلی از تو بارور من خالی از پا تا به سر
چون نخل خشک از برگ و بر بی برگ و باری را ببین
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دارم به چمن چه کار، بی تو
نشناسم گل زخار، بی تو
فریاد که خوش فرو گرفته
ما را غم روزگار بی تو
یعقوب صفت جهان روشن
در چشم منست تار بی تو
چون دیده ی روز نیست چشمم
وقف ره انتظار بی تو
چون شمع سر مزار، گیرم
از بزم طرب کنار بی تو
دارد بلبل هزار افسوس
در هر سر شاخسار بی تو
چون نقش قدم طبیب از ضعف
افتاده به رهگذار بی تو
نشناسم گل زخار، بی تو
فریاد که خوش فرو گرفته
ما را غم روزگار بی تو
یعقوب صفت جهان روشن
در چشم منست تار بی تو
چون دیده ی روز نیست چشمم
وقف ره انتظار بی تو
چون شمع سر مزار، گیرم
از بزم طرب کنار بی تو
دارد بلبل هزار افسوس
در هر سر شاخسار بی تو
چون نقش قدم طبیب از ضعف
افتاده به رهگذار بی تو
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
از نفس گرم من عالمی افروخته
می نگرم هر کرا ز آتش من سوخته
داغ غم تو بدل موسم پیری رسید
صبح دمید و هنوز شمع من افروخته
بهر شهانست گنج خاص خودم آنکه هست
مخزن صد گوهر این جان غم اندوخته
ماه و ره بندگی، خواجه مزن طعنه ام
بر قدم این جامه را دست قضا دوخته
عشق در آن وادیم سوخت که از رهروان
تو ده خاکستری هر قدم اندوخته
جان اسیران که سوخت باز؟ کز آن صیدگاه
آید وآرد نسیم بال و پر سوخته
گو منما رخ بمن حاجت نظاره نیست
شوق تو در دیده ام بس نگه اندوخته
خنده ترا و مرا گریه بود خوش، که داد
آنکه ترا خنده یاد، گریه ام آموخته
نور محبت طبیب از دل بی غم مجوی
کی دهدت پرتوی شمع شب افروخته
می نگرم هر کرا ز آتش من سوخته
داغ غم تو بدل موسم پیری رسید
صبح دمید و هنوز شمع من افروخته
بهر شهانست گنج خاص خودم آنکه هست
مخزن صد گوهر این جان غم اندوخته
ماه و ره بندگی، خواجه مزن طعنه ام
بر قدم این جامه را دست قضا دوخته
عشق در آن وادیم سوخت که از رهروان
تو ده خاکستری هر قدم اندوخته
جان اسیران که سوخت باز؟ کز آن صیدگاه
آید وآرد نسیم بال و پر سوخته
گو منما رخ بمن حاجت نظاره نیست
شوق تو در دیده ام بس نگه اندوخته
خنده ترا و مرا گریه بود خوش، که داد
آنکه ترا خنده یاد، گریه ام آموخته
نور محبت طبیب از دل بی غم مجوی
کی دهدت پرتوی شمع شب افروخته
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
شدیم پیرو بدل داغ آن جوان مانده
دمید صبح و همان شمع در میان مانده
کسی که رفت به منزل کجا بیاد آرد
زواپسی که بدنبال کاروان مانده
زطایران کهن آشیان این گلشن
غنیمت است که مشت پری نشان مانده
کنون که رخصت گلگشت گلشنم دادند
نه عندلیب و نه گلچین نه باغبان مانده
طبیب وقت تو خوش باد کز حکایت عشق
بیادگار بسی از تو داستان مانده
دمید صبح و همان شمع در میان مانده
کسی که رفت به منزل کجا بیاد آرد
زواپسی که بدنبال کاروان مانده
زطایران کهن آشیان این گلشن
غنیمت است که مشت پری نشان مانده
کنون که رخصت گلگشت گلشنم دادند
نه عندلیب و نه گلچین نه باغبان مانده
طبیب وقت تو خوش باد کز حکایت عشق
بیادگار بسی از تو داستان مانده
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ای که بر خاک شهیدان گذر انداخته ای
قتل ما را چه بوقت دگر انداخته ای
کشته ناز تواند اینهمه خونین کفنان
که درین بادیه بر یکدگر انداخته ای
بلعجب این که بغیری که هوا خواه تو نیست
نگرانی و مرا از نظر انداخته ای
صید بی بال و پری را ز چمن دور مدار
تابکی دورم ازین خاک درانداخته ای
در ره عشق از آن یار خبر نیست طبیب
که درین مرحله از پای درانداخته ای
قتل ما را چه بوقت دگر انداخته ای
کشته ناز تواند اینهمه خونین کفنان
که درین بادیه بر یکدگر انداخته ای
بلعجب این که بغیری که هوا خواه تو نیست
نگرانی و مرا از نظر انداخته ای
صید بی بال و پری را ز چمن دور مدار
تابکی دورم ازین خاک درانداخته ای
در ره عشق از آن یار خبر نیست طبیب
که درین مرحله از پای درانداخته ای
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
بصید جسته از دامی چه خوش میگفت صیادی
که از دام علایق گر توانی جست، آزادی
تو با بیگانگان بنشین بعشرت کز غم آزادی
که با غم آشنایان را نباشد خاطر شادی
من آن روزی ز شهد عشق شیرین کام گردیدم
که در این بیستون نه خسروی بود ونه فرهادی
بحرمان دل حسرت نصیبم گو بهار آمد
بهر گلشن که دیدم قمریی یاسر و آزادی
زهجر عافیت دشمن، بگردون رفت فریادم
تو بی پروا نشد یکشب دهی گوشی بفریادی
ز لعلت خواستم کامی کنم حاصل ندانستم
که دارد در میان چشمت ز مژگان تیغ بیدادی
حیاتی در گذر دارم وداعی در نظر دارم
فغانی با اثر دارم تو هم ای گریه امدادی
چه سود اوراق عمر تو طبیب از خنده غفلت
درین گلشن برنگ گل که بر باد فنا دادی
که از دام علایق گر توانی جست، آزادی
تو با بیگانگان بنشین بعشرت کز غم آزادی
که با غم آشنایان را نباشد خاطر شادی
من آن روزی ز شهد عشق شیرین کام گردیدم
که در این بیستون نه خسروی بود ونه فرهادی
بحرمان دل حسرت نصیبم گو بهار آمد
بهر گلشن که دیدم قمریی یاسر و آزادی
زهجر عافیت دشمن، بگردون رفت فریادم
تو بی پروا نشد یکشب دهی گوشی بفریادی
ز لعلت خواستم کامی کنم حاصل ندانستم
که دارد در میان چشمت ز مژگان تیغ بیدادی
حیاتی در گذر دارم وداعی در نظر دارم
فغانی با اثر دارم تو هم ای گریه امدادی
چه سود اوراق عمر تو طبیب از خنده غفلت
درین گلشن برنگ گل که بر باد فنا دادی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
دلی دارم که دارد اضطرابی
چو آن ماهی که دور افتد ز آبی
کبابم دل شرابم خون دل بس
نمی خواهم شرابی و کبابی
برآرم خفتگان را هر شب از خواب
تو شب آسوده در بستر بخوابی
ندارد سخت جانی همچو من یاد
از آن کرد آسمانم انتخابی
برآرد چون کرم از آستین دست
گناهی کرده باشم یا ثوابی
چو آید پای رحمت در میانه
چه حشری چه حسابی چه کتابی
طبیب خسته را گفتی کجا شد
شنیدم ناله ای دوش از خرابی
چو آن ماهی که دور افتد ز آبی
کبابم دل شرابم خون دل بس
نمی خواهم شرابی و کبابی
برآرم خفتگان را هر شب از خواب
تو شب آسوده در بستر بخوابی
ندارد سخت جانی همچو من یاد
از آن کرد آسمانم انتخابی
برآرد چون کرم از آستین دست
گناهی کرده باشم یا ثوابی
چو آید پای رحمت در میانه
چه حشری چه حسابی چه کتابی
طبیب خسته را گفتی کجا شد
شنیدم ناله ای دوش از خرابی
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - آغاز
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹