عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳ - آغاز قصه
سخن بهتر از نعمت و خواسته
سخن بهتر از گنج آراسته
سخن مر سخن گوی را مایه بس
سخن بر تن مرد پیرایه بس
ز دانا سخن بشنو و گوش کن
که نامد دگر زآسمان جز سخن
سخن مرد را سر به گردون کشد
سخن کوه را سوی هامون کشد
سخن بر تو نیکو کند کار زشت
سخن ره نماید به سوی بهشت
بگفتم به شیرین سخن این سمر
که کس نیست گفته ازین پیشتر
چنین قصه ای را کس از خاص و عام
نگوید بدین وزن و انشا تمام
من و حجره و توبه از شاعری
گسسته شد اندر میان داوری
من از بهر آن افسر سروری
سخن راند خواهم به لفظ دری
سخن بی شک از نظم رنگین شود
عروس از مشاطه به آیین شود
سخن را بیاراست خواهم همی
جمال از خرد خواست خواهم همی
به نظم آورم سرگذشتی عجب
ز اخبار تازی و کتب عرب
چنین خواندم این قصهٔ دل پذیر
ز اخبار تازی و کتب جریر
چو از مکه پیغمبر ابطحی
به یثرب شد و کار دین شد قوی
بگسترد او در عرب دین پاک
سر سرکشان اندر آمد به خاک
زدود از دل کافران کافری
به شمشیر و برهان پیغامبری
همه حیهای عرب سر به سر
سوی داد و دین آوریدند سر
یکی حی بود اندران روزگار
چو ارثنگ مانی به رنگ و نگار
تو گفتی ز بس نعمت و خواسته
یکی کشوری بود آراسته
بنی شیبه بد نام آن جایگاه
سپاهی درو صفدر و کینه خواه
بدو در دو سالار والامنش
هنرورز و بهروز و نیکو کنش
دو سالار و آن هر دو از یک گهر
برادر ز یک مام وز یک پدر
مر آن هر دو سالار را بود نام
یکی را هلیل و یکی را همام
مهین بود بر حسن و بر چابکی
برآمد دکی از گه کودکی
مر آن را کجا نام او بد هلال
یکی دختری بود حورا مثال
یکی سرو بن بود آراسته
بتی چون بهاری پر از خواسته
یکی گوهری بود پر نام و ننگ
یکی گلبنی بود پر بوی و رنگ
مرو را پدر نام گل شه نهاد
که خورشید رخ بود و حورا نژاد
چو گل شاه و چون ورقهٔ تیز مهر
نبود و نپرورد گردان سپهر
چو دو سرو بودند در بوستان
گرازان به کام و دل دوستان
یکی ماه عارض یکی لاله خد
یکی سیم ساعد یکی سرو قد
به یکجای بودند هر دو بهم
کی این ابن عم بود و آن بنت عم
ز رفت قضا وز گذشت سپهر
هم از کودکیشان بپیوست مهر
دل هر دو بر یکدگر گشت گرم
روانشان پر از مهر و آزرم و شرم
چنان شد دل آن دو نخل ببر
کی نشکیفتند ایچ از یکدگر
نه بی آن دل این همی کام یافت
نه بی این زمانی وی آرام یافت
دل هر دو از کودکی شد تباه
به درمان و حیلت نیامد براه
چو ده سال پروردشان روزگار
نشاندندشان پیش آموزگار
معلم به تعلیم شد در شتاب
که تا هر دو گشتند فرهنگ یاب
اگر چند در عشق می سوختند
بی اندازه فرهنگ آموختند
چو فارغ شدندی ز تعلیم گر
به مهر آمدندی بر یکدگر
به سوی وی این گاه نگریستی
دمی بر زدی سرد و بگریستی
گه آن سوی این دیده انداختی
به ناله دل از غم بپرداختی
چو خالی شدی جای آموزگار
دل آن دو آسیمهٔ روزگار
به شوق وصال اندر آمیختی
فراق از بر هر دو بگریختی
گه این از لب آن شکر چین شدی
گه آن عذر خواهندهٔ این شدی
گه از زلف این،‌ آن گشادی گره
گه از جعد آن، این ربودی زره
گه این شکر ناب آن خورد خوش
گه آن زلف پُرتاب این گیر کش
چو آموزگار آمدی باز جای
شدندی سراسیمه و سست رای
برین سان همی دانش آموختند
به مهر دل اندر، همی سوختند
بر آن هر دو بیچاره از رنج و تاب
سیه بود روز و تبه بود خواب
چو شد عمر هر دو ده و پنج سال
شدند از هنر آفتاب کمال
چو گوهر شدند آن دو اندر صدف
چو خورشید گشتند اندر شرف
هنر یاب گشتند و فرهنگ یاب
سخن گوی گشتند و حاضر جواب
چنان گشت ورقه ز فرهنگ و رای
که کُه را به نیرو بکندی ز جای
سواری شجاع کی به هنگام جنگ
همی خون گرست از نهیبش پلنگ
بقوت سر پیل بر تافتی
بناوک دل شیر بشکافتی
به شمشیر پولاد بگذاشتی
به نیرو که از جای برداشتی
شجاعی که اندر مصاف نبرد
ز دریا برانگیختی تیره گرد
ابا این همه هیبت و دستگاه
دلش بود در عشق گل شه تباه
شب و روز با مهر پیوسته بود
کی از کودکی باز دل خسته بود
بحی خود اندر میان عرب
ببیگاه و گاه و به روز و به شب
بتی بود پر ظرف و پر حسن و زیب
دو چشم از عتیب و دو زلف از نهیب
درفشان مهی بود بر زاد سرو
پراگنده بر ماه خون تذرو
فگنده بلولو بر از لاله بند
پراگنده بر سرو سیمین کمند
پراگنده شمشاد را در عبیر
نهان کرده پولاد را در حریر
سمن برگ او زیر مشکین گره
گره بر گره صد هزاران زره
ز عنبر نهاده بگل بر کله
ز سنبل علم بسته بر سنبله
همه روی حسن و همه موی میم
همه زلف تاب همه جعد جیم
سیه نرگس ناوک انداز اوی
بگسترده اندر عرب راز اوی
بحی بنی شیبه در کس نماند
که او نامهٔ عشق گل شه نخواند
شه ورقه مسکین دل سوخته
به دل در ز عشق آتش افروخته
بدان هر دو زیبابت کش خرام
عجب شادمانه دل باب و مام
ز دل دادن آن دو سرو سهی
ز احوالشان یافتند آگهی
چو هنگام بیداری و جای خواب
ندیدند ازیشان ره ناصواب
در هر دو مسکین نگه داشتند
ز هم شان جدا کرد نگذاشتند
دل آن دو بیچارهٔ دل شده
همه روز بودی چو آتشکده
چو شب مایهٔ قیر گون خواستی
فلک را به گوهر بیاراستی
از آرام گه آن دو نخل ببر
برون آمدندی بر یکدگر
گه این بر گشادی بر آن راز خویش
گه آن عرضه کردی برین ناز خویش
گه عشق بر هر دو غم بیختی
گه این زان و آن زین درآویختی
دو غمشان گه عشق گشتی هزار
دو لبشان گه بوسه گشتی چهار
که در دیده شان نامدی هیچ خواب
نرفتی میانشان سخن ناصواب
چو بر سر نهادی فلک تاج زر
شه روم بر زنگ کردی حشر
دو دل سوخته عاشق تیره رای
شدندی به تیمار و غم باز جای
چو از شانزده سالشان برگذشت
همه حال گیتی دگر گونه گشت
غم عشق در هر دو دل کار کرد
مر آن هر دو را زار و بیمار کرد
گل لعلشان شد به رنگ زریر
کُه سیمشان شد چو تار حریر
به سوی پدرشان شد این آگهی
که خمیده گشت آن دو سرو سهی
دل مام و باب ارچه کانا بود
برنج پسر ناتوانا بود
پسر مر ترا دشمن منکرست
ولکن ز جان بر تو شیرین ترست
چو از حال ایشان خبر یافتند
بوصل دو دلبند بشتافتند
دل و جان از انده بپرداختند
بهر گوشه ای بزم برساختند
بنی شیبهٔک سر بیاراستند
کجا سور کردن همی خواستند
بهر جایگه آتش افروختند
بر او عود و عنبر همی سوختند
به شادی همی گردن افراشتند
کجا نعره از چرخ بگذاشتند
غریویدن نای و آواز چنگ
همی رفت هر جایگه بی درنگ
برآمد خروشیدن بم و زیر
ز خاک سیه سوی چرخ اثیر
می لعل رخشنده از سبز جام
چو مریخ می تافت در گاه بام
هنوز آلت عقد ناکرده راست
که از هر سویی غلغل و نعره خاست
برآمد ز گردون و هامون خروش
مصیبت شد آن شادی و ناز و نوش
زمین شد پر از مرد شمشیر زن
که بد پیش شمشیر شان شیر زن
سپاهی همه سرکش و تیره رای
همه دیو دیدار و آهن قبای
ز بهر شبیخون و از بهر کین
تو گفتی که بر رسته اند از زمین
همه تیغها از نیام آخته
همه کینه و جنگ را ساخته
شب تیره و زخم شمشیر تیز
ازین صعب تر چون بود رستخیز
بکشتن همه گردن افراشتند
کسی را همی زنده نگذاشتند
براندند بر خاک بر سیل خون
شد از خون گردان زمین لاله گون
نخست از بنی شیبه کس نام و ننگ
که با کس نبد سازو آلات جنگ
گمانی نبرد ایچ کس در جهان
کی بتوان بریشان زدن ناگهان
بدین روی غافل بدند آن گروه
که در کین ز کس نامدیشان ستوه
بماندند آن شب همه ممتحن
کی بی ساز بودند آن انجمن
هزبر ارچه چیره بود روز جنگ
چگونه کند جنگ بی یشک و چنگ
چو بی ساز بودند بگریختند
تهی دست ابا خصم ناویختند
چوزیشان عدو بی کرانی بخست
ز کین باز کردند کوتاه دست
یکایک به تاراج دادند روی
پراگنده گشت آن همه گفت و گوی
یکی کشوری بود پرخواسته
به چنگ آوریدند ناخواسته
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۵ - شکوهٔ شاعر
دریغا که بد مهر گردان جهان
ندارد وفا با کسی جاودان
نباید همی بست دل را در وی
که بس نابکارست و بس زشت روی
بسا مهر پیوسته و بسته دل
که او کرد بی کام دل زیر گل
بس اومیدها را که دردل شکست
بسی بندها کو گشاد و ببست
اگر من بگویم که با من چه کرد
چه آورد پیشم زداغ وز درد
بماند عجب هر کس از کار من
خورد تا بجاوید تیمار من
مرا قصه زین طرفه تر اوفتاد
ولیکن نیارم گذشتن بهٔاد
اگر زندگانی بود، آن سمر
بگویم که چون بد همه سر بسر
چه کردند با من ز مکر و حیل
کسانی کشان بود دل پر دغل
ز مرد و زن و پیر و برنا به هم
ز شهری و ترک و ز بیش و ز کم
سپردم بهٔزدان من آن را تمام
کهٔزدان کند حکم روز قیام
ستاند ز هر ناکسی داد من
رسد روز محشر به فریاد من
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲ - از تغزلات
عسکری شکر بود تو گو بیا می شکرم
ای نموده ترش روی ار جا بد این شوخی ترا
از که آمختی نهادن شعرهائی شوخ چم
گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا
کشه بربندی گرفتی در گدائی سرسری
از تبار خود که دیدی کشه ای بر بند دا
هر زمان از نفغ تو ای زاده سگ بترکم
تا شنیدم من که از من می نهی شعر و نوا
پل بکوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۴ - غمزه یار
ز بس خونها که می ریزد به غمزه
شمار کشتگان ناید به یادت
گر از خون ریختن شرمت نیاید
ز رنج غمزه باری شرم بادت
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۲ - قطعه در پند و اندرز
چرا نه مردم عاقل چنان بود که بعمر
چو درد سر کندش مردمان دژم گردند
چنان چه باید بودن که گر سرش ببری
بسر بریدن او دوستان خرم گردند
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۴ - وله
هر که بر درگه ملوک بود
از چنبن کار با خدوک بود
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۵ - قصیده در شکایت از روزگار و یاد احباب
فغان ز دست ستمهای گنبد دوار
فغان ز سفلی و علوی و ثابت و سیار
چه اعتبار بر این اختران نامعلوم
چه اعتماد بر این روزگار ناهموار
جفای چرخ بسی دیده اند اهل هنر
از آن بهر زه شکایت نمی کنند احرار
دلا چو صورت حال زمانه می بینی
سزد اگر بدر آئی ز پرده پندار
طمع مدار که با تو وفا کند دوران
که با کسی بفسون مهربان نگردد مار
کجا شدند بزرگان دین که می کردند
ز نوک خامه گهر بر سر زمانه نثار
کجا شدند حکیمان کاردان کریم
که بر لباس بقاشان نه پود ماند و نه تار
چرا ز پای در آمد درخت باغ هنر
بموسمی که ز سر تازه می شود اشجار
بساز کار قیامت بقوت ایمان
بشوی روی طبیعت بآب استغفار
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۱ - فقر شاعر
دوستانم همه ماننده وسنی شده اند
همه ز آنست که با من نه درم ماند و نه زر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۴ - وله
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مرد پیری بپیش او مرد سیصد کلوک
هر که موک مردمان جوید بشو گو خط دو کش
کی نخست او را زند باشد موک؟
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۸ - قطعه
خواجه بزرگست و مال دارد و نعمت
نعمت و مالی که کس نیابد از آن کام
بخلش آنجا رسیده است که نگذاشت
شوخ بگرمابه بان و موی به حجام
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۰ - در اوصاف زشت
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژ خوران
وین عجب نیست که تازند سوی ژاژ خران
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۱ - فقر شاعر
همی دوم بجهان اندر، از پس روزی
دو پای پر شغه و مانده، با دلی بریان
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۷۹ - وله
همان کز سگی زاهدی دیدمی
همی بینم از خواجه خلم و خدو
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۰ - تمنای شاعر
گر زانکه مرا فلک دهد مال فره
بگشایم ازین کار فرو بسته گره
ترکی بخرم که هر که بیند گوید
ای خاک تو از خون خریدار تو، به
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۷ - در هجو قریع الدهر از شعرای معاصر خود گوید
هجا کردست پنهان شاعران را
(قریع) آن کور ملعون چشم گشته
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۸۸ - از قطعه ای
کلکش چو مرغکی است دو دیده پر آب مشک
وز بهر خیر و شر دو زبان است و تن یکی
ای طبع کارساز چه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دایم همی ژکی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹۲ - وله
جلب کشی و همه خان و مانت پر جلب است
بدی جلب کش و کرده بکودکی جلبی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹۳ - قطعه
گفتم همی چه گوئی ای هیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی
گفتم یکی که مسجدیم چون نه غرمنم
گفتا تو نیز هم نه چنین پیر زاهدی
گفتم پلید بینی، لنگی بزرگ پای
محکم ستبر ساقی زین گرد ساعدی
چون هیز طیره شد ز میان ربوخه گفت
بر ریش خربطان ریم ای خواجه عسجدی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹۴ - مثنویات
چو آمد گه زادن زن فراز
بکشکینه گرمش آمد نیاز
من و زن در آن خانه تنها و بس
مرا گفت کی شوی، فریادرس
اگر شوربائی بچنگ آوری
من مرده را باز رنگ آوری
چو نااهل را قدر گردد بلند
نباشد چو آزاده هوشمند
اگر چه چنارست برگش بزرگ
نباشد در آن نفع برگ تورک
خدایا تو این جمله را دست گیر
ورستاد جودت ز ما وامگیر
بزخمی کزوغ ورا خرد کرد
همین حرب سازند مردان مرد
مرد را کرد گردن و سر و پشت
کوفته سر بسر بکاج و بمشت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۲۰ - قحط در شهر خمدان و بتنگ آمدن مردم
همی آتبین داشت خمدان حصار
گه آسایش و گاه در کارزار
به سه ماه شهری به تنگی رسید
خبر زآن به نوشان جنگی رسید
ز بازار و برزن برآمد خروش
که با تو بخورده ست زنهار کوش
زن و مرد و کودک خروشان بُدند
سراسر به درگاه نوشان شدند
که سختی به ما کرد یکباره روی
تو دستور شاهی، یکی چاره جوی
اگر نیز ماهی درنگ آورد
نداریم کس را که جنگ آورد
به شهر اندرون نیست کس تندرست
شد از ناچریدن تن مرد سست
نمانده ست در شهر شیرین و شور
نه در مرد جنگی و بازار، زور
اگر شاه را دشمن است آتبین
ندارد همانا ز ما هیچ کین
که از کین ضحاک و جمشیدیان
سرآید همی مردمان را زمان
گروهی به شمشیر کردند چاک
گروهی به تنگی به دام هلاک
نه کس را به راه خورش دسترس
نه نیرو، نه فریادرس هیچ کس
بترسید نوشان از این گفت و گوی
به نرمی بدان مردمان کرد روی
چنین پاسخ آورد کای مهتران
مدارید از این رنجها دل گران
که من بی گمانم که شه با سپاه
فزونتر بریده ست یک نیمه راه
ز دیهیم چون آگهی یافتم
سوی چاره ی کار بشتافتم
فگندم سوی راه پویان نوند
بدین آگهی پیش شاه بلند
جهاندار ضحاک از این آگهی
زند بر زمین تاج شاهنشهی
نماند که دشمن به نیرو شود
وز او پادشاهی به آهو شود
همان گه سپارد سپاهی به شاه
که دشمن گریزد هم از گرد راه
بود تربی سرکه جایی که آب
نباشد وگرنه نباشدش تاب
چه آتش که گرچه بود سهمناک
توان بی گمان کشتن او را به خاک
فروزنده مهتاب چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود
ز هر دست، دستی دگر برتر است
ابر هر سپاهی یکی مهتر است
وگر خود شما را جز این است رای
من آرم یکی رای دیگر بجای
فرستم سواری بر آتبین
مگر سوی خوبی گراید ز کین
پذیرمش از این شهر یک ساله باز
مگر باز گردد از این شهر باز
ز گفتار او رام شد انجمن
شدند آفرین خوان بدو مرد و زن