عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
بگرفت ز دست غم ملالم
باشد که نظر کنی به حالم
من بلبل مست در گلستان
از شوق رخش چرا ننالم
در حسرت آن هلال ابرو
ای دوست ببین که چون هلالم
آشفته به عشق آن پری رو
مشتاق بدان دو زلف و خالم
در وصل تو چون الف قدم بود
وامروز ز هجر همچو دالم
با آنکه مرا نمی کنی یاد
یکدم نروی تو از خیالم
در بند فراق تو گرفتار
محروم به یک ره از وصالم
سرگشته چو خضر بر لب جوی
بر لب بچکان از آن زلالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
من ز هجران تو سرگشته و سرگردانم
به چه رو من ز سر کوی تو سرگردانم
به سر کوی وفای تو بتا در طلبت
همچو گویی من غمدیده به سرگردانم
آسیاب نظرم تا بکی ای جان ز فراق
شب همه شب به غم از خون جگر گردانم
گر یکی تیر مژه سوی جهان اندازی
جان ز شوق دو کمان تو سپر گردانم
کمیا خاصیتی من شده ام خاک درت
از سر لطف تو ملحوظ نظر گردانم
چون شدم خاک درت ای دل و دین از دل و جان
نظری بر من خاکی کن و زر گردانم
آخر انصاف بده سیمبرا گرد جهان
خویشتن در طلبت چند به سرگردانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
اگرچه سوخت در غم استخوانم
علاج درد هجرانش ندانم
مرا عمریست تا در دل غم اوست
از آن درد ای عزیزان ناتوانم
ترّحم بر من بیچاره فرضست
که از عشق رخت زار و نوانم
چو سرو قد او از چشم جانم
روان شد با قدش جان شد روانم
دلم بربود و آنگه قصد جان کرد
بیا کاین شیوه ها را نیک دانم
تو را زین بیش بودی مهربانی
وگر مهرت نباشد من نمانم
کنارم پر ز اشک از روز هجرت
کناری نیست باری زین میانم
چو بلبل وقت گل در بوستانها
بیا بشنو ز دستانها فغانم
ز وصلت گر نداری شاد ما را
من از بهر غم تو در جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
من راز غم عشق تو گفتن نتوانم
درّیست گرانمایه و سفتن نتوانم
داری خبر از حال من خسته که شبهاست
کز دست غم هجر تو خفتن نتوانم
من غنچه شوقم به تن باغ ارادت
بی باد هوای تو شکفتن نتوانم
بردی دل و در پاش فکندی و دریغا
کز دست تو دل باز گرفتن نتوانم
از شدّت هجران تو ای نور دو دیده
دردیست مرا در دل و گفتن نتوانم
با آن همه از دست سرشک غم عشقش
راز دل سربسته نهفتن نتوانم
من سرزنش جان جهانی ز غم عشق
بی دوست از این بیش شنفتن نتوانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۶
پشتم ز فراق شد خم
کم نیست ز دیده روز و شب نم
شد ریش دلم ز نیش هجران
جز وصل توأش مباد مرهم
آخر مددی که جان غمگین
آمد به لب ای نگارم از غم
این آتش سوزناک هجران
خونابه ز دیده راند هردم
می بینم و با من وفاجوی
از جور و جفا نمی کنی کم
بنیاد ستم نهاده ای باز
بر ما بگذشت و بگذرد هم
چون چشم تو ناتوان بماندم
چون زلف تو کار رفته درهم
از یار و دیار دور گشتم
بر خاک مذلّت اوفتادم
گویند که همدمی نداری
ما را به جهان غمست همدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۸
جز غم چو نیست حاصل ایام چون کنم
تا کی دو دیده در غم او پر ز خون کنم
تا کی ز دیده اشک چو سیماب بفکنم
تا چند من به غصّه دوران زبون کنم
تا کی غم زمانه بی مهر دون خورم
تا کی قد الف صفتم همچو نون کنم
جان می دهیم تا نظری بر جهان کند
باشد به حال زار خودش رهنمون کنم
چشمت نگوید ای بت مهر و ز مردمی
تا کی به شیوه این همه فکر و فسون کنم
آن بار کز فراق رخش بر دل منست
گر یک حواله زان به کُه بستون کنم
از پا درآید او به یقین و هزار آه
از دل برآورد من بیچاره چون کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۰
شب وصال میسّر نمی شود چه کنم
سعادتیست چو باور نمی شود چه کنم
بجز خیال که او نور دیده ی بصرست
به پیش دیده مصوّر نمی شود چه کنم
ببین که توسن ایام تند سفله نواز
به هیچ گونه مسخّر نمی شود چه کنم
شب فراق که تاریکتر ز روز منست
به شمع وصل منوّر نمی شود چه کنم
بهر زری که ز رخ دارم وز دیده گهر
گدای عشق توانگر نمی شود چه کنم
هزار حیله و دستان به وصل او کردم
به حیله کار میسّر نمی شود چه کنم
سخن چو قند مکرّر بود مرا به جهان
چو ذکر دوست مکرّر نمی شود چه کنم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۲
در این جهان دل خود را شکسته می بینم
چو زلف یار بر او باد بسته می بینم
تن ضعیف نزار بلاکش خود را
ز درد روز فراق تو خسته می بینم
بعیدم از رخ چون ماه تو تو رخ بنما
که ماه روی تو بر خود خجسته می بینم
امید بود دلم را که برخورد ز وصال
ولی چو عهد تو بازش شکسته می بینم
به روی من نگشایی در وصالش را
چرا همیشه در این باب بسته می بینم
خیال بود که برخیزم از غمت لیکن
درون دیده خیالت نشسته می بینم
به چشم و روی تو سوگند می خورم که به باغ
مدام نرگس و گل گشته دسته می بینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۴
نه بخت آنکه شبی با تو روبرو بنشینم
نه دل دهد که به جای تو دیگری بگزینم
زحال زار من ای هر دو دیده ام خبرت نیست
که نیست در غم تو غیر آه و ناله قرینم
برفتی از برم ای ماه سروقد گل اندام
بگو که باز کی آن روی دلستان تو بینم
بر آسمان شدم افغان ز روز هجر و جدایی
فراغتیست به وصلت مرا ز ملک زمینم
تراست شادی ایام وصل دلداران
ترّحمی بکن آخر که در فراق حزینم
تراست از من مسکین فراغتی چه توان کرد
من بلاکش بیچاره در فراق چنینم
به غیر تلخی هجران ندیده ام به جهان هیچ
اگر سؤال کنندم به روز بازپسینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
نام تو قوّت دل و دینم
نظری کن به من که مسکینم
غم ایام بر دلم باریست
بس گران وز زمانه غمگینم
من ندانم چرا زمانه چنین
کمری بسته است بر کینم
فلک بی وفا بگو تا چند
جان بسوزی به جور چندینم
این جفاها که می کشیم از تو
جمله از بخت خویش می بینم
یک زمان از زمانه دم نزنم
که نه دردی ز غصّه برچینم
گوییا مادر زمانه مرا
کرده آن بی حفاظ نفرینم
که دلت خوش مباد از دوران
غصّه بر جان شدست برچینم
زآنکه گشتم به عرصه چون شه مات
نیک سرگشته همچو فرزینم
تا به چند ای فلک تو بنشانی
گرد هجرانش بر جهان بینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۵
از درد منال ای دل چون نیست تو را درمان
هر درد بود در دل درد تو بود بر جان
هستی تو طبیب دل با کس نتوانم گفت
تو جانی و جان از دل چون درد کند پنهان
یا چاره دردم کن از وصل شبی جانا
یا دست به خونم کن و ز درد مرا برهان
هر چند بود مشکل دردی که دوایش نیست
این درد من مسکین پیش تو بود آسان
سامان نبود ما را از مایه سودایی
آن سر که در او سود است خود چون بودش سامان
آمد ز صبا بویی از گلشن جان باری
چون جنّت فردوس است امروز سرابستان
بسیار مخور غصّه چون عمر نمی ماند
داد طرب و شادی ای دل ز جهان بستان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۹
بار هجرت بر دلم باریست باری بس گران
درد عشقت هست بر جان جهانی بی کران
صبر فرمایی مرا در عاشقی ای دیده ام
صبر از روی دلارای تو ای جان چون توان
چون به باد عشق بردادی ز خاکم ذرّه ها
روی همچون آفتاب از ما چرا داری نهان
بنده ی بیچاره بر روی وصالت بر درم
همچو سگ باری به سرباری مرا از در مران
یا به وصلم یک زمان بنواز ای دلبر ز لطف
یا بکش جانا به تیغ هجر و ما را وا رهان
چون نمی ماند به عالم هیچ صورت برقرار
تا به کی دل سنگ داری ای دل از کار جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
در چمن تا قد آن سرو روانست روان
خونم از دیده غمدیده روانست روان
گرچه آید سوی ما هم به نثار قدمش
پیش او جان و تن و روح روانست روان
گر دل و جان و تن و روح نباشد درخور
نقد این جمله بگوئیم روانست روان
زندگی بی تو نخواهیم که این جان عزیز
در تنم بی رخ تو بار گرانست گران
بودم اندیشه که او ترک جفا خواهد کرد
آن جفاپیشه چو دیدیم همانست همان
میل او جمله سوی ما به جفا بود و ستم
گرچه کردیم وفا باز برآنست بر آن
میل ما گرچه نداری نکنم قطع طمع
زآنکه در باغ جهان سرو چمانست چمان
غایب از چشم من دلشده زنهار مشو
که تو جانی و جهان زنده به جانست به جان
دل و جان دادم و مهرت بخریدم آخر
سر به سر سود من خسته زیانست زیان
گرچه از کار جهان چشم وفا نتوان داشت
در جهان یار وفادار جهانست جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۲
ای دل غمگین مدار چشم وفا از جهان
زانک ندیدست کس غیر جفا از جهان
جان و جهان در غمت صرف شد و عاقبت
جز غم عشقت نبود حاصل ما از جهان
گر تو سر زلف خود باز کنی ای صنم
بی سخنی برفتد مشک خطا از جهان
در سر زلفت زنم دست امید از لحد
تا به قیامت روم بی سر و پا از جهان
مرده اگر بشنود بوی تو از باد صبح
بار دگر بر کند شمع بقا از جهان
روز جزا از بهشت غیرت رضوان شود
گر ز تو بوسی برد باد صبا از جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۶
بس روز به عشق تو بریدیم بیابان
بس شب به غم هجر تو بردیم به پایان
تو پادشه کون و مکانی به حقیقت
آخر نظری کن به دل تنگ گدایان
ای دل نشنیدی تو که در عهد غم او
رحمت نبود در دل بی مهر و وفایان
ای دل به نثار قدم آن بت مهوش
ما را نبود هیچ بجز دیده گریان
جان در غم او سوخت و جهان در غم او شد
باشد که کند یک نظری بر دل بریان
در درد فراق رخت ای مایه روحم
خون می رود از دیده غم دیده چو باران
چون جان و جهان در سر کار غم او شد
بر خون من خسته چرا گشت شتابان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۱
دل به جان آمد از عنا دیدن
وز عنای جهان بلا دیدن
قطره ای خون بلا چگونه بشد
تا به کی باشد این جفا دیدن
ستم و ظلم بیش ازین نتوان
بر من خسته دل روا دیدن
جور و خواری چنین روا نبود
بر تن زار مبتلا دیدن
جان شیرین تویی و رفته ز تن
جان ز تن چون توان جدا دیدن
بی رخ خوب تو به جان آمد
مردم دیده ام ز نادیدن
ای دل از بخت خویش باید دید
یا از آن یار بی وفا دیدن
این جفاها که می کشی ز فلک
می نباید تو را ز ما دیدن
بی نواییم لازمست تو را
نیک در حال بی نوا دیدن
تو طبیب منی روا داری
خسته ی خویش بی دوا دیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
آه از ستم زمانه ی دون
کاو کرد مرا جگر پر از خون
از درد فراق آن دلارام
از دیده روان شدست جیحون
قدی چو الف که بود ما را
از تاب فراق کرد چون نون
لیلی صفتا منم ز شوقت
سرگشته به کوه و دشت مجنون
عشق رخت ای بت ستمگر
نتوان که ز دل کنیم بیرون
از دیده نمی رود خیالت
یادم نکنی ز بخت وارون
چشم تو بریخت خون دلها
هردم به هزار مکر و افسون
آب رخ ما ز آتش هجر
کردی تو به خاک راه هامون
بر هر دو جهان تو حاکمی عدل
ما را نرسد چگونه و چون
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۴
گفته بودم یار گیرم یار کو
در جهان اکنون ز یار آثار کو
یار در عالم نمی بینم بسی
وین زمان جز صحبت اغیار کو
پیش ازین بودی مگر مهر و وفا
نیک بین برگی از آن گلزار کو
بر امید وصل او جان داده ام
گفت ای بیچاره آن بازار کو
گشته ام در گلشن وصلش بسی
وز گل رویش مرا جز خار کو
خسته ی درد فراقت شد دلم
ای طبیب من مرا تیمار کو
از غمم جان بر لب آمد چون کنم
غم بسی دارم ولی غمخوار کو
دل ببرد از دستم و واپس نداد
سهل کار دل ولی دلدار کو
با عزیزان روزگاری داشتم
ای عزیز من از آن دیار کو
نور دیده مونس جانم بد او
در غمش جز دیده خونبار کو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۵
دلبرا لذّت جوانی کو
اندرین روز یار جانی کو
عیش و ذوقی که پیش ازین بودی
گر بود نیز شادمانی کو
گر صدت مهربان بود ظاهر
دلبری جانی نهانی کو
در جهانم گناه نیست بسی
لیکن امّید آن جهانی کو
وعده ی وصل می دهد ما را
چه کنم عمر جاودانی کو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
تا غمت همچو الف در دل ما جا کرده
دل ما ترک هوای غم هر جا کرده
رو به روی غمت آورده و دل برده ز دست
از جهانی شب وصل تو تمنّا کرده
از دو چشمم همه شب خیل خیالت نرود
در درون دل و جان مهر تو مأوا کرده
دل همی جست پناهی و بلای شب هجر
دیده ی جان سر زلفین تو پیدا کرده
نکهت پیرهن یوسف جان می شنوم
چشم یعقوب حزین بوی تو بینا کرده
در تمنّای شب وصل تو شد عمر عزیز
ای بسا جور که هجران تو بر ما کرده
در غم حسرت دیدار تو ای جان جهان
همه شب بخت بدم دیده چو دریا کرده