عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
نوبهار است و عروس گل کشید از رخ نقاب
رخت عیش از کاخ اندر باغ آور با شتاب
عندلیب از شاخ گلبانگ صبوحی میزند
یعنی از غفلت برون آیید از مستان خواب
من غزل خوان تو بلبل نغمه سنج از گل به باغ
چنگ مطرب در رباب و جام ساقی پرشراب
شاهد گلزار بی پرده است می ده ساقیا
تا مگر پرده نشین من درآید بی حجاب
شاخ طوبی در بر بالای رعنای تو خم
آب کوثر پیش لعل می پرست تو سراب
با مدادی عنبرین نقاش شیرین کار صنع
زد رقم بر آن گل رخسار خط انتخاب
تیر اگر بارد زدیدار بتان دیده مدوز
تیغ اگر آید زمیدان نکویان رخ متاب
تا نگریم من نخندد غنچه آن لعل لب
آری آری خنده گل باشد از اشک سحاب
نیست حایل نه حجابش پیش چشم حق شناش
هر که چون آشفته بیند روی شاهد بی نقاب
زما تو بی سبب ای آفتاب روی متاب
که هست ماه رخت شمع محفل اصحاب
زبیم نرگس فتان تست پرده نشین
نه اینکه فتنه ی آخر زمان بود در خواب
حدیث شوق تو را مینگاشت نیست عجب
اگر بجای مداد از قلم چکد خوناب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
علی الصباح که ریزد بباغ اشک سحاب
بعذر توبه شکن میکشان مست و خراب
از آن شراب شبانه کرم کن ایساقی
که تا زخاطر مستان بری کسالت خواب
خمار و خواب زسر کی رود مگر از می
قدح بیار پیا پی مکن دریغ شراب
اگرچه در رمضان بسته بود میخانه
هزار شکر گشودش مفتح الابواب
گذشت آنکه زدی طبل را بزیر گلیم
بگو مغنی مجلس ببانگ و چنگ رباب
صلای عیش بنوروز داده است ملک
غمین دگر ننشینند یا اولی الالباب
مهل به بیهده فیض سحاب در گلزار
که مغتنم شمری فیض صحبت اصحاب
تهی و ساده عیش و نشاط در بستان
برغم دشمن بدگوی و شادی احباب
ترانه گوی عنادل زمقدم گل نو
غزل سرائی آشفته مدحت اطیاب
کدام سلسله پاکان نبی و آل کرام
خصوص آنکه بغیب اندر است و بسته نقاب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
عندلیبا در چمن آوازه آواز تست
شورها در پرده عشاق باز از ساز تست
از نشاط نغمه تو غنچه خندد هر سحر
گوش را گل پهن کرده صبح بر آواز تست
چون بنوروز همایون راست برداری نوا
ترک آذربایجان را تکیه بر شهناز تست
این نیاز بلبل شیدا ببانگ زیر و بم
ای گل نوخیز در گلشن برای ناز تست
غنچه را چون چنگل شهباز کردی بهر صید
صعوه مسکین اسیر چنگل شهباز تست
حسن تو ای گل قدیم و عشق بلبل حادثست
هر کجا خیمه زنی او لاجرم انباز تست
گر کنی دارش زخار آماده حق بر دست تست
کز چه افشا کرد سرت چون امین راز تست
لیک گر منصور وش سر انا الحق گفت فاش
گر کنی بردار یا سایش که سرافراز تست
باری ای گل تو بحسن پنج روز خود مناز
نازم آن گل را که بویش مایه ابراز تست
گر بود بر عندلیبت فخر آشفته رواست
کی گل گلزار همچون گلبن طناز تست
آن گل باقی که اندر گلشن وحدت شکفت
عشق او شور افکن طبع سخن پرداز تست
تا نگارین کرده ی صفحه بوصف عارضش
مانی چین بنده پیش کلک افسونساز تست
ای گل باغ ولایت ای بهار جاودان
بی تفاوت در نظر انجام با آغاز تست
ار پرش سوزی بر آتش ارزد ایشمع ازل
زانکه گر پروانه را پر باشد از پرواز تست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
آن غمی را که کران نیست غم حرمانست
آن شبی را که سحر نیست شب هجرانست
غیرت عشق نداری اثری در تو مگر
یوسف تست زلیخا که در این زندانست
می نشاید که برد منت بیجا زطبیب
درمند تو که مستغنی از درمانست
بهر خندیدن گل تا کی و چند اندر باغ
ابر نیسان چو من سوخته دل گریانست
هر یکی رشحه از چشمه چشم تر ماست
این که گویند که این قلزم و آن عمانست
وه که هر روز که خواهم غمت از دل بنهم
شوق من بر رخ زیبای تو صد چندانست
رفت چون گلشن شیراز بتاراج خزان
بر سر آشفته کنونم هوس تهرانست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
المنتة لله که زنو عهد بهار است
بلبل بنواخوانی و گل بر سربار است
غوغای عنادل همه از رفتن گل بود
گل آمده و نوبت افغان هزار است
در طبع هواخاصیت آب حیاتست
در خاک چمن نافه آهوی تتار است
آتش زند از برق و زابر آب ببارد
در خاک چمن باد ندانم به چه کار است
نقاش ربیع است چو صورتگر چینی
کز خانه او دشت پر از نقش و نگار است
چون دیده یعقوب سفید است شکوفه
با یوسف گل گر چه هم آغوش و کنار است
سرو است چو صوفی همه در وجه زمستی
از حالت او فاخته کو کوزن و زار است
ساقی چمن نرگس مخمور چو مستان
از ساغر او لاله همانا بخمار است
صد شکر که آشفته علی رغم رقیبان
با شاهد ساقی بچمن باده گسار است
نوشد می گلرنگ بآهنگ عنادل
از مدحت شاهش در معنی بکنار است
شاهنشه غیبی علی آن شاهد لاریب
کز نکهت لطفش همه آفاق بهار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
دریغ نعمت وصل بتان که در گذر است
خوشست لؤلؤ رنگین و بحر پرخطر است
بهار و باغ و گل و عندلیب سرخوش مست
زتندباد خزانی هنوز بی خبر است
مجو زنخل محبت ثمر بجز حرمان
که باغبان بودش عشق وآبش از بصر است
اگر که جلوه یار است طالبان سوزد
اگرچه نخله طور است بار او شرر است
حدیث روز قیامت که گفت طولانیست
زشام هجر تو یک شمه لیک مختصر است
رقید عقل برستم سمر شدم بجنون
مگوکه تخم وفا ای عزیز بی ثمر است
بزخم تیر و سنان شاید ار نهی مرهم
هلاک آن دل خونین که زخمش از نظر است
دو چشم وقف براه غبار قافله است
دو گوش در ره پیغام یار نوسفر است
بهشت و حوری وغلمان چه میکند یعقوب
که خاطرش متعلق بصحبت پسر است
بطوف کوه و کمر چند میروی با سر
خوشا کسی که بیاد تو دست در کمر است
بگیر دامن آه سحر تو آشفته
که در جهان اثر ار هست از دم سحر است
بصبر کوش که تا میوه مراد بری
که ریشه تا که درآ بست قابل ثمر است
در وصال گشاید بپنجه غیبی
علی که فاتح ابواب دوست دادگر است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ای خوش آنعاشق بدنام که او نام نداشت
کامجوی آنکه در این دیر سرکام نداشت
شور بلبل بگلستان نبود پنداری
از گل این باد سحرگاهی پیغام نداشت
شاهد خاص ازل رفت سوی پرده غیب
زانکه بالجمله سر گفتگوی عام نداشت
عاشق سوخته را خواندم دیوان غزل
جز تمنای وصالت سخن خام نداشت
مرغ دل پرزد و گردید اسیر خم زلف
دانه خال بدید و خبر از دام نداشت
اول و آخر هر کار پدید است بدهر
غیر عشقت که هم آغاز و هم انجام نداشت
از شب هجر تو نالم که ندارد سحری
روز وصل تو بنازم که زپی شام نداشت
این بتان را که تو در کعبه دل جا دادی
هیچ بتخانه بدین صورت اصنام نداشت
چون بیاراست صف رزم سپهد ار ازل
چون علی پیش رو لشگر اسلام نداشت
شیعیانت همه مبرم که بکویت برسند
همچو آشفته در این کار کس ابرام نداشت
دوش با سر بدر دوست دویدم بطواف
با مژه رخنه نمودم که ره گام نداشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ساقی قدحی در ده از باده انگورت
مگذار بدرد سر میخوراه و مخمورت
ای بلبل خوش الحان برخیز و نوا سرکن
کز پرده برون آمد آن نوگل مستورت
عذری بطلب از شیخ وزتوبه بکن توبه
کز عفو کریمانه حق داشته معذورت
در طارم مینائی در کاخ مسیحائی
مطرب بفکن غوغا از ناله طنبورت
گو از ستم خسرو بر سر رودش تیشه
فرهاد کجا از سر شیرین بنهد شورت
فسق من و زهد تو در پرده پندار است
زاهد عمل مجهول دارد زچه مغرورت
دشمن شود ار عالم ما و در میخانه
خواند از سگ خویشت دوست عار است زمغفورت
ساقی چ زدر آمد با ساغر پر از می
مه تابد و هم خورشید اندر شب دیجورت
بر کوری دشمن هی ساقی بقدح می کن
هان عید رسید از پی کو ساغر بلورت
عیدی همه شاید خیز جانبخش و فرح انگیز
گو شیخ که باطل شد آن آیت مسحورت
شد غاصب حق حق امشب بدرک ملحق
مطرب بنواز از نو چنگ و نی و طنبورت
می نشئه مسروریست و زمد عیان دوریست
آشفته تمتع گیرهان از می و منظورت
می عشق و علی ساقی باقی همه الحاقی
منظور چو شد حیدر هم نار شود نورت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
رعنا غزالم فصل بهار است
مشکوی گلزار رشگ تتار است
تا کی چو نرگس مخمور باشی
در جام لاله می خوشگوار است
بر عمر رفته افسوس تا چند
عید نو آمد عمر دو بار است
ابرست و ژاله باغ است و لاله
این میفروش و آن میگسار است
گل پادشه وار بنشسته بر تخت
شد آن که گفتی شوکت به خار است
خوشبو نسیمی آمد زبستان
گوئی بر آتش عود قمار است
ساقی زدوری کن عمر تازه
کاین دور دوران بی اعتبار است
از جم چه جوئی جام می آورد
زر یا سفالین زو یادگار است
در کش پیاپی جام لبالب
دوران نگوئی بر یک مدار است
از جان فرو شو رنگ تعلق
کاین گرد هستی در ره غبار است
نوروز آمد فیروز و خرم
از فر حیدر چون تاجدار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
نوبهاری ظریف و دل بند است
باد را روح راح پیوند است
وه که از گریه های ابر بباغ
صبحدم غنچه در شکرخند است
بار هجر تو بر دل مشتاق
بر سر کاه کوه الوند است
وه که بر عاشقان بود گلخن
بی تو گلشن سمرقند است
آنچه ساقی بجام ریخت بنوش
هان نگوئی که چون یا چنداست
مطرب باغ بلبل عاشق
شور در بوستان درافکنده است
پرده دل درید زخمه عشق
رگ چنگش بموی پیوند است
من وآن سنبل دو زلف سیاه
باغبان از بنفشه خرسند است
نرود دل زحلقه زلفت
چه کند مرغ پای در بند است
باغبان گو زسرو ناز مناز
کی کجا اینچنین برومند است
گفتمش کی رسد بوصل لبت
دل مسکین که آرزومند است
گفت جانش رود بر جانان
هر که او کرد تن پراکند است
کیست جانان علی حقیقت عشق
کافرینش از او برومند است
بسکه وصف شکر لب تو نوشت
کلک آشفته را ثمرقند است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گفتم این لاله است گفت از داغداران منست
گفتم این نرگس بگفت از میگساران منست
گفتم این جنت بگفتا قطعه از کوی ماست
گفتم این طوبی بگفت از شاخساران منست
گفتمش گل گفت برگی از کتاب حسن ماست
گفتمش بلبل گفت از بیقراران منست
گفتمش حوری و غلمان گفت اینان بنده اند
گفتمش کوثر بگفت از جویباران منست
گفتمش سرو چمن گفتا بگویم پا بگل
گفتمش باغ سمن گفت از بهاران منست
گفتمش خنگ فلک گفتا زخیلم توسنی
گفتمش خورشید گفت از نیزه داران منست
گفتم این باشد زحل گفتا زخیلم هندوئی
گفتمش مه گفت این از پرده داران منست
گفتم امکان گفت گردی خواسته از دامنم
گفتم آشفته بگفت از جان نثاران منست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
گویند بهار است و جهان رشگ بهشت است
اطراف چمن پر زبت حور سرشت است
از عکس بهشتی بتکان ساحت گلزار
اندر نظر باده کشان باغ بهشت است
شیخ و حرم و بلبل و گل مؤبد و دانش
ما را نه سر کعبه نه گلشن نه کنشت است
ای هم نفسان باغ و گلستان بشما خوش
زیرا که مرا کنج قفس دست نوشت است
بر طارم کیوان بودم پای زرفعت
هر چند بمیخانه سرم بر سر خشت است
خشت در کریاس علی قبله هشتم
کز بهر من آشفته بسی به زبهشت است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
گرچه جهان خرم است و فصل بهار است
بی گل رویتو گل بدیده چو خار است
گر بگلی بلبلی غزل بسراید
یا که بهر گلبنی به نغمه هزار است
بر دل عاشق بغیر غم نفزاید
زآنکه بگلزار دیگرش سر و کار است
مطرب همسایه برد رنگ زناهید
ساقی خمخانه مست و باده گسار است
راست شد از تار دل نوای غم انگیز
باده ای لعل لبت دوای خمار است
مرغ غریب ار رود بگلشن فردوس
باز نواخوان بیاد یار و دیار است
سرووش آزاده ام زبار تعلق
تا که بخاطر مرا زعشق تو بار است
میروی و صد هزار دل برکیبت
رنج پیاده چه داند آنکه سورا است
در قفس ای مرغ دل چه شکوه زصیاد
چون بتواش نظره ای در آخر کار است
گلشن شیراز باد خوش بحریفان
خاک در طوس به زباغ و بهار است
بود مس آشفته و زفیض در شاه
گو بنگر صیرفی که زر عیار است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
وقت آنست که بیرون فکنی رخت از کاخ
تنگ شد خانه ببر رخت سوی باغ فراخ
سزد ار یار گل اندام بگلزار چمد
سرو بالای سهی قد بنشین گو در کاخ
تا بکی صورت گل نقش کنی بر دیوار
بود اکنون که بچینی گل سوری از شاخ
گو نواسنج شود بلبل شیدا در باغ
زاغ تا چند نشنید بگلستان گستاخ
توبه در فصل گل آشفته زمستان مطلب
می بده کم نرود گفته زاهد بصماخ
پرده بگرفت زرخ آن گل رعنا گستاخ
نغمه برداشت زدل بلبل شیدا گستاخ
بت پرستان مگر از زشتی ما باخبر است
که زرخ پرده کشید آن بت زیبا گستاخ
آتش طور بود چهره اش دیده عبث
بهر دیدار چرائی بتماشا گستاخ
زاهدان دار بپا کرده بقتل عاشق
چون یهودان شده در کشتن عیسی گستاخ
گفتم ای طوطی خط بر چه زنی بر لب گفت
هست بر تنک شکر مرغ شکرخا گستاخ
لب شیرین نفسی بر لب آشفته بنه
که شکر بشکنهد این طوطی گویا گستاخ
آب خضر و دم عیسی بخرابات بجوی
که در آن خانه نشد خضر و مسیحا گستاخ
من زجنس دگرم نیستم از عالم خاک
ماهیم میزنم از شوق بدریا گستاخ
نیستم شب پره آخر که گریزم از مهر
دوختم دیده بخورشید چو حربا گستاخ
نه توئی اهرمن ایزلف و رخش بال ملک
بر سر بال فرشته چو نهی پا گستاخ
قدمت خدمت آن باده فروش از لیست
که کنون آدم و نوحند در آنجا گستاخ
عکسی ای ساقی توحید بیفکن در جام
تا بنوشم زطرب ساغر صهبا گستاخ
شده غواص بعمان مدیح حیدر
تا برآرم زصدف لؤلؤ لالا گستاخ
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
وه که دوشم بچمن یاری و دمسازی بود
گلی و بلبلی و حسنی و آوازی بود
گرد بی برگ و نوائی زدرون میرفتم
که بقانون بنوا مطربی و سازی بود
همگی اهل وطن انجمن آرا بچمن
در غریبی بمیان قصه شیرازی بود
تلخ بود ارچه مرا کام زصبر اندر هجر
سخن از شکری و مصری و اهوازی بود
مرغ دل بود بجان در قفس تن تنها
خرم از زمزمه مرغ هم آوازی بود
نازنین سرو من ار رفت بباغ دگران
یادگاری زقدمش سروک طنازی بود
بلبلی شکوه زگل داشت من از گلروئی
در غم عشق مرا همدم و همرازی بود
گر شد آن روح مجرد زنظر آشفته
از مسیحای بهاری دم و اعجازی بود
همت شاه غریبان کندت نیک انجام
زآنکه در بندگیت سبقت و آغازی بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
طرب ایبلبلان بهار آمد
شاخ گل در چمن ببار آمد
حشمت گل شکست شوکت خار
دی برون رفت و نوبهار آمد
زاغ در باغ گو مکن غوغا
نوبت غلغل هزار آمد
آب تبت ببرد خاک چمن
ناف گل نافه تتار آمد
نرگس از سر نهاد خواب و خمار
ساقی لاله میگسار آمد
سرو طوبی و گلبنان حورا
سلسبیل آب جویبار آمد
خاک نو کرد جامه نوروز
جامه نو کن که کهنه عار آمد
خاتم جم زدست اهرمنان
در کف شاه تاجدار آمد
صاحب تاج هل اتی علی آنک
کار فرمای ذوالفقار آمد
دل آشفته با هزاران غمم
در چنین روز کام کار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
تنها نه ترک بچه من تندخو بود
این خوی تند لازم روی نکو بود
بلبل زدرد تست گل آگه فغان مکن
آن به که کار عاشق بی گفتگو بود
با رنج باد بیزن وجور شکرفروش
سازد مگس گرش بشکر آرزو بود
خاک کدام باده کش پاک طینت است
کاندر سرای باده فروشان سبو بود
زین ره گذشت محمل لیلی چو برق دوش
مجنون عبث ببادیه در جستجو بود
گفتم تو سیم تن زچه سنگین دلی بگفت
سنگین دل است هر کس آئینه رو بود
از زلف خویش حالت آشفته بازپرس
کاو باخبر زحال دلم مو بمو بود
گفتم مگر بزخم درون مرهمی نهم
پیکانت آن نکرده جای رفو بود
ای سرو با قدش چه زنی لاف همسری
کاو در خرام و پای تو در گل فرو بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
عاشقان را بسر ار تیر بلا میبارند
جانب دوست همان به که فرونگذارند
ایدل آنانکه میسر شدشان ملک یقین
چون خلیل آتش افروخته گل انگارند
از چه رحمی بدل خسته عاشق نکند
هر دو چشم تو که همچو دل بیمارند
به که چون گوی فتد در خم چوگان اجل
آن سری کز شعف اندر قدمت بسپارند
تا قیامت مه و خور پرده زرخ برنکشند
پرده از روی نگارین تو گر بردارند
پرده بردار زرخ ایگل رعنا در باغ
که عروسان چمن میل تماشا دارند
گذری کن سوی گلزار که سرو و شمشاد
پیش قد تو کمر بسته و خدمتکارند
خار و گلچین شده همدست در این باغ بهم
خاطر بلبل دلسوخته میآزارند
سر نهاده بسر دست بکوی خوبان
مگر آشفته سگ خویش مرا بشمارند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
زآن غنچه که از پرده بیک بار برآمد
گلزار بجوش آمد گل زار برآمد
کردند زگل دوری مرغان گلستان
تا آن گل نوخیز بگلزار برآمد
بیزار شد از سرو چمن قمری خوشخوان
تا با قد چون سرو برفتار برآمد
بس خرقه پرهیز که شد در گرومی
سرمست چو از خانه خمار برآمد
عاقل نتوان جست دگر در همه آفاق
تا در نظر خلق پریوار برآمد
تسبیح بخاک افکن و سجاده بمی شوی
کان مغبچه با زلف چو زنار برآمد
صوفی که بد از زرق رخش زرد همه عمر
از میکده با چهره گلنار برآمد
آورد پشیمانی بیع مه کنعان
تا نقش بدیع تو ببازار برآمد
آشفته چو آن زلف سیه دید بدل گفت
این مشک کی از طبله عطار برآمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
تاکی کمان نماید و پیکان نهان کند
صیدی که رام اوست چرا امتحان کند
در باغ غیر سرو قدش تا بکی چمد
عشاق را چو فاخته کو کوزنان کند
تیر نظر بعمد بزد چشم او بدل
ترکست و آزمایش تیر و کمان کند
قیفال چشم میزند از نشتر مزه
چشمش که خون زمردم دیده روان کند
خاکش دهد حیات ابد همچو آب خضر
خرم کسی که جای بکوی مغان کند
لیلی بخواب ناز بمحمل خدای را
مجنون براه بادیه تا کی فغان کند
بلبل اگر هزار زبانش بود بباغ
از وصف گل چگونه حدیثی بیان کند
گر عشق زورمند نبخشد باو مدد
اشتر کجا تحمل بار گران کند
بر جای آب خضر زمیخانه خورده آب
عمری اگر خضر بجهان جاودان کند
خون دلم بشیشه و سرخوش بیاد دوست
کو محتسب که بیند و مستم گمان کند
آن نوجوان کجاست که پیرانه سرشبی
مستم ببر بگیرد و بازم جوان کند
ایزد پی پناه خلایق بروز حشر
خاک نجف زحادثه دارالامان کند
آتش زنم بشعله برق از شرار دل
گر خوش را بناله من همعنان کند
یعقوب را چو مژه بیارند از پسر
کحل البصر زخاک ره کاروان کند
آن را که طوف کعبه مقصود دست داد
کی یاد خار بادیه و رهروان کند
گفتم زمان وصل کنم نقد جان نثار
آشفته تا که نقد بقا را ضمان کند