عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
تا از بر من آن صنم گل عذار رفت
چون زلف بی قرار وی [از] من قرار رفت
مستغرقم به بحر غم اندر فراق تو
زان رو کم از دو دیده بت غمگسار رفت
دیگر به سرو و گل نکنم التفات هیچ
چون سرو نازم از طرف جویبار رفت
پایم بماند در گل حسرت چو سرو ناز
در بر نیامد او و ز دستم نگار رفت
از دست رفت یارم و در دل بماند درد
یک گل نچیده در جگرم نوک خار رفت
مست شبانه بودم و مخمور روز هجر
از باده ی وصال نگارم خمار رفت
تا دیده در جهان بگشادم به روی دوست
از دیدن رخش دل و دستم ز کار رفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
یک باره به ترک غم جانان نتوان گفت
و این مشکل هجران تو آسان نتوان گفت
گفتم که به نزدیک تو آرم غم دوری
لیکن سخن غم بر جانان نتوان گفت
دردیست مرا در دل و امکان دوا نیست
چون درد بدان مایه ی درمان نتوان گفت
من مور ضعیفم، شده پامال فراقش
حال دل موری به سلیمان نتوان گفت
گفتند به عید غم او تحفه چه داری
قربان غم دوست بجز جان نتوان گفت
گویند که در باخت فلانی سر و سامان
در عشق حدیث از سر و سامان نتوان گفت
شاهیست در این شهر و جهانیست گدایش
احوال گدایی بر سلطان نتوان گفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
تا کی کشم ای دوست ز خود کرده ندامت
تا چند کشد دل ز غم عشق ملامت
مستغرق غم گشته به دریای تحیر
باشد که از این ورطه درآیم به سلامت
درده به من تشنه لب آبی که ازین بیش
در آتش هجران نتوان کرد اقامت
برخیز به بستان که سهی سرو نشستست
بر خاک خجالت صنما ز آن قد و قامت
دل خال تو را دید و به زلف تو در آویخت
تا عاقبت الامر درفتاد به دامت
مسکین تنم از خاک درت برفکند دل
تا کشته شود بر سر کویت به علامت
از دست تو ای چرخ سیه روی شب و روز
فریاد جهان سوز زنم تا به قیامت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
در عشق تو تا چند کشم بار ملامت
اندیشه نداری مگر از روز قیامت
از کوی ملامت دل من رخت به در برد
تا کرد وطن در سر کویت به سلامت
در بحر غم عشق تو بیچاره دلم را
نه راه گریزست و نه یارای اقامت
چون پند رفیقان موافق نشنیدی
ای دل ندهد فایده امروز ندامت
بنواز به تشریف وصالت دل ما را
گر بنده نوازی ز سر لطف و کرامت
چون ملک دلم شد ز قدوم تو مشرّف
جان خود به چه ارزد که فرستم به اقامت
چشمان تو در گوشه ی محراب دو ابرو
مستند و نشاید که کند مست امامت
گر جان جهان در عوض وصل بخواهی
ترکت نتوان کرد و کنم ترک تمامت
ای مردمک دیده ز شوخی ننشستی
تا شد دل تنگم هدف تیر ملامت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
ناامیدم مکن ز درگاهت
که چو من نیست بنده ی راهت
جان فدای رخ تو خواهم کرد
گر به خون منست دلخواهت
بر لب آمد ز روز هجرم جان
وز شب غم فزای تن کاهت
اعجمی عشق او ز غیب رسید
ور نه ای دل نبود آگاهت
گر بپرسد تو را ز درد فراق
بنما رنگ روی چون کاهت
ور نگیرد ز وصل دستت را
برسد هم به دامنش آهت
در جهان غم مخور که از سر صدق
جان صاحب دلانست همراهت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
هیچ کس در غم ایام چو من خوار مباد
این چنین خسته جگر بی دل و بی یار مباد
چون من سوخته ی خسته جگر هیچ کسی
در شب محنت هجر تو گرفتار مباد
من ز غم خوارم و غمخوار ندارم چکنم
در ره عشق تو کس چون من غمخوار مباد
چون بجز لطف تو ای دوست مرا یاری نیست
جز غم عشق توأم در دو جهان کار مباد
ترک مست تو بیازرد مرا دل به جفا
مکن ای دوست کسی در پی آزار مباد
با سر زلف دوتای تو که چین بر چینست
نافه ی مشک ختن در همه تاتار مباد
با وجود خط چون سنبل تر بر قمرت
در همه ملک جهان طبله ی عطّار مباد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
ز جفای فلک سفله مسلمانان داد
که بسی داغ بدین خسته ی دل ریش نهاد
کرد بیداد بسی با من مسکین به غلط
ز سر لطف مرا یک نفسی داد نداد
گاه شادی دهد و گاه غم آرد باری
من بیچاره نگشتم به جهان یک دم شاد
ای فلک لطف توهم نیست وزین بیش مریز
بر سر و دامن خود خون دل مردم راد
که رساند ز من خسته پیامی سوی دوست
محرمی نیست مرا در دو جهان غیر از باد
تا به گوش تو رساند که چه بر ما گذرد
در غمش، تا کند از بند فراقم آزاد
من غم دیده ز هجران تو زارم یارا
بو که از وصل تو گردم من مسکین دلشاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
هزار ناله ز دست فراق و صد فریاد
که کند خانه ی صبرم ز بیخ و از بنیاد
به خون دیده ام آمیخت خاک راهش را
نکرد رحم بر این اشکهای مردم زاد
صبا پیام من خسته سوی جانان بر
بگو که چند به غمخواریم شوی دلشاد
ببرد آب رخم آتش فراق رخش
چو خاک راه مرا تا بکی دهی بر باد
بگو چگونه ز دستم دهم که جان منی
به اختیار کسی جان نمی تواند داد
به غور حال دل خستگان خویش برس
وگرنه بر در دادار از تو خواهم داد
یقین که داد من خسته از تو بستاند
چرا که بر من بیچاره رفت بس بیداد
مرا ستاره و مه در نظر نمی آید
که تا دو دیده ی جانم بر آن جمال افتاد
فغان و ناله ام از چرخ هفتمین بگذشت
چرا نمی رسد آخر به گوش او فریاد
به جان رسید دل من ز دست هجرانش
طریق عشق که گویی که در جهان بنهاد
بکن ز روی کرم رحمتی به حال جهان
که آفرین خدای جهان به جانت باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کسی که تخم غمت در میان جان کارد
روا بود که جهان را ز یاد بگذارد
مکن ستم تو از این بیش نور دیده ی من
که دیده ام ز فراق رخ تو خون بارد
طریق دلبر من دلبریست باکی نیست
ولی چو برد دلم را بگو نگه دارد
دلم ببرد و به غم داد و قصد دینم کرد
به غیر دلبر عیار من که آن دارد
اگر به رهگذرم بیند آن جفاپیشه
ز ره بگردد و ما را ندیده انگارد
اگر شبی به وصالم نوازد او چه شود
ز جان من ستم روز هجر بردارد
تفاوتی نکند گر ز روی لطف و کرم
دمی ز صحبت و عهد قدیم یاد آرد
اگر به خاطرش آید که بگذرد بر ما
یقین ز طالع خویشم که بخت نگذارد
بهر ستم که کند بر دلم که دامن دوست
ز دست ما نگذاریم او چه پندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
شبهاست کز خیال تو خوابم نمی برد
شب نیست کاتش غمت آبم نمی برد
روزی ز خال و عارض مهوش نگار ما
ممکن نشد که طاقت و تابم نمی برد
یک دم نمی رود که مرا شحنه خیال
از کوچه تو مست و خرابم نمی برد
ما را به غیر درگه او نیست ملجأیی
در خلوت وفا ز چه بابم نمی برد
آوخ که رفت عمر گرامی ز دست ما
در سر هوای عهد شبابم نمی برد
از آتش فراق تو کاندر جهان فتاد
شبهاست کز خیال تو خوابم نمی برد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
برگشت نگار و دل ز ما برد
ما را به غم فراق بسپرد
آن دل که ز ما ستد به دستان
بستد ز من آن بگو کجا برد
برگشت ز ما و خسته جانم
از تیغ فراق خود بیازرد
از دست فراق او دل من
خون جگر از دو دیده بفشرد
فریاد که هجر سوزناکت
گردِ ستم از جهان برآورد
آوخ چه کنم که باد بویی
سوی من خسته دل نیاورد
می دان به یقین که برنیاید
کاری که بزرگ باشد از خرد
این باده فروش هم غلط کرد
نشناخت شراب صافی از درد
بر آتش عشق گرم بودیم
آخر تو بگو که از چه بفسرد
هر چند که در جهان وفا نیست
در درد غمت وفا به سر برد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
درد ما را دوا نخواهد کرد
کام ما را روا نخواهد کرد
من ز روز نخست دانستم
کان ستمگر وفا نخواهد کرد
با من خسته ی ضعیف نحیف
بجز از ماجرا نخواهد کرد
مرغ جانم بگو که با همه جور
جز به کویت هوا نخواهد کرد
ای دل ار تو هزار جان بدهی
با تو غیر از جفا نخواهد کرد
بر سر جنگ و ماجراست هنوز
با تو صلح و صفا نخواهد کرد
یار بیگانه گشت تا دانی
رحم بر آشنا نخواهد کرد
ای دل خسته یار محتشمم
نظری بر گدا نخواهد کرد
صد از این جور گر کنی جانا
بر جهان، جز دعا نخواهد کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
نه درد عشق را پنهان توان کرد
نه صبر اندر غم هجران توان کرد
نه بر وصلش توانم شاد گشتن
نه از دست غمش افغان توان کرد
چو زلفش بس پریشانست ما را
کجا فکر سر و سامان توان کرد
چنین دردی که من دارم ز هجران
کجا درد مرا درمان توان کرد
اگر باشد امید روز وصلش
بسی دشوارها آسان توان کرد
اگر عید رخ او رو نماید
بسی جان و جهان قربان توان کرد
تو جانی و ز من دوری نگارا
صبوری راست گو از جان توان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
تا چند توان درد تو در سینه نهان کرد
در حسرت تو خون دل از دیده روان کرد
با شوق رخت چند کند صبر دل من
پیداست که تا چند ز جان صبر توان کرد
تا سرو روانم نشد از دیده جان دور
خون جگر از دیده غمدیده روان کرد
سرو از حسد قدّ نگارم ز قد افتاد
تا او به چمن قامت رعناش چمان کرد
قدّم چو الف بود ولی بار غم هجر
بر پشت دلم بود نگارا خم از آن کرد
دل رفت به بازار که تا عشوه فروشد
سودش غم عشق آمد و سرمایه زیان کرد
دل نیست زمانی ز غم و یاد تو خالی
یادش ز من خسته نیامد چه توان کرد
با این همه بدمهری و بدخویی و تندی
سر ترک توان و نتوان ترک جهان کرد
گفتا نکنم همچو جهان با تو وفا من
گفتم نکنی این تو و او رفت و چنان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
دلدار رفت و کام دل ما روا نکرد
دردم به دل رسید و دلم را دوا نکرد
برکند یکسره دل نامهربان ز ما
فکری به هیچ حال ز روز جزا نکرد
ما را میان خون دل و دیده غرقه دید
رحمی بدین غریب ز بهر خدا نکرد
بسیار امید داد مرا بر وفای خویش
لیکن ز صد امید یکی را وفا نکرد
کوس جفا و جور بزد در دیار جان
بر عاشقان خویش دل و دین رها نکرد
کردیم جان به ناوک دلدوز او اسیر
احسنت و راستی که یکی را خطا نکرد
یک ذره در وجود من خسته دل نماند
کاندر زمان عشق تو میل هوا نکرد
ننشست مدّعی ز تکاپوی در جهان
تا عاقبت مراد دل از ما جدا نکرد
یک پیرهن ز وصل نپوشید بیش جان
کاندر غم فراق رخ او قبا نکرد
ای دل ز دوست جمله جهان کام یافتند
لیکن به حال زار تو غیر از جفا نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
دردم نهاد بر دل و درمان نمی رسد
واین روزگار تلخ به پایان نمی رسد
موری ضعیفم و شده ام پایمال هجر
حالم مگر به گوش سلیمان نمی رسد
هر روز چرخ درد به دردم فزود و آه
کاین آه سوزناک به کیوان نمی رسد
دل خود ز دست هجر عزیزان فگار بود
وین نیش بین که جز به رگ جان نمی رسد
یک دم نمی زنم که به جانم ز روزگار
دردی دگر ز هجر عزیزان نمی رسد
فریاد و آه و ناله و زاری من چه سود
کاین تیره روز هجر به پایان نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
از بحر غم دلم به کرانه نمی رسد
کشتی وصل ما به میانه نمی رسد
چندانکه آه می زنم از تیغ جور تو
آن تیر آه ما به نشانه نمی رسد
چون زلف دلبران دل سرگشته ام ز غم
آشفته شد چنانکه به شانه نمی رسد
بسیار محنتی به جهان دیده ام ولی
هیچم به درد جور زمانه نمی رسد
یار مرا بسیست چو ما یار در جهان
ما را خیال یار یگانه نمی رسد
چشمم به راه بود که جانان رسد به ما
در گوش جان به غیر فسانه نمی رسد
جانا چو عهد ما بشکستی به دست جور
بر ما تو را گرفت و بهانه نمی رسد
یک دم نمی رود ز غم تو که بر دلم
از آتش فراق زبانه نمی رسد
گفتم به وصل خویش مرا دستگیر باش
گفتا وصال ما به جهان نه نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
دارم امید وصل و به جایی نمی رسد
واین درد بی دوا به دوایی نمی رسد
از پای بوس وصل تو دوریم چاره نیست
ما را که دست جز به دعایی نمی رسد
قدّش بلای ما و ز بالاش بر دلم
یک دم نمی رود که بلایی نمی رسد
هر شب ز شوق همچو جرس ناله می کنم
وز خیل دوست بانگ درایی نمی رسد
یک لحظه نیست کاین دل شوریده مرا
از جور روزگار جفایی نمی رسد
بر درگه فراق گدایان عشق را
از خوان وصل دوست صلایی نمی رسد
مشنو سخن ز قول مخالف که راست نیست
عشّاق را که از تو نوایی نمی رسد
ما دولت وصال تو داریم آرزو
وین آرزو به بی سر و پایی نمی رسد
گفتم وصال روی تو خواهم جواب گفت
سلطانی جهان به گدایی نمی رسد
ما از در امید وصالت کجا بریم
زین در کسی که رفت به جایی نمی رسد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
مرا در هجر تو کی خواب باشد
چو بحر عشق بی پایاب باشد
ببخشا بر دل آنکس که بی تو
در آب چشم خود غرقاب باشد
به روی چون زرم از درد هجران
نگارا اشک چون سیماب باشد
سجود قبله ی روی تو اولیست
هرآن کش ابرویت محراب باشد
شبی خواهم به رویت باختن نرد
به شرطی کان شب مهتاب باشد
به بستان و نوای چنگ و بلبل
نشستم بر کنار آب باشد
ز سر بیرون کن ای دل فکر باطل
جهان را کی چنین اسباب باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
مبا دردی که درمانش نباشد
فراقی را که پایانش نباشد
حرامش باد آن دل ای دلارام
اگر عشق تو در جانش نباشد
مرو در راه عشقی ای دل ریش
که آن حدّ بیابانش نباشد
سری کاو از غم تو پر ز سوداست
یقین دانی که سامانش نباشد
کسی کاو روی مه رویش را ببیند
چرا در عید قربانش نباشد
کسی کز روز وصل یار برخورد
فراق دوست آسانش نباشد
جهانی در فراقت مبتلا شد
بجز وصل تو درمانش نباشد
دل از دستش برون بردی چه چاره
چو بر دل حکم و فرمانش نباشد
اگر نانش دهد چرخ کهن سال
چه حاصل چونکه دندانش نباشد