عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
روز عید آن ترک را دیدم پگاه آراسته
گشته از رویش سراسر عید گاه آراسته
طاق ابرو را ز شوخی چون هلالی داده خم
روی نیکو را به زیبایی چو ماه آراسته
هم جمال ماه رویش آب خوبان ریخته
هم هلال نعل اسبش خاک راه آراسته
بیدلان را مال و سر بر دست و دلبر بی‌نیاز
بندگان از پیش و پس حیران و شاه آراسته
او چو شمعی در میان و عاشقان پیرامنش
حلقه‌ای از ناله و فریاد و آه آراسته
نرگس چشم و گل و رخسار و سرو قد او
در شنکج حلقهٔ زلف سیاه آراسته
زلف چوگان وار خود همچون رسنها داده تاب
وانگهی گوی زنخدان را به چاه آراسته
لاف عشقت میزنند آشفته حالان جهان
اوحدی میرست و در عشقت سپاه آراسته
دیدن خوبان اگر جرم و گناهست، ای صنم
نالها دارم بدین جرم و گناه آراسته
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴
خیانتگر خیانت کرد و ما دل در خدا بسته
سر و پای خصومت را به زنجیر وفا بسته
لگام این دل خیره به دست صبر وا داده
طناب این دل وحشی به میخ شکر وابسته
تو ای همراه، ازین منزل مکن تعجیل در رفتن
که این جا در کمند او اسیرانند پابسته
به جای خویش میبینم درونت گر ببخشاید
چو در شهر کسان بینی غریبی مبتلا بسته
خبر کن سینهٔ ما را و بستان مژده‌ای نیکو
اگر بینی تو در گوشه دل اشکسته را بسته
ترا، ای زاهد، ار حالیست میترسی و لیکن ما
علم بر بوته آوردیم و سنجق بر هوا بسته
اگر در شرع دیدار رخ نیکو خطا باشد
بدور روی او چشمی نبینی از خطا بسته
عنان از دست رفت اکنون، چرا پندم نمیدادی
در آنروزی که میدیدی تو آنبند بلا بسته؟
نمیخواهم که بنمایم به جایی حال خود ورنه
به بخشایی تو چون بینی دلم را چند جا بسته
به تدبیر دل مسکین ازان چندین نمیکوشم
که میدانم نخواهد شد چنین اشکستها بسته
زبان اوحدی سازیست در بزم هوسبازان
برو ابریشم زاری ز بهر آن نوا بسته
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
کجایی؟ ای ز رخت آب ارغوان رفته
مرا به عشق تو آوازه در جهان رفته
به خون دیده ترا کرده‌ام به دست، ولی
ز دست من سر زلف تو رایگان رفته
همیشه قد تو با سرکشی قرین بوده
مدام زلف تو با فتنه هم عنان رفته
گل از شکایت آن جورها که روی تو کرد
هزار بار بنزدیکت باغبان رفته
ز دست زلف سیاه تو تا توان خواری
بدین شکستهٔ مسکین ناتوان رفته
به آب دیده بگریم ز هجرت آن روزی
که مرده باشم و خاک در استخوان رفته
چگونه راز دل اوحدی توان پوشید؟
حدیثش از دهن و تیرش از کمان رفته
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
ساقیا، خیز و یک دو جام بده
می گلرنگ لاله فام بده
دهن همچو قند را بگشای
بی‌دلان به بوسه کام بده
دلم از شربت حلال گرفت
ساغری بادهٔ حرام بده
تو غلام که‌ای؟ نمی‌دانم
قدحی، ای منت غلام، بده
به سلامت چو میروی، ای باد
آن پری را ز من سلام بده
گو که: از نام ما نداری ننگ
ساعتی ترک ننگ و نام بده
همه داری تو هر چه می‌باید
من چه گویم ترا: کدام بده؟
سخن لعل آبدار بگوی
خبر قد خوش خرام بده
تا که دیگ وصال پخته شود
اوحدی را شراب خام بده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
یا به نزد خویشتن راهم بده
یا مجال ناله و آهم بده
از دهانت چون نمی‌یابم نشان
بوسه‌ای زان روی چون ماهم بده
تشنهٔ چاه زنخدان تو شد
جان من، آبی از آن چاهم بده
غربت من در جهان از بهر تست
قربت خاصان درگاهم بده
دوش میگفتی: ز من چیزی بخواه
بوسه‌ای زان لعل می‌خواهم، بده
هر چه از من خواستی یکسر تراست
از تو من نیز آنچه میخواهم بده
یا خیال خود به خواب من فرست
یا دلی بیدار و آگاهم بده
گنج وصلت هم درین ویرانهاست
آن چنان گنجی ز ناگاهم بده
بر بساط آرزو چون اوحدی
شاه می‌خواهم ز رخ، شاهم بده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
شب شد، به مستان اندکی تریاک بیداری بده
رندان سیکی خواره را گر ساغری داری، بده
زین حرفهای لاله گون چون لاله میسوزد دلم
روی تو ما را لاله بس، ممزوج گلناری بده
اکنون که آب از کار شد، بر خیز و آب کار کن
بی‌کار منشین، ای پسر، آن بادهٔ کاری بده
امشب که در دیر آمدم، زنار باید بر میان
ای یار ترسا، حلقه‌ای زان یار زناری بده
مستی و مستوری بهم نیکو نباشد، دلبرا
یا پیش مستان کم نشین، یا ترک هشیاری بده
سالیست تا من بوسه‌ای زان لب تمنی میکنم
اکنون چو فرصت یافتم، عذرش چه می‌آری؟ بده
دانم نیاری کام دل پیش رقیبان دادنم
دشنام، باری، پیش تو سهلست، می‌یاری، بده
جانا، ز خوی تند خود، چون بی‌گناهم، هر نفس
صد بار بر دل می‌نهی، یک بوسه سر باری بده
از هر دو گیتی اوحدی چون عاشق‌زار تو شد
یا قصد آزارش مکن، یا ترک بیزاری بده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده
دل من کافر چشم تو به غارت برده
بر دل شیفته هجر تو جفاها کرده
از تن سوخته مهر تو مهارت برده
دل ما را، که سپاهی نتوانستی برد
غمزهٔ شوخ تو در نیم اشارت برده
دوستان را همه خون ریخته چشم تو وز آن
دشمنان در همه آفاق بشارت برده
شوق روی تو به زنجیر کشش هر سحری
بر سر کوی تو ما را به زیارت برده
من ازین دیدهٔ خونبار شبی می‌بینم
سیل برخاسته و شهر و عمارت برده
بی‌تو هر وقت که آهنگ نمازی بکنم
اشک خون چهرهٔ ما را ز طهارت برده
اوحدی پیش دهان تو زبان بسته بماند
گر چه بود از دگران گوی عبارت برده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
دلی می‌باید اندر عشق جان را وقف غم کرده
میان عالمی خود را به رسوایی علم کرده
جفای دلبری هر روز کارش بر هم آشفته
بلای گلرخی هر لحظه خارش در قدم کرده
گرفته شادیی در جان ز معشوق غم آورده
نهاده مستیی در دل ز دلدار ستم کرده
وفای دوستان بر دل چو مهری بر نگین دیده
خیال همدمان در جان چو نقشی در درم کرده
رقیبش داده صد دشنام او بر وی دعا کرده
حسودش گفته صد بیداد و او با او کرم کرده
نهاد رخت سوز او علفها بر تلف بسته
وجود نقد باز او گذرها بر عدم کرده
طلاق نیک و بد داده، دعای مرد و زن گفته
قفای سیم و زر دیده، به ترک خال و عم کرده
میان بیشهٔ هستی به تیغ نامرادیها
درخت هر مرادی را، که می‌دانی، قلم کرده
بسان اوحدی هر دم میان خاک و خون غم
فغان و نالهٔ خود را عدیل زیر و بم کرده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
آنکه میخواست مرا بیدل و بی‌یار شده
زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده
اثری هم بکند زود یقین، می‌دانم
گریه های شب این دیدهٔ بیدار شده
مددی نیست که دیگر به منش باز آرد
آن ز پیش من دل خسته به آزار شده
ای رفیقان سفر، گر سر رفتن دارید
همتی با من محبوس گرفتار شده
جان فدا کرده و چون باد هوا گشته سبک
دل به غم داده و چون خاک زمین خوار شده
از غم آن تن همچون سمن و روی چو گل
گل گیتی همه در دیدهٔ من خار شده
خرقه پوشیدنم از عشق چرا دارد باز؟
من بسوزانمش این خرقهٔ زنار شده
نظری بر من و بر درد من و زاری من
ای به هجران تو من زارتر از زار شده
کار عشق تو بلاییست نبینی آخر؟
اوحدی را چو من اندر سر این کار شده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
ازین نرگس و گل غرورم مده
وزین عود و شکر بخورم مده
چو بیمار عشقم علاجم بکن
چو غم‌خوار مهرم سرورم مده
بس این انتظارم به فردا و دی
دگر وعدهٔ دیر و دورم مده
ز لطف تو گر در جهنم یمیست
بنارم درانداز و نورم مده
اگر لایقم پرده‌ای بر فگن
تمنا و تشویش حورم مده
ز غیر تو حاصل به جز رنج نیست
جدایی ز گنج حضورم مده
مرا چون تو زنار خود بسته‌ای
قدح بی‌نوای زبورم مده
شراب طهور من از دست تست
جزین یک شراب طهورم مده
ازین آرزو، تا که من زنده‌ام
دل سخت و نفس صبورم مده
چو گستاخ شد در حدیث اوحدی
ز تقریر او ره به طورم مده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
عاشقان درد کش را دردی می‌خانه ده
از قدح کاری نیاید، بعد ازین پیمانه ده
جان ما بر باد خواهد رفت، ساقی، یکزمان
باده‌ای گر می‌دهی، بر یاد آن جانانه ده
هر حریفی را به قدر حال او تیمار کن
طوطیان را شکر آر و ماکیان را دانه ده
چون شود خوابت گران دست سبک روحی بگیر
و آن دگرها را سبک‌تر سر به سوی خانه ده
آن سر زلف چو زنجیر، ار چه کاری مشکلست
یک زمان در دست این آشفتهٔ دیوانه ده
ای که منکر میشوی سوز دل ریش مرا
پرتو آن شمع بین و ترک این پروانه ده
کنج این ویرانه بی‌گنجی نباشد اوحدی
مست گشتی، خیز و آوازی درین ویرانه ده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
ای داده روی خوب تو از حسن داد دیده
ایزد ز آفرین فراوانت آفریده
چون ذره در هوای تو خورشید آسمانی
بسیار در فراز و نشیب جهان دویده
گل در میان باغ به دست نسیم صد پی
از یاد چهرهٔ تو به خود جامه بر دریده
بی‌رنگ و سرمه خم ابروی عنبرینت
صد باره چهرهٔ نقاش چین بریده
بالای چو بید و رخ چو یاسمینت
خار خلاف در جگر سرو و گل خلیده
بر عارضت نشان عرق در بهار گویی
از شبنمت قطره به گلبرگ چکیده
ترکان چشم شوخ ترا ساحران غمزه
در طاق ابروان تو سرمست خوابنیده
از گلبن رخ تو دل حیران گشتهٔ من
صد نوک خار خورده، یک برگ گل نچیده
پیش نگار بسته سرانگشت بر خضابت
مرد نگارگر انگشت‌ها گزیده
دندان عاشقان به زنخدان سادهٔ تو
ای کاج! میرسید، که سیبست بس رسیده
دانی که: چند محنت و رنج و بلا کشیدم؟
زان چشم شوخ ساحر ترکانه کشیده
حال دلی که گفتن آن ناگزیر باشد
من گفته بارها و تو یک بار ناشنیده
بر بندگان خویش نگاهی بکن به رحمت
ای اوحدیت بنده و آن بنده زر خریده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
نوای عشق بلبل را دلی باید بلا دیده
ز سوز و آه خود بسیار سرد و گرمها دیده
طریق جان‌گذاری را ز راه شوق واجسته
رموز عشق بازی را ز روی مهر وادیده
دل خود را بچین زلف خوبان چگل بسته
سر خود را بزیر پای ترکان سرا دیده
ز خوبان دیده داغ هجر و دیگرشان دعا گفته
ز ترکان خورده تیغ جور و باز از خود جفا دیده
بخورده چشم خود را خون و جان را تازگی داده
بکشته نفس خود را زار و تن را در عزا دیده
چو خوبان پرده برگیرند، جان خود فداکرده
دگر چون رخ بپوشانند ترک خود روا دیده
چو عیاران و سربازان میان خاک و خون صدپی
سعادت را دعا گفته، سلامت را قفا دیده
ز پیش سیر چشمان پرس سر این حکایت را
که مشکل داند این معنی فقیه هیچ نادیده
بسان اوحدی خواری به راه عشق این خوبان
زبونی جورکش خواهند و مسکینی بلا دیده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
می‌نالم ازین کار به سامان نرسیده
وین درد جگر سوز به درمان نرسیده
جانا، سخنست این همه سوراخ ببینید
بر سینهٔ این کشتهٔ پیکان نرسیده
افسوس! که موری نشکستیم درین خاک
وین قصه به نزدیک سلیمان نرسیده
ای ترک پری‌چهره، چه بیداد و جفا ماند؟
کز کافر چشمت به مسلمان نرسیده
از خوان تو برخاسته یغمای طفیلی
زان گونه که یک لقمه به مهمان نرسیده
شک نیست که این چشم چو دریا نگذارد
در شهر یکی خانهٔ توفان نرسیده
زود اوحدی اندر سخن خود برساند
آوازهٔ این جور به سلطان نرسیده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
چمن پر گهر شد ز باران ژاله
زمین پر کواکب ز یاقوت لاله
ز شبنم فرو هشت نسرین حمایل
ز سنبل بر افگند سوسن کلاله
به جای می‌لعل پر کرده گلها
ز سیماب رخشنده زرین پیاله
صبا را چمن کرده هر بامدادی
به گلزار پردامنی زر حواله
ز زرورق غنچه بر خوان گلبن
همی پیچد از بهر بلبل نواله
به هر گوشه بینی خرامان و خرم
غزلخوان غزالی به رخ چون غزاله
گرم دستگاه گل و لاله بودی
به گنجی گران می‌نبشتم قباله
کنونست وقت، اوحدی، گر جوانی
چو مرغان عاشق در آیی بناله
بهاری چنین باد و شش ساله ماهی
صبوحی کن از بادهٔ پنج ساله
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
دل جفت درد و غم شد زان دیلمی کلاله
گل را قبول کم شد زان روی همچو لاله
بس غصه داد و رنجم،زان منزل سپنجم
ماه چهارده شب، حور دو هفت ساله
زان زلف همچو زندان، تابنده در دندان
همچون ز شب ثریا، یا خود ز میغ ژاله
ماهی که می‌سرایم در شوقش این غزلها
چشم غزال دارد، رخسارهٔ غزاله
گر حجت غلامی خواهد ز من لب او
جز روی او نیاید شاهد درین قباله
از نامهٔ فراقش عاجز شدم، چو دیدم
زیرا نکرده بودم بحثی در آن رساله
با مهر چرخ دی گفت: این بت‌تر است مانا
گفتا: منش رقیبم وین بت مرا سلاله
ای مدعی، کزان لب خواهی علاج کردن
هر درد را که داری می‌کن به من حواله
خواهی که زین چه هستم دیوانه‌تر نگردم
بر یاد آن پری رخ پر کن یکی پیاله
آن رنگ داده ناخن تا بر رگ دل آمد
چون چنگ نیست یک دم خالی ز آه و ناله
چون بوسه خواهم از وی گیرد لبش به دندان
تا اوحدی نبیند بی‌استخوان نواله
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه
تاریک بی‌تو چشم همین و همان همه
از خود ترا به چشم یقین دیده عاشقان
و افتاده از یقین خود اندر گمان همه
از مشتری به نقد، چو دلال، حسن تو
زر برده و متاع تو اندر دکان همه
در عالم از رخ تو نشانی شده پدید
و افتاده عالمی ز پی آن نشان همه
چشم تو عرضه کرده ز هر سو هزار ترک
با ما نهاده تیر جفا در کمان همه
دیدم که با تو ناله و فریاد سود نیست
دادم به باد عشق تو سود و زیان همه
چون غنچه در هوای تو یک بارگی دلیم
چون بید نیستیم ز عشقت زبان همه
کرد آشکار صورت خوبت هزار حسن
و آن حسنها ز دیدهٔ صورت نهان همه
چشم ترا به کشتن ما تیغ بر کمر
ما را به جستن تو کمر بر میان همه
گر کارکرد قهر تو، دادیم سر ز دست
ور یار گشت لطف تو، بریدم جان همه
از بس که پر شدم ز صفات کمال تو
نزدیک شد که پر شود از من جهان همه
در عرض دیدن تو دل تنگ اوحدی
خطی به خون نبشته و ما در ضمان همه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
پدید نیست اسیران عشق را خانه
کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه
چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم
که خسته شد جگر آشنا و بیگانه
نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف
مرو دلیر، که بیرون نمی‌بری دانه
چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!
گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه
به نقدم از همه آسایشی برآوردی
پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟
گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد
مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه
نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی
چو اوحدی هوسی می‌پزد جداگانه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
سر در کف پایت نهم، ای یار یگانه
روزی که درآیی ز درم مست شبانه
در صورت خوبان همه نوریست الهی
از شمع رخت می‌زند آن نور زبانه
با چشم تو یک رنگ چو گشتیم به مستی
جز چشم تو ما را که برد مست به خانه؟
هر چند که جان را بر لعل تو بها نیست
شرطیست که امروز نجوییم بهانه
آنی تو، که جز با تو درین ملک ندیدیم
خوی ملکی با کس و روی ملکانه
جز یاد جمالت همه ذوقست خرافات
جز قصهٔ عشقت همه با دست و فسانه
با غمزهٔ رویت سخن خال نگوییم
زنهار! که ما غره نگشتیم به دانه
آنجا مطلب روزه و تسبیح، که در روی
آواز مغنی بود و جام مغانه
با اوحدی امروز یکی باش، که مردم
از دور نگویند: فلان بود و فلانه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
بسیار دشمنست مرا و تو دوست نه
با دوستان خویشتن اینها نکوست؟ نه
من سال و ماه در سخن و گفت و گوی تو
وانگه تو با کسی که درین گفت و گوست نه
با من هزار تندی و تیزی نموده‌ای
گفتم به هیچ کس که: فلان تندخوست؟ نه
ای عاشقان موی تو افزون ز موی سر
زیشان چو من ز مویه کسی همچو موست؟ نه
خلقی به بوی زلف تو از خویش رفته‌اند
کس را وقوف هست که آن خود چه بوست؟ نه
گویند: ترک او کن و یاری دگر بگیر
اندر جهان حسن کسی مثل اوست؟ نه
ای قیمتی چو جان بر ما خاک کوی تو
ما را بر تو قیمت آن خاک کوست؟ نه
شهری به آرزوی تو از جان برآمدند
کس را برآمدی ز تو جز آرزوست؟ نه
با اوحدی طریق جدایی گرفته‌ای
ای پاردوست بوده و امسال دوست نه