عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
باشد ارباب رعونت را ز بی مغزی غرور
شد تهی گشتن رگ کردن به تسبیح بلور
عاشق از پهلوی بخت تیره رسواتر شود
آتش کم، بیش آید در نظر شبها ز دور
دامن فرزانگی آسان نمی آید به دست
روشن است از ریختن های دلم شمع شعور
می کند صحبت اثر در سینه صافان بیشتر
رنگ صهبا برکند پیمانه چون باشد بلور
صرفه در دیوانگی از عقل کامل دیده ام
می کنم مشق جنون در سایهٔ شمع شعور
تاک را بنگر که سر تا با رگ گردن بود
نیست جویا پادشاهان را گریزی از غرور
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
کار دنیا فکر ای دانا ندارد اینقدر
بهر دنیا غم مخور دنیا ندارد اینقدر
وسعتی در خورد وحشت آرزو دارد دلم
عالم دیوانگی صحرا ندارد اینقدر
لاف همراهی نیارد زد به ما آزادگان
وحشت از اهل جهان عنقا ندارد اینقدر
محتسب پیمانه نوشان را به طور خودگذار
می توان برداشت دست از ما ندارد اینقدر
در خطر باشد زموج اشک جویا دیده ام
منصب شوریدگی دریا ندارد اینقدر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
طراوت دارد از بس نوبهار حسن سرشارش
چکد رنگ از حیا چون قطره های می ز رخسارش
به صحرایی که از خود رفتن ما خضر ره باشد
بلندی های همت می دهد یادی ز کهسارش
به گلشن بی تو گر بلبل ببیند پیچ و تابم را
شود خون و چکد مرغوله خوانیها ز منقارش
کنی نام من سرگشته گر نقش سلیمانی
به چرخ آید مثال شعلهٔ جواله زنارش
ندانم اینقدر خشکی چرا می بارد از زاهد
رگ ابری سفیدی نیست گر هر پیچ دستارش
قناعت چون بیارایید دکان خودفروشی را
به نقد تنگ دستی می شوم جویا خریدارش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
در بند پاس خاطر غیر اینقدر مباش
غافل زحالم ای ز خدا بیخبر مباش
ترسم به جادهٔ رگ سنگ افتدت گذار
مانند نیشتر همه جا خیره سر مباش
بینی به روی هر که نگاهش به سوی تست
مانند شمع بزم پریشان نظر مباش
یک ره ز رفتن پدرانت حساب گیر
مغرور پنج روزه حیات ای پسر مباش
رنگ پریده سنگ ره رفتن از خود است
یعنی رفیق همره کاهل سفر مباش
جویا بنای قصر عمل را دهد به آب
مغرور اشک ریزی مژگان تر مباش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
هرگز نیامده است و نیاید ز ما غلط
ما و گله ز خوی تو کذب، افترا، غلط
وصف لطافت تو همین بس که می کند
با بوی گل غبار رهت را صبا غلط
بایست جاد دل به تو جان داد و آرمید
کردند بیدلان تو در ابتدا غلط
اجزای کین و جور تو پا تا به سر صحیح
اوراق مهر و لطف تو سر تا بپا غلط
فرسنگها به یک قدم از ره فتاده دور
بنهاده در طریق وفا هر که پا غلط
جویا هر آنچه در حق ما گفته است غیر
واهی، دروغ بیهده، پا در هوا، غلط
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
ز فیض باده شود پیکر ضعیف شگرف
چنانکه ماه نو از آفتاب بندد طرف
چو بشکفد به می جلوهٔ تو غنچهٔ گل
شراب رنگ بریزد برون ز تنگی ظرف
در این زمانه به جز شاهد و شراب، آخوند!‏
چه نحو عمر گرانمایه کس نماید صرف
سزد که جان به تن مرده چون مسیح دمد
کسی به خوبی لعل لبش ندارد حرف
سفیدی بدن مهوشان کشمیری
خنگ است به چشمم ز روشنایی برف
ز رفتنت دل پر اضطراب من در خون
نهان شده است چو سیماب در دل شنجرف
رواج اهل سخن رفته از میان جویا
وگرنه کس به سخندانیت ندارد حرف
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
هر که بگشاید زبان نطق بیجا پیش خلق
همچو راز می پرستان است رسوا پیش خلق
نخوت ارباب همت بدتر از دون همتی است
سر فرود آرم گه ریزش چو مینا پیش خلق
با وجود بیوفایی دوست می دارم ترا
سخت پیش من عزیزی همچو دنیا پیش خلق
اهل همت را بود مردن ز فرط احتیاج
بهتر از بردن پی روزی تقاضا پیش خلق
خامشی بگزین که جویا اهل دل را می کند
لب گشودن همچو بوی غنچه رسوا پیش خلق
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
از سوز دلم دیدهٔ مهجور شود خشک
هر قطرهٔ خون در تن رنجور شود خشک
ای مغبچهٔ مگشا سر خم محتسب آمد
این چشمه مباد از نظر شور شود خشک
هر سر که در او زمزمهٔ عشق نباشد
امید که چون کاسهٔ طنبور شود خشک
هرگز نبرد نام می از مرده دلی ها
یارب لب زاهد چو لب گور شود خشک
آن زخم که لب تشنهٔ آب دم تیغ است
مپسند که همچون لب مخمور شود خشک
جویا ز تف آتش دل سیل سرشکم
چون آینه در دیدهٔ مهجور شود خشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
فارغ از اندیشهٔ خار کف پا بوده ام
تا به پشت پاره ای این دشت می پیموده ام
بسکه بی آرامم از هجرت به هر مژگان زدن
از کتاب دیده فال دیدنت بگشوده ام
بر نتابد خودنمایی وضع ما آزادگان
خویش را زآن چون شمیم گل به کس ننموده ام
دور باش ای مدعی از من سراپا حدتم!‏
بر دم خنجر ز جوش پردلی آسوده ام
پیر گشتم در جوانیها ز درد عاشقی
چون قبای پارهٔ گل در نوی فرسوده ام
با ولای شاه جویا در غم محشر مباش
پردهٔ چشم ملک شد دامن آلوده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
بزم رقصی زان نگار سیمبر می خواستیم
پیچ و تاب زلف با موی کمر می خواستیم
تا زبان شکوهٔ بیداد را سامان دهیم
غنچه آسا یک بغل لخت جگر می خواستیم
می کند فیض ریاضت نفس کافر را علاج
از شکست خویش بر دشمن ظفر می خواستیم
تا نیفشانندش از دامان دلها چون غبار
نالهٔ جوشیده از جیب اثر می خواستیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
مرا بس بود روز دیوان عام
نبی و وصی نبی والسلام
دو ابروی او کرده جا در دلم
که دیده دو شمشیر در یک نیام
دل از صحبت همگنانم رمید
ز عرض کمال و ز طول کلام
به دوری که من گشته ام باده نوش
دهن باز مانده ز خمیازهٔ جام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
به هیچ کس نرسیده است سود ازین مردم
به غیر درد که بر دل فزود ازین مردم
مدار چشم نکویی و جود ازین مردم
زیان مکن به تمنای سود ازین مردم
دلم چو آبله در راه آشنایی ها
کدام روز که پرخون نبود ازین مردم
مدام زورق جان از عناصر افتاده است
به چارموجهٔ بحر وجود ازین مردم
چه مایه نفع که از نقد عمر برگیرد
کسی که نیستش امید سود ازین مردم
چو عقربت زده با نیش غیبت از دنبال
ترا حضور تو هر کس ستود ازین مردم
ز خلق گوش و زبانم به راحت افتاده است
که بسته شد ره گفت و شنود ازین مردم
ز سرعت اثر زهر مار باخبر است
کناره جوی شد آنکس که زود ازین مردم
به غیر چاک گریبان و زخم سینه نبود
دری به روی دلم گر گشود ازین مردم
به غیر آنکه گناه نکرده را بخشند
مدار جویا امید جود ازین مردم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
تو و نامهربانی و به قصد ما میان بستن
من و از جان و دل، دل بر خدنگ جانستان بستن
در آتش ریشه اش مانند نخل شعله جان دارد
سمندر را سزد بر سرو آهم آشیان بستن
پی قتلم که عمری شد هلاک آن بر و دوشم
به رنگ غنچه رنگین است دامن بر میان بستن
تو ترک جور کمتر کن که پیمان محبت را
نمک دارد گسستن از تو و از بیدلان بستن
کجا جویا و کی آسودگی ای مدعی رحمی
چنین رسوا نشاید تهمتی بر عاشقان بستن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۴
لرزد از جورت دل خلق خدا بر خویشتن
ظلم می داری روا ظالم چرا بر خویشتن
رخنه ها ترسم فتد بر سقف خلوتخانه ات
بسکه از بوی تو می بالد هوا بر خویشتن
آنچه بر گرد رخش بینی نه عقد گوهر است
بسته از بالای رخسارش صفا بر خویشتن
دولت دنیا نمی داری روا بر دشمنت
حیرتی دارم که چون داری روا بر خویشتن
مطلبم جویا به یک گفتن مکرر می شود
بسکه می لرزد ز بیمش مدعا بر خویشتن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
شد بهار و گشت عالم گلستان، ما همچنان
کرد گل از خاک اسرار نهان، ما همچنان
شبنم از شب زنده داری تکیه بر خورشید زد
چون شرر در سنگ در خواب گران ما همچنان
ذره با بال سبک روحی هواپیما شده است
زیر کهسار گرانجانی نهان ما همچنان
قطره گوهر گشت و سنگ خاره شد یاقوت ناب
برد آب و خاک فیض حر و کان ما همچنان
آه از بیداد محروص که آخر مور خط
کام خود بگرفت ازین شکر لبان ما همچنان
فضل حق با آنکه جویا زرق ما را ضامن است
مانده از غفلت به کر آب و نان ما همچنان
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
خیال تندخویی با دلم سر می کند بازی
که از شوخی به جای گل به اخگر می کند بازی
ز غیرت فوج فوج رنگ در پرواز اندازم
اگر دانم که گاهی با کبوتر می کند بازی
ز بیم غیر اشکم در دل صد پاره می غلتد
چو آن طفلی که با اوراق ابتر می کند بازی
چه دلها خون کند چشمش ز هر مژگان بهم سودن
حریفان ترک بدمستی به خنجر می کند بازی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۴
زاهد از خشکی است کز مینا کند پهلو تهی
ساحل لب تشنه از دریا کند پهلو تهی
از نسیم حرف سرد این نصیحت پیشگان
شمع بزم ما مباد از ما کند پهلو تهی
شهرتش چون قاف بر اطراف عالم می دود
همچو عنقا آنکه از دنیا کند پهلو تهی
در هراسند اهل دل از صحبت دیوانگان
بحر از سیلاب از آن جویا کند پهلو تهی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
تا قیامت در شکنج دام زلف دلبری
می تپیدم کاشکی می داشتم بال و پری
ناله از جور فلک در کیش ما دون همتی است
شکوه مذموم است از بیداد بی پا و سری
پادشاه وقت خود باشد به روی پوست تخت
در جهان درویش یعنی خسرو بی افسری
در محیط غم ز بی صبری چنین آواره ام
کی تباهی می شدم می داشتم گر لنگری
از سبک رفتاریش بی مغزی او ظاهر است
چون اراجیف آنکه جویا می دود بر هر دری
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
دولت اگر ز پهلوی خست هوس کنی
اندیشهٔ شکار هما با مگس کنی
دل بسته هوایی، از آنرو ز بال و پر
خود را به رنگ غنچهٔ گل در قفس کنی
آن لحظه راز داری عشقت مسلم است
کز گرد خویش سرمه به کام جرس کنی
پرباد نخوت است دماغت چو گردباد
دل خوش عبث ز پیروی خار و خس کنی
جویا دگر کسی نبود جز تو در جهان
خود را توانی از نفسی هیچ کس کنی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
چو شبنم به که فارغ از امید بال و پر باشی
به دامان نگاه آویزی و صاحب نظر باشی
ره از خویش رفتن راست تا درگاه دل باشد
ز حال دل خبر یابی گر از خود بی خبر باشی
گذارد تیغ قاتل همچو موج از گرمی خونم
تو تا کی خیره سرای مدعی چون نیشتر باشی
شب هجران کز افغانت دل خارا را به درد آید
ز برق ناله جویا آفت کوه و کمر باشی