عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
با من که ز ناله ام فلک برحذر است
هر لحظه سلوک تو به رنگ دگر است
با یک رنگی اگر دورنگی چه عجب
چشمی تو و چشم را دورنگی هنر است
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ای آن که به جز غم تو دل خواهم نیست
الا سرکوی تو نظر گاهم نیست
از معجز عشق هرچه داری در دل
میدانم اگرچه در دلت راهم نیست
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
آن شوخ که عشق سهل کاری پنداشت
عاشق شد و غم بر من و بر خویش گماشت
پروای دل کسی اگر کی دارد
آن کو دل خود نگاه نتواند داشت
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
چون عشق دل رمیده از ما بگرفت
آرام ز جان ما شکیبا بگرفت
گفتم دستم اشک بگیرد او خود
دستم بگرفت و دامنم را بگرفت
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
افسوس که از کنار من یاری رفت
بر چشم من از چشم بد آزاری رفت
تا رنج کناره کردنش می جستم
فرمود خرد گلی ز گلزاری رفت
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
شوخی که کنون دوری من نپسندد
ترسم آخر کمر به دوری بندد
چو شعله آتشی که در هیمه فتد
چون سوخت مرا به دیگری پیوندد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
بیچاره دلم راه به کاری نبرد
راهی بسر کوه نگاری نبرد
از دل نبرد غبار غم سیل سرشک
من سیل ندیدم که غباری نبرد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
روزم به غم و شبم به شب میگذرد
این عمر عزیز من عجب میگذرد
از بس که کنم خیال آن زلف دراز
بر من هر شب هزار شب میگذرد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
افسوس که بخت بد کم اقبالی کرد
هر روز شبی و هر شبم سالی کرد
هم چرخ که هرچند دلم پرخون کرد
خون دل من خورد و دلم خالی کرد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
آن تازه نهال چند سرکش باشد
وز گریه زار من مشوش باشد
اشکم نمک است و دل خونین آتش
تا چند نمک بر سر آتش باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
تا کی رخم از گلاب گلگون باشد
دل برکندم چند جگر خون باشد
دی میرفتی ز چشم و جانم میرفت
رفتی ز دل امروز دلم چون باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
هر روز دلم را اسیر خالی باشد
وز عشق توام بدل خیالی باشد
خورشید جهان محنتم من، چه عجب
گوهر روزم از نو زوالی باشد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
گر تیرگی روز من غم فرسود
زانست که نورش برخ یار فزود
برد از شب من نیز درازی زلفش
بس چون شبم آنچنان درازست که بود
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
آن بی حاصل که وصل بگذاشته بود
دوری از یار سهل پنداشته بود
میرفت و دل شکسته با خود میبرد
مسکین آتش به توشه برداشته بود
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
ای راحت دیده و دل ای نور بصر
تا کی به غم و هجر برم عمر به سر
انداختی از نظر چو بشکست دلم
آری چو شکست آینه افتد ز نظر
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
بی گریه به سر نمی برم نیم نفس
خوشتر دارم به طفل اشک از همه کس
بی گریه به سر چنان توان برد که من
وا کردم چشم و اشک را دیدم بس
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
چون دور کنم رقیب رازان ناپاک
از الفت دیگریم سازد غمناک
ماننده گل که گر نسیم سحرش
از خار جدا کند نشیند با خاک
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
اشکم همه صرف شد در اندیشه ی دل
خونم همه سوخت در رگ و ریشه ی دل
القصه چنان شرم که نتوانم کرد
پیمانه ی دیده را پر از شیشه ی دل
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
از بس که زالفت خسان خون خوردم
تنهایی را چو یاد کردم مردم
تا سایه بنا شدم بهر جا رفتم
با خود بختی سیه تر از شب بردم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
هر چند که سعی در رضایت کردم
حاصل نشد و فزود داغ و دردم
زین بس گیرم سنگ و زنم بر سینه
گیرم که دل تو را بدست آوردم