عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - هجو خواجه حسن
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸ - هست کارم به مجلسی که درو
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - هجو کاتب
کاتبی دارم که چون بر دست گیرد خامه را
هر سخن را دخل بیجایی کند موی دماغ
افکند هر مصرعی را عضوی از اعضا ز سهو
می کند هر حرف را از نقطه ی بیهوده داغ
دست خود هرگه به سوی خامه برد، از بیم او
لفظ از معنی گریزان گشت چون دود از چراغ
حرف در بند غم از آسیب او چون پای باز
نقطه در گرداب خون از دست او چون چشم زاغ
دارد از خط شکسته، انتعاشی طبع او
زشت تر باشد، شکسته چون شود پای کلاغ
هر سخن را دخل بیجایی کند موی دماغ
افکند هر مصرعی را عضوی از اعضا ز سهو
می کند هر حرف را از نقطه ی بیهوده داغ
دست خود هرگه به سوی خامه برد، از بیم او
لفظ از معنی گریزان گشت چون دود از چراغ
حرف در بند غم از آسیب او چون پای باز
نقطه در گرداب خون از دست او چون چشم زاغ
دارد از خط شکسته، انتعاشی طبع او
زشت تر باشد، شکسته چون شود پای کلاغ
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۱
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲ - هجو حساد شعر
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - صاحب مال و جاه را ز جهان
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - هجو کسی
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مثنوی در باب نابسامانی اوضاع زمان
نبینم خوش زمین و آسمان را
به خیر آرد خدا، کار جهان را
جهان آن روز راحت را تلف کرد
که رسم دوستی را برطرف کرد
نه تنها دوست با دشمن نسازد
که تن با جان و جان با تن نسازد
به هر تن استخوان های بلاسنج
به جنگ افتاده چون اجزای شطرنج
به بدگویی نفس در حرف سازی ست
زبان از طعنه در شمشیربازی ست
به سوراخ دهن های دل آزار
زیان ها مار و دندان بیضه ی مار
نه تنها طبع مردم منحرف شد
مزاج هرچه بینی مختلف شد
چنان شد عام رسم کینه خواهی
که آب آتش زند بر خار ماهی
چنان برق خصومت شد جهان تاب
که اردک می پراند موج از آب
قدح دارد ز مینا خویش را دور
گسسته نغمه، تار عهد طنبور
گهی می چنگ می خواهد، گهی عود
بلی انگور هم دوشاب دل بود
بود در باغ از جرم محبت
به گردن قمریان را طوق لعنت
جهان زان آتش گل برفروزد
که چون پروانه بلبل را بسوزد
کشیده تیغ و گوید چرخ بدخو
محبت کو، مروت کو، وفا کو
ز خصمی کشت و کرد این چرخ غدار
محبت را به گور از فرج کفتار
حقیقت پا کشیده ست از میانه
محبت برطرف شد از زمانه
ز بس کردند مردم روسیاهی
بدل شد با غضب، لطف الهی
به میخانه چنان روی نیاز است
که خشت فرش او مهر نماز است
ز مسجد نعره ی مستان علم زد
مؤذن بانگ از آنجا بر قدم زد
چنان بی رونقی در کعبه افزود
که رنگ از جامه اش برخاست چون دود
به هم، مستوفیان آسمانی
نشستند و ز روی کاردانی
به رزق هرکسی دفتر گشادند
برات از نامه ی اعمال دادند
چو دهقان، ناصحی دانا ندارد
که بردارد هر آن چیزی که کارد
یکی با عارفی گفت ای یگانه
چه مذهب کرده ای خوش در زمانه
بگفتا مذهب و آیین دهقان
که دارد کشته ی خود را به دامان
به خیر آرد خدا، کار جهان را
جهان آن روز راحت را تلف کرد
که رسم دوستی را برطرف کرد
نه تنها دوست با دشمن نسازد
که تن با جان و جان با تن نسازد
به هر تن استخوان های بلاسنج
به جنگ افتاده چون اجزای شطرنج
به بدگویی نفس در حرف سازی ست
زبان از طعنه در شمشیربازی ست
به سوراخ دهن های دل آزار
زیان ها مار و دندان بیضه ی مار
نه تنها طبع مردم منحرف شد
مزاج هرچه بینی مختلف شد
چنان شد عام رسم کینه خواهی
که آب آتش زند بر خار ماهی
چنان برق خصومت شد جهان تاب
که اردک می پراند موج از آب
قدح دارد ز مینا خویش را دور
گسسته نغمه، تار عهد طنبور
گهی می چنگ می خواهد، گهی عود
بلی انگور هم دوشاب دل بود
بود در باغ از جرم محبت
به گردن قمریان را طوق لعنت
جهان زان آتش گل برفروزد
که چون پروانه بلبل را بسوزد
کشیده تیغ و گوید چرخ بدخو
محبت کو، مروت کو، وفا کو
ز خصمی کشت و کرد این چرخ غدار
محبت را به گور از فرج کفتار
حقیقت پا کشیده ست از میانه
محبت برطرف شد از زمانه
ز بس کردند مردم روسیاهی
بدل شد با غضب، لطف الهی
به میخانه چنان روی نیاز است
که خشت فرش او مهر نماز است
ز مسجد نعره ی مستان علم زد
مؤذن بانگ از آنجا بر قدم زد
چنان بی رونقی در کعبه افزود
که رنگ از جامه اش برخاست چون دود
به هم، مستوفیان آسمانی
نشستند و ز روی کاردانی
به رزق هرکسی دفتر گشادند
برات از نامه ی اعمال دادند
چو دهقان، ناصحی دانا ندارد
که بردارد هر آن چیزی که کارد
یکی با عارفی گفت ای یگانه
چه مذهب کرده ای خوش در زمانه
بگفتا مذهب و آیین دهقان
که دارد کشته ی خود را به دامان
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در قحط سال
ز بس شد فعل بد، غماز چون مشک
جهان را شد دماغ آخر ازان خشک
ز خشکی سرو آمد بر لب جو
به پیچ و تاب همچون شاخ آهو
تفاوت نیست از خشکی ایام
میان استخوان و مغز بادام
خضر را از دم آبی نشان نیست
ز مرگ خود خبر هست و ازان نیست
اگرچه بحر در هر کوچه ی موج
ز مرغابی و ماهی داشت صد فوج،
کنون او را همین بر سر حباب است
ولی آن هم هوادار سراب است
برآید بال بط از قحطی آب
کبوتروار خشک از چاه گرداب
هجوم تشنگان بین گاه و بیگاه
که گویی یوسفی افتاده در چاه
طلبکاری نموده خلق بی تاب
به جای آتش از همسایگان آب
به هردل، تشنگی افکنده تابی
که یخ بندد به هرجا هست آبی
ز بس خشکی درو کرده ست تأثیر
گلو را تر نسازد آب شمشیر
نیارد خوردنش مرد سپاهی
که خنجر تشنگی آرد چو ماهی
به جست و جوی آب از جان خسته
ازان پیکان چو پیکان زنگ بسته
خضر از تشنگی در وادی غم
عقیق اندر دهن دارد چو خاتم
نیاید ابر پیش او به سودا
برآمد خشک از بس سنگ دریا
شود گر کاغذ ابری نمایان
ازو دارند مردم چشم باران
بلند از خاک نبود کاغذ باد
به سوی ابر، مکتوبی فرستاد
برای جستجوی آب تیشه
به هرسو می دواند نخل ریشه
چو لاله باغبان دارد به دل داغ
که بیدستان شد از بی حاصلی باغ
نهال از خشکی افتاده ست در پیچ
ز بی برگی ندارد چون الف هیچ
بود سرو چمن بی ابر دلگیر
ازان همچون یتیمان قد کشد دیر
خراج میوه عمری شد که از تاک
نمی آید به پای تخت تریاک
به ناز آن گربه کو را بید پرورد
به موش آسیا می ماند از گرد
دود تا در پی آبی به ناکام
به خود مالید روغن، چشم بادام
ز خشکی رونق گل ها شکسته
دل هر میوه ای در سینه خسته
نشد کار چمن از بید، آسان
نمی آرد دعای گربه، باران
درین خشکی به مرگ دجله و نیل
فشاند خاک بر سر ابر چون فیل
به زیر گرد خشکی بس که شد گم
کند زاهد به آب جو تیمم
ز بس در آب، غرقه دلپذیر است
چو میرد تشنه ای، عید غدیر است
به طرف چشمه سار از دست مرغان
چو آتش، آب شد در سنگ پنهان
ز بیم فوج کبک کوهساری
چو آب کوزه شد دریا حصاری
ز بس خشکی به دریا روی آورد
کند گرداب همچون آسیا گرد
حباب جویبار از دور افلاک
شده چون شیشه ی ساعت پر از خاک
ز خشکی شد دم ماهی به گرداب
غبارانگیز چون جاروب بی آب
ز مرغابی به هرسو داشت فوجی
نه فوجی ماند دریا را، نه موجی
چه سان دهقان نسازد سینه را چاک
عزیزی همچو گندم کرده در خاک
زمین را گاو در تحصیل گندم
شکنجه می کند با انبر سم
ز گندم دیده تا حسن برشته
فریبش خورده چون آدم، فرشته
ز چشم خلق، آب و نان نهان است
جهان را قحط سال آب و نان است
فروشد تا برای قیمت نان
چو گوهر، آب را دزدیده دندان
ز بس آفت، به خرمن های مردم
تولد کرد مور از فرج گندم
ز زنگ فتنه، دهقان را به خانه
شده جو سبز همچون رازیانه
شد ارزان بیضه ی مور جفاکیش
خورد چون مار اما بیضه ی خویش
چو اندام سیه بختان مسجد
شپش افتاده در انبار کنجد
ملخ ره می برد زان جسته جسته
که حرص مزرع او را پای بسته
چو اسبان عرب، تند و جهنده
ندیده هیچ کس اسب پرنده
ز تیغ سبزه با ناخن برد زنگ
به اره شانه سازد تخته ی سنگ
به چشم مور خرمن کرده انگشت
شکسته خوشه چین را با لگد پشت
ز گندم کرده دهر تنگ توشه
مرصع تاج شاهان را چو خوشه
چنان عالم ز بی برگی خراب است
که مرغ از بهر یک دانه کباب است
نمانده عاشقی در یاد بلبل
به یک جو می فروشد خرمن گل
ز جلوه باز مانده کبک و تیهو
زند قمری ز شوق دانه کوکو
نه چتر است آن که ظاهر کرده، افسوس
که نخل ماتم خود بسته طاووس
چو این خشکی علم در عالم افراخت
سموم آسا سوی هندوستان تاخت
جهان آشفته کرد از قحط و تنگی
سواد هند را چون موی زنگی
درین قحطی، مسلمانان گجرات
چو نان بینند، بفرستند صلوات
زبان از تشنگی در این بر و بوم
عیان کرده ز هر فیلی دو خرطوم
سیاهان پی سوی دریوزه برده
به زیر پوست همچون خون مرده
به نقش پا سری هر ناتوان را
که نان پنجه کش پندارد آن را
ز بس بگریست بر احوال مردم
نمانده یک مژه در چشم گندم
ز بی قوتی بتان را پنجه ی نغز
چو موسیقار، خشک و خالی از مغز
اگر حرفی ز خوبان در میان است
حدیث حسن گندمگون نان است
به خانه هرکه بیند میهمان را
خورد در آستین چون فیل نان را
چنان آرند پیش دشمن و دوست
که نان ترش گویی قرص لیموست
نمک از بس درین قحطی گران شد
نمکدان مردمان را سرمه دان شد
سلیمان را بود بر خوان درین شور
نمکدانی به تنگی چون دل مور
نمک را بس که بد خوردند مردم
نشان آن شد از روی زمین گم
ز مصحف آیه ی سوگند حک شد
قسم را کار با نان و نمک شد
ز بی قوتی شده چشم بد و نیک
چو نان و آب مفلس خشک و تاریک
سر از سودای نعمت های الوان
کله را کرده انبان سلیمان
ز همت آن که می آراست خوان را
کنون پنهان خورد چون روزه، نان را
کسی چون خضر اگر آبی گزیند
به تاریکی خورد تا کس نبیند
سلیمان را دل از غم بی حضور است
که تنگی در میان خیل مور است
چو شط چشم خلیفه گر پر آب است
عجب نبود، که بغدادش خراب است
کسی را کی شود سیری میسر
که نان دارد بهای آب گوهر
که این سختی به او هرگز گمان داشت؟
چه شد آن چرب نرمی ها که نان داشت
نشاید سفره ای دیدن به سامان
بجز مطرب، کریمی نیست خوشخوان
بود نان در تنور آن گونه دلخواه
که گویی ماه کنعان است در چاه
عزیز آن کس که دارد میهمان را
کند شیر و شکر، دستارخوان را
بود بیگانه حرف آش در گوش
نمک شد اهل عالم را فراموش
به صد تلخی، چو دریا، کدخدایی
به جوش آورده دیگ شوربایی
فتاده سنگی از این سقف مینا
شکسته کاسه ی همسایه را پا
به خود می پیچد از گوشه نشینی
چو تار زلف خوبان، موی چینی
سگان را در دهن از خوان شاهان
نبینی استخوانی غیر دندان
نخورده گربه ها از خوان امید
بجز باد هوا چون گربه ی بید
به لب حرفی ندارد سفره جز این
که مهمان گر رسد، برخیز و برچین
دل مردم زند از هر کناره
به بوی گوشت خود را بر قناره
نیابد گوشتی قصاب دلگیر
که شاهین ترازو را کند سیر
جهان موشی به صد جان می فروشد
ولی موشی در انبان می فروشد
به هرجا گربه ای از دور دیده
سگ نفس از قفای او دویده
جهان گردیده بر رواس تاریک
سر فرزند خود افکنده در دیگ
ز کیپایی مپرس و از دکانش
بود پستان مادر شیردانش
به دور افکنده زین قحطی ز دامن
ترازو سنگ خود را چون فلاخن
چنین کز خوردنی شد دست کوتاه
شکم را می توان گفتن تهی گاه!
برآورده نی انبان وار، فریاد
سلیمان را ز قحط، انبان پر باد
عبث رستم به فکر هفت خوان است
که یک نان هرکه یابد پهلوان است
گرفته چون گدایان کاسه کشکول
خلیفه از برای آش بهلول
بجز نرگس نبینم سرفرازی
که باشد صاحب نان و پیازی
ز روغن گشت خالی، مغز کنجد
نمانده آرد در انبان سنجد
رود گلچین پی بلبل به بستان
کزو سازد کبابی همچو مستان
به قمری باغبان زان می دهد رو
که خواهد بیضه اش را بهر کوکو
ز قحطی، سوده ی آهن به دندان
دهد خاصیت حلوای سوهان
به دل چون شوق شیرینی نهد بند
سر فرزند باشد کله ی قند
ز بی قوتی ست در هر خانه شیون
ز ناچاری سر شوهر خورد زن
به کشتن گشته هر مادر سزاوار
ز بس فرزند خود را خورده چون مار
وبا شد آبروی کار قحطی
گل مرگی شکفت از خار قحطی
پی دفع خلایق زشتی کار
شده چون گرگ یوسف آدمی خوار
چنان دستی به قتل عام بگشاد
که در تیغ اجل صد رخنه افتاد
نبرد اما ز دست انداز گردون
ز چندین رخنه، یک کس جان به بیرون
خضر تا گشت ازین مرگی خبردار
کفن بر دوش می گردد علم وار
شده نزدیک کز مرگ سیاهان
ازین گلشن برافتد تخم ریحان
اجل سرها ز بس بر باد دادی
منار کله شد هر گردبادی
کثافت فرش در بازار و خانه
مگس حلواخور اهل زمانه
رود بوی بد از هرسو به صد میل
به بینی زان گرفته آستین فیل
ز جوش مرده، گور و گورکن نیست
به غیر از چشم پوشیدن کفن نیست
به هرجا زنده ای هم می شود فاش
بود مرده کشی کارش چو نقاش
چنان از رونق کارش غرور است
که گویی گورکن بهرام گور است
چنان غسال را چین بر جبین است
که پنداری مگر خاقان چین است
ز ناز تخته کش خود کس چه گوید
الهی مرده شو او را بشوید!
ز بس سرها به خاک افکنده گردون
بساط کاسه گر شد روی هامون
نشاید یافتن یک سر، که افلاک
نکرد از دشمنی در کاسه اش خاک
درین کشور چنان خوفی به راه است
که در هر گام، صد سر بی کلاه است
چوما از طالع خود ناامیدیم
چنین وقتی به هندستان رسیدیم
درین کشور همه پامال قحطیم
ز بی قدری متاع سال قحطیم
ز دلگیری به ما حسرت نصیبان
سواد هند شد شام غریبان
به هرکس باشد او را طبع روشن
زمانه کینه دارد خاصه با من
من آن آشفته ی شوریده حالم
که دارد ریشه در آتش نهالم
نداند غنچه ام رسم شکفتن
چکد چون زخم، خون از خنده ی من
چو بادامم ز زخم تیر ایام
دلی دارم ولی چون مغز بادام
ز زخم تیغ دارم یادگاری
نشان ها چون بنای خشت کاری
برم دستی اگر بر غنچه از دور
برآرد خارهمچون نیش زنبور
زند بر سینه ی من شاخ گل تیر
به رویم می کشد آیینه شمشیر
ز حیرانی به عکس من چو جوهر
بود آیینه زندان سکندر
نمی داند به غیر از فتنه زادن
شب گیسو به خون غلتیده ی من
ز غم آسوده ام دارد حزینی
نمی افتد گره بر موی چینی
نگردم همچو ابر از قطره سیراب
بود دریاکشی کارم چو گرداب
دلم را کی ز جام می فتوح است
که موج باده ام سوهان روح است
بود بی سایه دیوارم ز پستی
ندارم جای داغ از تنگدستی
به من زندان بود این باغ دلگیر
فغان بلبلان آواز زنجیر
نفس در سینه ام دایم ز تنگی
به هم پیچیده همچون موی زنگی
به بازاری که بختم گشته رهبر
بود گرد یتیمی آب گوهر
کند بر فکر شعرم خنده تقدیر
که دارم تکیه بر کاغذ چو تصویر
سخن بر من نیفزود آب و تابی
گل کاغذ نمی دارد گلابی
به دعوی خصم اگر با من ستیزد
بجز افتادگی از من چه خیزد
به گاوی شد یکی گوساله گستاخ
فکندش از خصومت شاخ بر شاخ
ز کار او خجل شد گاو مسکین
سپر انداخت پیش او ز سرگین
فغان کز اقتضای دوربینی
پریشانی نرفت از زلف معنی
سواد لفظ بر حالش گواه است
بلی روی پریشانی سیاه است
سلیم این گفتگوی عارفان نیست
گزیری از تقاضای زمان نیست
یکی گفتا قلندر مشربی را
که بی قوتی مرا افکنده از پا
ز ضعفم در تن خشکیده نم نیست
قلندر در جوابش گفت غم نیست
جهان شد خلق افیونی ز تنگی
تو هم باریک شو چون فکر بنگی
زیان بر اهل معنی سود باشد
الهی عاقبت محمود باشد
جهان را شد دماغ آخر ازان خشک
ز خشکی سرو آمد بر لب جو
به پیچ و تاب همچون شاخ آهو
تفاوت نیست از خشکی ایام
میان استخوان و مغز بادام
خضر را از دم آبی نشان نیست
ز مرگ خود خبر هست و ازان نیست
اگرچه بحر در هر کوچه ی موج
ز مرغابی و ماهی داشت صد فوج،
کنون او را همین بر سر حباب است
ولی آن هم هوادار سراب است
برآید بال بط از قحطی آب
کبوتروار خشک از چاه گرداب
هجوم تشنگان بین گاه و بیگاه
که گویی یوسفی افتاده در چاه
طلبکاری نموده خلق بی تاب
به جای آتش از همسایگان آب
به هردل، تشنگی افکنده تابی
که یخ بندد به هرجا هست آبی
ز بس خشکی درو کرده ست تأثیر
گلو را تر نسازد آب شمشیر
نیارد خوردنش مرد سپاهی
که خنجر تشنگی آرد چو ماهی
به جست و جوی آب از جان خسته
ازان پیکان چو پیکان زنگ بسته
خضر از تشنگی در وادی غم
عقیق اندر دهن دارد چو خاتم
نیاید ابر پیش او به سودا
برآمد خشک از بس سنگ دریا
شود گر کاغذ ابری نمایان
ازو دارند مردم چشم باران
بلند از خاک نبود کاغذ باد
به سوی ابر، مکتوبی فرستاد
برای جستجوی آب تیشه
به هرسو می دواند نخل ریشه
چو لاله باغبان دارد به دل داغ
که بیدستان شد از بی حاصلی باغ
نهال از خشکی افتاده ست در پیچ
ز بی برگی ندارد چون الف هیچ
بود سرو چمن بی ابر دلگیر
ازان همچون یتیمان قد کشد دیر
خراج میوه عمری شد که از تاک
نمی آید به پای تخت تریاک
به ناز آن گربه کو را بید پرورد
به موش آسیا می ماند از گرد
دود تا در پی آبی به ناکام
به خود مالید روغن، چشم بادام
ز خشکی رونق گل ها شکسته
دل هر میوه ای در سینه خسته
نشد کار چمن از بید، آسان
نمی آرد دعای گربه، باران
درین خشکی به مرگ دجله و نیل
فشاند خاک بر سر ابر چون فیل
به زیر گرد خشکی بس که شد گم
کند زاهد به آب جو تیمم
ز بس در آب، غرقه دلپذیر است
چو میرد تشنه ای، عید غدیر است
به طرف چشمه سار از دست مرغان
چو آتش، آب شد در سنگ پنهان
ز بیم فوج کبک کوهساری
چو آب کوزه شد دریا حصاری
ز بس خشکی به دریا روی آورد
کند گرداب همچون آسیا گرد
حباب جویبار از دور افلاک
شده چون شیشه ی ساعت پر از خاک
ز خشکی شد دم ماهی به گرداب
غبارانگیز چون جاروب بی آب
ز مرغابی به هرسو داشت فوجی
نه فوجی ماند دریا را، نه موجی
چه سان دهقان نسازد سینه را چاک
عزیزی همچو گندم کرده در خاک
زمین را گاو در تحصیل گندم
شکنجه می کند با انبر سم
ز گندم دیده تا حسن برشته
فریبش خورده چون آدم، فرشته
ز چشم خلق، آب و نان نهان است
جهان را قحط سال آب و نان است
فروشد تا برای قیمت نان
چو گوهر، آب را دزدیده دندان
ز بس آفت، به خرمن های مردم
تولد کرد مور از فرج گندم
ز زنگ فتنه، دهقان را به خانه
شده جو سبز همچون رازیانه
شد ارزان بیضه ی مور جفاکیش
خورد چون مار اما بیضه ی خویش
چو اندام سیه بختان مسجد
شپش افتاده در انبار کنجد
ملخ ره می برد زان جسته جسته
که حرص مزرع او را پای بسته
چو اسبان عرب، تند و جهنده
ندیده هیچ کس اسب پرنده
ز تیغ سبزه با ناخن برد زنگ
به اره شانه سازد تخته ی سنگ
به چشم مور خرمن کرده انگشت
شکسته خوشه چین را با لگد پشت
ز گندم کرده دهر تنگ توشه
مرصع تاج شاهان را چو خوشه
چنان عالم ز بی برگی خراب است
که مرغ از بهر یک دانه کباب است
نمانده عاشقی در یاد بلبل
به یک جو می فروشد خرمن گل
ز جلوه باز مانده کبک و تیهو
زند قمری ز شوق دانه کوکو
نه چتر است آن که ظاهر کرده، افسوس
که نخل ماتم خود بسته طاووس
چو این خشکی علم در عالم افراخت
سموم آسا سوی هندوستان تاخت
جهان آشفته کرد از قحط و تنگی
سواد هند را چون موی زنگی
درین قحطی، مسلمانان گجرات
چو نان بینند، بفرستند صلوات
زبان از تشنگی در این بر و بوم
عیان کرده ز هر فیلی دو خرطوم
سیاهان پی سوی دریوزه برده
به زیر پوست همچون خون مرده
به نقش پا سری هر ناتوان را
که نان پنجه کش پندارد آن را
ز بس بگریست بر احوال مردم
نمانده یک مژه در چشم گندم
ز بی قوتی بتان را پنجه ی نغز
چو موسیقار، خشک و خالی از مغز
اگر حرفی ز خوبان در میان است
حدیث حسن گندمگون نان است
به خانه هرکه بیند میهمان را
خورد در آستین چون فیل نان را
چنان آرند پیش دشمن و دوست
که نان ترش گویی قرص لیموست
نمک از بس درین قحطی گران شد
نمکدان مردمان را سرمه دان شد
سلیمان را بود بر خوان درین شور
نمکدانی به تنگی چون دل مور
نمک را بس که بد خوردند مردم
نشان آن شد از روی زمین گم
ز مصحف آیه ی سوگند حک شد
قسم را کار با نان و نمک شد
ز بی قوتی شده چشم بد و نیک
چو نان و آب مفلس خشک و تاریک
سر از سودای نعمت های الوان
کله را کرده انبان سلیمان
ز همت آن که می آراست خوان را
کنون پنهان خورد چون روزه، نان را
کسی چون خضر اگر آبی گزیند
به تاریکی خورد تا کس نبیند
سلیمان را دل از غم بی حضور است
که تنگی در میان خیل مور است
چو شط چشم خلیفه گر پر آب است
عجب نبود، که بغدادش خراب است
کسی را کی شود سیری میسر
که نان دارد بهای آب گوهر
که این سختی به او هرگز گمان داشت؟
چه شد آن چرب نرمی ها که نان داشت
نشاید سفره ای دیدن به سامان
بجز مطرب، کریمی نیست خوشخوان
بود نان در تنور آن گونه دلخواه
که گویی ماه کنعان است در چاه
عزیز آن کس که دارد میهمان را
کند شیر و شکر، دستارخوان را
بود بیگانه حرف آش در گوش
نمک شد اهل عالم را فراموش
به صد تلخی، چو دریا، کدخدایی
به جوش آورده دیگ شوربایی
فتاده سنگی از این سقف مینا
شکسته کاسه ی همسایه را پا
به خود می پیچد از گوشه نشینی
چو تار زلف خوبان، موی چینی
سگان را در دهن از خوان شاهان
نبینی استخوانی غیر دندان
نخورده گربه ها از خوان امید
بجز باد هوا چون گربه ی بید
به لب حرفی ندارد سفره جز این
که مهمان گر رسد، برخیز و برچین
دل مردم زند از هر کناره
به بوی گوشت خود را بر قناره
نیابد گوشتی قصاب دلگیر
که شاهین ترازو را کند سیر
جهان موشی به صد جان می فروشد
ولی موشی در انبان می فروشد
به هرجا گربه ای از دور دیده
سگ نفس از قفای او دویده
جهان گردیده بر رواس تاریک
سر فرزند خود افکنده در دیگ
ز کیپایی مپرس و از دکانش
بود پستان مادر شیردانش
به دور افکنده زین قحطی ز دامن
ترازو سنگ خود را چون فلاخن
چنین کز خوردنی شد دست کوتاه
شکم را می توان گفتن تهی گاه!
برآورده نی انبان وار، فریاد
سلیمان را ز قحط، انبان پر باد
عبث رستم به فکر هفت خوان است
که یک نان هرکه یابد پهلوان است
گرفته چون گدایان کاسه کشکول
خلیفه از برای آش بهلول
بجز نرگس نبینم سرفرازی
که باشد صاحب نان و پیازی
ز روغن گشت خالی، مغز کنجد
نمانده آرد در انبان سنجد
رود گلچین پی بلبل به بستان
کزو سازد کبابی همچو مستان
به قمری باغبان زان می دهد رو
که خواهد بیضه اش را بهر کوکو
ز قحطی، سوده ی آهن به دندان
دهد خاصیت حلوای سوهان
به دل چون شوق شیرینی نهد بند
سر فرزند باشد کله ی قند
ز بی قوتی ست در هر خانه شیون
ز ناچاری سر شوهر خورد زن
به کشتن گشته هر مادر سزاوار
ز بس فرزند خود را خورده چون مار
وبا شد آبروی کار قحطی
گل مرگی شکفت از خار قحطی
پی دفع خلایق زشتی کار
شده چون گرگ یوسف آدمی خوار
چنان دستی به قتل عام بگشاد
که در تیغ اجل صد رخنه افتاد
نبرد اما ز دست انداز گردون
ز چندین رخنه، یک کس جان به بیرون
خضر تا گشت ازین مرگی خبردار
کفن بر دوش می گردد علم وار
شده نزدیک کز مرگ سیاهان
ازین گلشن برافتد تخم ریحان
اجل سرها ز بس بر باد دادی
منار کله شد هر گردبادی
کثافت فرش در بازار و خانه
مگس حلواخور اهل زمانه
رود بوی بد از هرسو به صد میل
به بینی زان گرفته آستین فیل
ز جوش مرده، گور و گورکن نیست
به غیر از چشم پوشیدن کفن نیست
به هرجا زنده ای هم می شود فاش
بود مرده کشی کارش چو نقاش
چنان از رونق کارش غرور است
که گویی گورکن بهرام گور است
چنان غسال را چین بر جبین است
که پنداری مگر خاقان چین است
ز ناز تخته کش خود کس چه گوید
الهی مرده شو او را بشوید!
ز بس سرها به خاک افکنده گردون
بساط کاسه گر شد روی هامون
نشاید یافتن یک سر، که افلاک
نکرد از دشمنی در کاسه اش خاک
درین کشور چنان خوفی به راه است
که در هر گام، صد سر بی کلاه است
چوما از طالع خود ناامیدیم
چنین وقتی به هندستان رسیدیم
درین کشور همه پامال قحطیم
ز بی قدری متاع سال قحطیم
ز دلگیری به ما حسرت نصیبان
سواد هند شد شام غریبان
به هرکس باشد او را طبع روشن
زمانه کینه دارد خاصه با من
من آن آشفته ی شوریده حالم
که دارد ریشه در آتش نهالم
نداند غنچه ام رسم شکفتن
چکد چون زخم، خون از خنده ی من
چو بادامم ز زخم تیر ایام
دلی دارم ولی چون مغز بادام
ز زخم تیغ دارم یادگاری
نشان ها چون بنای خشت کاری
برم دستی اگر بر غنچه از دور
برآرد خارهمچون نیش زنبور
زند بر سینه ی من شاخ گل تیر
به رویم می کشد آیینه شمشیر
ز حیرانی به عکس من چو جوهر
بود آیینه زندان سکندر
نمی داند به غیر از فتنه زادن
شب گیسو به خون غلتیده ی من
ز غم آسوده ام دارد حزینی
نمی افتد گره بر موی چینی
نگردم همچو ابر از قطره سیراب
بود دریاکشی کارم چو گرداب
دلم را کی ز جام می فتوح است
که موج باده ام سوهان روح است
بود بی سایه دیوارم ز پستی
ندارم جای داغ از تنگدستی
به من زندان بود این باغ دلگیر
فغان بلبلان آواز زنجیر
نفس در سینه ام دایم ز تنگی
به هم پیچیده همچون موی زنگی
به بازاری که بختم گشته رهبر
بود گرد یتیمی آب گوهر
کند بر فکر شعرم خنده تقدیر
که دارم تکیه بر کاغذ چو تصویر
سخن بر من نیفزود آب و تابی
گل کاغذ نمی دارد گلابی
به دعوی خصم اگر با من ستیزد
بجز افتادگی از من چه خیزد
به گاوی شد یکی گوساله گستاخ
فکندش از خصومت شاخ بر شاخ
ز کار او خجل شد گاو مسکین
سپر انداخت پیش او ز سرگین
فغان کز اقتضای دوربینی
پریشانی نرفت از زلف معنی
سواد لفظ بر حالش گواه است
بلی روی پریشانی سیاه است
سلیم این گفتگوی عارفان نیست
گزیری از تقاضای زمان نیست
یکی گفتا قلندر مشربی را
که بی قوتی مرا افکنده از پا
ز ضعفم در تن خشکیده نم نیست
قلندر در جوابش گفت غم نیست
جهان شد خلق افیونی ز تنگی
تو هم باریک شو چون فکر بنگی
زیان بر اهل معنی سود باشد
الهی عاقبت محمود باشد
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - تصویرپردازی خیالی از مردی شکمباره به عنوان تمهیدی برای مدح اسلام خان و توصیف سفره ی نعم او
خامه ام برخلاف عادت خویش
سفله ای را کشیده است به پیش
آن کج اندیشه ای که همچو کمان
بسته دایم برای جنگ میان
وان میانی که کینه قربان است
ترکش تیر او قلمدان است
چون کند بحث، شرم می باید
یا گریبان ز چرم می باید
صحبتش با مزاج ناهموار
پرخطر چون قمار و راه قمار
چون خر ارغنون بود نالان
از سواری او خر شیطان
پرده ی گوشش از سخن چینی
پاره شد بس که دید سنگینی
خلق از بیم صحبتش در گرد
خانه بر خانه همچو مهره ی نرد
دست بر خوان هرکه کرد دراز
خبث او نان خورش کند چو پیاز
چون مگس، چشم دهر گشته بسی
در کثافت چو او ندیده کسی
شده از موج چرک دامانش
همچو قمری سیه، گریبانش
بود از خبث باطنش بدبو
عرق او چو آب تنباکو
بغل او کتابخانه ی اوست
گوشه ی دامنش خزانه ی اوست
رو در آبی که شست بر لب جو
هر حبابی شد آبخانه درو
از برص گردنش سفید چو غاز
ولی از موج چرک، سینه ی باز
چشم تنگش به وقت بیداری
گل بابونه است پنداری
چون به یکدیگرش ز خواب نهاد
می دهد آن ز چشم گندم یاد
گفته اندش به چشم او مانی
بسته زنار ازان سلیمانی
جگرش خون ز فکر و اندیشه
در دلش حرص دیو در شیشه
آب خضرش نه آرزو باشد
مقصدش نان راه او باشد
هوس خاتم سلیمانش
رفته از دل ز شوق انبانش
چشم بر باز تیزچنگش نیست
در نظر غیر جفت زنگش نیست
مطرب و نغمه اش نه منظور است
چشم او را به سیم طنبور است
پیش او نیست قدر یک خشخاش
صحن باغ بهشت را بی آش
در همه محفلی ز طبع لئیم
همچو می مسخره، چو بنگ ندیم
می کشد چون چراغ لاله ز سنگ
روغن از چاپلوسی و نیرنگ
بافسون و فسانه از گوهر
افشرد آب را چو پنبه ی تر
کند افسون او تهی چون کف
سفره ی موج را ز نان صدف
می برد وقت ناخنک از مشت
همچو تیشه فرو به سنگ انگشت
همچو مرغی که هرزه گرد افتاد
نیست جایی که خایه ای ننهاد
گر به پیراهن و قبا رفته
بسته بندی به هرکجا رفته
مرکب حرص اوست بی تابی
موج دریاست بال مرغابی
همه تن همچو موج آب، دهان
بغلش چون صدف پر از دندان
مشرف نان و ناظر سفره
پیک بغرا و شاطر سفره
گربه ای مبتلای جوع الکلب
دل سیه، روی زرد چون زر قلب
بر زمینش ز پرخوری پهلو
رنج باریک، کرم معده ی او
همه تن ضعف و مضطرب چو نسیم
خشک و پرخوار چون عصای کلیم
حرف جوعش اگر کند انشا
باد بر گوش آهوی صحرا،
بیم آن از تنش کند هردم
همچو آماس، فربهی را کم
در صف سفره حرص او صفدر
علم جوعش اژدها پیکر
شد طعامی به هر طرف که روان
مردم چشم اوست فلفل آن
هرکجا قاب خشکه ای راهی ست
پنجه ی او برآن دم ماهی ست
جوع هرگه گلویش افشارد
زان که با کاسه نسبتی دارد
می دود بس که از قفای حباب
برده گویی کلاه او را آب
جانب سفره چون کند شبگیر
پر بر آرد عصای او چون تیر
دست چون سوی سفره کرد دراز
حلقه در گوش نان کند ز پیاز
چون اسیران برون کند خفتان
دست تاراجش از تن تفتان
افکند نان همیشه بی پروا
خام در دیگ معده چون بغرا
کرد چشمش ز بس درو تأثیر
شور شد آب چشمه سار پنیر
بر سر سفره ای که او را دید
ماست دیگر نشد به کاسه سفید
سرکه چون پیش او نهی، بی تاب
با پیاله به سر کشد چو شراب
سوی سبزی چو رو نهد به مصاف
گندنا تیغ خود کند به غلاف
دامن سفره سخت گیرد ترب
چون بر اطراف دام ماهی، سرب
پیش آن بازوی کمندانداز
حلقه سازد کمند خویش، پیاز
چه عجب گر ز بیم آن مردک
نشود سبز در جهان زردک
بود از دست جور آن ملعون
موج زن در دل چغندر خون
شلغم پخته چیست، خام نماند
از کلم خود به غیر نام نماند
نیش دندان او به سان گراز
نرگسی می زند به نان و پیاز
رفته از حمله اش ز مرغ کباب
همچو مرغان نیم بسمل، تاب
ماهی از بیم او ز بی تابی
شده چون ماهیان سیمابی
پای طوفان چو در رکاب آید
مرغ و ماهی در اضطراب آید
خویش را چون مگس ز تلواسه
افکند لحظه لحظه در کاسه
بر سر سفره چون درست نشست
تا مبادا بپردش از دست،
بار اول چو می کشان خراب
بشکند بال های مرغ کباب
دو پیازه ز دیدنش تر شد
خشکه از بیم او مزعفر شد
می برد بس که سر به کاسه فرو
از سرش قلیه گشت قلیه کدو
حبشی داغدار چهره ی اوست
زعفران گرچه زینت هندوست
قاشق و آش رشته زو در شور
همچو طنبور و رشته ی طنبور
دید ازو بس که جور دست انداز
آش تتماج گشت دنبه گداز
صحن ماهیچه را غنیم بزرگ
دشمن لنگ بره همچون گرگ
سوی سفره چو سایه گستر گشت
خشک شد خشکه و شله ترگشت
نظر او پلاو را مجذوب
پنجه اش صحن خشکه را جاروب
بهر دفعش چو گرز در زد و گیر
مشت خود را گره کند کفگیر
سوی بریشان چو دست برد سبک
کفن بره گشت نان تنک
به طعامی که دسترس دارد
مرغش از پنجه در قفس دارد
هرگه آهنگ آش غوره کند
موی چینی سفره نوره کند
دهن از لقمه بس که سازد پر
چاک افتاده بر لبش چو شتر
شود، آشش چو دیر پیش نهی
قالب پنجه اش چو بهله تهی
بود از دست او ز بس درهم
شده مغز قلم چو نال قلم
خوردن بیضه چون کند بنیاد
وای بر جان بیضه ی فولاد
پدری نیز داشت همچون خود
در همه دیگ، جوش زن چو نخود
بود در آشمالی آن کافر
چون شله گرم تا دم آخر
هرگه از تشنگی شود بی تاب
برف لرزد به کوزه چون سیماب
کرد آهنگ آب یخ چو ز دور
یخ شد از بیم خشک همچو بلور
در سراغ هلیم، دیوانه
به چراغ هریسه پروانه
دایه در کودکی به دامانش
شیردان داده جای پستانش
پی کیپا چو او روانه شود
آفت صدهزارخانه شود
سوی پاچه چو گوش خواباند
به سگ پاچه گیر می ماند
بر سر کله چون شبیخون برد
گرد از مغز او به گردون برد
با چنین اشتها، کجا تقدیر
می تواند که سازد او را سیر؟
مگر از فیض مطبخ نواب
شکمش پر شود چو مرغ کباب
آن ولی نعمتی که هست جهان
بر سر خوان فیض او مهمان
صبح، دستارخوان ایوانش
مه نو یک رکابی از خوانش
خوان او را صلازنان همراه
درگهش را کتابه بسم الله
سفره ی همتش به صفه ی بار
آسمانی ست با زمین هموار
سفهر ای پهن چون سپهر برین
پر ز هر نعمتی چو خوان زمین
میوه بی قدر از فراوانی
هندی و بلخی و خراسانی
خربزه چون بتان شکرریز
کرده دندان برو جهانی تیز
لعبتی دلفریب و پاک سرشت
نازک و نرم همچو حور بهشت
مغز چون انگبین الوندی
پوست چون کاغذ سمرقندی
سوی هندوستان شکرریز
شد روان آب خضر از کاریز
از شمیمش کزان دل آساید
بوی خاک بهشت می آید
آب هرگه به پوست افکنده
شده زمزم ز دلو شرمنده
ناز و نعمت به شکر آلوده
کاسه ی او چو صحن پالوده
نیست از خوان فیض دشمن و دوست
نعمتش خانه زاد کاسه ی اوست
روح تریاکیان به بال هوس
می پرد گرد کاسه اش چومگس
گاه چون عارف نمد بر دوش
گه چو رندان کربلایی پوش
کرد از پختگی چو عزم سفر
دست خود برگرفت ازو مادر
هیکل نغز او سراسر خوب
بود از فربهی چنان مرطوب،
که درو گردد از کف مردم
کارد چون استخوان ماهی گم
هندوانه چو سبز ته گلگون
کرده از آب و رنگ دل ها خون
آبش آب حیات مخموران
شربت سازگار محروران
مغزش از شهد خویش حلوا شد
پوست از شیره اش مربا شد
شده از نقش دانه های نهان
پیکرش خلوت سیه چشمان
همچو پروین به خوشه ی انگور
آب داده جهان ز چشمه ی نور
دانه ی خوشه اش چو حب نبات
در نباتی نهفته آب حیات
آسمان را نجوم رخشانش
خجل از خایه ی غلامانش
دانه ی او ستاره ی دمدار
سعد، اما نه نحس در آثار
دختری دارد او به پرده نهان
که طلبکار اوست پیر و جوان
خوشه ی گندم این شنیده مگر
که به یک بطن زاده صد دختر
لیک هر دختری چو لیلی نیست
با شرر پرتو تجلی نیست
رطب آمد ز اقتضای جهان
لقمه ای درخور دهن چو زبان
هر دهن باز در تماشایش
در طبق لقمه لقمه حلوایش
از صفا چون ستاره ی روشن
شهدش انگشت پیچ همچو سخن
همچو هندوست کار او وارون
استخوان در درون و مغز برون
استخوان در درون او بنگر
خسته ای اوفتاده در بستر
کرده بر نخل او ستاره کمین
موش خرمای دم بریده ببین
رفته چون سوی نخل او به طلب
آستین را جوال کرده عرب
گر به بغداد، سوی نخلستان
بینی، آگه شوی ز راز جهان
خلفا لشکر از جهان رانده
علم و توغشان به جا مانده
نیشکر را چو کلک دانشمند
شده پر شهد ناب، بند از بند
همچو سبزان هند شورانگیز
همه اندام اوست شکرریز
میوه ای در خور بزرگان است
خورش فیل دایم از آن است
دوستی بین که همچو دشمن، دوست
از تن او کند به دندان پوست
مرکبش ساخت کودک خیره
مرکبی در دهان او شیره
از سواریش گوی لذت برد
آخر اما چو مفلسانش خورد
انبه خود لقمه ای ست فرموده
حقه ای پر ز صندل سوده
کام ها را غذای نوش گوار
دست ها را طلای دست افشار
لذتش تا رسد به کام و زبان
می کند ریشه در بن دندان
تا دهد میوه ای چنین را تاب
می شود گرده ی حلاوت آب
به وجودش ز پاکی طینت
چون توان داد ریشه را نسبت؟
کز لطافت نهالش از بیشه
رسته چون نخل موم بی ریشه
از تماشای نعمت این خوان
چشم را آب ده، دهن را نان
آسمان کاسه لیس این خوان است
خم انگشت ماه نو زان است
سبزی بخت، سبزی خوانش
نمک حسن در نمکدانش
خوردنی ها همه تمام عیار
کز مصالح تمام گردد کار
از صفای برنج های سفید
چون صدف، کاسه پر ز مروارید
روغن اندر طعام ها، گویی
روغن گل بود ز خوشبویی
کند از شغل خود، نه از تقصیر
خادم سفره گر زمانی دیر،
می پرد خود به جانب اصحاب
همچو مرغ بهشت، مرغ کباب
گردد از بس صفا و رنگینی
روح فغفور، گرد هر چینی
چینی، اما ختایی اندامان
پیکر از نقش موی بی سامان
نقش مو را ندیده هرگز فاش
بجز از نوک خامه ی نقاش
کرده زان سان بلند صوت و صدا
همچو چینی نواز باد صبا،
مگر آرد در آن میان به شمار
صحن ماهیچه، چینی مودار
برگ بغرا لطیف چون نسرین
همه تن گوش از پی تحسین
نازک و نرم و دلکش اندامش
بی سبب برگ گل نشد نامش
رشته را از لطافت پیکر
می توان کرد رشته ی گوهر
هرکه مهمان شود ز اهل کرم
دهدش لنگ بره مغز قلم
قوشدیلی زبان رغان است
واقف از سر آن سلیمان است
آورد بهر جوش بره ی او
ران خود را به پای خود آهو
هرکه گیرد به دست سنبوسه
همچو تعویذ می کند بوسه
دهد از ذوق، دست خود را بوس
دست هرکس رسد به ساق عروس
بس که رویش سفید و نورانی ست
حبشی داغدار بورانی ست
گر درین خوان ز نعمت الوان
کوتهی نیست همچو صحن جنان،
نیست ای عقل جای حیرانی
صاحب سفره کیست، می دانی؟
صاحب، اسلام خان عالی شان
آن وزیر شه و وکیل جهان
آن بزرگی که طفل اگر به قلم
نام او را کند به صفحه رقم،
پنجه خویش را پس از صد بوس
جای بر سر دهد چو تاج خروس
کرده خوانش تهی ز شکر و شیر
همچو خشخاش، سفره ی انجیر
کرده دستار خوان ز شیر و شکر
سفره ی نعمت این چنین خوشتر
دهد اول، چو گسترد خوان را
نوشدارو ز خنده مهمان را
همه را از نظر دهد تسکین
نقش ایوان او چو صورت چین
تنگ از شوکتش جهان بر جم
وف اولاد خامه اش عالم
رقمش را نشان فیض، رقم
قلمش را نوال، مغز قلم
روسفیدی صحیفه را ز سواد
قلم از نسبت رقم فولاد
قلم و صفحه اش انیس و جلیس
چون سلیمان و هدهد و بلقیس
چکد آب طراوت از رقمش
همچو تاک بریده از قلمش
قلم و تیغ شد ازو هم پشت
هرکه نشنید حکم این، آن کشت
قلم او کلید گنج گهر
تیغش آیینه دار فتح و ظفر
آسمان توسنی که در صف کین
کرده خالی چو ماه نو صد زین
تیغ او تا فکند خوان قتال
هفت خوان را شکست رستم زال
استخوان در وجود رویین تن
شد ز گرزش چو سرمه در هاون
دیده چون کافرش به روز غزا
به زبانش گذشته نام خدا
گر شود خشم او زبانه ی برق
کوه نالد ز تازیانه ی برق
قطره ی ابر قهر او سیلی ست
یک سوار از سپاه او خیلی ست
منع شد تا ز عدل او نخجیر
شده منقار باز، ناخن گیر
همچو طفلان به عهد او شهباز
از پر خود شده کبوترباز
حفظش ار کشت را ندارد پاس
خوشه را برگ خویش گردد داس
شد ز اعجاز نطق او درهم
کار عیسی چو پنجه ی مریم
عقلش از کار این جهان خراب
با خبر چون ز خاک جلوه ی آب
فکرش از راز آسمان کبود
قلم موی لاجوردآلود
دست همت چو در زرافشانی
بگشاید، ز تنگ میدانی،
می کند آفتاب تابان جمع
پنجه ی خویش را چو رشته ی شمع
ابر دستش چو سایه افکن شد
بس که بالید دانه، خرمن شد
مومیایی خلقش انسانی ست
نفعش اما زیاده از کانی ست
چرب نرمی کند ز بس به سخن
نان سایل فتاده در روغن
بر درش حلقه گشته اهل نیاز
بزم او را صدای سایل، ساز
چون بزرگان شوند بزم آرای
آستان است مطربان را جای
کرده هرگه عزیمت نخجیر
آهوان را گرفته تب چون شیر
عقل پیچد چو رشته ی جادو
در پریخانه ی طویله ی او
بحر از موج، وقت طوفانش
می دهد یادی از شترخانش
در زمانش ز بس که در ایام
شده آیین مهربانی عام،
آهوان را شده ست دامنگیر
همچو اهل ختا پرستش شیر
تا دهد گاه تلخ و گه شیرین
سفره ی آسمان و خوان زمین
تلخ و شیرین این دو خوان گشاد
وقف خصمان و دوستانش باد
سفله ای را کشیده است به پیش
آن کج اندیشه ای که همچو کمان
بسته دایم برای جنگ میان
وان میانی که کینه قربان است
ترکش تیر او قلمدان است
چون کند بحث، شرم می باید
یا گریبان ز چرم می باید
صحبتش با مزاج ناهموار
پرخطر چون قمار و راه قمار
چون خر ارغنون بود نالان
از سواری او خر شیطان
پرده ی گوشش از سخن چینی
پاره شد بس که دید سنگینی
خلق از بیم صحبتش در گرد
خانه بر خانه همچو مهره ی نرد
دست بر خوان هرکه کرد دراز
خبث او نان خورش کند چو پیاز
چون مگس، چشم دهر گشته بسی
در کثافت چو او ندیده کسی
شده از موج چرک دامانش
همچو قمری سیه، گریبانش
بود از خبث باطنش بدبو
عرق او چو آب تنباکو
بغل او کتابخانه ی اوست
گوشه ی دامنش خزانه ی اوست
رو در آبی که شست بر لب جو
هر حبابی شد آبخانه درو
از برص گردنش سفید چو غاز
ولی از موج چرک، سینه ی باز
چشم تنگش به وقت بیداری
گل بابونه است پنداری
چون به یکدیگرش ز خواب نهاد
می دهد آن ز چشم گندم یاد
گفته اندش به چشم او مانی
بسته زنار ازان سلیمانی
جگرش خون ز فکر و اندیشه
در دلش حرص دیو در شیشه
آب خضرش نه آرزو باشد
مقصدش نان راه او باشد
هوس خاتم سلیمانش
رفته از دل ز شوق انبانش
چشم بر باز تیزچنگش نیست
در نظر غیر جفت زنگش نیست
مطرب و نغمه اش نه منظور است
چشم او را به سیم طنبور است
پیش او نیست قدر یک خشخاش
صحن باغ بهشت را بی آش
در همه محفلی ز طبع لئیم
همچو می مسخره، چو بنگ ندیم
می کشد چون چراغ لاله ز سنگ
روغن از چاپلوسی و نیرنگ
بافسون و فسانه از گوهر
افشرد آب را چو پنبه ی تر
کند افسون او تهی چون کف
سفره ی موج را ز نان صدف
می برد وقت ناخنک از مشت
همچو تیشه فرو به سنگ انگشت
همچو مرغی که هرزه گرد افتاد
نیست جایی که خایه ای ننهاد
گر به پیراهن و قبا رفته
بسته بندی به هرکجا رفته
مرکب حرص اوست بی تابی
موج دریاست بال مرغابی
همه تن همچو موج آب، دهان
بغلش چون صدف پر از دندان
مشرف نان و ناظر سفره
پیک بغرا و شاطر سفره
گربه ای مبتلای جوع الکلب
دل سیه، روی زرد چون زر قلب
بر زمینش ز پرخوری پهلو
رنج باریک، کرم معده ی او
همه تن ضعف و مضطرب چو نسیم
خشک و پرخوار چون عصای کلیم
حرف جوعش اگر کند انشا
باد بر گوش آهوی صحرا،
بیم آن از تنش کند هردم
همچو آماس، فربهی را کم
در صف سفره حرص او صفدر
علم جوعش اژدها پیکر
شد طعامی به هر طرف که روان
مردم چشم اوست فلفل آن
هرکجا قاب خشکه ای راهی ست
پنجه ی او برآن دم ماهی ست
جوع هرگه گلویش افشارد
زان که با کاسه نسبتی دارد
می دود بس که از قفای حباب
برده گویی کلاه او را آب
جانب سفره چون کند شبگیر
پر بر آرد عصای او چون تیر
دست چون سوی سفره کرد دراز
حلقه در گوش نان کند ز پیاز
چون اسیران برون کند خفتان
دست تاراجش از تن تفتان
افکند نان همیشه بی پروا
خام در دیگ معده چون بغرا
کرد چشمش ز بس درو تأثیر
شور شد آب چشمه سار پنیر
بر سر سفره ای که او را دید
ماست دیگر نشد به کاسه سفید
سرکه چون پیش او نهی، بی تاب
با پیاله به سر کشد چو شراب
سوی سبزی چو رو نهد به مصاف
گندنا تیغ خود کند به غلاف
دامن سفره سخت گیرد ترب
چون بر اطراف دام ماهی، سرب
پیش آن بازوی کمندانداز
حلقه سازد کمند خویش، پیاز
چه عجب گر ز بیم آن مردک
نشود سبز در جهان زردک
بود از دست جور آن ملعون
موج زن در دل چغندر خون
شلغم پخته چیست، خام نماند
از کلم خود به غیر نام نماند
نیش دندان او به سان گراز
نرگسی می زند به نان و پیاز
رفته از حمله اش ز مرغ کباب
همچو مرغان نیم بسمل، تاب
ماهی از بیم او ز بی تابی
شده چون ماهیان سیمابی
پای طوفان چو در رکاب آید
مرغ و ماهی در اضطراب آید
خویش را چون مگس ز تلواسه
افکند لحظه لحظه در کاسه
بر سر سفره چون درست نشست
تا مبادا بپردش از دست،
بار اول چو می کشان خراب
بشکند بال های مرغ کباب
دو پیازه ز دیدنش تر شد
خشکه از بیم او مزعفر شد
می برد بس که سر به کاسه فرو
از سرش قلیه گشت قلیه کدو
حبشی داغدار چهره ی اوست
زعفران گرچه زینت هندوست
قاشق و آش رشته زو در شور
همچو طنبور و رشته ی طنبور
دید ازو بس که جور دست انداز
آش تتماج گشت دنبه گداز
صحن ماهیچه را غنیم بزرگ
دشمن لنگ بره همچون گرگ
سوی سفره چو سایه گستر گشت
خشک شد خشکه و شله ترگشت
نظر او پلاو را مجذوب
پنجه اش صحن خشکه را جاروب
بهر دفعش چو گرز در زد و گیر
مشت خود را گره کند کفگیر
سوی بریشان چو دست برد سبک
کفن بره گشت نان تنک
به طعامی که دسترس دارد
مرغش از پنجه در قفس دارد
هرگه آهنگ آش غوره کند
موی چینی سفره نوره کند
دهن از لقمه بس که سازد پر
چاک افتاده بر لبش چو شتر
شود، آشش چو دیر پیش نهی
قالب پنجه اش چو بهله تهی
بود از دست او ز بس درهم
شده مغز قلم چو نال قلم
خوردن بیضه چون کند بنیاد
وای بر جان بیضه ی فولاد
پدری نیز داشت همچون خود
در همه دیگ، جوش زن چو نخود
بود در آشمالی آن کافر
چون شله گرم تا دم آخر
هرگه از تشنگی شود بی تاب
برف لرزد به کوزه چون سیماب
کرد آهنگ آب یخ چو ز دور
یخ شد از بیم خشک همچو بلور
در سراغ هلیم، دیوانه
به چراغ هریسه پروانه
دایه در کودکی به دامانش
شیردان داده جای پستانش
پی کیپا چو او روانه شود
آفت صدهزارخانه شود
سوی پاچه چو گوش خواباند
به سگ پاچه گیر می ماند
بر سر کله چون شبیخون برد
گرد از مغز او به گردون برد
با چنین اشتها، کجا تقدیر
می تواند که سازد او را سیر؟
مگر از فیض مطبخ نواب
شکمش پر شود چو مرغ کباب
آن ولی نعمتی که هست جهان
بر سر خوان فیض او مهمان
صبح، دستارخوان ایوانش
مه نو یک رکابی از خوانش
خوان او را صلازنان همراه
درگهش را کتابه بسم الله
سفره ی همتش به صفه ی بار
آسمانی ست با زمین هموار
سفهر ای پهن چون سپهر برین
پر ز هر نعمتی چو خوان زمین
میوه بی قدر از فراوانی
هندی و بلخی و خراسانی
خربزه چون بتان شکرریز
کرده دندان برو جهانی تیز
لعبتی دلفریب و پاک سرشت
نازک و نرم همچو حور بهشت
مغز چون انگبین الوندی
پوست چون کاغذ سمرقندی
سوی هندوستان شکرریز
شد روان آب خضر از کاریز
از شمیمش کزان دل آساید
بوی خاک بهشت می آید
آب هرگه به پوست افکنده
شده زمزم ز دلو شرمنده
ناز و نعمت به شکر آلوده
کاسه ی او چو صحن پالوده
نیست از خوان فیض دشمن و دوست
نعمتش خانه زاد کاسه ی اوست
روح تریاکیان به بال هوس
می پرد گرد کاسه اش چومگس
گاه چون عارف نمد بر دوش
گه چو رندان کربلایی پوش
کرد از پختگی چو عزم سفر
دست خود برگرفت ازو مادر
هیکل نغز او سراسر خوب
بود از فربهی چنان مرطوب،
که درو گردد از کف مردم
کارد چون استخوان ماهی گم
هندوانه چو سبز ته گلگون
کرده از آب و رنگ دل ها خون
آبش آب حیات مخموران
شربت سازگار محروران
مغزش از شهد خویش حلوا شد
پوست از شیره اش مربا شد
شده از نقش دانه های نهان
پیکرش خلوت سیه چشمان
همچو پروین به خوشه ی انگور
آب داده جهان ز چشمه ی نور
دانه ی خوشه اش چو حب نبات
در نباتی نهفته آب حیات
آسمان را نجوم رخشانش
خجل از خایه ی غلامانش
دانه ی او ستاره ی دمدار
سعد، اما نه نحس در آثار
دختری دارد او به پرده نهان
که طلبکار اوست پیر و جوان
خوشه ی گندم این شنیده مگر
که به یک بطن زاده صد دختر
لیک هر دختری چو لیلی نیست
با شرر پرتو تجلی نیست
رطب آمد ز اقتضای جهان
لقمه ای درخور دهن چو زبان
هر دهن باز در تماشایش
در طبق لقمه لقمه حلوایش
از صفا چون ستاره ی روشن
شهدش انگشت پیچ همچو سخن
همچو هندوست کار او وارون
استخوان در درون و مغز برون
استخوان در درون او بنگر
خسته ای اوفتاده در بستر
کرده بر نخل او ستاره کمین
موش خرمای دم بریده ببین
رفته چون سوی نخل او به طلب
آستین را جوال کرده عرب
گر به بغداد، سوی نخلستان
بینی، آگه شوی ز راز جهان
خلفا لشکر از جهان رانده
علم و توغشان به جا مانده
نیشکر را چو کلک دانشمند
شده پر شهد ناب، بند از بند
همچو سبزان هند شورانگیز
همه اندام اوست شکرریز
میوه ای در خور بزرگان است
خورش فیل دایم از آن است
دوستی بین که همچو دشمن، دوست
از تن او کند به دندان پوست
مرکبش ساخت کودک خیره
مرکبی در دهان او شیره
از سواریش گوی لذت برد
آخر اما چو مفلسانش خورد
انبه خود لقمه ای ست فرموده
حقه ای پر ز صندل سوده
کام ها را غذای نوش گوار
دست ها را طلای دست افشار
لذتش تا رسد به کام و زبان
می کند ریشه در بن دندان
تا دهد میوه ای چنین را تاب
می شود گرده ی حلاوت آب
به وجودش ز پاکی طینت
چون توان داد ریشه را نسبت؟
کز لطافت نهالش از بیشه
رسته چون نخل موم بی ریشه
از تماشای نعمت این خوان
چشم را آب ده، دهن را نان
آسمان کاسه لیس این خوان است
خم انگشت ماه نو زان است
سبزی بخت، سبزی خوانش
نمک حسن در نمکدانش
خوردنی ها همه تمام عیار
کز مصالح تمام گردد کار
از صفای برنج های سفید
چون صدف، کاسه پر ز مروارید
روغن اندر طعام ها، گویی
روغن گل بود ز خوشبویی
کند از شغل خود، نه از تقصیر
خادم سفره گر زمانی دیر،
می پرد خود به جانب اصحاب
همچو مرغ بهشت، مرغ کباب
گردد از بس صفا و رنگینی
روح فغفور، گرد هر چینی
چینی، اما ختایی اندامان
پیکر از نقش موی بی سامان
نقش مو را ندیده هرگز فاش
بجز از نوک خامه ی نقاش
کرده زان سان بلند صوت و صدا
همچو چینی نواز باد صبا،
مگر آرد در آن میان به شمار
صحن ماهیچه، چینی مودار
برگ بغرا لطیف چون نسرین
همه تن گوش از پی تحسین
نازک و نرم و دلکش اندامش
بی سبب برگ گل نشد نامش
رشته را از لطافت پیکر
می توان کرد رشته ی گوهر
هرکه مهمان شود ز اهل کرم
دهدش لنگ بره مغز قلم
قوشدیلی زبان رغان است
واقف از سر آن سلیمان است
آورد بهر جوش بره ی او
ران خود را به پای خود آهو
هرکه گیرد به دست سنبوسه
همچو تعویذ می کند بوسه
دهد از ذوق، دست خود را بوس
دست هرکس رسد به ساق عروس
بس که رویش سفید و نورانی ست
حبشی داغدار بورانی ست
گر درین خوان ز نعمت الوان
کوتهی نیست همچو صحن جنان،
نیست ای عقل جای حیرانی
صاحب سفره کیست، می دانی؟
صاحب، اسلام خان عالی شان
آن وزیر شه و وکیل جهان
آن بزرگی که طفل اگر به قلم
نام او را کند به صفحه رقم،
پنجه خویش را پس از صد بوس
جای بر سر دهد چو تاج خروس
کرده خوانش تهی ز شکر و شیر
همچو خشخاش، سفره ی انجیر
کرده دستار خوان ز شیر و شکر
سفره ی نعمت این چنین خوشتر
دهد اول، چو گسترد خوان را
نوشدارو ز خنده مهمان را
همه را از نظر دهد تسکین
نقش ایوان او چو صورت چین
تنگ از شوکتش جهان بر جم
وف اولاد خامه اش عالم
رقمش را نشان فیض، رقم
قلمش را نوال، مغز قلم
روسفیدی صحیفه را ز سواد
قلم از نسبت رقم فولاد
قلم و صفحه اش انیس و جلیس
چون سلیمان و هدهد و بلقیس
چکد آب طراوت از رقمش
همچو تاک بریده از قلمش
قلم و تیغ شد ازو هم پشت
هرکه نشنید حکم این، آن کشت
قلم او کلید گنج گهر
تیغش آیینه دار فتح و ظفر
آسمان توسنی که در صف کین
کرده خالی چو ماه نو صد زین
تیغ او تا فکند خوان قتال
هفت خوان را شکست رستم زال
استخوان در وجود رویین تن
شد ز گرزش چو سرمه در هاون
دیده چون کافرش به روز غزا
به زبانش گذشته نام خدا
گر شود خشم او زبانه ی برق
کوه نالد ز تازیانه ی برق
قطره ی ابر قهر او سیلی ست
یک سوار از سپاه او خیلی ست
منع شد تا ز عدل او نخجیر
شده منقار باز، ناخن گیر
همچو طفلان به عهد او شهباز
از پر خود شده کبوترباز
حفظش ار کشت را ندارد پاس
خوشه را برگ خویش گردد داس
شد ز اعجاز نطق او درهم
کار عیسی چو پنجه ی مریم
عقلش از کار این جهان خراب
با خبر چون ز خاک جلوه ی آب
فکرش از راز آسمان کبود
قلم موی لاجوردآلود
دست همت چو در زرافشانی
بگشاید، ز تنگ میدانی،
می کند آفتاب تابان جمع
پنجه ی خویش را چو رشته ی شمع
ابر دستش چو سایه افکن شد
بس که بالید دانه، خرمن شد
مومیایی خلقش انسانی ست
نفعش اما زیاده از کانی ست
چرب نرمی کند ز بس به سخن
نان سایل فتاده در روغن
بر درش حلقه گشته اهل نیاز
بزم او را صدای سایل، ساز
چون بزرگان شوند بزم آرای
آستان است مطربان را جای
کرده هرگه عزیمت نخجیر
آهوان را گرفته تب چون شیر
عقل پیچد چو رشته ی جادو
در پریخانه ی طویله ی او
بحر از موج، وقت طوفانش
می دهد یادی از شترخانش
در زمانش ز بس که در ایام
شده آیین مهربانی عام،
آهوان را شده ست دامنگیر
همچو اهل ختا پرستش شیر
تا دهد گاه تلخ و گه شیرین
سفره ی آسمان و خوان زمین
تلخ و شیرین این دو خوان گشاد
وقف خصمان و دوستانش باد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ساخت درد تازه محو از خاطرم آزارها
می کند سوزن تهی پارا علاج خارها
پرنیان شعله می بافم زتار و پود آه
می توان دریافت حالم از قماش کارها
گرد کلفت بسکه آید با سرشک از دل به چشم
پرده های دیده در ما و تو شد دیوارها
هر قدر طول امل، آزار مردم بیشتر
هست درخورد درازی پیچ و تاب مارها
نشتر مضراب چون بر رگ زنی طنبور را
خون به جای نغمه می آید برون از تارها
با بزرگانست جویا نشئهٔ کوچک دلی
همزبان گردند با هر کودکی کهسارها
می کند سوزن تهی پارا علاج خارها
پرنیان شعله می بافم زتار و پود آه
می توان دریافت حالم از قماش کارها
گرد کلفت بسکه آید با سرشک از دل به چشم
پرده های دیده در ما و تو شد دیوارها
هر قدر طول امل، آزار مردم بیشتر
هست درخورد درازی پیچ و تاب مارها
نشتر مضراب چون بر رگ زنی طنبور را
خون به جای نغمه می آید برون از تارها
با بزرگانست جویا نشئهٔ کوچک دلی
همزبان گردند با هر کودکی کهسارها