عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
چه آب و خاک و چه نیکویی سرشت است این
سبوی باده نگویم، گل بهشت است این
بنای عیش به میخانه می نهد دوران
وگرنه هر خم می را به سر چه خشت است این
به سجده سر چو نهی، ترک سر کن ای زاهد
نه مسجد است، غلط کرده ای، کنشت است این
به حیرتم که دلم زنده چون کباب شده ست
اگر غلط نکنم، طایر بهشت است این
سلیم، نامه ی او را ز بس نهم بر سر
گمان بری که مرا خط سرنوشت است این
سبوی باده نگویم، گل بهشت است این
بنای عیش به میخانه می نهد دوران
وگرنه هر خم می را به سر چه خشت است این
به سجده سر چو نهی، ترک سر کن ای زاهد
نه مسجد است، غلط کرده ای، کنشت است این
به حیرتم که دلم زنده چون کباب شده ست
اگر غلط نکنم، طایر بهشت است این
سلیم، نامه ی او را ز بس نهم بر سر
گمان بری که مرا خط سرنوشت است این
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
صفای گلشن کشمیر را تماشا کن
درین چمن من دلگیر را تماشا کن
ز شوق گلشن ایران، به هند در قفسم
اجازتم ده و شبگیر را تماشا کن
به جرم یک نگه از آتش فراقم سوخت
قصاص عاشق و تقصیر را تماشا کن
فلک چو شعله گرفتار دود آه من است
کمند بنگر و نخجیر را تماشا کن
قد خمیده چه نقصان به طبع راست دهد
مبین به سوی کمان، تیر را تماشا کن
چو آب و آینه در دیر، ساده لوحانند
برو به صومعه، تزویر را تماشا کن
جنون رواج دگر یافت در زمانه ی ما
صفای کوچه ی زنجیر را تماشا کن
کمان ابروی او را کشیدن آسان نیست
خیال خامه ی تصویر را تماشا کن
بود دلیل شهادت، خیال وصل بتان
به خواب بنگر و تعبیر را تماشا کن
جهان به جنگ فکنده ست تاجداران را
خروس بازی این پیر را تماشا کن!
سلیم خواهی اگر سرنوشت ما دانی
سواد جوهر شمشیر را تماشا کن
درین چمن من دلگیر را تماشا کن
ز شوق گلشن ایران، به هند در قفسم
اجازتم ده و شبگیر را تماشا کن
به جرم یک نگه از آتش فراقم سوخت
قصاص عاشق و تقصیر را تماشا کن
فلک چو شعله گرفتار دود آه من است
کمند بنگر و نخجیر را تماشا کن
قد خمیده چه نقصان به طبع راست دهد
مبین به سوی کمان، تیر را تماشا کن
چو آب و آینه در دیر، ساده لوحانند
برو به صومعه، تزویر را تماشا کن
جنون رواج دگر یافت در زمانه ی ما
صفای کوچه ی زنجیر را تماشا کن
کمان ابروی او را کشیدن آسان نیست
خیال خامه ی تصویر را تماشا کن
بود دلیل شهادت، خیال وصل بتان
به خواب بنگر و تعبیر را تماشا کن
جهان به جنگ فکنده ست تاجداران را
خروس بازی این پیر را تماشا کن!
سلیم خواهی اگر سرنوشت ما دانی
سواد جوهر شمشیر را تماشا کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
ز دست ساقی، تا کی پیاله نوشیدن؟
خوش است گل زگلستان به دست خود چیدن
لطیفه ی ست که در کار ناصحان از ماست
چوگل شدن همه تن گوش و حرف نشنیدن
کجاست ساقی مستان در انجمن، تا چند
عبث نشستن و بر روی یکدگر دیدن
گناه بنده خوش آید کریم مفلس را
که هیچ چیز ندارد برای بخشیدن
نگاه دار خدایا ز خست دزدی
که ننگ مرد بود سر ز تیغ دزدیدن
سلیم رنجش اغیار را مضایقه نیست
ولی کسی نتواند ز دوست رنجیدن
خوش است گل زگلستان به دست خود چیدن
لطیفه ی ست که در کار ناصحان از ماست
چوگل شدن همه تن گوش و حرف نشنیدن
کجاست ساقی مستان در انجمن، تا چند
عبث نشستن و بر روی یکدگر دیدن
گناه بنده خوش آید کریم مفلس را
که هیچ چیز ندارد برای بخشیدن
نگاه دار خدایا ز خست دزدی
که ننگ مرد بود سر ز تیغ دزدیدن
سلیم رنجش اغیار را مضایقه نیست
ولی کسی نتواند ز دوست رنجیدن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
به بزم می کشان لاابالی
تهی شد شیشه، جای باده خالی!
ترم از ابرهای خشک ایران
خوشا هند و هوای برشکالی
گل امید من تا کی به بزمش
شود پامال چون گل های قالی
ترا شب تا سحر دارد در آغوش
خوشا احوال تصویر نهالی
به اشکش تر کنم دل را بپیچم
که مکتوبم نباشد خشک و خالی
سلیم از ماه من شرمنده گردد
کند خورشید اگر صاحب کمالی
تهی شد شیشه، جای باده خالی!
ترم از ابرهای خشک ایران
خوشا هند و هوای برشکالی
گل امید من تا کی به بزمش
شود پامال چون گل های قالی
ترا شب تا سحر دارد در آغوش
خوشا احوال تصویر نهالی
به اشکش تر کنم دل را بپیچم
که مکتوبم نباشد خشک و خالی
سلیم از ماه من شرمنده گردد
کند خورشید اگر صاحب کمالی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
در ره آوارگی بختم فکند از دشمنی
در بیابانی که کار خضر باشد رهزنی
از لباس مطربی کز بزم ما بیرون رود
سرمه می ریزد چو خاکستر ز رخت گلخنی
عافیت خواهی، مشو آلوده ی مال جهان
شمع را باشد بلای جان، لباس روغنی
خلوت حمام را ماند حریم روزگار
در میان خلق از بس عام شد تردامنی
در کنایت نکته ای کافی ست از روشندلان
مسند عیسی کند خورشید تابان سوزنی
چشم تا پوشیدم از دنیا، صفای دل فزود
خانه ی آیینه از روزن ندارد روشنی
بس که هرسو بلبلان از آتش گل سوختند
می کند قمری درین گلشن تخلص گلخنی!
گر سبوی می ز خاک رستم یک دست نیست
از کجا آورده است این زور و این مردافکنی؟!
پیش مرغان گر به آن قد سرو را نسبت کند
طوق قمری بشکند، از بس زنندش گردنی!
گفتگوی عشق او دارند با هم در میان
گلخنی با گلخنی و گلشنی با گلشنی
از بقای این چمن گر باخبر بودی، سلیم
گل به مرگ خویش پوشیدی قبای سوسنی
در بیابانی که کار خضر باشد رهزنی
از لباس مطربی کز بزم ما بیرون رود
سرمه می ریزد چو خاکستر ز رخت گلخنی
عافیت خواهی، مشو آلوده ی مال جهان
شمع را باشد بلای جان، لباس روغنی
خلوت حمام را ماند حریم روزگار
در میان خلق از بس عام شد تردامنی
در کنایت نکته ای کافی ست از روشندلان
مسند عیسی کند خورشید تابان سوزنی
چشم تا پوشیدم از دنیا، صفای دل فزود
خانه ی آیینه از روزن ندارد روشنی
بس که هرسو بلبلان از آتش گل سوختند
می کند قمری درین گلشن تخلص گلخنی!
گر سبوی می ز خاک رستم یک دست نیست
از کجا آورده است این زور و این مردافکنی؟!
پیش مرغان گر به آن قد سرو را نسبت کند
طوق قمری بشکند، از بس زنندش گردنی!
گفتگوی عشق او دارند با هم در میان
گلخنی با گلخنی و گلشنی با گلشنی
از بقای این چمن گر باخبر بودی، سلیم
گل به مرگ خویش پوشیدی قبای سوسنی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
من کیستم درین دشت، آواره ی حزینی
صدخار رفته در پا، از هر گل زمینی
از شوق سجده کردن بر آستانه ی دوست
هر عضو از تن من، چون گل شود جبینی
غافل نیم ز یادت، خاموش اگر نشینم
حرف تو بر زبانم، نامی ست بر نگینی
تحسین کارفرما، بهتر ز مزدکار است
صد معنی آفرینم، از ذوق آفرینی
از دیگری ست خرمن، ما را به هم چه جنگ است؟
این نکته را چه خوش گفت موری به خوشه چینی
جز من ز تیره بختی، در هند یافت، افسوس
هر پای آستانی، هر دست آستینی
اینها سلیم کاکنون، من می کشم ازان زلف
عمری به پیش ازینم، می گفت شانه بینی
صدخار رفته در پا، از هر گل زمینی
از شوق سجده کردن بر آستانه ی دوست
هر عضو از تن من، چون گل شود جبینی
غافل نیم ز یادت، خاموش اگر نشینم
حرف تو بر زبانم، نامی ست بر نگینی
تحسین کارفرما، بهتر ز مزدکار است
صد معنی آفرینم، از ذوق آفرینی
از دیگری ست خرمن، ما را به هم چه جنگ است؟
این نکته را چه خوش گفت موری به خوشه چینی
جز من ز تیره بختی، در هند یافت، افسوس
هر پای آستانی، هر دست آستینی
اینها سلیم کاکنون، من می کشم ازان زلف
عمری به پیش ازینم، می گفت شانه بینی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
در کوی عشق نیست ز اهل وفا کسی
هرگز نمی شود به کسی آشنا کسی
دنبال آن که دست به وصلش نمی رسد
تا کی رود چو سایه ی مرغ هوا کسی
ما را چه چاره غیر مدارا به روزگار
هرگز مباد کار، کسی را به ناکسی
بر خاک، آبروی خود ای آسمان مریز
هرگز نکرده است بزرگی به ما کسی
همت بود بساط بزرگی، ندیده است
در خانه ی خدا بجز از بوریا کسی
رنجیده می روی ز سر کوی او سلیم
چون می شود نیاید اگر از قفا کسی؟
هرگز نمی شود به کسی آشنا کسی
دنبال آن که دست به وصلش نمی رسد
تا کی رود چو سایه ی مرغ هوا کسی
ما را چه چاره غیر مدارا به روزگار
هرگز مباد کار، کسی را به ناکسی
بر خاک، آبروی خود ای آسمان مریز
هرگز نکرده است بزرگی به ما کسی
همت بود بساط بزرگی، ندیده است
در خانه ی خدا بجز از بوریا کسی
رنجیده می روی ز سر کوی او سلیم
چون می شود نیاید اگر از قفا کسی؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
کاسه ی ما ز سفال است، خوش این مسکینی
پنجه ی ما نبود شانه ی موی چینی
راه شد بسته به حرفش، که به هم چسبیده ست
دو لب او چو زبان قلم از شیرینی
نامه را کاغذ ابری کنم از موج سرشک
شاید آن طفل قبولش کند از رنگینی
سایه ی لوح مزار است مرا سرو چمن
بی قدش می کند از بس به دلم سنگینی
هوس نعمت فغفور خودآرایی کرد
کاسه بر دست گدا داد ز چوب چینی
عجبی نیست ازو گر بگریزند سلیم
سبزوار است خط و بوالهوسان قزوینی
پنجه ی ما نبود شانه ی موی چینی
راه شد بسته به حرفش، که به هم چسبیده ست
دو لب او چو زبان قلم از شیرینی
نامه را کاغذ ابری کنم از موج سرشک
شاید آن طفل قبولش کند از رنگینی
سایه ی لوح مزار است مرا سرو چمن
بی قدش می کند از بس به دلم سنگینی
هوس نعمت فغفور خودآرایی کرد
کاسه بر دست گدا داد ز چوب چینی
عجبی نیست ازو گر بگریزند سلیم
سبزوار است خط و بوالهوسان قزوینی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
لب لعلش ز میگونی لب جام است پنداری
به رویش حلقه های زلف، گلدام است پنداری
فریب آمیز با هرکس نگاهی آنچنان دارد
که آن آهوی وحشی با همه رام است پنداری
عجب جمعیتی اهل هوس در محفلت دارند
ازین تردامنان، بزم تو حمام است پنداری
کلام پخته ای هم در تلاش وصل می باید
همین سرمایه ی آن نقره ی خام است پنداری
ز تابوت آن سوار اسب چوبین کیست حیرانم
که می تازد به سوی گور، بهرام است پنداری
سلیم از بلبلان خوش نوا خالی ست باغ امروز
دگر در خانه ی صیاد ما دام است پنداری
به رویش حلقه های زلف، گلدام است پنداری
فریب آمیز با هرکس نگاهی آنچنان دارد
که آن آهوی وحشی با همه رام است پنداری
عجب جمعیتی اهل هوس در محفلت دارند
ازین تردامنان، بزم تو حمام است پنداری
کلام پخته ای هم در تلاش وصل می باید
همین سرمایه ی آن نقره ی خام است پنداری
ز تابوت آن سوار اسب چوبین کیست حیرانم
که می تازد به سوی گور، بهرام است پنداری
سلیم از بلبلان خوش نوا خالی ست باغ امروز
دگر در خانه ی صیاد ما دام است پنداری
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح امام علی بن موسی الرضا (ع)
ای غمت بی حاصلان را حاصل نیک اختری
داغ سودای تو بر سرها نشان سروری
شوق کویت بیدلان را توشه ی آوارگی
فکر وصلت مفلسان را مایه ی سوداگری
می زند چشم تو مژگان برهم و دل می برد
همچو جادویی که لب برهم زند در ساحری
بس که رفت از جلوه ی حسنت ز یاد روزگار
شیشه همچون شیشه ی ساعت شد از خاک پری
صحبت یاران مرا کی از تو غافل می کند
خلوتی در انجمن دارم به یادت چون کری
چون کمان برداشتی، بر من نگاهی می کنی
بخت، خوش ممنون خویشم کرده از تیرآوری
بیضه ی فولاد آید در فغان همچون جرس
ای بت محمل نشین، چون عمر هرجا بگذری
سرو را شوق قدت، تنها همین موزون نکرد
لاله را داغی تخلص داد و گل را جعفری
این چنین کز سرو قدت در دل گل خارهاست
چون توان منع صنوبر کرد از سوزنگری
خاک شد مجنون و از تأثیر اشک او نرفت
زآستین گردباد و دامن صحرا تری
خاک کویت جذبه ای دارد که اهل شوق را
می کند بند قبا در راه او بال و پری
ناتوانی در غم عشقت مرا پامال کرد
تا به کی بر من نخواهی رحم کرد از کافری
پیکرم بگداخت از بس جور چرخ چنبری
آستینم می شود بند قبا از لاغری
استخوانم شد کبود از بس ز سنگ حادثات
لاله بعد مرگ از خاکم دمد نیلوفری
صد مصیبت را وطن گردیده، گرچه خانه ام
یک نگین وار است همچون خانه ی انگشتری
ره نمی یابم که از قید عناصر وارهم
می کند این چارسو بر مهره ی من ششدری
بر دلم از اختران هردم گزندی می رسد
همچو نخجیری که افتد در میان لشکری
هرکه دارد رشته ای، دام ره من می کند
تا چه آید بر سرم آخر ز بی بال و پری
آسمانم سوخت وز خاکستر من می کند
هر سحر آیینه ی خورشید را روشنگری
طالعم کاری نمی سازد، دلم گو داغ باش
اخترم رحمی ندارد، دیده ام گو خون گری
رشته ی آهم به گردون رفته و افتاده است
چون گره در پای آن رشته، تنم از لاغری
در زمان بخت من بی سایه شد از بس همای
می کند در خیل مرغان دعوی پیغمبری
در دلم طول امل چون مار بر بالای گنج
خفته است و می خورد خاک از قناعت گستری
بی مربی، خون ز نوک خامه ی من می رود
همچو آن طفلی که گریان باشد از بی مادری
این چه بازار است کز قحط خریدار هنر
می خورد چون تیغ، آب ناشتا هر جوهری
نیست جنس کس میاب و کس مخر غیر از سخن
چند بر هر در توان رفتن که: یوسف می خری؟
نارسایی در میان خلق از بس عام شد
می کند از کوتهی، دستار مردان معجری
رسم همت برطرف شد کز تقاضای زمان
هرکه را بینی، بود مشغول خست پروری
تا نبخشد روشنی بر اهل عالم آفتاب
غنچه سازد پنجه ی خود را چو زنگ حیدری
آفرین بر آن که در آشوب این دریا کند
همچو گوهر آبروی خویش را گردآوری
روی خود آن به که بر خشت در فقر آوریم
نقش ما ننشست در آیینه ی اسکندری
جز پریشانی زبان آور ندارد حاصلی
بید را این عذر بس باشد برای بی بری
خاک من بر باد رفت از آتش طبع بلند
آب گوهر گشت سیل خانمان جوهری
بلبل عشقم، صفیر تازه ای آورده ام
می برد شوق نوای من ز گوش گل کری
گرچه شیر لاغرم، اما شکارم فربه است
گفته ام بین، چند بر وضع حقیرم بنگری
بر سواد صفحه ی نظمم سراسر سیر کن
تا در آن معموره بینی کوچه های مسطری
تا به حرفم آشنا گردید انگشت حسود
گشت طوق بندگی بر گردنش انگشتری
پر بود از دوست سر تا پای من، بر شیشه ام
سنگ را دانسته زن، تا نشکنی بال پری
کفر و دین را در دل صافم بود با یکدگر
همچو آب و آتش یاقوت، جنگ زرگری
گاه در مسجد، گهی در دیر می گردد دلم
کشتی درویش، ذوقی دارد از بی لنگری
خرقه ی من شال طوس و سبحه خاک کربلاست
نیست چندان منتی بر من ز هند اکبری
همچو تیغ و شعله، عریانی مرا زیور بس است
نیستم شاهد، که باشد نقص من بی زیوری
همچو عنقا، بوریای خلوتم بال من است
در جهان چون من کسی کم کرده عزلت گستری
دست اگر یابند، خون یکدگر را می خورند
نعمة اللهی ست حرص و همت من حیدری
عمرها همچون هما با استخوان خشک خویش
می توانم ساخت در کنج قناعت پروری
شعله را گلگون قبایی می رسد ای دل بس است
همچو اخگر بر تن ما جامه ی خاکستری
سرو تا در قید رعنایی بود، آزاد نیست
آن زمان آزاده ای، کز رنگ چون بو بگذری
در پریشانی بود جمعیت آزادگان
فربهی باشد کمرهای بتان را لاغری
سرو را سرسبزی دایم ز دل پروردن است
چند سوزی چون چنار از آتش تن پروری
جز پریشانی طمع از عمر بی پروا مدار
باد هرگز خاک را کی می کند گردآوری
آسمان کی می تواند کرد کار عشق را
برنمی آید ز دست شیشه گر، آهنگری
التفات قدردانان کیمیای دانش است
کوکب فیروزی کالاست چشم مشتری
تا دماغت را نسازد سرمه دان دود چراغ
کی شود روشن ترا چشم و دل از دانشوری
کاردانی دیگر و اقبال و دولت دیگر است
هرکه زر دارد، نمی آید ز دستش زرگری
دامن گر پر زر و دایم پریشان خاطر است
صد پریشانی به عالم هست غیر از بی زری
در چمن سرو و صنوبر نوحه بر خود می کنند
مست پندارد برای اوست آن رامشگری
در حقیقت شیشه ی پر عقرب است این آسمان
نیست ممکن کز گزند او سلامت بگذری
مدعای من ز عقرب گرچه اینجا انجم است
لیک ابنای زمان هم عقربند ار بنگری
می گریزم دایم از آسیب مردم همچو مار
من که با افعی توانم ساخت از افسونگری
بسته گردد تا ره آمد شد اهل جهان
خلوتی خواهم که آن را قفل باشد بی دری
گر نمی خواهی که بینی از ندامت گوشمال
ره مده در خلوت خود هیچ کس را چون کری
از درشتی مگذر و ایمن شو از آسیب خلق
پا به همواری منه زنهار چون کبک دری
می توان با طعنه از اهل جهان نانی گرفت
نیست در شهر زنان، کاری به از سوزنگری
پیرهن چون شمع فانوس از بدن دوری کند
کرد بی مهری به عالم بس که وحشت گستری
همچو اهل حشر، نیک و بد به خود درمانده اند
نه کسی را از کس امیدی، نه چشم یاوری
در غریبی، خوار شد هرکس وطن را ترک کرد
در قیامت می شود معلوم، ننگ کافری
بوسه بر دستش زند هرلحظه چون طفلان دلم
شوق چون نقش وطن را می کند صورتگری
تا شنیده رخصت کنعان ز یوسف پیرهن
آسمان بی دست در رقص است چون بال پری
ای صبا گر می توانی شرح حالم عرض کن
چون به خاک درگه شاه غریبان بگذری
مسندآرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
قدر او را آسمان فیروزه ی انگشتری
تا علم گشت آفتاب رایتش، از تاب آن
شد سیه چون چتر کاکل، رنگ چتر سنجری
در ره شوکت چو خواهد همعنان او رود
رخش دارا می خورد در هر قدم اسکندری
بارگاه قدر، چون خورشید اگر سازد بلند
چیده گردد خود به خود این خیمه ی نیلوفری
از برای مطبخ جاه و جلالش روزگار
نه فلک را چیده بر بالای هم، چون لنگری
یاد خوان نعمتش در خاطر هرکس گذشت
در تن او بشکند مغز استخوان را از پری
همچو برگ تاک می لرزد ز بیم هر نسیم
شد ضعیف از بس ز عدلش پنجه ی زورآوری
آب در عهدش به اهل فتنه ندهد روزگار
ماهیان را خوش وبالی گشت شکل خنجری
با حنای حفظ او انگشت را آسیب نیست
در دهان مار همچون حلقه ی انگشتری
در زمان عدل او چون کهربا گردیده زرد
بس که ترسیده ست چشم باز از کبک دری
تا مگر خصمش گشاید سینه ی خود بر نسیم
می کند از غنچه، گلبن در چمن پیکانگری
ماهیان در آب می لرزند همچون برگ بید
موج از تیغش کند هرگاه صورت گستری
از درافشانی دستش می خورد هردم امل
غوطه ها در آب گوهر، چون نگاه جوهری
از زمین تا کنگر قصر جلالش سرکشید
با فلک تا کرد خاک آستانش همسری،
باد سرخ آورد روی خاک از گلگون او
بس که کرد اعراض از رشک سپهر چنبری
در عنان توسن او تا مگر روزی دود
سال ها شد می کند خورشید، مشق شاطری
لطف او را با ترازوی قیامت کار نیست
می خرد بار گنه از عاصیان پیغمبری
پا ز مژگان کن، نه از سر، در رهش چون آفتاب
نیست این راهی که بتوان رفت آن را سرسری
از شمیم مشک و عنبر در حریم روضه اش
می دهد گل های قالی، بوی گلبرگ طری
سرورا! دانسته ای درد غریبی را که چیست
وقت آن شد کز ترحم بر غریبان بنگری
بیدلی چون من کجا، هند جگرخوار از کجا
وای بر من گر نگیری دست من از یاوری
ای خوش آن روزی که از شوق طواف درگهت
همچو گل آیم پیاده تا به مشهد از هری
چون رسم بر درگهت، با دامن مژگان خویش
پاک سازد گرد از رویم همای خاوری
بر درت بنشینم و قانع شوم بر هرچه هست
خاک راه بندگی بهتر ز نان نوکری
مشت خاک من شود مهر نماز قدسیان
بعد مرگم گر به خاک درگه خود بسپری
تا ز مشرق برکشد خورشید تیغ مغربی
تا کند از باختر طیران همای خاوری
تنگ بادا مشرق و مغرب چنان بر دشمنت
کز فضای حلقه ی زنجیر جوید یاوری
داغ سودای تو بر سرها نشان سروری
شوق کویت بیدلان را توشه ی آوارگی
فکر وصلت مفلسان را مایه ی سوداگری
می زند چشم تو مژگان برهم و دل می برد
همچو جادویی که لب برهم زند در ساحری
بس که رفت از جلوه ی حسنت ز یاد روزگار
شیشه همچون شیشه ی ساعت شد از خاک پری
صحبت یاران مرا کی از تو غافل می کند
خلوتی در انجمن دارم به یادت چون کری
چون کمان برداشتی، بر من نگاهی می کنی
بخت، خوش ممنون خویشم کرده از تیرآوری
بیضه ی فولاد آید در فغان همچون جرس
ای بت محمل نشین، چون عمر هرجا بگذری
سرو را شوق قدت، تنها همین موزون نکرد
لاله را داغی تخلص داد و گل را جعفری
این چنین کز سرو قدت در دل گل خارهاست
چون توان منع صنوبر کرد از سوزنگری
خاک شد مجنون و از تأثیر اشک او نرفت
زآستین گردباد و دامن صحرا تری
خاک کویت جذبه ای دارد که اهل شوق را
می کند بند قبا در راه او بال و پری
ناتوانی در غم عشقت مرا پامال کرد
تا به کی بر من نخواهی رحم کرد از کافری
پیکرم بگداخت از بس جور چرخ چنبری
آستینم می شود بند قبا از لاغری
استخوانم شد کبود از بس ز سنگ حادثات
لاله بعد مرگ از خاکم دمد نیلوفری
صد مصیبت را وطن گردیده، گرچه خانه ام
یک نگین وار است همچون خانه ی انگشتری
ره نمی یابم که از قید عناصر وارهم
می کند این چارسو بر مهره ی من ششدری
بر دلم از اختران هردم گزندی می رسد
همچو نخجیری که افتد در میان لشکری
هرکه دارد رشته ای، دام ره من می کند
تا چه آید بر سرم آخر ز بی بال و پری
آسمانم سوخت وز خاکستر من می کند
هر سحر آیینه ی خورشید را روشنگری
طالعم کاری نمی سازد، دلم گو داغ باش
اخترم رحمی ندارد، دیده ام گو خون گری
رشته ی آهم به گردون رفته و افتاده است
چون گره در پای آن رشته، تنم از لاغری
در زمان بخت من بی سایه شد از بس همای
می کند در خیل مرغان دعوی پیغمبری
در دلم طول امل چون مار بر بالای گنج
خفته است و می خورد خاک از قناعت گستری
بی مربی، خون ز نوک خامه ی من می رود
همچو آن طفلی که گریان باشد از بی مادری
این چه بازار است کز قحط خریدار هنر
می خورد چون تیغ، آب ناشتا هر جوهری
نیست جنس کس میاب و کس مخر غیر از سخن
چند بر هر در توان رفتن که: یوسف می خری؟
نارسایی در میان خلق از بس عام شد
می کند از کوتهی، دستار مردان معجری
رسم همت برطرف شد کز تقاضای زمان
هرکه را بینی، بود مشغول خست پروری
تا نبخشد روشنی بر اهل عالم آفتاب
غنچه سازد پنجه ی خود را چو زنگ حیدری
آفرین بر آن که در آشوب این دریا کند
همچو گوهر آبروی خویش را گردآوری
روی خود آن به که بر خشت در فقر آوریم
نقش ما ننشست در آیینه ی اسکندری
جز پریشانی زبان آور ندارد حاصلی
بید را این عذر بس باشد برای بی بری
خاک من بر باد رفت از آتش طبع بلند
آب گوهر گشت سیل خانمان جوهری
بلبل عشقم، صفیر تازه ای آورده ام
می برد شوق نوای من ز گوش گل کری
گرچه شیر لاغرم، اما شکارم فربه است
گفته ام بین، چند بر وضع حقیرم بنگری
بر سواد صفحه ی نظمم سراسر سیر کن
تا در آن معموره بینی کوچه های مسطری
تا به حرفم آشنا گردید انگشت حسود
گشت طوق بندگی بر گردنش انگشتری
پر بود از دوست سر تا پای من، بر شیشه ام
سنگ را دانسته زن، تا نشکنی بال پری
کفر و دین را در دل صافم بود با یکدگر
همچو آب و آتش یاقوت، جنگ زرگری
گاه در مسجد، گهی در دیر می گردد دلم
کشتی درویش، ذوقی دارد از بی لنگری
خرقه ی من شال طوس و سبحه خاک کربلاست
نیست چندان منتی بر من ز هند اکبری
همچو تیغ و شعله، عریانی مرا زیور بس است
نیستم شاهد، که باشد نقص من بی زیوری
همچو عنقا، بوریای خلوتم بال من است
در جهان چون من کسی کم کرده عزلت گستری
دست اگر یابند، خون یکدگر را می خورند
نعمة اللهی ست حرص و همت من حیدری
عمرها همچون هما با استخوان خشک خویش
می توانم ساخت در کنج قناعت پروری
شعله را گلگون قبایی می رسد ای دل بس است
همچو اخگر بر تن ما جامه ی خاکستری
سرو تا در قید رعنایی بود، آزاد نیست
آن زمان آزاده ای، کز رنگ چون بو بگذری
در پریشانی بود جمعیت آزادگان
فربهی باشد کمرهای بتان را لاغری
سرو را سرسبزی دایم ز دل پروردن است
چند سوزی چون چنار از آتش تن پروری
جز پریشانی طمع از عمر بی پروا مدار
باد هرگز خاک را کی می کند گردآوری
آسمان کی می تواند کرد کار عشق را
برنمی آید ز دست شیشه گر، آهنگری
التفات قدردانان کیمیای دانش است
کوکب فیروزی کالاست چشم مشتری
تا دماغت را نسازد سرمه دان دود چراغ
کی شود روشن ترا چشم و دل از دانشوری
کاردانی دیگر و اقبال و دولت دیگر است
هرکه زر دارد، نمی آید ز دستش زرگری
دامن گر پر زر و دایم پریشان خاطر است
صد پریشانی به عالم هست غیر از بی زری
در چمن سرو و صنوبر نوحه بر خود می کنند
مست پندارد برای اوست آن رامشگری
در حقیقت شیشه ی پر عقرب است این آسمان
نیست ممکن کز گزند او سلامت بگذری
مدعای من ز عقرب گرچه اینجا انجم است
لیک ابنای زمان هم عقربند ار بنگری
می گریزم دایم از آسیب مردم همچو مار
من که با افعی توانم ساخت از افسونگری
بسته گردد تا ره آمد شد اهل جهان
خلوتی خواهم که آن را قفل باشد بی دری
گر نمی خواهی که بینی از ندامت گوشمال
ره مده در خلوت خود هیچ کس را چون کری
از درشتی مگذر و ایمن شو از آسیب خلق
پا به همواری منه زنهار چون کبک دری
می توان با طعنه از اهل جهان نانی گرفت
نیست در شهر زنان، کاری به از سوزنگری
پیرهن چون شمع فانوس از بدن دوری کند
کرد بی مهری به عالم بس که وحشت گستری
همچو اهل حشر، نیک و بد به خود درمانده اند
نه کسی را از کس امیدی، نه چشم یاوری
در غریبی، خوار شد هرکس وطن را ترک کرد
در قیامت می شود معلوم، ننگ کافری
بوسه بر دستش زند هرلحظه چون طفلان دلم
شوق چون نقش وطن را می کند صورتگری
تا شنیده رخصت کنعان ز یوسف پیرهن
آسمان بی دست در رقص است چون بال پری
ای صبا گر می توانی شرح حالم عرض کن
چون به خاک درگه شاه غریبان بگذری
مسندآرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
قدر او را آسمان فیروزه ی انگشتری
تا علم گشت آفتاب رایتش، از تاب آن
شد سیه چون چتر کاکل، رنگ چتر سنجری
در ره شوکت چو خواهد همعنان او رود
رخش دارا می خورد در هر قدم اسکندری
بارگاه قدر، چون خورشید اگر سازد بلند
چیده گردد خود به خود این خیمه ی نیلوفری
از برای مطبخ جاه و جلالش روزگار
نه فلک را چیده بر بالای هم، چون لنگری
یاد خوان نعمتش در خاطر هرکس گذشت
در تن او بشکند مغز استخوان را از پری
همچو برگ تاک می لرزد ز بیم هر نسیم
شد ضعیف از بس ز عدلش پنجه ی زورآوری
آب در عهدش به اهل فتنه ندهد روزگار
ماهیان را خوش وبالی گشت شکل خنجری
با حنای حفظ او انگشت را آسیب نیست
در دهان مار همچون حلقه ی انگشتری
در زمان عدل او چون کهربا گردیده زرد
بس که ترسیده ست چشم باز از کبک دری
تا مگر خصمش گشاید سینه ی خود بر نسیم
می کند از غنچه، گلبن در چمن پیکانگری
ماهیان در آب می لرزند همچون برگ بید
موج از تیغش کند هرگاه صورت گستری
از درافشانی دستش می خورد هردم امل
غوطه ها در آب گوهر، چون نگاه جوهری
از زمین تا کنگر قصر جلالش سرکشید
با فلک تا کرد خاک آستانش همسری،
باد سرخ آورد روی خاک از گلگون او
بس که کرد اعراض از رشک سپهر چنبری
در عنان توسن او تا مگر روزی دود
سال ها شد می کند خورشید، مشق شاطری
لطف او را با ترازوی قیامت کار نیست
می خرد بار گنه از عاصیان پیغمبری
پا ز مژگان کن، نه از سر، در رهش چون آفتاب
نیست این راهی که بتوان رفت آن را سرسری
از شمیم مشک و عنبر در حریم روضه اش
می دهد گل های قالی، بوی گلبرگ طری
سرورا! دانسته ای درد غریبی را که چیست
وقت آن شد کز ترحم بر غریبان بنگری
بیدلی چون من کجا، هند جگرخوار از کجا
وای بر من گر نگیری دست من از یاوری
ای خوش آن روزی که از شوق طواف درگهت
همچو گل آیم پیاده تا به مشهد از هری
چون رسم بر درگهت، با دامن مژگان خویش
پاک سازد گرد از رویم همای خاوری
بر درت بنشینم و قانع شوم بر هرچه هست
خاک راه بندگی بهتر ز نان نوکری
مشت خاک من شود مهر نماز قدسیان
بعد مرگم گر به خاک درگه خود بسپری
تا ز مشرق برکشد خورشید تیغ مغربی
تا کند از باختر طیران همای خاوری
تنگ بادا مشرق و مغرب چنان بر دشمنت
کز فضای حلقه ی زنجیر جوید یاوری
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در ستایش شاه عباس
کی توانی برد سوی منزل مقصود راه
توشه ی تن تا نسازی پاره ی دل همچو ماه
از خطر در سیرگاه این چمن ایمن مباش
چهچه بلبل ندانی چیست، یعنی چاه چاه
خوش نشین این گلستان باش همچون نخل موم
ریشه ی خود را مکن زنجیر پا همچون گیاه
اعتمادی بر امانت داری ایام نیست
عزت خود را همان بهتر که خود داری نگاه
در شبستان جهانت گر سر آسودگی ست
از سر خود دور کن جان را چو شمع صبحگاه
هیچ کس را خاطر از دور جهان خشنود نیست
خواجه از دست غلامان نالد و بی بی ز داه
عافیت خواهی، چو عنقا پارسایی پیشه کن
طره ی خوبان بود آزادگان را دام راه
حرص شهوت، مرد را در دام عصیان افکند
روی گنجشک نر از بهر همین باشد سیاه
مردمی از بس خطر دارد، به صحرای وجود
سبز نتواند ز بیم برق شد مردم گیاه
دارد این بادی که از دولت سلیمان در دماغ
چون شکوفه می دهد بر باد آخر بارگاه
در میان خلق از اسباب تعلق چاره نیست
ترک سر کردن بود آسانتر از ترک کلاه
دل به جان آمد مرا از منت بخت سیاه
احتیاجم کاش بر همچون خودی بودی چو ماه
بس که رسوایم به کوی عشق خوبان، چون نگین
سرنوشتم را توان خواندن ز نقش سجده گاه
نگذرم سوی چمن، ترسم پی دعوی داغ
لاله دامنگیر من گردد چون خون بی گناه
نسبت اهل محبت فیض ها دارد که کرد
شاخ گل را آشیان بلبلان صاحب کلاه
مدعی عشق است، غیر از جان سپردن چاره نیست
از برای دعوی قاضی نمی باید گواه
آه از این سرگشتگی، کایام از بهر سفر
یک زمان نگذاردم در خانه ی خود چون نگاه
در سفر رزق مرا از بس مقرر کرده اند
همو رهزن می خورم در خانه ی خود، نان راه
افکند بر سینه ی من تیر حسرت چون کمان
در چمن هر شاخ گل کز باد می گردد دوتاه
صد سبو از باده گر خالی کنم، رنگ شراب
از رخم ظاهر نمی گردد چو آب زیرکاه
بس که بیند بی کسم شبهای هجران همچو شمع
می کند از گریه خاموشم نسیم صبحگاه
گرد غم از روی بختم پاک اگر سازد کسی
گرددش چون برگ لاله، گوشه ی دامن سیاه
چون توانم شد خلاص از تنگنای غم، که نیست
راه بیرون رفتنم از هیچ سو چون آب چاه
کی به گردونش فرستادم که سوی من ز شرم
ناله چون تیرهوایی برنگشت از نیم راه
شمع سان بر سوز سینه، قطره ی اشکم دلیل
همچو گل بر حال دل، چاک گریبانم گواه
برنمی آید ز دستم این که همچون دیگران
شعر را سازم پی وجه معیشت خضر راه
بس که از امداد خود بی بهره ام بیند سخن
از خجالت گاه رنگش سرخ گردد، گه سیاه
دست همت در فضای دهر نتوانم گشود
تنگ تر از آستین باشد مرا این دستگاه
دهر را اشعار من چون رنگ بر رخسار گل
آسمان را طبع من چون آب برپای گیاه
همچو صبح ار دعوی پاکیزه دامانی کنم
بس بود خورشید بر صدق حدیث من گواه
هرکجا چون شعله بگشایم زبان، از شرم من
همچو شمع کشته خاموش است خصم روسیاه
عالم از من روشن است، اما چه حاصل، چون فلک
پابرهنه می دواند همچو خورشیدم به راه
در تنم چون شعله ی خاشاک، دود دل لباس
بر رم چون خامه ی نقاش، موی سر کلاه
از رفو گلبند گشته جامه ام طاووس وار
وز عرق گردیده چون قمری گریبانم سیاه
همچو تصویرم ز پیراهن گریبانی به جاست
چون گلم از جامه دامانی درین تاراجگاه
همچو خضرم زنده می خواهد همیشه می فروش
می کند دایم دعای جان مفلس قرض خواه
شرح حال خود بیان سازم به پیش خسروی
کآفتاب او را بود از تیغ بندان سپاه
آن نهنگ بحر کین خواهی که مرغ روح خصم
می کند در آب تیغش همچو مرغابی شناه
جوهر شمشیر شاهی، آبروی تاج و تخت
شعله ی شمع عدالت، شاه دین، عباس شاه
ای غبار درگهت از تاج شاهان باج خواه
یک حباب بحر قدرت نه فلک را بارگاه
در زمان عدل تو نوشیروان زنجیردار
در حریم درگهت خاقان و قیصر دادخواه
گر سلیمان نیستی، اما بود از حشمتت
جانورداران تو هریک سلیمان دستگاه
ملک را دیوار فولاد است شمشیرت، ازان
در فضایش هیچ آسیبی نیارد کرد راه
از ترحم، کبک کهساری ز بیم عدل تو
می دهد شهباز را در زیر بال خود پناه
سرکشان را طاق محراب است شمشیر کجت
هرکه می جنبد سرش، این است او را سجده گاه
عالمی را روی بر خاک است از بهر سجود
در حریم آستانت چون نماز عیدگاه
بست دست فتنه تا عدل تو برق و باد را
پشت بر دیوار داده از فراغت برگ کاه
دیده ی خورشید را از خاک پای توسنت
توتیای می رسد در هر نفس از گرد راه
هرکجا تیغت علم شد، فتنه آنجا چون مگس
با دو دست خویش می دارد سر خود را نگاه
کبه ی کوی تو دارد جذبه ای کز شوق آن
همچو اشک از بطن مادر، طفل می افتد به راه
چون کند لطف تو از زندان اسیران را خلاص
می کند فواره نی را از برای آب چاه
خوانده نقاش ازل رخش ترا خیرالعمل
گفته جلاد اجل تیغ ترا روحی فداه
سرورا! گردون جنابا! در حریم درگهت
عرض حال من بود روشن ز نقش سجده گاه
گر شود آیینه ی رای تو عینک، می توان
سرنوشت هرکسی را خواندن از لوح جباه
آسمان بسیار با من در مقام دشمنی ست
گر کشد با تیغ کینم، خون من از وی بخواه
تا به تیغ سرفرازی آفتاب خاوری
بزم را رنگین کند از خون شمع صبحگاه
با تو هرکس را بود در سر خیال سرکشی
کم مبادا سایه ی تیغ از سرش چون مد آه
توشه ی تن تا نسازی پاره ی دل همچو ماه
از خطر در سیرگاه این چمن ایمن مباش
چهچه بلبل ندانی چیست، یعنی چاه چاه
خوش نشین این گلستان باش همچون نخل موم
ریشه ی خود را مکن زنجیر پا همچون گیاه
اعتمادی بر امانت داری ایام نیست
عزت خود را همان بهتر که خود داری نگاه
در شبستان جهانت گر سر آسودگی ست
از سر خود دور کن جان را چو شمع صبحگاه
هیچ کس را خاطر از دور جهان خشنود نیست
خواجه از دست غلامان نالد و بی بی ز داه
عافیت خواهی، چو عنقا پارسایی پیشه کن
طره ی خوبان بود آزادگان را دام راه
حرص شهوت، مرد را در دام عصیان افکند
روی گنجشک نر از بهر همین باشد سیاه
مردمی از بس خطر دارد، به صحرای وجود
سبز نتواند ز بیم برق شد مردم گیاه
دارد این بادی که از دولت سلیمان در دماغ
چون شکوفه می دهد بر باد آخر بارگاه
در میان خلق از اسباب تعلق چاره نیست
ترک سر کردن بود آسانتر از ترک کلاه
دل به جان آمد مرا از منت بخت سیاه
احتیاجم کاش بر همچون خودی بودی چو ماه
بس که رسوایم به کوی عشق خوبان، چون نگین
سرنوشتم را توان خواندن ز نقش سجده گاه
نگذرم سوی چمن، ترسم پی دعوی داغ
لاله دامنگیر من گردد چون خون بی گناه
نسبت اهل محبت فیض ها دارد که کرد
شاخ گل را آشیان بلبلان صاحب کلاه
مدعی عشق است، غیر از جان سپردن چاره نیست
از برای دعوی قاضی نمی باید گواه
آه از این سرگشتگی، کایام از بهر سفر
یک زمان نگذاردم در خانه ی خود چون نگاه
در سفر رزق مرا از بس مقرر کرده اند
همو رهزن می خورم در خانه ی خود، نان راه
افکند بر سینه ی من تیر حسرت چون کمان
در چمن هر شاخ گل کز باد می گردد دوتاه
صد سبو از باده گر خالی کنم، رنگ شراب
از رخم ظاهر نمی گردد چو آب زیرکاه
بس که بیند بی کسم شبهای هجران همچو شمع
می کند از گریه خاموشم نسیم صبحگاه
گرد غم از روی بختم پاک اگر سازد کسی
گرددش چون برگ لاله، گوشه ی دامن سیاه
چون توانم شد خلاص از تنگنای غم، که نیست
راه بیرون رفتنم از هیچ سو چون آب چاه
کی به گردونش فرستادم که سوی من ز شرم
ناله چون تیرهوایی برنگشت از نیم راه
شمع سان بر سوز سینه، قطره ی اشکم دلیل
همچو گل بر حال دل، چاک گریبانم گواه
برنمی آید ز دستم این که همچون دیگران
شعر را سازم پی وجه معیشت خضر راه
بس که از امداد خود بی بهره ام بیند سخن
از خجالت گاه رنگش سرخ گردد، گه سیاه
دست همت در فضای دهر نتوانم گشود
تنگ تر از آستین باشد مرا این دستگاه
دهر را اشعار من چون رنگ بر رخسار گل
آسمان را طبع من چون آب برپای گیاه
همچو صبح ار دعوی پاکیزه دامانی کنم
بس بود خورشید بر صدق حدیث من گواه
هرکجا چون شعله بگشایم زبان، از شرم من
همچو شمع کشته خاموش است خصم روسیاه
عالم از من روشن است، اما چه حاصل، چون فلک
پابرهنه می دواند همچو خورشیدم به راه
در تنم چون شعله ی خاشاک، دود دل لباس
بر رم چون خامه ی نقاش، موی سر کلاه
از رفو گلبند گشته جامه ام طاووس وار
وز عرق گردیده چون قمری گریبانم سیاه
همچو تصویرم ز پیراهن گریبانی به جاست
چون گلم از جامه دامانی درین تاراجگاه
همچو خضرم زنده می خواهد همیشه می فروش
می کند دایم دعای جان مفلس قرض خواه
شرح حال خود بیان سازم به پیش خسروی
کآفتاب او را بود از تیغ بندان سپاه
آن نهنگ بحر کین خواهی که مرغ روح خصم
می کند در آب تیغش همچو مرغابی شناه
جوهر شمشیر شاهی، آبروی تاج و تخت
شعله ی شمع عدالت، شاه دین، عباس شاه
ای غبار درگهت از تاج شاهان باج خواه
یک حباب بحر قدرت نه فلک را بارگاه
در زمان عدل تو نوشیروان زنجیردار
در حریم درگهت خاقان و قیصر دادخواه
گر سلیمان نیستی، اما بود از حشمتت
جانورداران تو هریک سلیمان دستگاه
ملک را دیوار فولاد است شمشیرت، ازان
در فضایش هیچ آسیبی نیارد کرد راه
از ترحم، کبک کهساری ز بیم عدل تو
می دهد شهباز را در زیر بال خود پناه
سرکشان را طاق محراب است شمشیر کجت
هرکه می جنبد سرش، این است او را سجده گاه
عالمی را روی بر خاک است از بهر سجود
در حریم آستانت چون نماز عیدگاه
بست دست فتنه تا عدل تو برق و باد را
پشت بر دیوار داده از فراغت برگ کاه
دیده ی خورشید را از خاک پای توسنت
توتیای می رسد در هر نفس از گرد راه
هرکجا تیغت علم شد، فتنه آنجا چون مگس
با دو دست خویش می دارد سر خود را نگاه
کبه ی کوی تو دارد جذبه ای کز شوق آن
همچو اشک از بطن مادر، طفل می افتد به راه
چون کند لطف تو از زندان اسیران را خلاص
می کند فواره نی را از برای آب چاه
خوانده نقاش ازل رخش ترا خیرالعمل
گفته جلاد اجل تیغ ترا روحی فداه
سرورا! گردون جنابا! در حریم درگهت
عرض حال من بود روشن ز نقش سجده گاه
گر شود آیینه ی رای تو عینک، می توان
سرنوشت هرکسی را خواندن از لوح جباه
آسمان بسیار با من در مقام دشمنی ست
گر کشد با تیغ کینم، خون من از وی بخواه
تا به تیغ سرفرازی آفتاب خاوری
بزم را رنگین کند از خون شمع صبحگاه
با تو هرکس را بود در سر خیال سرکشی
کم مبادا سایه ی تیغ از سرش چون مد آه
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه صفی
ما درین کهنه دیر دیر اساس
خشت ویرانه ایم و نقش پلاس
می زند روز و شب به خرمن ما
تیغ دهقان برای برق از داس
وای بر جان صید خسته ی ما
که درین دشت پرفریب و هراس،
دانه شد سخت دل چو ریزه ی سنگ
دام شد تنگ چشم چون کرباس
دست و دل چون رود به کار مرا؟
نیست چون یک حریف کارشناس
جوهر فطرتم ز بخت زبون
ماند پنهان چو همت از افلاس
نیستم داخل جهان، آری
جزو معجون نمی شود الماس
دایم از ننگ لاغری چو علم
می کند از تنم کناره لباس
شدم از اشک و آه خانه خراب
کس نکرده ست سود ازین اجناس
از جهان گر حریر و گر دیبا
طلبیدم، نگفت غیر پلاس!
بس که عریانی ام خوش افتاده ست
گفتگو هم نمی کنم به لباس
در ره راست، رهنما عبث است
نیست کارم به خضر یا الیاس
دارم از هند، عزم درگه شاه
مانع من مباش ای افلاس
گوهر تاج و تخت پادشهی
صفی بن صفی بن عباس
آن که باشد غضب در اخلاقش
چون به درج جواهری الماس
گر خورد بر خلاف حکمش آب
خوشه را برگ خویش گردد داس
همتش را نماز حق الله
شیوه ی لطف و جود حق الناس
همچو خورشید دست همت او
آنچنان جود را نهاد اساس،
کز طلب در وجود محتاجان
پنجه ی خویش جمع کرد حواس
همچو افسونگران عدالت او
بس که دارد جهانیان را پاس،
زین که ماند به مار زهرآلود
می کند پوست دایم از ریواس
حفظ او گر شبان گله شود
گرگ خود چیست کز سرایت پاس،
از سر گوسفند نتواند
یک سر موی کم کند رواس
ای فزون از جهان و هرچه دروست
با چه سنجد ترا گمان و قیاس
در جهان چشم آفتاب ندید
همچو تو خسروی سپاس شناس
از خدنگ تو بر تن رستم
زره تنگ حلقه چون کرباس
از نهیب تو روح رویین تن
مضطرب همچو مور اندر طاس
در چمن رفت نکهت خلقت
غنچه را شد دماغ پر ز عطاس
دشمنان گرسنه چشم ترا
کشف آید به چشم چون انناس
در زمان تو کار اهل جهان
به گشایش نهاده بس که اساس،
قفل وسواس را گذاشت ز سر
دارد اکنون کلید آن وسواس
تیغ هندی که همچو آیینه
از تو شد در زمانه روی شناس،
اسم اصلیش گرچه فولاد است
شد به دور تو نام او الماس
چه عجب گر مخالف تو گرفت
کام ازین آسمان سفله اساس،
که به افسانه و فسون گیرد
روغن از سنگ همچو گاو خراس
رسد آخر سزا ز تیغ کجت
خصم را کز غرور کرد آماس
باد را از بروت خوشه برون
نتوان برد جز به جلوه ی داس
دولت بی رواج خصم تو هست
از فریب جهان ز روی قیاس،
باغبان گوشوار لعل کند
طفل خود را به گوش از گیلاس
تا که از قطعه و قصیده کنند
گفتگو شاعران پایه شناس
قطعه قطعه چو این قصیده شوند
دشمنانت به تیغ چون الماس
خشت ویرانه ایم و نقش پلاس
می زند روز و شب به خرمن ما
تیغ دهقان برای برق از داس
وای بر جان صید خسته ی ما
که درین دشت پرفریب و هراس،
دانه شد سخت دل چو ریزه ی سنگ
دام شد تنگ چشم چون کرباس
دست و دل چون رود به کار مرا؟
نیست چون یک حریف کارشناس
جوهر فطرتم ز بخت زبون
ماند پنهان چو همت از افلاس
نیستم داخل جهان، آری
جزو معجون نمی شود الماس
دایم از ننگ لاغری چو علم
می کند از تنم کناره لباس
شدم از اشک و آه خانه خراب
کس نکرده ست سود ازین اجناس
از جهان گر حریر و گر دیبا
طلبیدم، نگفت غیر پلاس!
بس که عریانی ام خوش افتاده ست
گفتگو هم نمی کنم به لباس
در ره راست، رهنما عبث است
نیست کارم به خضر یا الیاس
دارم از هند، عزم درگه شاه
مانع من مباش ای افلاس
گوهر تاج و تخت پادشهی
صفی بن صفی بن عباس
آن که باشد غضب در اخلاقش
چون به درج جواهری الماس
گر خورد بر خلاف حکمش آب
خوشه را برگ خویش گردد داس
همتش را نماز حق الله
شیوه ی لطف و جود حق الناس
همچو خورشید دست همت او
آنچنان جود را نهاد اساس،
کز طلب در وجود محتاجان
پنجه ی خویش جمع کرد حواس
همچو افسونگران عدالت او
بس که دارد جهانیان را پاس،
زین که ماند به مار زهرآلود
می کند پوست دایم از ریواس
حفظ او گر شبان گله شود
گرگ خود چیست کز سرایت پاس،
از سر گوسفند نتواند
یک سر موی کم کند رواس
ای فزون از جهان و هرچه دروست
با چه سنجد ترا گمان و قیاس
در جهان چشم آفتاب ندید
همچو تو خسروی سپاس شناس
از خدنگ تو بر تن رستم
زره تنگ حلقه چون کرباس
از نهیب تو روح رویین تن
مضطرب همچو مور اندر طاس
در چمن رفت نکهت خلقت
غنچه را شد دماغ پر ز عطاس
دشمنان گرسنه چشم ترا
کشف آید به چشم چون انناس
در زمان تو کار اهل جهان
به گشایش نهاده بس که اساس،
قفل وسواس را گذاشت ز سر
دارد اکنون کلید آن وسواس
تیغ هندی که همچو آیینه
از تو شد در زمانه روی شناس،
اسم اصلیش گرچه فولاد است
شد به دور تو نام او الماس
چه عجب گر مخالف تو گرفت
کام ازین آسمان سفله اساس،
که به افسانه و فسون گیرد
روغن از سنگ همچو گاو خراس
رسد آخر سزا ز تیغ کجت
خصم را کز غرور کرد آماس
باد را از بروت خوشه برون
نتوان برد جز به جلوه ی داس
دولت بی رواج خصم تو هست
از فریب جهان ز روی قیاس،
باغبان گوشوار لعل کند
طفل خود را به گوش از گیلاس
تا که از قطعه و قصیده کنند
گفتگو شاعران پایه شناس
قطعه قطعه چو این قصیده شوند
دشمنانت به تیغ چون الماس
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۴ - هجو کاسه ی چینی
یکی پیاله ی چینی برای خوردن آب
بداد خواجه مرا از صفات نیکویش
که گر چو کاسه ی فقرش نهند بر سر راه
ز کهنه کعبی او ننگرد کسی سویش
شکسته ای که صدا برنیاید از لب او
هزار سنگ زند گر کسی به پهلویش
چو چاه زمزمش افتاده رخنه ها بر لب
چو حوض کوثر، خورده شکنج ها رویش
ز ساغر دل خاقان زیاده تر گرهش
ز کاسه ی سر فغفور بیشتر مویش
حباب خنده بر اندام او زند چون موج
برند چون ز پی آب بر لب جویش
خیاره دار نماید، ز بس که موج شکست
فشرده همچو حباب دلم ز هر سویش
به خواجه بخشش این کاسه شد چو حوض یزید
که هرکه آب ازو خورد، شد دعاگویش
بداد خواجه مرا از صفات نیکویش
که گر چو کاسه ی فقرش نهند بر سر راه
ز کهنه کعبی او ننگرد کسی سویش
شکسته ای که صدا برنیاید از لب او
هزار سنگ زند گر کسی به پهلویش
چو چاه زمزمش افتاده رخنه ها بر لب
چو حوض کوثر، خورده شکنج ها رویش
ز ساغر دل خاقان زیاده تر گرهش
ز کاسه ی سر فغفور بیشتر مویش
حباب خنده بر اندام او زند چون موج
برند چون ز پی آب بر لب جویش
خیاره دار نماید، ز بس که موج شکست
فشرده همچو حباب دلم ز هر سویش
به خواجه بخشش این کاسه شد چو حوض یزید
که هرکه آب ازو خورد، شد دعاگویش
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - مذمت جمعی حساد
در اقلیم معنی سلیم آن مسیحم
که نطقم زند دم ز معجزنمایی
درآید چو کلکم به رفتار، گردد
ز رنگینی جلوه، کاغذ حنایی
اگر پیر گشتم، جوان است طبعم
چو می کهنه گردد، کند خودنمایی
به این ضعف، طبعی مرا در سخن هست
تواناتر از غیرت روستایی
ز آزاده طبعی نکرده ست هرگز
قلم را کلامم عصای گدایی
ز حرف طلب بسته ام لب درین بحر
رسد چون صدف، روزی من هوایی
گروهی مرا از حسد دل خراشند
که چون روی خویشند از تیره رایی
همه بلخی و جبه شان سبزواری
همه کوفی و خرقه شان کربلایی
همه حاصل کار و بار دنائت
همه نطفه ی آب و نان گدایی
همه همچو دستار خود روی دستی
همه همچو شلوار خود پشت پایی
ز سر در زمینی چو پیکان خاکی
ز... در هوایی چو تیرهوایی
ز راه فساد آب نخوت گرفته
چو گوهر در ایشان منی کرده مایی
ازیشان چو ساغر مثل خیره چشمی
ازیشان چو می سرخ رو بی حیایی
چنان است ازین فرقه اظهار مردی
که در هند، دختر کند کدخدایی
ز بس ناگوارند، ازین فرقه گردید
جهان گنده چون معده ی امتلایی
در اثبات دعوی ست از خط کوفی
به دست همه محضر بی وفایی
چو می خوارگان شغلشان هرزه گویی
چو تریاکیان کارشان ژاژخایی
به هرجا قدم می گذارند، مردم
ازیشان گریزند همچون وبایی
متاع سخن آنچه دزدند از من
به من می فروشند از بی حیایی
جوانمرگی این مفسدان را ضرور است
کند مار، چون کهنه شد، اژدهایی
ازین قوم، دانی چه باید طلب داشت؟
جدایی، جدایی، جدایی، جدایی
که نطقم زند دم ز معجزنمایی
درآید چو کلکم به رفتار، گردد
ز رنگینی جلوه، کاغذ حنایی
اگر پیر گشتم، جوان است طبعم
چو می کهنه گردد، کند خودنمایی
به این ضعف، طبعی مرا در سخن هست
تواناتر از غیرت روستایی
ز آزاده طبعی نکرده ست هرگز
قلم را کلامم عصای گدایی
ز حرف طلب بسته ام لب درین بحر
رسد چون صدف، روزی من هوایی
گروهی مرا از حسد دل خراشند
که چون روی خویشند از تیره رایی
همه بلخی و جبه شان سبزواری
همه کوفی و خرقه شان کربلایی
همه حاصل کار و بار دنائت
همه نطفه ی آب و نان گدایی
همه همچو دستار خود روی دستی
همه همچو شلوار خود پشت پایی
ز سر در زمینی چو پیکان خاکی
ز... در هوایی چو تیرهوایی
ز راه فساد آب نخوت گرفته
چو گوهر در ایشان منی کرده مایی
ازیشان چو ساغر مثل خیره چشمی
ازیشان چو می سرخ رو بی حیایی
چنان است ازین فرقه اظهار مردی
که در هند، دختر کند کدخدایی
ز بس ناگوارند، ازین فرقه گردید
جهان گنده چون معده ی امتلایی
در اثبات دعوی ست از خط کوفی
به دست همه محضر بی وفایی
چو می خوارگان شغلشان هرزه گویی
چو تریاکیان کارشان ژاژخایی
به هرجا قدم می گذارند، مردم
ازیشان گریزند همچون وبایی
متاع سخن آنچه دزدند از من
به من می فروشند از بی حیایی
جوانمرگی این مفسدان را ضرور است
کند مار، چون کهنه شد، اژدهایی
ازین قوم، دانی چه باید طلب داشت؟
جدایی، جدایی، جدایی، جدایی
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - گرفتن طلب خود از خواجه ی ممسک
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - در آزار دمل خود
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - مذمت امساک شاهان
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - هر که نخل بلند طبع مرا