عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
بس تنگ شد از سختی جان حوصله دل
دل شکوه ز جان می کند و جان گله دل
دل شیفته سلسله موئی است کز افسون
با یک سر مو بسته دو صد سلسله دل
از بادیه عشق حذر کن که در آن دشت
در هر قدمی گمشده صد قافله دل
سر منزل دلدار کجا هست که واماند
از دست غمش پای پر از آبله دل
تا خلوت دل جایگه مهر تو گردید
نبود بخدا یکسر مو فاصله دل
با غیر تو مشغولی و غافل که ز حسرت
نبود بجز از خوردن خون مشغله دل
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه بدر کوفت جوابش کردم
دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا
گر چه عمری بخطا دوست خطابش کردم
منزل مردم بیگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شیرین و بخوابش کردم
دل که خونابه غم بود و جگر گوشه درد
بر سر آتش جور تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند، تنم عمر حسابش کردم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
با دشمن اگر میل تو پنداشته بودیم
ای دوست دل از مهر تو برداشته بودیم
دردا که نبودش بجز از کینه ثمر هیچ
تخمی که ز مهر تو به دل کاشته بودیم
ز آن پیش که آزاد شود سرو تهی دست
ما پرچم آزادگی افراشته بودیم
تشکیل غلط قاعده فقر و غنا گشت
ای کاش که این قاعده نگذاشته بودیم
پر ساختن کیسه اگر مقصد ما بود
همچون دگران جیب خود انباشته بودیم
سرلوحه طوفان شده گلرنگ که در آن
ما شرح دل خون شده بنگاشته بودیم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
تا که در ساغر شراب صاف بی غش کرده ایم
بر سر غم خاک از آن آب چو آتش کرده ایم
قدر ما در می کشی می خوارگان دانند و بس
چون به عمری خدمت رندان می کش کرده ایم
سعی و کوشش چون اثر در سرنوشت ما نداشت
بیجهت ما خاطر خود را مشوش کرده ایم
نقشهای پرده دل تا که گردد آشکار
چهره را با خامه مژگان منقش کرده ایم
چشم ما چون آسمان پروین فشان دانی چراست
بسکه دیشب یاد آن بی مهر مهوش کرده ایم
دست ما و شانه هرگز عقده از دل وا نکرد
گر چه با زلف تو یکعمری کشاکش کرده ایم
فرخی چون زندگانی نیست غیر از درد و غم
ما دل خود را به مرگ ناگهان خوش کرده ایم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
غم چو زور آور با شادی قدح نوشی کنم
درد و غم را چاره با داروی بیهوشی کنم
گر مرا گردد میسر روز عفو و انتقام
دوست می دارم که از دشمن خطاپوشی کنم
در فراموشی غمت می کرد از بس یاد دل
تا قیامت یاد ایام فراموشی کنم
پاکباز خانه بر دوشم ولی از فر فقر
در مقام همسری با چرخ، همدوشی کنم
خصم از روباه بازی بشکند چون پشت شیر
من چرا از روی غفلت خواب خرگوشی کنم
تا افق روشن نگردد پیش من چون آفتاب
همچو شمع صبحدم یک چند خاموشی کنم
فرخی از کوس آزادی جهان بیدار شد
پس چرا من از سبک مغزی گران گوشی کنم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
زان طره به پای دل، تا سلسله ها دارم
از دست سر زلفت، هر شب گله ها دارم
کار تو دل آزاری، شغل من و دل زاری
تو غلغله ها داری، من مشغله ها دارم
در این ره بی پایان، وامانده و سرگردان
از بسکه به پای جان، من آبله ها دارم
تا در ره آزادی، شد عشق مرا هادی
گمگشته در آن وادی بس قافله ها دارم
با آنکه ترا در دل، پیوسته بود منزل
با وصل تو الحاصل من فاصله ها دارم
آسوده نشد لختی، دل از غم جان سختی
با این همه بدبختی، من حوصله ها دارم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
بحسرتی که چرا جای در قفس دارم
ز سوز درد کنم ناله تا نفس دارم
فضای تنگ قفس نیست در خور پرواز
پریدنی به میان هوا، هوس دارم
گدای خانه به دوش و سیاه مست و خموش
نه بیم دزد و نه اندیشه از عسس دارم
به شهسواری میدان غم شدم مشهور
ز بسکه لشکر محنت ز پیش و پس دارم
به دوره ترن و عصر آسمان پیمای
من از برای سفر استر و فرس دارم
هزارها دل خونین چو گل بخاک افتاد
هنوز من غم یک مشت خار و خس دارم
بداد من نرسد ای خدا اگر چه کسی
خوشم که چون تو خداوند دادرس دارم
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بجز این مرا نماند، پس مرگ سرگذشتی
که منت ز سرگذشتم، چو توام بسرگذشتی
ز غم جدائی تو، چو ز عمر سیر گشتم
به مزار من گذر کن، به هوای سیر و گشتی
اگرش جنون ناقص، نگرفته بود دامن
ز چه فرق داد مجنون، به میان شهر و دشتی
دل خوش بوجد آید، ز هوای گلشن اما
پر مرغ بسته باشد، گل و سبزه تیغ و طشتی
ز تو چشم مهر ای مه، دل من نداشت هرگز
دگر از چه کینه ورزی، تو که مهربان نگشتی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲
تن یافت برهنگی ز بی رختی ما
دل تن به قضا داد ز جان سختی ما
چون دید غم و محنت ما را شب عید
بگرفت عزای روز بدبختی ما
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳
از بس که زند نوای غم چنگی ما
اندوه کند عزم همآهنگی ما
شادی و گشایش جهان کافی نیست
در موقع غم برای دل تنگی ما
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
چون ابر بهار چشم خون بار من است
چون غنچه نشکفته دل زار من است
فریاد و فغان و ناله هر شب تا صبح
چون مرغ اسیر در قفس کار من است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
چون پرده خون دامن رنگین من است
چون رشته کوه بار سنگین من است
آنکس که ز دست غم نمی گردد شاد
با بی سروپائی دل غمگین من است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
آن سان که ستاره در سما افزون است
در روی زمین حادثه گوناگون است
القصه از این حوادث رنگارنگ
بر هر که نظر بیفکنی دل خون است
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
آن عهد که بسته شد میان من و دوست
بشکسته شد از فتنه اهریمن و دوست
دانستم از اول که در این کار آخر
انگشت نما شوم بر دشمن و دوست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
ای داد که راه نفسی پیدا نیست
راه نفسی بهر کسی پیدا نیست
شهریست پر از ناله و فریاد و فغان
فریاد که فریادرسی پیدا نیست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
دردا که دوای دل بجز حسرت نیست
حسرت بحساب قلت و کثرت نیست
گیرم که شود مجلس پنجم هم بد
بدتر ز فساد دوره فترت نیست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
در غمکده ای که شادیش جز غم نیست
تنها نه همین خاطر ما خرم نیست
بر هر که نظر کنی گرفتار غم است
گویا دل شاد در همه عالم نیست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
دردا که جهان به ما دل شاد نداد
جز درس غم و محن به ما یاد نداد
ای داد که آسمان ز بیدادگری
با اینهمه داد ما به ما داد نداد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
هر کس که به دل چو لاله داغی دارد
کی میل گل و گردش باغی دارد
ما گوشه نشین ز بی دماغی شده ایم
خوش آنکه به فصل گل دماغی دارد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
درد و غم خوبان جوان پیرم کرد
بد عهدی آسمان زمینگیرم کرد
من ماندم و من با همه بدبختیها
ای مرگ بیا که زندگی سیرم کرد