عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۱
خواهی که بیابد دل تو ملک ابد
یا کشف شود بر دلت اسرار احد
تا آن ساعت که در نهندت به لحد
باید که تو آن کنی که گوید «اوحد»
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۲
پیوسته چو باشی تو به بازی مشغول
هرگز بر حق نباشدت هیچ قبول
انگار که امروز قیامت برخاست
گویند چه کرده ای، چه گویی تو فضول
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۶۹
«اوحد» تو به هر خیال مغرور مشو
پروانه صفت کشتهٔ هر نور مشو
چون خودبینی تو از خدا افتی دور
نزدیک خدا باش و زخود دور مشو
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۷
ذاتم ز ورای حرف و بیرون زحد است
وز چشمهٔ لطف آب حیاتم مدد است
علّت زاحد به اوحد آمد حرفی
علت بگذار کاینک اوحد احد است
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۱
ابواب ملاقات اگر مسدود است
اسباب وصال معنوی موجود است
سوگند به خالقی که او معبود است
کز هر دو جهان وصل توَم مقصود است
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۴
عشق تو به عالم دل آمد سرمست
صد جام شراب بی نیازی در دست
جرعهٔ تو کلاه کفر و ایمان بربود
لعل تو قبول زهد و تقوی بشکست
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۹
سهل است مرا بر سر خنجر بودن
در پای مراد خویش بی سر بودن
تو آمده ای که ملحدی را بکشی
غازی چو تویی رواست کافر بودن
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
الهی خنده ام را نالگی ده
سرشکم را جگر پر کالگی ده
نفس را جلوهٔ آه جگر بخش
نظر را سوی خود راه سفر بخش
بجز عشق ار همه وحی است و اعجاز
از او خلوت گه دل را بپرداز
دلم را عندلیب آوازه گردان
گل باغم به آتش تازه گردان
می شوقم ده از پیمانهٔ عشق
که جوشد برلبم پروانهٔ عشق
به آتش آب ده تیغ زبانم
که جز حمدت نروید از بیانم
چو نخل ایمنم ده خانهٔ حمد
که آرایم به نامت نامه ای چند
بگیر از لطف پس با خامه دستم
که طفل خامه بر کاغذ شکستم
صریر خامه ام را لحن نی کن
سخن را چاشنی مهمان می کن
کلامم را ده از عزت خطابی
بلند افسر کن از ام الکتابی
به پا انداز حمدت کارجمند است
زبان با دل پرند اندر پرند است
ولی پائی که بر گل ناز دارد
کجا پروای پا انداز دارد
من و حمدت زبان را خاک بر سر
ادب را درع طاقت چاک در بر
سزاوارت ادای چون منی نیست
که حمد تو سزای چون منی نیست
به گاه خامشی محشر خروشم
چوشد وقت سخن صید خموشم
زبان شوریده ای گنگانه نطقم
فصاحت زاده ای دیوانه نطقم
من و یارای حمد از من نیاید
که پاس شعله از خرمن نیاید
همان بهتر چو عجزم خامه بشکست
که هم در عرض حال خود زنم دست
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۳ - نعت حضرت رسالت پناه محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
محمد صیقل مرآت بینش
نظر پیمای چشم آفرینش
شفاعت سنج جرم آباد هستی
قناعت گنج ملک تنگدستی
فلک گلدستهٔ طرف کلاهش
ملک پروانهٔ شمع نگاهش
حقیقت را گل آغوش پرور
شریعت را لوای دوش پرور
به خلقت ز انبیا پیشی گرفته
ز سبقت با خدا خویشی گرفته
دلیل قدرو اعجازش همین بس
که رهرو پیش و رهبر آمد از پس
زبان کج نغمهٔ او را و نعتش
خرد مجذوب مادر زاد نعتش
زبان با ذکر نعتش آشنا نیست
که نعتش جز به دل گفتن روا نیست
گر استغنای نعت از دل نرنجد
دگر زین مژده دل در دل نگنجد
کجا نعت سزای او توان گفت
خدا شو تا ثنای او توان گفت
ز شهرستان رحمت بی نصیبم
غریبم یا رسول الله غریبم
تو بیکس دوست من همسایه دشمن
نیا بی تا کسی بیکس تر از من
ز رحمت زار خویشم ده گیاهی
بهشتی کن گیاهم از نگاهی
گر از ننگم شفاعت ارزشی نیست
تنک سرمایه را آمرزشی نیست
همین بس کز گنه شرمندگانیم
ارادت سنج امت بندگانیم
گلی از نو بهاران تو دارم
اطاعت داغ یاران تو دارم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
تا دل از سیر و سلوک رهش آگاهی یافت
راه بیرون شدن از ورطهٔ گمراهی یافت
هرکه ره یافت بدین در به گدایی روزی
منصب دولت و منشور شهنشاهی یافت
ای گل از مرغ سحر قدر شب وصل بپرس
کاین سعادت به دعاهای سحرگاهی یافت
پای در ره بنه و دست ز خود کوته کن
که درازیّ امل دست ز کوتاهی یافت
ای خیالی غرض خویش ز فیض کرمش
خواه، چون هرچه از او می طلبی خواهی یافت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
رنجور عشق را سر ناز طبیب نیست
یعنی طبیب خسته دلان جز حبیب نیست
تنها نه ما وظیفهٔ انعام می خوریم
از خوان رحمت تو کسی بی نصیب نیست
گر یاد می کند ز غریب دیار خویش
هیچ از کمال مرحمت او غریب نیست
گوشی که شد ز ولولهٔ چنگ و نی گران
شایستهٔ نصیحت و پند ادیب نیست
بگشا دری به روی خیالی ز باغ وصل
مرغی که صید تست کم از عندلیب نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
گرچه تو حقیری و گناه تو عظیم است
نومید نباشی که خداوند کریم است
گو عذر به پیش آر که بر عذر گنه درّ
چون گوش بگیرد همه گویند یتیم است
از محدث تقصیر چه غم اهل گنه را
چون لطف تو عام است و عطای تو قدیم است
بیم است و امید از تو در این ره همه کس را
لیکن چو امید از کرم توست چه بیم است
گر رحم کند یار عجب نیست خیالی
آری نشنیدی که کریم است و رحیم است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
مرا که تحفهٔ جان در بدن هدایت توست
گناه کارم و امّید بر عنایت توست
تویی که غایت مقصود دردمندان را
نهایت کرم و لطف بی نهایت توست
امید هست کز این ره به منزلی برسیم
چو رهنمای همه عاقبت هدایت توست
کسی که بندهٔ فرمان توست آزاد است
علی الخصوص فقیری که در حمایت توست
خیالیا تو فقیری ولی به دولت عشق
سرود مجلس روحانیان حکایت توست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
تا راهروان در حرم دل نرسیدند
در وادیِ مقصود به منزل نرسیدند
ارباب طلب جز به قبول نظر از عشق
مقبول نگشتند و به قابل نرسیدند
تا رخت هوس پاک به دریا نفکندند
زاین ورطهٔ خون خوار به ساحل نرسیدند
آن ها که جز این راه شدند از پیِ مقصود
بسیار دویدند و به حاصل نرسیدند
آخر برسید از ره توفیق خیالی
جایی که رفیقان به دلایل نرسیدند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
تا ز نسیم رحتمش رایحه‌ای به ما رسد
بر سر راه آرزو منتظریم تا رسد
گر کششی نباشد از جاذبهٔ عنایتش
در طلب وصال او کوشش ما کجا رسد
اهل سلوک سر به سر طالب گنج وحدت اند
تا که بپوید این ره و دولت آن که را رسد؟
چون همه را ز جام غم شربت مرگ خوردن است
زود بود که این قدح از دگری به ما رسد
وه که به شب رسید از او روز خیالی و هنوز
تا که چو شمع بر سرش ز آتش دل چه ها رسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
سریر فقر که با هیچ پادشا ندهند
عجب نباشد اگر با من گدا ندهند
بیا که آنچه به رندان ره نشین دادند
به محرمان درِبار کبریا ندهند
چو می دهند زکات از کرم به مسکینان
مرا که از همه مسکینترم چرا ندهند
نمی زنیم دم از آب روی تا در عشق
ز گریه غایت مقصودِ ما به ما ندهند
گمان مبر که بپرسند از گناه کسی
نخست مژدهٔ عفو گناه تا ندهند
گهی که خوان عنایت کشد خیالی عشق
مرا بگیر نصیبی اگر تو را ندهند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
کسی کز خوان قسمت مفلسان را جام می بخشد
نخست از رحمت عامش گناه عام می بخشد
عجب گنجی ست دیوان خانهٔ رحمت تعالی الله
که از وی کم نمی گردد اگر بسیار می بخشد
گشا چون صبح چشم مهر بنگر شیوهٔ روزش
که از مه زنگی شب را چراغ شام می بخشد
چه باک ار ساغری بخشند مخموران عصیان را
از آن خمخانهٔ وحدت که جم را جام می بخشد
خیالی خویش را در باز تا خواند سگ خویشت
که سلطان هرچه می بخشد برای نام می بخشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
هر دم به صورتی یار دیدار می نماید
گه نور می فروزد گه نار می نماید
آیینه صدهزار است لیکن جمال جانان
در هر یکی به نوعی دیدار می نماید
با وعده یی ز وصلش قانع مباش هرچند
زو اندک التفاتی بسیار می نماید
قطع طریق معنی آسان رهی ست ای دل
لیکن بر اهل صورت دشوار می نماید
گر عاقلی خیالی غافل مرو در این ره
زیرا که این بیابان خونخوار می نماید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
نامهٔ طاعت و عصیان چه سفید و چه سیاه
سرنوشت ازل این بود کسی را چه گناه
گر نباشد نظر لطف بود کاه چو کوه
ور بود جذبهٔ توفیق شود کوه چو کاه
تاجداران جهان پیرو فرمان تواند
زآنکه این قوم سپاهند و تویی میر سپاه
تا تو بر راه ارادت ننهی روی نیاز
نشوی از طرف اهل صفا روی به راه
در طواف حرم وصل خیالی بشتاب
که دراز است ره بادیه عمرت کوتاه
خیالی بخارایی : قصاید
شمارهٔ ۱
ای حرم عزّتت ملکت بی منتها
نقش دو عالم زده بر علم کبریا
از سپهت رومی صبح ملمّع لباس
وز حشمت زنگی شام مرصّع وطا
آینهٔ صنع تو مهر به دست صباح
مشعلهٔ مهر تو ماه به فرق مسا
عالم قدر تو را مجمره سوز آفتاب
گلشن لطف تو را مروحه گردان صبا
نامزد نام تو فاختهٔ طوقدار
عاشق گلبانگ تو بلبل دستان سرا
آمده زامر تو آب جانب بستان به سر
رفته به حکم تو سرو سوی چمن راست پا
از طرف مرتبه سدّهٔ صنعت رفیع
وز جهت منزلت سدرهٔ تو منتها
قهر تو بهرام را کرده حوالت به تیغ
لطف تو ناهید را داده نوید نوا
نامهٔ تذکیر تو طوق وحوش و طیور
سکّهٔ تسبیح تو بر دل سنگ و گیا
شوق تو دارد مراد بحر به گاه خروش
حمد تو دارد غرض کوه به وقت صدا
ناطق و ناهق به صدق علوی و سفلی به ذوق
جمله به تسبیح تو قایل ربّ العلا
بارکشان تو را همدم جان نا صبور
عذرخواهان تو را ورد زبان ربّنا
با روش لطف تو عذر سقیمان قبول
با صفت قهر تو سعی مطیعان هبا
از نظرت یافتند مرتبهٔ چشم و گوش
نرگس زرّین کلاه، وَرد زمرّد قبا
سرو سرافراز را در چمن عزّتت
پای ز حیرت به گل مانده و سر در هوا
صبح بگه خیز گشت؟ حاجب درگاه تو
رایت صدقش ز پیش خنجر قهر از قفا
تا کشش تو نشد رهبر اشیا، نکرد
در پر کاهی اثر جاذبهٔ کهربا
نافه چرا دم به دم خون جگر می خورد
در طلبت گر نزد دم به طریق خطا
گر به قوی طالعان خشم کنی و عتاب
ور به فرمایگان لطف کنی و عطا
تارک گردون شود همچو زمین پی سپر
تا به ثریّا رسد پایهٔ تحت الثرا
گه به گدایان دهی منصب شاهنشهی
گه به سیاست کنی تاجوران را گدا
پادشه مطلقی هرچه بخواهی بکن
نیست کسی را به تو زهرهٔ چون و چرا
تا چو قلم سر نهاد بر خط امر تو عقل
عشق قلم درکشید بر صحف ماسوا
ثابت جاوید گشت بر در الاّ هوَ
چون ز پی نفی غیر، بست میان حرف لا
تا دهد از نیش نحل حکمت تو نوش جان
کرده به قانون در او تعبیه ذوق شفا
کرده ز آب خضر شربت ماءالحیات
داده به چوب کلیم خاصیت اژدها
از تو عصای کلیم منصب ثعبان گرفت
ورنه چو ثعبان هزار هست در این ره عصا
کی فلک از آفتاب تاج شرف یافتی
گر ز پی خدمتت پشت نکردی دوتا
آینه گردان توست خسرو چارم سریر
بندهٔ فرمان توست خواجهٔ هر دو سرا
احمد محمود نام امیّ صادق کلام
منشق ماهِ تمام قطب امم مصطفا
طایر عرش آشیان واسطهٔ کن فکان
خسرو اقلیم جان پادشه انبیا
اکمل ارباب فخر واقف اسرار فقر
محرم آیات حق هادی دین هدا
قامت او سروناز در چمن فاَستَقِم
چهرهٔ او آفتاب بر فلک والضحّا
شعشعهٔ رأی او مشعلهٔ آفتاب
شاهد تعدیل او راستی استوا
بر کف دستش حجر یافته تشریف نطق
وز سر صدقش غزال گفته درود و ثنا
منزل او در سفر ذُروهٔ معراج قدس
محفل او شام وصل خلوت خاص خدا
در شب قرب از حرم تا به حریم وصال
رفته به پای براق برق صفت جابه جا
بر ورق جان هنوز نقش محبّت نبود
کاو ز ره دلبری بود حبیب خدا
خطّهٔ افضال را پیشتر از جمله شاه
زمرهٔ اسلام را بعد نبی پیشوا
یارِ سپهدار دین خواجهٔ قنبر، علی
شحنهٔ ملک نجف ساقی روز جزا
باغ جنان رخش از طرف دلبری
سرو روان قدش از چمن لافتا
باب حسین و حسن ابن ابی طالب آنک
مقتل اولاد اوست بادیهٔ کربلا
باد به مدح علی رُفته ز مرآت عمر
گرد هوا و هوس، زنگ نفاق و ریا
یارب از آنجا که هست در حق اهل گنه
رحمت تو بی قیاس لطف تو بی انتها
کز سر جهل آنچه کرد بنده خیالی تو
تو به کرم درگذر چون به تو کرد التجا
از طرف تو همه مرحمت است و کرم
وز جهت ما همه زلّت و جرم و خطا
بهر شرف کرده ایم نسبت مدحت به خویش
ورنه کجا مدح تو فکرت انسان کجا
گرچه به جز آب چشم نیست مرا عذرخواه
هست امیدی که تو رد نکنی عذر ما
تا که قبول اوفتد دعوت من، کرده ام
عرض دعا در سخن ختم سخن بر دعا