عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
زاهدان بیحد خلل در کار مستان میکنند
میکده بستند و منع می پرستان میکنند
گوئی آگه نیستند از بینش پیر مغان
کاین همه قلب و دغل در کار مستان میکنند
مطرب عشاق دستان سازکن از تار عشق
گو بهل در کار ما چندان که دستان میکنند
میکشد در روز روشن رند بازاری قدح
زاهدان این کار را اندر شبستان میکنند
عرض روبه بازی زاهد بنائی میکنم
لاجرم شیران مکان اندر نیستان میکنند
پیش ازین طفلان مزن تو لاف از حکمت حکیم
گر فلاطونی تو را طفل دبستان میکنند
چون خلیل آشفته داری صبر اگر اندر بلا
آتش نمرود را بر تو گلستان میکنند
جست برق ذوالفقار از دست پیر میفروش
زد بآنانیکه عیب می پرستان میکنند
میکده بستند و منع می پرستان میکنند
گوئی آگه نیستند از بینش پیر مغان
کاین همه قلب و دغل در کار مستان میکنند
مطرب عشاق دستان سازکن از تار عشق
گو بهل در کار ما چندان که دستان میکنند
میکشد در روز روشن رند بازاری قدح
زاهدان این کار را اندر شبستان میکنند
عرض روبه بازی زاهد بنائی میکنم
لاجرم شیران مکان اندر نیستان میکنند
پیش ازین طفلان مزن تو لاف از حکمت حکیم
گر فلاطونی تو را طفل دبستان میکنند
چون خلیل آشفته داری صبر اگر اندر بلا
آتش نمرود را بر تو گلستان میکنند
جست برق ذوالفقار از دست پیر میفروش
زد بآنانیکه عیب می پرستان میکنند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
عاشق آنست که در هجر شکیبا نشود
گر شکیبد بشبی باز بفردا نشود
گو بگردن ننهد سلسله زلف بتان
هر که او خواهد دیوانه و شیدا نشود
دیدمش خرقه و دستار بمیخانه گرو
صوفی شهر که میخواست که رسوا نشود
گرچه اسباب طرب جمله مهیاست مرا
بی تو ای شمع چگل عیش مهیا نشود
بعد از این فکر خردمندی و دانش دارم
فتنه پشم تو گر رهزن دانا نشود
خواست گل جامه برنگ تو بپوشد در باغ
هر که در کسوت زیبا شد زیبا نشود
گر چمد در چمن و سر بکشد بر افلاک
سرو چون قامت رعنای تو والا نشود
مده آن گوهر یکدانه بدست غیار
خواهی ار دیده عشاق تو دریا نشود
نکنی سود دلا در سفر عشق بتان
تا متاع دل و دینت همه یغما نشود
سر آشفته رودگر بسر سودایت
محو صرف غمت او را زسویدا نشود
زاغ طوطی نه و روبه نشود شیر ژیان
مدعی چون علی عالی اعلا نشود
گر شکیبد بشبی باز بفردا نشود
گو بگردن ننهد سلسله زلف بتان
هر که او خواهد دیوانه و شیدا نشود
دیدمش خرقه و دستار بمیخانه گرو
صوفی شهر که میخواست که رسوا نشود
گرچه اسباب طرب جمله مهیاست مرا
بی تو ای شمع چگل عیش مهیا نشود
بعد از این فکر خردمندی و دانش دارم
فتنه پشم تو گر رهزن دانا نشود
خواست گل جامه برنگ تو بپوشد در باغ
هر که در کسوت زیبا شد زیبا نشود
گر چمد در چمن و سر بکشد بر افلاک
سرو چون قامت رعنای تو والا نشود
مده آن گوهر یکدانه بدست غیار
خواهی ار دیده عشاق تو دریا نشود
نکنی سود دلا در سفر عشق بتان
تا متاع دل و دینت همه یغما نشود
سر آشفته رودگر بسر سودایت
محو صرف غمت او را زسویدا نشود
زاغ طوطی نه و روبه نشود شیر ژیان
مدعی چون علی عالی اعلا نشود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
روزگاریست که ارباب ریا معتبرند
اهل تزویر بر اصحاب صفا مفتخرند
بی بصر بوالهوسان بسکه شده محرم راز
همه در سرزنش و شنعت اهل نظرند
موی سان عاشق صادق پی دلجوئی دوست
کامجویان زمیان دست هوس در کمرند
خفته گان را زده سر کوکب طالب زافق
شب نشینان هوا خواه ستاره شمرند
نوبت بال فشانی همه با مرغ شب است
آه از این قوم در این دور که صاحب نظرند
جام اغیار لبالب زمی وصل نگار
خیل عشاق همه خسته و خونین جگرند
بسکه بیگانه فراوان شده در کشور عشق
آشنایان وفا پیشه بفکر سفرند
هر کجا سر بنهی پای نهندت بر سر
گوئی این طایفه مردن نه زجنس بشرند
هر کجا مال کنی بذل پی جان تواند
تو بآنان که دهی نفع تو را بر ضررند
یکجهان خیل منافق شده در شهری جمع
اولیای تو همانا که بملک دگرند
دست آشفته بگیر ایکه توئی دست خدا
کاین حریفان دغل جمله مطیع عمرند
اهل تزویر بر اصحاب صفا مفتخرند
بی بصر بوالهوسان بسکه شده محرم راز
همه در سرزنش و شنعت اهل نظرند
موی سان عاشق صادق پی دلجوئی دوست
کامجویان زمیان دست هوس در کمرند
خفته گان را زده سر کوکب طالب زافق
شب نشینان هوا خواه ستاره شمرند
نوبت بال فشانی همه با مرغ شب است
آه از این قوم در این دور که صاحب نظرند
جام اغیار لبالب زمی وصل نگار
خیل عشاق همه خسته و خونین جگرند
بسکه بیگانه فراوان شده در کشور عشق
آشنایان وفا پیشه بفکر سفرند
هر کجا سر بنهی پای نهندت بر سر
گوئی این طایفه مردن نه زجنس بشرند
هر کجا مال کنی بذل پی جان تواند
تو بآنان که دهی نفع تو را بر ضررند
یکجهان خیل منافق شده در شهری جمع
اولیای تو همانا که بملک دگرند
دست آشفته بگیر ایکه توئی دست خدا
کاین حریفان دغل جمله مطیع عمرند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
زاهد و محتسب و شیخ بهم پیوستند
تا در میکده را بر رخ رندان بستند
گر به بندند در میکده یا بگشایند
خیل مستان خم عشق تو بی می مستند
جملگی عقرب جراره و با نیش جفا
بتقاضای طبیعت دل مستان خستند
تا که رفته ززمین جانب افلاک امشب
کز پی رقص ملایک بهوا می جستند
غمزه و خال و خط و زلف تو اندر ره دل
آه کاین سلسله طرار بهم همدستند
گر زمستان تو گستاخ زند سر سختی
که سلامیت بگویند و دعا بفرستند
نام سامان نبری در بر عشاق ایدل
که چو آشفته بآن سلسله مو پیوستند
عارفان کز خم زلف تو کمندی دارند
جمله زنجیر تعلق زجهان بگسستند
دست افتاده زپایان ره عشق بگیر
زآنکه تو دست خدائی و همه بی دستند
تا در میکده را بر رخ رندان بستند
گر به بندند در میکده یا بگشایند
خیل مستان خم عشق تو بی می مستند
جملگی عقرب جراره و با نیش جفا
بتقاضای طبیعت دل مستان خستند
تا که رفته ززمین جانب افلاک امشب
کز پی رقص ملایک بهوا می جستند
غمزه و خال و خط و زلف تو اندر ره دل
آه کاین سلسله طرار بهم همدستند
گر زمستان تو گستاخ زند سر سختی
که سلامیت بگویند و دعا بفرستند
نام سامان نبری در بر عشاق ایدل
که چو آشفته بآن سلسله مو پیوستند
عارفان کز خم زلف تو کمندی دارند
جمله زنجیر تعلق زجهان بگسستند
دست افتاده زپایان ره عشق بگیر
زآنکه تو دست خدائی و همه بی دستند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
همگی دشمن جان آفت دینند و دلند
یا رب این طایفه خوبان نه خود از آب و گلند
نه تو را سینه سیمین و دل سنگین است
هر کجا سیم تنانند همه سنگدلند
همه در برج مهی ماه ولی ماه تمام
همه در باغ بهی سرو ولی معتدلند
از تو عشاق بیک لمحه جدائی نکنند
زآنکه چون حسن و نظر جمله به تو متصلند
تا که در سینه سینا که دگر جلوه گر است
که جهان چون شجر طور همه مشتعلند
جلوه ای کن تو به بتخانه فرخار و ببین
بت پرستان همه از کرده خود منفعلند
وه که با غمزه جادو و رخ تا بنده
رشک آهوی ختن غیرت شمع چگلند
نقش بندان بت چین که بخود مفتخرند
بت رویت چو ببینند تمامی خجلند
گو برآمیز بهم عاشق و زاهد همه عمر
در صف حشر چو آیند زهم منفصلند
زاهدان جمله رفتار عمل آشفته
عاشقان حب علی ریخته در آب و گلند
چند اندیشه از آخر کنی ای شیخ برو
باده خواران خم عشق از اول بهلند
یا رب این طایفه خوبان نه خود از آب و گلند
نه تو را سینه سیمین و دل سنگین است
هر کجا سیم تنانند همه سنگدلند
همه در برج مهی ماه ولی ماه تمام
همه در باغ بهی سرو ولی معتدلند
از تو عشاق بیک لمحه جدائی نکنند
زآنکه چون حسن و نظر جمله به تو متصلند
تا که در سینه سینا که دگر جلوه گر است
که جهان چون شجر طور همه مشتعلند
جلوه ای کن تو به بتخانه فرخار و ببین
بت پرستان همه از کرده خود منفعلند
وه که با غمزه جادو و رخ تا بنده
رشک آهوی ختن غیرت شمع چگلند
نقش بندان بت چین که بخود مفتخرند
بت رویت چو ببینند تمامی خجلند
گو برآمیز بهم عاشق و زاهد همه عمر
در صف حشر چو آیند زهم منفصلند
زاهدان جمله رفتار عمل آشفته
عاشقان حب علی ریخته در آب و گلند
چند اندیشه از آخر کنی ای شیخ برو
باده خواران خم عشق از اول بهلند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
کی شنیدستی هلالی خیزد از بدر منیر
یا در آتش تازه و تر مانده عنبر یا عبیر
پرخطر راهیست این وادی کجائی رهنما
سر قدم کرم زشوقت پا ندارم دستگیر
رند از میخانه ام رانده است و شیخ از خانقه
نه جوان را میل صحبت با من افتاده نه پیر
شوق کعبه هر کرا در سر در افتد لاجرم
زیر پهلو سنگ خارا نرمتر شد از حریر
ناشکیبا تشنه کی از خواب بتواند شکیب
جسم از جانست لابد در حقیقت ناگزیر
زمهریرم گر بود جا دوزخش سازم زآه
ور بدوزخ بگذرم از آه گردد زمهریر
زیر سم مرکبت این صید بسمل را بکش
چون نیم آنمرغ لایق کم نپنداری به تیر
رشته جان مرا پیوند با جانان بود
کی زباران حوادث شویدم نقش ضمیر
فیض تو عامست زآشفته نظر باری مگیر
گرچه خار و خس بود بارد بر او ابر مطیر
نیستم چون طاعتی جرمم بهمت در گذر
عذر میخواهم زرحمت پوزشم را در پذیر
یا علی گر صاحب خانه زسگ دارد نفور
سود کی دارد زسگ گر لابه دارد یا نفیر
یا در آتش تازه و تر مانده عنبر یا عبیر
پرخطر راهیست این وادی کجائی رهنما
سر قدم کرم زشوقت پا ندارم دستگیر
رند از میخانه ام رانده است و شیخ از خانقه
نه جوان را میل صحبت با من افتاده نه پیر
شوق کعبه هر کرا در سر در افتد لاجرم
زیر پهلو سنگ خارا نرمتر شد از حریر
ناشکیبا تشنه کی از خواب بتواند شکیب
جسم از جانست لابد در حقیقت ناگزیر
زمهریرم گر بود جا دوزخش سازم زآه
ور بدوزخ بگذرم از آه گردد زمهریر
زیر سم مرکبت این صید بسمل را بکش
چون نیم آنمرغ لایق کم نپنداری به تیر
رشته جان مرا پیوند با جانان بود
کی زباران حوادث شویدم نقش ضمیر
فیض تو عامست زآشفته نظر باری مگیر
گرچه خار و خس بود بارد بر او ابر مطیر
نیستم چون طاعتی جرمم بهمت در گذر
عذر میخواهم زرحمت پوزشم را در پذیر
یا علی گر صاحب خانه زسگ دارد نفور
سود کی دارد زسگ گر لابه دارد یا نفیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
بحث حکمت چه میکنی برخیز
دفتر معرفت در آب بریز
نام اغیار ذکر آن لب نوش
ما هوا خواه شهد زهرآمیز
چهره او ززلف غالیه بود
زلفکانش بماه عنبر بیز
در خرابات رفتم و دادم
دفتر زهد و خرقه پرهیز
عشق چون در مصاف پنچه گشاد
عقل مسکین نداشت پای ستیز
همچو روباه پیش پنجه شیر
سر قدم کرد و جست راه گریز
تشنه گان وصال جانان را
میدهد آب نوک خنجر تیز
راست کیشان بطوف میخانه
شیخ با سر دوان براه حجیز
تلخ کامم بکشت چون فرهاد
عشق شیرین لبان شورانگیز
خواهی آشفته گر علاج جنون
دل بزنجیر زلف یار آویز
رشته زلف اوست حبل الله
که نجاتت دهد زرستاخیز
دفتر معرفت در آب بریز
نام اغیار ذکر آن لب نوش
ما هوا خواه شهد زهرآمیز
چهره او ززلف غالیه بود
زلفکانش بماه عنبر بیز
در خرابات رفتم و دادم
دفتر زهد و خرقه پرهیز
عشق چون در مصاف پنچه گشاد
عقل مسکین نداشت پای ستیز
همچو روباه پیش پنجه شیر
سر قدم کرد و جست راه گریز
تشنه گان وصال جانان را
میدهد آب نوک خنجر تیز
راست کیشان بطوف میخانه
شیخ با سر دوان براه حجیز
تلخ کامم بکشت چون فرهاد
عشق شیرین لبان شورانگیز
خواهی آشفته گر علاج جنون
دل بزنجیر زلف یار آویز
رشته زلف اوست حبل الله
که نجاتت دهد زرستاخیز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
ایساقی آتش دست زآن آب شرار انگیز
از خم بسبو افکن از شیشه بساغر ریز
افسرده دلم مطرب پژمرده گلم ساقی
بنشین و بده جامی دستی بزن و برخیز
آتشکده کن دلرا زآن شعله جواله
خضرت بفزا جان را زآن آب شرار انگیز
گر شاهد و ساقی هست جشنی کن و خوش بنشین
ور زاهد و شیخ آمد جهدی کن و هان بگریز
زاهد چه بری حسرت از عشرت میخواران
این عیش خداداد است با حکم قضا مستیز
ساقی چو بود ساده در دست بط و باده
در آب فکن تقوی بر باد بده پرهیز
ساید نمکم بر دل آن خنده شکربار
ناسور بود زخمم زآن زلفک عنبربیز
چندان که کند تکفیر شیخم بسر منبر
آشفته بگوید باز آن نکته کفر آمیز
گر مهر علی کفر است سرشارم از آن باده
ناچار کند سر زی ساغر چو شود لبریز
از خم بسبو افکن از شیشه بساغر ریز
افسرده دلم مطرب پژمرده گلم ساقی
بنشین و بده جامی دستی بزن و برخیز
آتشکده کن دلرا زآن شعله جواله
خضرت بفزا جان را زآن آب شرار انگیز
گر شاهد و ساقی هست جشنی کن و خوش بنشین
ور زاهد و شیخ آمد جهدی کن و هان بگریز
زاهد چه بری حسرت از عشرت میخواران
این عیش خداداد است با حکم قضا مستیز
ساقی چو بود ساده در دست بط و باده
در آب فکن تقوی بر باد بده پرهیز
ساید نمکم بر دل آن خنده شکربار
ناسور بود زخمم زآن زلفک عنبربیز
چندان که کند تکفیر شیخم بسر منبر
آشفته بگوید باز آن نکته کفر آمیز
گر مهر علی کفر است سرشارم از آن باده
ناچار کند سر زی ساغر چو شود لبریز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
با بقای میفروش این خم نمی افتد زجوش
زاهد آن لحظه شود صوفی که گردد خرقه پوش
صوفی آنساعت شود صافی که گردد درد نوش
خانه کی سارند اندر راه سیل اصحاب عقل
جای اندر بزم مستان کی کند ارباب هوش
دوش بر دوشند خیل عقل و دینش از قفا
تا که آنمه زلف مشکین را در افکنده بدوش
مطربی دارد نهان در پرده ضرب و اصول
گر دهل غوغا کند یا چنگ و نی دارد خروش
عاشق میخواره را از گفته واعظ چه غم
پند عامی را نخواهد داد عارف جابگوش
کی کند آشفته ترک میپرستی در جهان
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
با بقای میفروش این خم نمی افتد زجوش
زاهد آن لحظه شود صوفی که گردد خرقه پوش
صوفی آنساعت شود صافی که گردد درد نوش
خانه کی سارند اندر راه سیل اصحاب عقل
جای اندر بزم مستان کی کند ارباب هوش
دوش بر دوشند خیل عقل و دینش از قفا
تا که آنمه زلف مشکین را در افکنده بدوش
مطربی دارد نهان در پرده ضرب و اصول
گر دهل غوغا کند یا چنگ و نی دارد خروش
عاشق میخواره را از گفته واعظ چه غم
پند عامی را نخواهد داد عارف جابگوش
کی کند آشفته ترک میپرستی در جهان
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ای باغبان که گفت که گل را به خار بخش
بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش
ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست
زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش
حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه
ساقی و جام و شاهد بر میگسار بخش
سجاده را بشوی بآب در مغان
سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش
نه خاکرا زکاس کرام آمده نصیب
زان جام قطره ای بمن خاکسار بخش
دین و دلی بفصل بهاران گرت بجاست
این بر گل آن بسرو لب جویبار بخش
ما را اگر مصاحب اغیار دیده ای
این جرم را بخاک کف پای یار بخش
آشفته یا رب ار چه خطاکار و مجرم است
او را بداغ مهر خداوندگار بخش
بی پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر
ما را بدست خود علی پرده دار بخش
بر کم عیار دشت تو زر عیار بخش
ساقی وباغ باده کشان از ازل تو راست
زهاد خشک را تو می خوشگوار بخش
حور و بهشت و کوثر از بهر شیخ نه
ساقی و جام و شاهد بر میگسار بخش
سجاده را بشوی بآب در مغان
سبحه بخاک و خرقه بباد بهار بخش
نه خاکرا زکاس کرام آمده نصیب
زان جام قطره ای بمن خاکسار بخش
دین و دلی بفصل بهاران گرت بجاست
این بر گل آن بسرو لب جویبار بخش
ما را اگر مصاحب اغیار دیده ای
این جرم را بخاک کف پای یار بخش
آشفته یا رب ار چه خطاکار و مجرم است
او را بداغ مهر خداوندگار بخش
بی پرده کرده گرچه گنه پرده ام مدر
ما را بدست خود علی پرده دار بخش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
بغیر من که فتاد است بارم اندر گل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
ای آفت دین و خصم اسلام
ای فتنه دهر و شور ایام
ای رهزن پارسا و زاهد
ای صوفی شهر از تو بدنام
گفتی که بکوی من وطن کن
شاید بسگان من شوی رام
تا پوست و استخوانیم بود
کردند از او نهار یا شام
اکنون که زهستی اوفتادم
رانند مرا زهر در و بام
من ماندم و دل که صید وحشی است
با هیچکسی نمیشود رام
تو سر خوش و با رقیب در بزم
گه بوسه دهی و گه کشی جام
یا مرغ اسیر خودرها کن
یا زود بکش که گیرد آرام
از آتش ما خبر ندارد
مشنو تو حدیث زاهد خام
آشفته زوصل روی خوبان
خواهی که بری تمتع و کام
پرواز کن از دیار شیراز
بر طوف در نجف کن اقدام
ورنه بنشین و از خم دل
چون من قدحی زخون بیاشام
ای فتنه دهر و شور ایام
ای رهزن پارسا و زاهد
ای صوفی شهر از تو بدنام
گفتی که بکوی من وطن کن
شاید بسگان من شوی رام
تا پوست و استخوانیم بود
کردند از او نهار یا شام
اکنون که زهستی اوفتادم
رانند مرا زهر در و بام
من ماندم و دل که صید وحشی است
با هیچکسی نمیشود رام
تو سر خوش و با رقیب در بزم
گه بوسه دهی و گه کشی جام
یا مرغ اسیر خودرها کن
یا زود بکش که گیرد آرام
از آتش ما خبر ندارد
مشنو تو حدیث زاهد خام
آشفته زوصل روی خوبان
خواهی که بری تمتع و کام
پرواز کن از دیار شیراز
بر طوف در نجف کن اقدام
ورنه بنشین و از خم دل
چون من قدحی زخون بیاشام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
آیا که داده فتوی بر بی گناهیم
کز خون من گذشته ترک سپاهیم
من خود دهم بفتویخونم تو را سند
گر وحشتت بدل بود از دادخواهیم
خونم چو ریختی سرانگشت خود بشوی
تا ناخن خضاب تو ندهد گواهیم
از چه مرا به بند نبندی که وحشیم
از چه مرا بشست نگیری که ماهیم
من برندارم از سر کوی تو سر به تیغ
بر سر اگر نهی کله پادشاهیم
مغرور ابروی چو کمانی و بی خبر
از تیر آه نیم شب و صبحگاهیم
آشفته بود بلبل باغت بگوز چیست
ای گل خدای را که چنین خار خواهیم
من میگریزم از تو بخاک در نجف
باشد مکان بسایه لطف الهیم
کز خون من گذشته ترک سپاهیم
من خود دهم بفتویخونم تو را سند
گر وحشتت بدل بود از دادخواهیم
خونم چو ریختی سرانگشت خود بشوی
تا ناخن خضاب تو ندهد گواهیم
از چه مرا به بند نبندی که وحشیم
از چه مرا بشست نگیری که ماهیم
من برندارم از سر کوی تو سر به تیغ
بر سر اگر نهی کله پادشاهیم
مغرور ابروی چو کمانی و بی خبر
از تیر آه نیم شب و صبحگاهیم
آشفته بود بلبل باغت بگوز چیست
ای گل خدای را که چنین خار خواهیم
من میگریزم از تو بخاک در نجف
باشد مکان بسایه لطف الهیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
نوبتی نو میزنی ای نوبتی امشب بنام
این چه شادی بود و این نوبت چه وین عشرت کدام
هست عیدی تازه یا نوروز فیروزی طلب
مژده فتح است این یا نوبت دولت بنام
صوفی آسا از تو در رقصند ذرات وجود
بازگو کاین عید فرخ روز را آخر چه نام
تا چه شد کام صلای عیش عام از محتسب
مطربان را چنگ بر کف ساقیانرا می بجام
مغبچه حوری و غلمان می شراب کوثری
میفروشان همچو رضوان میکده دارالسلام
هر کجا رندی فشاند آستین بر زاهدی
هر کجا مستی کشد از شیخ و واعظ انتقام
شیخ بسته خانقه کنجی گرفته سوگوار
میکشان را دل شکسته میگساران شادکام
آری آری غاصب حق علی شد در جهیم
لاجرم بر شیعیان لازم بود عیش مدام
خیز آشفته بزن جامی و دستی برفشان
دوست را عشرت حلال و عیش بر دشمن حرام
این چه شادی بود و این نوبت چه وین عشرت کدام
هست عیدی تازه یا نوروز فیروزی طلب
مژده فتح است این یا نوبت دولت بنام
صوفی آسا از تو در رقصند ذرات وجود
بازگو کاین عید فرخ روز را آخر چه نام
تا چه شد کام صلای عیش عام از محتسب
مطربان را چنگ بر کف ساقیانرا می بجام
مغبچه حوری و غلمان می شراب کوثری
میفروشان همچو رضوان میکده دارالسلام
هر کجا رندی فشاند آستین بر زاهدی
هر کجا مستی کشد از شیخ و واعظ انتقام
شیخ بسته خانقه کنجی گرفته سوگوار
میکشان را دل شکسته میگساران شادکام
آری آری غاصب حق علی شد در جهیم
لاجرم بر شیعیان لازم بود عیش مدام
خیز آشفته بزن جامی و دستی برفشان
دوست را عشرت حلال و عیش بر دشمن حرام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عز من قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعل سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عز من قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعل سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
بگذر از سرخی رنگم که چو لاله در باغ
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو ننگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بود بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم
داغ دار است دل و چهره زخون رنگینم
شست و شوئی کنم از آب در میخانه
تا شوم پاک مگر پاکدلی بگزینم
دامن از گرد تعلق بفشانم چون سرو
شوم آزاده و دامن زجهان برچینم
بر تو ننگ است جهان لیک بدل جلوه گری
تا چه وسعت بود آیا بدل مسکینم
بسکه آشفته حدیث از خم زلف تو نوشت
نافه ریزد چو غزال از قلم مشکینم
ید و بیضا کند از مدح یدالله چو کلیم
معجز آمیز بود خامه سحر آگینم
شکوه از مدعیان جز بر داور نبرم
تا کشد تیغ دو سر را و بخواهد کینم
گفته بود بتفاخر سگ کوی علیم
فخر اینست اگر چند که کمتر زینم
رند و میخواره و قلاشم و آشفته شهر
لیک جز مدحت حیدر نبود آئینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
نوبتی نو میزنی ای نوبتی امشب بنام
این چه شادی بود و این نوبت چه وین عشرت کدام
هست عیدی تازه یا نوروز فیروزی طلب
مژده فتح است این یا نوبت دولت بنام
صوفی آسا از تو در رقصند ذرات وجود
بازگو کاین عید فرخ روز را آخر چه نام
تا چه شد کامد صلای عیش عام از محتسب
مطربان را چنگ بر کف ساقیانرا می بجام
مغبچه حوری و غلمان می شراب کوثری
میفروشان همچو رضوان میکده دارالسلام
هر کجا رندی فشاند آستین بر زاهدی
هر کجا مستی کشد از شیخ و واعظ انتقام
شیخ بسته خانقه کنجی گرفته سوگوار
میکشان را دل شکسته میگساران شادکام
آری آری غاصب حق علی شد در جهیم
لاجرم بر شیعیان لازم بود عیش مدام
خیز آشفته بزن جامی و دستی برفشان
دوست را عشرت حلال و عیش بر دشمن حرام
این چه شادی بود و این نوبت چه وین عشرت کدام
هست عیدی تازه یا نوروز فیروزی طلب
مژده فتح است این یا نوبت دولت بنام
صوفی آسا از تو در رقصند ذرات وجود
بازگو کاین عید فرخ روز را آخر چه نام
تا چه شد کامد صلای عیش عام از محتسب
مطربان را چنگ بر کف ساقیانرا می بجام
مغبچه حوری و غلمان می شراب کوثری
میفروشان همچو رضوان میکده دارالسلام
هر کجا رندی فشاند آستین بر زاهدی
هر کجا مستی کشد از شیخ و واعظ انتقام
شیخ بسته خانقه کنجی گرفته سوگوار
میکشان را دل شکسته میگساران شادکام
آری آری غاصب حق علی شد در جهیم
لاجرم بر شیعیان لازم بود عیش مدام
خیز آشفته بزن جامی و دستی برفشان
دوست را عشرت حلال و عیش بر دشمن حرام
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
قومی زنند لاف که اهل شریعتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عزمن قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعب سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
جمعی دیگر بیاوه که پیر طریقتیم
معنی بلفظ لازم و جان از برای جسم
معنی چو نیست لعبتکی بی حقیقتیم
بی پرده باده خوار و نظرباز و رند و مست
ناصح سخن مگو که نه اهل نصیحتیم
شاهدپرست و سرکش و قلاش و خودستای
با این صفات منکر اهل فضیلتیم
با دشمنان معاشر و مشغول منکرات
با دوستان بخدعه و با خود بحیلتیم
گوئیم لفظ الله و مقصود ما زر است
مسلم نه ایم و کافر تا در چه ملتیم
سینه بود پر از حسد و دل پر از نفاق
رحم ای طبیب عشق که رنجور علتیم
نه گفته حکیم بود عزمن قنع
ما ذله خوار ذلت و جویای عزتیم
لهو و لعب سرور شماریم ای دریغ
کاز شومی نفوس گرفتار محنتیم
نشنیده ایم آیت وحدت موحدیم
توحید از کجا که خود از عین کثرتیم
شاید که دستگیر شود دست حق علی
کز حب او سرشته در آغاز فطرتیم
مشغول در مناهی از امر در گریز
آشفته با چه روی طلبکار جنتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
نیست راهی بحرم تا که مناجات بریم
رخت ناچار سوی دیر خرابات بریم
خرقه آلوده بمی سینه پر از شرک و ریا
با چه رو روی بحق بهر مناجات بریم
حکمت فلسفی و دفتر بی معنی فقه
که خرد گرنه ببازار خرافات بریم
آفت عجب و حسد خرمن طاعات بسوخت
بخرابات پناه از همه آفات بریم
نشناسی بحقیقت تو اگر پیر مغان
بنشان ره بدر او بکرامات بریم
نفس چون بختی مست است بر او بار گناه
تحفه این است نداریم که طاعات بریم
یکجهان حاجت روی سیه و ناامید
طلب آشفته سوی قاضی حاجات بریم
چند ای شیخ تو در ورطه نفی و اثبات
ما برونت دمی از نفی وز اثبات بریم
ذات علیا علی ار چشم بود بشناسش
کاز صفاتش نتوان پی بسوی ذات بریم
رخت ناچار سوی دیر خرابات بریم
خرقه آلوده بمی سینه پر از شرک و ریا
با چه رو روی بحق بهر مناجات بریم
حکمت فلسفی و دفتر بی معنی فقه
که خرد گرنه ببازار خرافات بریم
آفت عجب و حسد خرمن طاعات بسوخت
بخرابات پناه از همه آفات بریم
نشناسی بحقیقت تو اگر پیر مغان
بنشان ره بدر او بکرامات بریم
نفس چون بختی مست است بر او بار گناه
تحفه این است نداریم که طاعات بریم
یکجهان حاجت روی سیه و ناامید
طلب آشفته سوی قاضی حاجات بریم
چند ای شیخ تو در ورطه نفی و اثبات
ما برونت دمی از نفی وز اثبات بریم
ذات علیا علی ار چشم بود بشناسش
کاز صفاتش نتوان پی بسوی ذات بریم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
تا چند چو گوئی تو بچوگان نکویان
بگریز از این سلسله و سلسله مویان
با این همه ناسور جراحت که به دل هست
پرهیز نداری تو از این غالیه مویان
خونت بخورند و ننمایند به تو روی
جز سنگدلی نیست در این آینه رویان
سر کرده قدم در ره کعبه بتکاپوی
از خار ندارند خبر بادیه پویان
زهاد بجز وسوسه تو به نگویند
ای باده کشان دوری از این وسوسه جویان
در رقص بیارد بفلک زهره چنگی
مطرب شود از پرده عشاق چو گویان
آشفته پی چشمه حیوان چو خضر باز
از خاک در حیدر و آبش شده جویان
بگریز از این سلسله و سلسله مویان
با این همه ناسور جراحت که به دل هست
پرهیز نداری تو از این غالیه مویان
خونت بخورند و ننمایند به تو روی
جز سنگدلی نیست در این آینه رویان
سر کرده قدم در ره کعبه بتکاپوی
از خار ندارند خبر بادیه پویان
زهاد بجز وسوسه تو به نگویند
ای باده کشان دوری از این وسوسه جویان
در رقص بیارد بفلک زهره چنگی
مطرب شود از پرده عشاق چو گویان
آشفته پی چشمه حیوان چو خضر باز
از خاک در حیدر و آبش شده جویان