عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
مایه عیش اسیران خاطر غمناک بس
مسند ما اخگر تابنده چون خاشاک بس
نیست تاب دام آزادی اسیران تو را
صید ما را محنت محرومی فتراک بس
بی سبب ما را سپند آتش دوری مکن
اشک خونین چشم زخم دیدهای پاک بس
درد راحت بر نتابد جان غم فرسود ما
راحت جان ترکتاز درد آن بیباک بس
چون شوم گرم خیال خنجر بیداد خویش
جای روزن کلبه تاریک دل را چاک بس
آسمان را هم به چرخ آورد شور عشق او
ننگ ما سرگشتگان هم چشمی افلاک بس
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
سینه تا شد قلمرو تیرش
سر نپیچم ز حکم شمشیرش
هر دلی را که کرد عشق خراب
نکند زیر بار تعمیرش
کی زشیرین طلب نماید کام
گر کسی آب نیست در شیرش
دل غمدیده را به شور آرد
اثر ناله نی تیرش
چاره عشق می توان کردن
دل دیوانه نیست تدبیرش
سرکشی کرد از غلاف امروز
بهر قتل اسیر شمشیرش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
تا به کس روشن نسازم کفر ایمان بار خویش
همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش
فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک
هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش
سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون
گر کنم آزار دشمن می کنم آزار خویش
وصل جاوید خیال از آفت هجر ایمن است
کی توان سوخت ما را بی گل رخسار خویش
گر نگاه گرم او گردد خریدار نیاز
عشق می سوزد سپند از گرمی بازار خویش
باغبان گلشن انصاف را نازم اسیر
کز پر بلبل کند خار سر دیوار خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
بهارم گلستان در گلستان ضعف
غبارم کاروان در کاروان ضعف
نمی آید ز شرمم در گمان دل
نمی آید ز ضعفم بر زبان ضعف
خریدار تن من بینوا درد
پرستار دل من ناتوان ضعف
توان دید از اشارتهای پنهان
که گردیده است مغز استخوان ضعف
سر و کارم به طوفان اوفتاده است
دل من کشتی است و بادبان ضعف
نفس نا گشته از خاکم غباری
تتق بست از زمین تا آسمان ضعف
غرض گر چشم بیمار تو باشد
بماند جاودان تا جاودان ضعف
قوی تر زور ابروی کماندار
خدنگی می گشاید بر نشان ضعف
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
پیاله بر کف و چشم تو در نظر دارم
دماغی از گل پیمانه تازه تر دارم
همیشه مستی من جام جم به کف دارد
خبر ندارم و از عالمی خبر دارم
ز سینه صافی خود در حصار فولادم
ز سنگ طعنه بدخواه کی حذر دارم
به دامن مژه اشکم غبار می ریزد
چه شد که مایه صد بحر در جگر دارم
اسیر ناز بر افلاک می توانم کرد
ببین که چشم سیاه که در نظر دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
سر و برگ هر شمع یا گل ندارم
دل صبر (و) تاب تحمل ندارم
نه سودای آهی نه شوق نگاهی
ندارم دماغ تغافل ندارم
منم خاک ره گشته سرزمینی
که از آسمان هم تنزل ندارم
چرا تنگدستی کند پایمالم
توکل مگر بر توکل ندارم
ز گلهای اظهار جو می گریزم
اسیرم من ابرام بلبل ندارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۸
اگر شادم از غم رهایی ندارم
سر و برگ آشفته رایی ندارم
دل آیینه خو بود دورش فکندم
ندارم سر خودنمایی ندارم
شکستی نمودم درست از شکستی
تمنایی از مومیایی ندارم
جنون گر نیم چون فلاطون نگشتم
خردگر نیم چون رسایی ندارم
همه دعوی دانش از سر فکندم
ترازوی جهل آزمایی ندارم
به نام آشنایند بیگانه ای چند
بگویم به کس آشنایی ندارم
اسیر از دلش مهربانی ندیدم
به این جذبه آهن ربایی ندارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۹
ز خون دیده و لخت جگر رنگین شبی دارم
نمی دانم چه می خواهم عجایب مطلبی دارم
در ایام جوانی می کنم طی راه پیری را
ندارم قوت رفتار و سرکش مرکبی دارم
ز پا افتاده ام دستی به جایی می توانم زد
اثرها هر قدم وقف سجود یا ربی دارم
اثر محو دعای من تمنا مدعای من
به خون غلطیده راه خجالت یا ربی دارم
بساطی چیده اند از کفر و ایمان درد و داغ من
که پندارند ذوق ملتی و مذهبی دارم
اسیرم، بیدلم، خوی نزاکت بر نمی تابم
شکست توبه جامم گشته مجنون مشربی دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
ستمکش چون دل خس پاره آتش دلی دارم
تماشا باده پیما بی محابا قاتلی دارم
برای سنگ طفلان از قفس پرواز می خواهم
رسا افتاده اقبالم جنون کاملی دارم
چنان مستانه مگریم که پنداری سری دارم
چنان بیگانه می خندی که پنداری دلی دارم
پرستارم به جای گریه گل خندد اگر داند
که در پیرهن هر تب شفای عاجلی دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
یاد چشمی را به افسون رام الفت می کنم
می نشینم گوشه ای تنها فراغت می کنم
ننگ سربازی است امید ترحم داشتن
جان فدای جور یار بی مروت می کنم
خاطر من مفلس و گنج روان عشق نیست
تکیه بر جمعیت گرد کدورت می کنم
محشر صد زخم ناسور است چاک سینه ام
خواب خوش در بستر شور قیامت می کنم
از تغافل صد رهم گر خون بریزی چون اسیر
از دم تیغ تو احیای شهادت می کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
گاه با مجنون و گاهی با صبا سر می کنم
خانه بر دوشم نمی دانم کجا سر می کنم
غفلتم می سوزد اما نیستم بی یاد او
درمیان خنده گاهی گریه ها سر می کنم
دلنشینم گشته گرد کوچه افتادگی
خاکسارم در پناه نقش پا سر می کنم
تا قناعت کرد مشت استخوانم را غبار
روز و شب در سایه بال هما سر می کنم
تشنه خون بهارم کی کشم منت ز ابر
در سموم آباد بی آب و هوا سر می کنم
گر نبردم ره به جایی نیست از تقصیر خضر
من که در هر گام راهی چون صبا سر می کنم
گشته ام بیگانه زود آشنا یاران اسیر
من که با بیگانگان هم آشنا سر می کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
پیمان توبه در صف مستان شکسته ایم
پیمانه ای بیار که پیمان شکسته ایم
حیرت دلیل و کعبه مقصود دور و ما
در پای سعی خار مغیلان شکسته ایم
آن نخل تازه ایم که از تندباد غم
سر تا قدم چو زلف پریشان شکسته ایم
از ضعف طالع است که بر روی روزگار
پیوسته همچو رنگ اسیران شکسته ایم
ای عندلیب از چه شدی خصم جان ما
شاخ گلی مگر زگلستان شکسته ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
با دل به هرزه دست و گریبان چرا شویم
چون نیست در میانه صفایی جدا شویم
قطع تعلق از دل بیعار کرده ایم
تا کی خجل ز سرزنش مدعا شویم
تا گل پیاله می زند امروز در چمن
بلبل بیا که ما و تو مست هوا شویم
بیگانگی است لازم روشناس عشق
بر ما ادب حرام اگر آشنا شویم
کس یاد ما به جرم محبت نمی کند
یک چند هم به رغم فلک بیوفا شویم
چون سر کنیم با نظر تنگ آسمان
گشتیم غنچه غم و نگذاشت وا شویم
گردی چرا چو خاک زمینگیر گوشه ای
برخیز اسیر تا ز سر خلق وا شویم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
چشم بیگانگی پناه ببین
مژه فتنه دستگاه ببین
پاره دل نثار دامن اشک
گریه شد ناله گاه گاه ببین
سرنوشت نیاز و ناز بخوان
سرگذشت گدا و شاه ببین
دعوی غبن جورها دارم
چه کنم شرم عذرخواه ببین
کهنه دعوای تازه ای دارم
محضر دل بخوان گواه ببین
به سر خود به جان باده و گل
به اسیر وفا گناه ببین
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
خونم به جوش آمده تیغ نگاه کو
مو تیر می کشد به تنم صیدگاه کو
دل وصف عیش زخم خدنگت به سینه داشت
هرمو جدا به ناله درآمد که آه کو
نزدیک شد که وحشی آوارگی شوم
تدبیرهای چشم تغافل پناه کو
خورشید عیش از افق مدعا دمید
فرقی دگر میان سفید و سیاه کو
شرمنده داردم ز گنه ترک می اسیر
آن گریه های نیمشب عذرخواه کو
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
خراب گشته ز ویرانه که می پرسی
شکایت از دل دیوانه که می پرسی
ز شیخ و شاب نسبنامه که می جویی
حدیث عاقل و دیوانه که می پرسی
اگر چراغ نباشد گلاب کی باشد
دگر ز بلبل و پروانه که می پرسی
دل درست نداری ز من چه می خواهی
به خواب رفته افسانه که می پرسی
چکد ز باده ورع وز صلاح بد مستی
نظام رونق میخانه که می پرسی
به جان خویش ندانم چه ماجرا داری
ز آشنایی بیگانه که می پرسی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
نمی دانم زبان دادخواهی
گرفتار توام خواهی نخواهی
اگر صیقل گر لطفت نباشد
چه خواهم کرد با این رو سیاهی
قناعت می دهد داد دل ما
در این کشور گدایی پادشاهی
دماغ دشمنی با کس ندارم
خجالت می کشم از کینه خواهی
چنان چشمم به رویش گشته حیران
که نشناسد سفیدی از سیاهی
سراپا انتخاب خاطر ماست
برای ما نگهدارش الهی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
دیده از جوش گریه دریایی
سینه از شور ناله صحرایی
بی سر و پا دویدگان تو را
دشت یک سینه داغ رسوایی
همه جا با ستمکشان تو را
مهر یک زخم ناشکیبایی
سوخت دور از تو جوش انجمنم
نتوان بود صید تنهایی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۰
من که گشتم خاک ره پروای افلاکم چرا
من که کردم ترک سر از دردسر باکم چرا
رشک دل با دیده کم از اختلاط غیر نیست
کس چه می داند که در بزم تو غمناکم چرا
انتظار باده را هم نشئه ای در جام هست
گر نمی دانی مقیم سایه تاکم چرا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲
ز بی سرمایگی دادم سرانجامی سر خود را
به دست صد شکست دل سپردم ساغر خود را
چنان سیر چمن شد در گرفتاری فراموشم
که هرگز از قفس نشناختم بال و پر خود را