عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
نیم داغ گلی تا هر دو رویم یک هوا سوزد
دلم در آتش خویی نمی سوزد که واسوزد
دل پر آتشم در انتظار سوختن چون شد
که از مستی نداند داغ او را بر کجا سوزد
غمت اقبال را همسایه خود کرد و می ترسم
گرفتار تو داغ از سایه بال هما سوزد
ز رشکم سوختی لاف محبت واگذار ای دل
بده انصاف یک آتش تو را سوزد مرا سوزد
چه می پرسی اسیر از آفت برق نگاه او
دل و جان کفر و ایمان سوخت تا دیگر که را سوزد
دلم در آتش خویی نمی سوزد که واسوزد
دل پر آتشم در انتظار سوختن چون شد
که از مستی نداند داغ او را بر کجا سوزد
غمت اقبال را همسایه خود کرد و می ترسم
گرفتار تو داغ از سایه بال هما سوزد
ز رشکم سوختی لاف محبت واگذار ای دل
بده انصاف یک آتش تو را سوزد مرا سوزد
چه می پرسی اسیر از آفت برق نگاه او
دل و جان کفر و ایمان سوخت تا دیگر که را سوزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
جنون هر لحظه چون تاکم به تارک خاک می ریزد
محبت در دلم چون غنچه رنگ چاک می ریزد
سرم بادا حباب جوی شمشیر جفا کیشی
که آب خضرش از سرچشمه فتراک می ریزد
خرامی گر به گلشن مست با این حسن عالم سوز
به هر سو آفتابی چون خزان تاک می ریزد
دهد چون ساغر می لاله بی داغ در صحرا
چو در جولان عرق ز آن روی آتشناک می ریزد
چنان از درد هجران تو می نالد اسیر امشب
که اختر جای اشک از دیده افلاک می ریزد
محبت در دلم چون غنچه رنگ چاک می ریزد
سرم بادا حباب جوی شمشیر جفا کیشی
که آب خضرش از سرچشمه فتراک می ریزد
خرامی گر به گلشن مست با این حسن عالم سوز
به هر سو آفتابی چون خزان تاک می ریزد
دهد چون ساغر می لاله بی داغ در صحرا
چو در جولان عرق ز آن روی آتشناک می ریزد
چنان از درد هجران تو می نالد اسیر امشب
که اختر جای اشک از دیده افلاک می ریزد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
گر چه مجنون را محبت از هوس زایل نشد
سست همت بین که هر نقش پیش محمل نشد
تا سواد از سطر زنجیر جنون روشن نکرد
طفل ما را در دبستان دانشی حاصل نشد
در قمار عشق باشد باختن نقش مراد
تا کسی را دل نرفت از دست صاحبدل نشد
نذر دیر و کعبه از داغ درون با صد نیاز
شمعها بردیم تا او شمع هر محفل نشد
درد مجنون را طواف کعبه بهبودی نداشت
هرگز افسون محبت از دعا زایل نشد
سینه را نگشود از تنگی دری بر روی دل
تا گشادی از کلید خنجر قاتل نشد
ناخن عشقت گره از رشته هرکس گشود
هرگز او را یک سر مو عقده ای مشکل نشد
رحم اگر آید تو را در کشتنم تأخیر چیست
هرگز او را یک سر مو عقده ای مشکل نشد
رحم اگر آید تو را در کشتنم تأخیر چیست
صید وحشی کی گرفت آرام تا بسمل نشد
موج دریا کی به کامش خنجر طوفان شکست
در محبت کشتی ما تشنه ساحل نشد
سست همت بین که هر نقش پیش محمل نشد
تا سواد از سطر زنجیر جنون روشن نکرد
طفل ما را در دبستان دانشی حاصل نشد
در قمار عشق باشد باختن نقش مراد
تا کسی را دل نرفت از دست صاحبدل نشد
نذر دیر و کعبه از داغ درون با صد نیاز
شمعها بردیم تا او شمع هر محفل نشد
درد مجنون را طواف کعبه بهبودی نداشت
هرگز افسون محبت از دعا زایل نشد
سینه را نگشود از تنگی دری بر روی دل
تا گشادی از کلید خنجر قاتل نشد
ناخن عشقت گره از رشته هرکس گشود
هرگز او را یک سر مو عقده ای مشکل نشد
رحم اگر آید تو را در کشتنم تأخیر چیست
هرگز او را یک سر مو عقده ای مشکل نشد
رحم اگر آید تو را در کشتنم تأخیر چیست
صید وحشی کی گرفت آرام تا بسمل نشد
موج دریا کی به کامش خنجر طوفان شکست
در محبت کشتی ما تشنه ساحل نشد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
در محبت اشک و آه بی محابا را چه شد
دل اگر گم گشت سامان دل ما را چه شد
یکزبانی سینه صافیهای دنیا پیشکش
زود گرمیهای دیر اهل دنیا را چه شد
هستی ما بیشتر از نیستی مجذوب بود
عشق دنیا را چه شد افسوس عقبا را چه شد
کشت ما را آفت یک مور برق خرمن است
دانه ما سبزه ما حاصل ما را چه شد
غم ندارد غنچه های خاطر آشفتگی
اشک رنگین بهار حسرت آرا چه شد
عمرها تعبیر یک خواب پریشان دل است
کس نمی پرسد که آشوب سراپا را چه شد
خاطر از خونگرمی افسرده یاران گداخت
بیکسی ها بیکسی ها بیکسی ها را چه شد
بیوفایی برطرف نامهربانی برطرف
ای دعا محو تأثیر دعاها را چه شد
دل اگر گم گشت سامان دل ما را چه شد
یکزبانی سینه صافیهای دنیا پیشکش
زود گرمیهای دیر اهل دنیا را چه شد
هستی ما بیشتر از نیستی مجذوب بود
عشق دنیا را چه شد افسوس عقبا را چه شد
کشت ما را آفت یک مور برق خرمن است
دانه ما سبزه ما حاصل ما را چه شد
غم ندارد غنچه های خاطر آشفتگی
اشک رنگین بهار حسرت آرا چه شد
عمرها تعبیر یک خواب پریشان دل است
کس نمی پرسد که آشوب سراپا را چه شد
خاطر از خونگرمی افسرده یاران گداخت
بیکسی ها بیکسی ها بیکسی ها را چه شد
بیوفایی برطرف نامهربانی برطرف
ای دعا محو تأثیر دعاها را چه شد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
می کنم پرواز ذوق جانفشانی را چه شد
در جوانی حال ایام جوانی را چه شد
من نمی نالم ز شرم اما کرم را سجده ای
رحم استغنا و عجز ناتوانی را چه شد
باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست
شادمانی هست درد شادمانی را چه شد
مو به موی عالمی از وحشتم در آتش است
دوست معذور است و دشمن مهربانی را چه شد
یک سخن با محرم و بیگانه می گویم اسیر
مهربانی از شما نامهربانی را چه شد
در جوانی حال ایام جوانی را چه شد
من نمی نالم ز شرم اما کرم را سجده ای
رحم استغنا و عجز ناتوانی را چه شد
باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست
شادمانی هست درد شادمانی را چه شد
مو به موی عالمی از وحشتم در آتش است
دوست معذور است و دشمن مهربانی را چه شد
یک سخن با محرم و بیگانه می گویم اسیر
مهربانی از شما نامهربانی را چه شد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
از دلم روزی که طرح روزگار انداختند
گل ز اشکم در گریبان بهار انداختند
صیدگاه از قطره خون صد گل منت بچید
بسکه این ترکان ز استغنا شکار انداختند
بیخودم کردند از این بیهوش داروی حیات
غافلم در جرگه لیل و نهار انداختند
این خدا ترسان که دامن می کشند از بوی گل
خار در پیراهن عاشق چکار انداختند
نشئه هستی به غیر از دردسر سودی نداشت
ساغری دادند و ما را در خمار انداختند
از هجوم صید جای جنبش مژگان نماند
این سیه چشمان چه تیری بر شکار انداختند
تا برد پروانه را مستانه خواب سوختن
در حریم شعله فرش زرنگار انداختند
کم نگاهان از فریب وعده وصل اسیر
هستی ما را ز چشم روزگار انداختند
گل ز اشکم در گریبان بهار انداختند
صیدگاه از قطره خون صد گل منت بچید
بسکه این ترکان ز استغنا شکار انداختند
بیخودم کردند از این بیهوش داروی حیات
غافلم در جرگه لیل و نهار انداختند
این خدا ترسان که دامن می کشند از بوی گل
خار در پیراهن عاشق چکار انداختند
نشئه هستی به غیر از دردسر سودی نداشت
ساغری دادند و ما را در خمار انداختند
از هجوم صید جای جنبش مژگان نماند
این سیه چشمان چه تیری بر شکار انداختند
تا برد پروانه را مستانه خواب سوختن
در حریم شعله فرش زرنگار انداختند
کم نگاهان از فریب وعده وصل اسیر
هستی ما را ز چشم روزگار انداختند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
عشق نگشوده طلسمی است که بر دل بستند
آه از این عقده آسان که چه مشکل بستند
گر چه صید قفسم کی روم از خاطر دام
در هواداری من عهد به یک دل بستند
عشق موجی است که ساغر کش گرداب فناست
لب این بحر ز خمیازه ساحل بستند
جگر صید حرم سوز شهیدان وفا
اول احرام به نقش پی قاتل بستند
شدم آواره و بی دام ندیدم طرفی
پایم از رشته صد راه به منزل بستند
رخصت گفت و شنید از نگهت داشت اسیر
دل و جان راهش از اندیشه باطل بستند
آه از این عقده آسان که چه مشکل بستند
گر چه صید قفسم کی روم از خاطر دام
در هواداری من عهد به یک دل بستند
عشق موجی است که ساغر کش گرداب فناست
لب این بحر ز خمیازه ساحل بستند
جگر صید حرم سوز شهیدان وفا
اول احرام به نقش پی قاتل بستند
شدم آواره و بی دام ندیدم طرفی
پایم از رشته صد راه به منزل بستند
رخصت گفت و شنید از نگهت داشت اسیر
دل و جان راهش از اندیشه باطل بستند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
بیدلان ملک وفا را نه به خاتم گیرند
رقم گریه نویسند و دو عالم گیرند
آه پنهان جگر سوختگان رسوایی است
پرده شعله به روی دل بیغم گیرند
تنم از داغ جنون آینه شعله نماست
عضو عضوم سبق سوختن از هم گیرند
راز داران خیال رخت از دیده پاک
سینه را چون گل آیینه به شبنم گیرند
چاره درد دل گریه پرستان وفا
با گلابی است که از اشک دمادم گیرند
با خیالت نکنم عیش ابد می ترسم
که نشان غمت از خاطر خرم گیرند
در حسابند ز من عاقل و دیوانه اسیر
بیش از آن درد تو دارم که مرا کم گیرند
رقم گریه نویسند و دو عالم گیرند
آه پنهان جگر سوختگان رسوایی است
پرده شعله به روی دل بیغم گیرند
تنم از داغ جنون آینه شعله نماست
عضو عضوم سبق سوختن از هم گیرند
راز داران خیال رخت از دیده پاک
سینه را چون گل آیینه به شبنم گیرند
چاره درد دل گریه پرستان وفا
با گلابی است که از اشک دمادم گیرند
با خیالت نکنم عیش ابد می ترسم
که نشان غمت از خاطر خرم گیرند
در حسابند ز من عاقل و دیوانه اسیر
بیش از آن درد تو دارم که مرا کم گیرند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
یک سرنوشت طالع ما بی خطر نبود
ما را سری نبود اگر درد سر نبود
بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم
ما را بجز خیال تو کار دگر نبود
لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر
در عهد جور او سخن مختصر نبود
روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم
پروانه سپهر و چراغ سحر نبود
آورده ام خبر ز دیاری که از جنون
کس را دل پیام و دماغ خبر نبود
پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید
غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود
سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد
پرواز شوق در گرو بال و پر نبود
داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر
امید ما که از نگهی بیشتر نبود
ما را سری نبود اگر درد سر نبود
بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم
ما را بجز خیال تو کار دگر نبود
لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر
در عهد جور او سخن مختصر نبود
روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم
پروانه سپهر و چراغ سحر نبود
آورده ام خبر ز دیاری که از جنون
کس را دل پیام و دماغ خبر نبود
پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید
غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود
سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد
پرواز شوق در گرو بال و پر نبود
داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر
امید ما که از نگهی بیشتر نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
گر دو روزی کامجو در عشق بی آرام بود
همچو داغ لاله در آتش نشینی خام بود
سخت ممنونم ز رسوایی که روز خوش ندید
تا دل دیوانه در زنجیر ننگ و نام بود
آگه از حال دلم بی منت پیغام شد
بی زبانیها میان ما و او پیغام بود
هر کجا رفتم دل بیمار من صحت نیافت
سازگار آب وهوای شهر بند دام بود
هر کجا تنها دچارم شد ز شرم او اسیر
دیده خصم دیدن و دل دشمن آرام بود
همچو داغ لاله در آتش نشینی خام بود
سخت ممنونم ز رسوایی که روز خوش ندید
تا دل دیوانه در زنجیر ننگ و نام بود
آگه از حال دلم بی منت پیغام شد
بی زبانیها میان ما و او پیغام بود
هر کجا رفتم دل بیمار من صحت نیافت
سازگار آب وهوای شهر بند دام بود
هر کجا تنها دچارم شد ز شرم او اسیر
دیده خصم دیدن و دل دشمن آرام بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
عاشق از شوق نگاه واپسین جان می دهد
چشم و دل را حسرت جاوید تاوان می دهد
اشک دریا دل کجا و ساحل دامان کجا
گریه ایم عرض تجمل در بیابان می دهد
اضطراب دل نشان جلوه مژگان کیست
مو به مویم وعده زخم نمایان می دهد
بی نیازی را زدست انداز آفت باک نیست
شبنم این باغ طوفان را به طوفان می دهد
یک شکار از منت صیاد ما آزاد نیست
خاک راهش سر خط کبک خرامان می دهد
مو به مو آگاهم از راز دل زلفش اسیر
نامه ام را قاصد خواب پریشان می دهد
چشم و دل را حسرت جاوید تاوان می دهد
اشک دریا دل کجا و ساحل دامان کجا
گریه ایم عرض تجمل در بیابان می دهد
اضطراب دل نشان جلوه مژگان کیست
مو به مویم وعده زخم نمایان می دهد
بی نیازی را زدست انداز آفت باک نیست
شبنم این باغ طوفان را به طوفان می دهد
یک شکار از منت صیاد ما آزاد نیست
خاک راهش سر خط کبک خرامان می دهد
مو به مو آگاهم از راز دل زلفش اسیر
نامه ام را قاصد خواب پریشان می دهد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
دلم زیاد نگاهت به شود می آید
چراغ خلوتم از بزم طور می آید
وداع هستی خود می کنم قرارم نیست
همین بس است که دیدم ز دور می آید
غبار راه قناعت که پیک اهل دل است
ز پایتخت سلیمان مور می آید
گذشت مدت عمرم به عجز و غافل از این
که خاکساری عشق از غرور می آید
به سویم از دل آواره نامه ای دارد
نگاه قاصدم از راه دور می آید
شراب از غم لعلش اسیر بسکه گداخت
به بزم باده کشان بی حضور می آید
چراغ خلوتم از بزم طور می آید
وداع هستی خود می کنم قرارم نیست
همین بس است که دیدم ز دور می آید
غبار راه قناعت که پیک اهل دل است
ز پایتخت سلیمان مور می آید
گذشت مدت عمرم به عجز و غافل از این
که خاکساری عشق از غرور می آید
به سویم از دل آواره نامه ای دارد
نگاه قاصدم از راه دور می آید
شراب از غم لعلش اسیر بسکه گداخت
به بزم باده کشان بی حضور می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
جام بر کف خاطر اندوهگین دارد بهار
همچو مستان گریه را در آستین دارد بهار
در نظر تا سایه برگ خزان باغ گل است
در سر کوی که پهلو بر زمین دارد بهار
بی تو ایمن نیستم از برگ برگ گلستان
بهر قتلم ز هر در زیر نگین دارد بهار
سیر گلشن کن اگر دلسرد داغ توبه ای
مرهم کافور برگ یاسمین دارد بهار
تا نسیمی می وزد از می بساطی چیده ام
زهد رنگین مشربم در آستین دارد بهار
سبزه خنجر می زند ساغر به فریادم برس
شربت آبی که خوی آتشین دارد بهار
خاطر جمعی پریشانتر ز گل پیدا کند
صد شکست از توبه مادر کمین دارد بهار
از سر کوی که می آید نمی دانم اسیر
اینقدر دانم که منت بر زمین دارد بهار
همچو مستان گریه را در آستین دارد بهار
در نظر تا سایه برگ خزان باغ گل است
در سر کوی که پهلو بر زمین دارد بهار
بی تو ایمن نیستم از برگ برگ گلستان
بهر قتلم ز هر در زیر نگین دارد بهار
سیر گلشن کن اگر دلسرد داغ توبه ای
مرهم کافور برگ یاسمین دارد بهار
تا نسیمی می وزد از می بساطی چیده ام
زهد رنگین مشربم در آستین دارد بهار
سبزه خنجر می زند ساغر به فریادم برس
شربت آبی که خوی آتشین دارد بهار
خاطر جمعی پریشانتر ز گل پیدا کند
صد شکست از توبه مادر کمین دارد بهار
از سر کوی که می آید نمی دانم اسیر
اینقدر دانم که منت بر زمین دارد بهار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
حیا پرورد نازی از دل اندوهگین مگذر
حجابت می کشد درد سر از آه حزین مگذر
غباری هر طرف چون ذره در پرواز می آید
قیامت می شود از آه مشتاقان چنین مگذر
به عشق آشناییها به جان بیوفاییها
که مست سرگرانی از دل ما بیش از این مگذر
ز یکتایی غبار نیستی تسخیر عالم کرد
سلیمان گر شوی زنهار از این نقش نگین مگذر
شراری بلکه افروزد چراغ کشته ما را
اسیر از پشتگرمیهای آه آتشین مگذر
حجابت می کشد درد سر از آه حزین مگذر
غباری هر طرف چون ذره در پرواز می آید
قیامت می شود از آه مشتاقان چنین مگذر
به عشق آشناییها به جان بیوفاییها
که مست سرگرانی از دل ما بیش از این مگذر
ز یکتایی غبار نیستی تسخیر عالم کرد
سلیمان گر شوی زنهار از این نقش نگین مگذر
شراری بلکه افروزد چراغ کشته ما را
اسیر از پشتگرمیهای آه آتشین مگذر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
ای از غم تو هر رگ ما ریشه دگر
هر موی بر سر از تو در اندیشه دگر
رفتم که زیر سایه هر برگ این چمن
خالی کنم به یاد خزان شیشه دگر
جز عشق نیست مسئله آموز کفر و دین
از پیش برده هر کس از او پیشه دگر
درد تو کوهکن دل ما بیستون صبر
هر داغ کهنه زخم دم تیشه دگر
کی عشق جا کند به دل بوالهوس اسیر
شیر است آنکه دم زند از پیشه دگر
هر موی بر سر از تو در اندیشه دگر
رفتم که زیر سایه هر برگ این چمن
خالی کنم به یاد خزان شیشه دگر
جز عشق نیست مسئله آموز کفر و دین
از پیش برده هر کس از او پیشه دگر
درد تو کوهکن دل ما بیستون صبر
هر داغ کهنه زخم دم تیشه دگر
کی عشق جا کند به دل بوالهوس اسیر
شیر است آنکه دم زند از پیشه دگر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
راحتم شد بستر خواب و در آزارم هنوز
گلبن عزت دمید از خاکم و خوارم هنوز
ترسم از قاتل کشم طعن رهایی روز حشر
خون من چون بیغمان خوابید و بیدارم هنوز
طاقتم از کوه غم باج گرانجانی گرفت
خویش را با هیچ اگر سنجم گرانبارم هنوز
عمرها گر هستیم نالد کم است از نیستی
در جهان نسبت به قدر خویش نسپارم هنوز
گر چه عمرم سر بسر یک شام غفلت بوده است
روز اول دیده ام خوابی که بیدارم هنوز
زیر خاک آیینه ای دارد غبار خاطرم
سربسر از راز آن بدخو خبر دارم هنوز
کرد ساقی موج خیز شعله خاکم را اسیر
می گدازد انتظار جام سرشارم هنوز
گلبن عزت دمید از خاکم و خوارم هنوز
ترسم از قاتل کشم طعن رهایی روز حشر
خون من چون بیغمان خوابید و بیدارم هنوز
طاقتم از کوه غم باج گرانجانی گرفت
خویش را با هیچ اگر سنجم گرانبارم هنوز
عمرها گر هستیم نالد کم است از نیستی
در جهان نسبت به قدر خویش نسپارم هنوز
گر چه عمرم سر بسر یک شام غفلت بوده است
روز اول دیده ام خوابی که بیدارم هنوز
زیر خاک آیینه ای دارد غبار خاطرم
سربسر از راز آن بدخو خبر دارم هنوز
کرد ساقی موج خیز شعله خاکم را اسیر
می گدازد انتظار جام سرشارم هنوز