عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
روز هجران آن نگار این بود
منتهای وصال یار این بود
روی او لالهٔ بهارم بود
عمر آن لالهٔ بهار این بود
هست از اندیشه در کنارم خون
بحر اندیشه را کنار این بود
کرده بودم ز وصل جامی نوش
می‌آن جام را خمار این بود
جان سفر کرد و بر قرار خودی
ای دل بی‌وفا، قرار این بود؟
بار غم بر دلم همی بینی
آخر، ای چشم اشکبار، این بود؟
منم، ای چرخ، زینهاری تو
آن همه عهد و زینهار این بود؟
اختیاری دگر نشاید کرد
چرخ را چون که اختیار این بود
خار و گل با همند، می‌دیدم
گل ز دستم برفت و خار این بود
مرگ ازین دیدها نهان آید
پیش من مرگ آشکار این بود
دل ما از فراق می‌ترسید
چون بدیدیم، ختم کار این بود
اوحدی، بر تو گر جفایی رفت
چه کنی؟ حکم کردگار این بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
دوش بی‌روی تو باغ عیش را آبی نبود
مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود
در کتاب طالع شوریده می‌کردم نظر
بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود
با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو
چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود
چشم من توفان همی بارید در پای غمت
گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود
در نماز از دل بهر جانب که می‌کردم نگاه
عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود
جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو
از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود
اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون
زانکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
من از آن که شوم کو نه ازان تو بود؟
یا چه گویم که نه در لوح و بیان تو بود؟
سخن لب، که تو داری، نتوانم گفتن
ور بگویم سخنی هم ز زبان تو بود
هر زمانم به جهانی دگر اندازی، لیک
نروم جز به جهانی که جهان تو بود
تن و دل گر به فدای تو کند چندان نیست
خاصه آن کش دل و تن زنده به جان تو بود
نگذاری که ببوسد لبم آن پای و رکاب
ای خوش آن بوسه که بر دست و عنان تو بود!
چون نشانی بنماند ز تن من بر خاک
دل تنگم به همان مهر و نشان تو بود
جان خود را سپر تیر بلا خواهم ساخت
اگر آن تیر، که آید ز کمان تو بود
چون بپوسد تن من گوش و روانی که مراست
بر ورود خبر و حکم روان تو بود
هر چه آرند به بازار دو کون، از نیکی
همه، چون نیک ببنینی، ز دکان تو بود
دیده در کل مکان گر چه ترا می‌بیند
من نخواهم که به جز دیده مکان تو بود
می‌کنم ذکر تو پیوسته به قلب و به لسان
خنک آن قلب که مذکور لسان تو بود
نیست غم سر دل اوحدی ار گردد فاش
چو دلش حافظ اسرار نهان تو بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
دل به خیالی دگر خانه جدا کرده بود
ورنه چنان منزلی از چه رها کرده بود؟
رفت ز پند خرد در وطن دام و دد
تا بنماید به خود هر چه خدا کرده بود
معنی خود عرضه کرد بر من و دیدم درو
صورت هر نقش کو بود و مرا کرده بود
در سفر هجر او تا نشود دل ملول
باز ز هر جانبی روی فرا کرده بود
شد دل ما زین سفر کار کن و کارگر
ورنه به جایی دگر کار کجا کرده بود؟
گر چه به هر باغ بس لاله و گل ریخته
ور چه به هر خانه پر برگ و نوا کرده بود
دیده ز خاک درش هیچ هوایی نکرد
دید که جز باد نیست هر چه هوا کرده بود
این خرد ناسزا راه ندانست برد
ورنه رخش، هر چه کرد بس بسزا کرده بود
گر چه به نقدی که هست سود نکردم به دست
خواجه، کرم کار تست، بنده خطا کرده بود
هیچ گرفتی نکرد بر غلط فعل ما
نسبت این فعلها گر چه بما کرده بود
کرد به طاعت بها: جنت وصل و لقا
لیک ببخشید باز، هر چه بها کرده بود
روی دل ما ندید، هیچ نیاورد یاد
زانچه تن ناخلف فوت و فنا کرده بود
عاشق دل خرقه‌ای داشت ز سر ازل
چون به ابد باز شد خرقه قبا کرده بود
عشق درآمد به کار و آخر و برداشت بار
ورنه خرد رنج تن جمله هبا کرده بود
مادر دوران به ما شربت مهری نداد
تا پدر از بهر ما خود چه دعا کرده بود؟
میوهٔ دلها نشد جز سخن اوحدی
کز همه باغ این درخت نشو و نما کرده بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
هر که با عارض زیبای تو خو کرده بود
گر دمی با تو برآرد نه نکو کرده بود
گر به مشک ختنی میل کند عین خطاست
هر که او چین سر زلف تو بو کرده بود
پیش چو گان سر زلف تو آن یارد گشت
که بر زخم جفا صبر چو گو کرده بود
بارها زلف تو، دانم، که بر روی تو خود
شرح سودای مرا موی به مو کرده بود
کاسهٔ سر ز تمنای تو خالی نکنم
و گرم کوزه‌گر از خاک سبو کرده بود
هر دلی کان نشود نرم بسوز غم تو
نه دلست آن، مگر از آهن و رو کرده بود
اوحدی گر ز فراق تو ننالد چه کند؟
در همه عمر چو با وصل تو خو کرده بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
به سر زلف سیه دوش گره برزده بود
خلق را آتش سوزنده به دل در زده بود
مرد را مردمک دیده به خون تر می‌کرد
عنبرین خال که بر برگ گل تر زده بود
حسن بالای چو سروش ز خرامیدن و خواب
طعنه بر قامت شمشاد و صنوبر زده بود
سرو را پای فروشد به زمین همچون میخ
پیش بالاش، ز بس دست که بر سر زده بود
بر گذشت از من و سر چون به سوی من نگریست
خونم از دل بچکانید، که نشتر زده بود
ناوک غمزه، که چشمش به من انداخت ز دور
بر دل آمد سر پیکان، که برابر زده بود
چون کبوتر بتپیدم، که مرا غمزهٔ او
به گمان مهرهٔ ابرو چو کبوتر زده بود
هر شکاری که بینداخت، به نرمی برداشت
مگر این صید سراسیمه، که لاغر زده بود
ما خود آن زخم که بر سینهٔ مجروح آمد
به مسلمان ننمودیم، که کافر زده بود
نه شگفت از سر مجنون که فرو ریخت به خاک
پیش ازاین بر دل لیلی که همین در زده بود؟
اشک سرخم مددی داد به هر وجه، ارنی
غم او چهرهٔ زردم همه وا زر زده بود
طوطی عقل مرا بال به یک بار بریخت
بس که اندر هوس شکر او پر زده بود
گر بهم بر زده بینی سخنم، عیب مکن
کاوحدی را غم دوشینه بهم برزده بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
خسروم با لب شیرین به شکار آمده بود
از پی کشتن فرهاد به غار آمده بود
باده نوشیده شب و خفته سحرگاه به خواب
روز برخاسته از خواب و خمار آمده بود
زلف بگشود،بر آشفته،کله کج کرده
تیغ در دست،کمر بسته،سوار آمده بود
بوسه‌ای خواستمش، کرد کنار ارچه چنان
پای تا سر ز در بوس و کنار آمده بود
بی‌رقیبان ز در وصل درآمد، یعنی
گل نو خاسته، بی‌زحمت خار آمده بود
شاد بنشست و بپرسید و شمردم بروی
غصهایی که ز هجرش به شمار آمده بود
عارض نازک او را ز لطافت گفتی
گل خودروست، که آن لحظه به بار آمده بود
کار خود، گر چه بپوشیده به شوخی از من
باز دانست دلم کو به چه کار آمده بود؟
پرسش زاری من هیچ نفرمود، ولی
هم به پرسیدن این عاشق زار آمده بود
خلق گویند: برفت اوحدی از دست، آری
او همان دم بشد از دست، که یار آمده بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
عشق همان به که به زاری بود
عزت عشق از در خواری بود
دست بگیرد دل درویش را
دوست که در مهد و عماری بود
هم نکند صید چنان آهویی
گر سگ ما شیر شکاری بود
از گل و باغش نبود چاره‌ای
دیده که چون ابر بهاری بود
یار مرا می‌کشد از عشق خود
کشتن عشاق چه یاری بود؟
روز که بی‌وصل بر آید ز کوه
در نظر من شب تاری بود
هم بکند چارهٔ او اوحدی
چون شب رندی و سواری بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود
روزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود
من آشنای روی تو بودم، مرا ز چه
بیگانه می‌کنی دگر، ای آشنا، ز خود؟
هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر من
پر بینم این محله و شهر و سرا ز خود
وقتی به حال خود نظرم بود و این زمان
گشتم چنان، که یاد نیاید مرا ز خود
چون عاشق توام، چه برم نام خویشتن؟
چون درد من ز تست، چه جویم دوا ز خود؟
ای اوحدی، اگر نه جدایی ز سر کار
او را بکوش تا نشناسی جدا ز خود
غیر از تو هیچ کس نشناسم بلای تو
سعیی بکن، که دور کنی این بلا ز خود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
در هر ولایتی ز شرف نام ما رود
گر دوست بر متابعت کام ما رود
ای باد صبح دم، خبر او بیار تو
آنجا مجال نیست که پیغام ما رود
هر حاصلی که داد به عمر دراز دست
ترسم که در سر هوس خام ما رود
هر لحظه نامه‌ای بنویسم به مجلسی
روزی مگر به مجلس او نام ما رود
دل را گر آرزوست که یابد مراد خود
ناچار بر مراد دلارام ما رود
زین سان که کم نمی‌کند آن شوخ سرکشی
بسیار فتنها که در ایام ما رود
ای اوحدی،مریز دگر دانهٔ سخن
کان مرغ نیست یار که در دام ما رود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
آن فروغ دیده و آن راحت دل می‌رود
رخت بردارید، همراهان، که محمل می‌رود
کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من
جمله را خر در خلاب و بار در گل می‌رود
ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی
شحنه را ز این فتنه واقف کن که: قاتل می‌رود
مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت
نی، که بر جایست نقش یار و مشکل می‌رود
حق به دست ماست گر بر نیکوان عاشق شویم
و آنکه این را حق نمی‌داند به باطل می‌رود
منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازین
خرم آن جانی که با جانان به منزل می‌رود
در غمش دیوانه خواهد شد ز فردا زودتر
آنکه امروزش همی بینم که عاقل می‌رود
باز گردیدم که بنشینم به هجر او، ولی
هر کجا می‌آیم آن صورت مقابل می‌رود
آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت
این زمان بینش که پنهان خونش از دل می‌رود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
گفتم: که: بی‌وصال تو ما را به سر شود
گر صبر صبر ماست عجب دارم ار شود
مهر تو بر صحیفهٔ جان نقش کرده‌ایم
مشکل خیال روی تو از دل بدر شود
گفتی که: مختصر بکنیم این سخن، ولی
گر بر لبم نهی لب خود، مختصر شود
غیر از دو بوسه هر چه به بیمار خود دهی
گر آب زندگیست، که بیمارتر شود
گر ما بلا کشیم ز بالات، عیب نیست
کار دلست و راست به خون جگر شود
از فرق آسمان برباید کلاه مهر
دستی که در میان تو روزی کمر شود
روزی به آستانهٔ وصلی برون خرام
تا اوحدی به جان و دلت خاک در شود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
هر که او بیدق این عرصه شود شاه شود
وانکه دور افتد ازین دایره گمراه شود
راز خود با دل هر ذره همی گوید دوست
تا ازین واقعه خود جان که آگاه شود؟
به حقیقت همه پروانهٔ‌شمع رخ اوست
روی خوبان جهان، گر به مثل ماه شود
گر چه بر راه دلم دام نهد از سر زلف
زان رسنها، دلم آن نیست، که در چاه شود
لبش از کام دلی دور نباشد، لیکن
نادر آید به کف آن دولت و ناگاه شود
حیرتش هر نفس آهیم بر آرد ز جگر
ترسم آیینهٔ دل در سر این آه شود
با مراد دل معشوق همی باید ساخت
کار عاشق، به نوا، خواه نشد، خواه شود
کاه باید که بنازد که خریداری یافت
کهربا را چه تفاخر که پی کاه شود
هر که دانست حکایت نتوانست از وی
عارفان را سخن اینجاست که کوتاه شود
اوحدی، بر درش افتادگی از دست مده
زانکه افتادگی اینجا مدد جاه شود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
در عشق اگر زبان تو با دل یکی شود
راه ترا هزار و دو منزل یکی شود
زین آب و گل گذر کن و مشنو که: در وجود
آن کو گل آفریند با گل یکی شود
یک اصل حاصل آید و آن اصل نام او
روزی که اصل و فرع مسایل یکی شود
جز در طریق عشق ندیدم که: هیچ وقت
مقتول با ارادت قاتل یکی شود
آنکش گشاده شد نظری بر جمال حق
مشنو که: با مزخرف باطل یکی شود
گر صد هزار نقش بداری مقابلش
با او مگر حقیقت قابل یکی شود
راه ار برد به حلقهٔ ابداعیان دلت
پست و بلند و خارج و داخل یکی شود
بسیار شد عجایب این بحر و چون ز موج
کشتی بر آوریم به ساحل یکی شود
زین لا و لم به عالم توحید راه تو
وقتی بری، که سامع و قایل یکی شود
تا در میان حدیث من و اوحدی بود
این داوری دو باشد و مشکل یکی شود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
بی تو دل و جان من زیر و زبر میشود
دم به دمم درد دل بیش و بتر می‌شود
عمر به سر شد مرا در غم هجران تو
تا تو نگویی: مرا بی‌تو به سر می‌شود
از رخ چون شمع خود روشنییی پیش تو
کین شب تاریک ما دیر سحر می‌شود
چند بپوشیدم این راز دل و خلق را
از سخن عاشقان زود خبر می‌شود
هر چه تو خواهی بگوی، کین همه دشنام تلخ
چون به لبت می‌رسد شهد و شکر می‌شود
گر نه دل اوحدی سوخته‌ای، هر دمش
سینه چه جان می‌کند، دیده چه تر می‌شود؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود
شکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود
گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوست
لا جرم دل در سر زلف چو مارش میشود
بارها از بند او آزاد کردم خویش را
باز دل در بند زلف تابدارش میشود
بیدلی را عیب کردم در غم او، عقل گفت:
چون کند مسکین؟ که از دست اختیارش میشود
طالب گل مدعی باشد که رخ درهم کشد
ورنه وقت چیدن اندر دیده خارش میشود
عاشق بیچاره راز خویش میپوشد، ولی
راز دل پیدا ز چشم اشکبارش میشود
اوحدی آشفته شد تا آن نگار از دست رفت
رخ به خون دل ز بهر آن نگارش میشود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
کو دیده‌ای که بی‌تو به خون تر نمی‌شود؟
یا رخ که از فراق تو چون زر نمی‌شود؟
زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک
زان زلف خاک نیست که عنبر نمی‌شود
پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت
وصلی به کام خویش میسر نمی‌شود
ذکر تو می‌کنیم و به پایان نمی‌رسد
وصف تو می‌کنیم و مکرر نمی‌شود
از خانقاه و مدرسه تحصیل چون کنیم؟
ما را که جز حدیث تو از بر نمی‌شود
زان سنگ آستانه به دانش فرو تریم
کز آستانهٔ تو فراتر نمی‌شود
از مال حیف نیست که اندر سر تو رفت
از جان اوحدیست، که در سر نمی‌شود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
بریدن حیفم آید بعد از آن عهد
چنین رویی نشاید آن چنان عهد
گرفتم عهد ازین بهتر نداری
به زودی تازه کن باری همان عهد
چو گل عهد تو بس ناپایدارست
از آنم پیر کردی، ای جوان عهد
به عهدت دست میگیری، چه سودست؟
چو یک ساعت نمی‌پایی بر آن عهد
چو فرمانت روان گردید بر من
برون رفتی و بشکستی روان عهد
میان بستی به خون ریزم دگر بار
تو پنداری نبود اندر میان عهد
دریغ، ای تیر بالا، ار نبودی
ترا با اوحدی همچون کمان عهد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
گفتی: ز عشق بازی کاری نمی‌گشاید
تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید
از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی
باری ز بند خوبان ما را نمی‌گشاید
او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟
گر مهر ما نورزد، یا عهد ما نپاید
زان لب طمع نباید کردن به جز سلامی
ما را که جز دعایی از دست برنیاید
او گر سلام ما را زان لب جواب گوید
اینست کامرانی، دیگر مرا چه باید؟
بر آسمان بساید فرقش کلاه دولت
آن کس که فرق خود را در پای او بساید
ور غیر ازو دل من یاری به دست گیرد
من دست ازو بشویم، کان دل مرا نشاید
دردی اگر فرستد هر ساعتی دلم را
درمان چو نیست گویی: دردم چه میفزاید؟
گفتم به فال‌گیری: فالی ببین از آن رخ
زلفش بدید و گفتا: تشویق می‌نماید
گویند: چون بگفتی ترک دل خود آخر
ما ترک دل نگفتیم آن ترک می‌رباید
در عشقش اوحدی را کار دو گونه باید
یا لعل او ببوسد، یا دست خود بخاید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
تو آن گم کرده را مشنو که بی‌زاری پدید آید
چو پیدا شد ز غیر اوت بیزاری پدید آید
به اول فارغ فارغ نماید خویش را از تو
به آخر اندک اندک زو طلب‌گاری پدید آید
شبی گر با خیال او بخوابی، آشنا گردی
جهانی را از آن خواب تو بیداری پدید آید
از آن مستی به هشیاری رسی لیکن به شرط آن
که مستان را نیازاری چو هشیاری پدید آید
دلیل صحت دعوی به عشق اندر چنان باشد
که در صحت علامتهای بیماری پدید آید
به رنگ شب شود روزت ز عشق او پس آنگاهی
نشان روز روشن در شب تاری پدید آید
ز پیش آفتاب رخ چو آن بت پرده برگیرد
ترا چون ذره اندر دل سبکساری پدید آید
اگر نزدیک خود بارت دهد چون اوحدی روزی
ترا بر پادشاهان نیز جباری پدید آید
چو این نقدت به دست افتد، مکن در گفتنش چاره
که هر جایی که نقدی هست ناچاری پدید آید