عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲
دمی خواندم من خاکی کتاب آسمانی را
که دانستم ز دل پاکی علوم دو جهانی را
نه عالم بود نه آدم نه با سرت سری محرم
که علمت کرد در یکدم عیان کنز نهانی را
چو علمت را عیان آمد ازو پیدا جهان آمد
بجسم مرده جان آمد همه انسی و جانی را
بدانستند چون اشیاء ترا یکتای بی همتا
نمودند از پیت گویا زبان بی زبانی را
یکی در ذکر تمجیدت یکی در فکر تحمیدت
گشوده باب توحیدت در درج معانی را
ز امر تست گلریزی خزان عمر پیری را
ز حکم تست سر سبزی بهار نوجوانی را
برو ای زاهد خود بین ملاف از خویشتن چندین
چو نور بینوا بر چین بساط نکته دانی را
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳
برافکن پرده از رخسار یارا
بکن مست از می دیدار مارا
شراب بیخودی چندان به پیما
که از سر هیچ نشناسیم پارا
مران از درگهت ما را که شاهان
نمی رانند از درگه گدا را
دلی را کش دوا درد تو باشد
بجز درد تو کی جوید دوا را
جفا چندین مکن ترسم فراموش
کنی چون دیگران رسم وفا را
دلم چون غنچه از غیرت شود خون
بکویت بینم ای گل گر صبا را
بیا آئینه از نورت بنه پیش
ببین در وی جمال باصفا را
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴
نموده رخش تا جمالی مرا
بدل بسته نقش خیالی مرا
ز هجرش چه نالم که مهرش نمود
زهر ذره راه وصالی مرا
نماید جهان جمله پیش نظر
ز خورشید رویش ظلالی مرا
زبان را چه یارا که گوید جواب
کند از لبش گر سؤالی مرا
ز طاوس حسنش چگویم که دل
ز کف برده پر و بالی مرا
دراین پرده نقش دو کون از رخش
بود در نظر خط و خالی مرا
چه کم گردد از کوثر رحمتش
بکام ار بریزد زلالی مرا
چه نور از تجلی نورش بدل
رسد هر نفس طرفه حالی مرا
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵
روا مدار که با خنجر ستم ما را
بقول مدعیان بیگنه کشی یارا
چو گل ز ناخن حسرت مکن دلم را ریش
بخار شانه مزن طره سمن سارا
ندانم از چه سبب خون من بساغر ریخت
لبت که زنده کند از دمی مسیحا را
به یک نظاره بر آید هزار دل از جای
بهر کجا که دهی جلوه روی زیبا را
همین نه ماه ز روی تو منفعل گردید
که قامت تو خجل کرد سرو رعنا را
اگر بکعبه درآئی و گر روی در دیر
عبید خویش کنی جمله شیخ و ترسا را
سوادی از خط سبزت نوشته خانه نور
که گشته کحل بصر چشم‌های بینا را
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶
بدست غیر مده زلف پرشکن یارا
مکن ز پنجه غیرت شکسته دل ما را
چنان که بی تو زند جوش لجه اشگم
عجب که سینه نجوشد ز رشک دریا را
همین نه دل ز کف شهریان برد چشمت
که رام کرده زرم آهوان صحرا را
شکسته خاطر از آنرو شدم که بر رویت
شکست دست صبا طره چلیپا را
اگر چه سر بفلک سایدش که بیمم نیست
به پیش قد تو سرو بلند بالا را
نظر بچهره زیبا ز جان حرامش باد
کسیکه کرده زمن منع موی زیبا را
شکار کس نشود نور بهر دانه و دام
از آنکه هست بلند آشیان عنقا را
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷
اگر چه رفتی و کشتی ز دوریت ما را
بیا که جز تو نخواهیم خونبها یارا
نظر ز صورت زیبا بگو بپوشاند
کسیکه گفت بپوشان جمال زیبا را
بجز نیاز ز رعنا قدان نخواهی دید
اگر بناز دهی جلوه قد رعنا را
کسیکه کشتی آسودگی بساحل راند
هراس و وهم چه داند غریق دریا را
اگر چه فرقت یوسف ز غصه کردش پیر
دوباره ساخت جوان وصل او زلیخا را
همان ربود دل و دین ز وامق بیدل
که داد حسن و بلاغت عذار عذرا را
نظر ز دیده خالد هم او کند بر خویش
که ساخت آینه روی خویش سلما را
گرم ز دست نیاید که بوسم او را دست
چه نور به که زنم بوسه آن کف پا را
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸
ای عشق تو مدعای دل ها
هم راحت و هم بلای دلها
تا غیر تو ره بدل نیاید
بنشسته در سرای دلها
چون عشق کجاست باوفائی
تا جان بدهد برای دلها
بیگانه ز خویش وآشنا گشت
هر کسکه شد آشنای دلها
زلفت که ز سرکشی نهاده
زنجیر جنون به پای دلها
باری ز چه او نمیکند عرض
با روی تو ماجرای دلها
آخر ز وفا رهی بنه پیش
زین بیش مده جفای دلها
دلها ز تو گر چه دردمندند
دردتو بود دوای دلها
چون نور مرا حضور جانان
روشن بود از لقای دلها
جانا بنگر وفای دلها
زین بیش مجو جفای دلها
دلها همه کشته تو گشتند
ای وصل تو خونبهای دلها
هرکس بجهان گرفته جائی
چون کوی تو نیست جای دلها
بگشای نقاب تا فزاید
از نور رخت صفای دلها
در حق تو مستجاب باشد
دائم بیقین دعای دلها
برایندل خسته ده شفائی
ای لعل لبت شفای دلها
جانا نبود چو نور مهجور
جز وصل تو مدعای دلها
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹
عمری طلب رازی کردم به در دل‌ها
تا شد به دلم باری حل هم مشکل‌ها
رازی که مرا ای جان بود از تو به دل پنهان
بنگر به صدش دستان افسانه محفل‌ها
دیگر چه به سر داری بحری به نظر داری
گر قصد گهر داری برخیز ز ساحل‌ها
هرسو که رود رهبر درنه به قدومش سر
داند ز تو چون بهتر رسم و ره منزل‌ها
چون نور بهر وادی گشتیم پی هادی
با قافله‌سالاری بی‌ناقه به محمل‌ها
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰
الصلا ای عشق رهبر الصلا
عقل گمره را بره بر الصلا
در میان دلربایان دلبری
کس ندیده چون تو دلبر الصلا
وصل دلجوی تو کو تا گیردم
از کف هجر ستمگر الصلا
برلب خشگم ببین و رحمتی
کن مرا در دیده تر الصلا
گردر مسجد بمستان بسته گشت
باز شد میخانه را در الصلا
وصل گل آمد که پیمائیم ما
باده گلگون بساغر الصلا
چون قد خوبان دگر بالا گرفت
جلوه سرو صنوبر الصلا
ساقیم بخشد ز جام لعل فام
باده چون یاقوت احمر الصلا
می پرستان را ز چشم لعل خویش
میدهد بادام و شکر الصلا
الصلا گفتم بیاران بارها
باز گویم بار دیگر الصلا
ای بسا گوهر که نور از خامه ریخت
گر توئی جویای گوهر الصلا
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۲
ساقی بیا در جام کن آنباده گلفام را
تا ریشه از دل برکنم خار غم ایام را
پنهان ز مردم تا بکی نوشم بزیر خرقه می
بی پرده خواهم تا چو جم در دست گیرم جام را
جز خاراند و هم بدل نگذاشت از شادی گل
آن به که آتش در زنم خاشاک ننگ و نامرا
جائیکه با طنبور و نی قاضی و مفتی خورده می
چون محتسب افتد بپی رندان دردآشام را
این سجده تو دمبدم سرگشته پیش هر صنم
توحید خواهی جز یکی بشکن همه اصنام را
چون نور بر آرام دل بودم دلارامی هوس
آخر دلارام آن شدم کز دل ببرد آرام را
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۴
مکن ناصحا منع من از حبیب
که بی گل نیارد بسر عندلیب
منم بلبل و گل رخ دوستان
کجا بلبل از گل نماید شکیب
چه خوش باشد ایام گل در چمن
بهمراه یاران شدن بیرقیب
گه آنجا نشستن گهی خاستن
میان گل و سبزه و عود و طیب
چو دیدار یاران شکفت دل است
الهی شکفت دلم کن نصیب
دلم گر چه ز اغیار بیمار شد
لب یار گشتش علاج و طبیب
چو نور از حبیبان کنون در ذهاب
مرا همزبان عارفست و نجیب
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۵
زهی روی تو خورشید جهانتاب
ندارد بی تو خورشید جهان تاب
مگر می خورده کامروز چشمت
ز رنجوری و مخموریست در خواب
طبیبم چون تب عشقت فزون دید
علاجش از لبت فرمود عناب
نصیحت گرچه اول تلخ داروست
درآخر هست شیرین همچو جلاب
سرشکم گر نگیرد دامن دوست
بگیرد دامن صحرا چو سیلاب
درآن مجمع پریشانی مبادا
که آنجا جمع میباشد احباب
چنین گوهر که نور از خامه افشاند
چه نزد اهل دل دریست نایاب
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۹
سحرگاهان که بگشاده در دوست
تمنا برد ما را تا بر دوست
درآن تاریک شب دیدیم روشن
ز نور حق همه پا و سر دوست
تجلی زار شد طور دل ما
ز خورشید جمال انور دوست
فلک بنشاندش بر سر غباری
که برخیزد ز خاک کشور دوست
مگو از نافه کان قدری ندارد
بپیش طره چون عنبر دوست
حکیما لب ببند از جوهر و کان
که هست از کان دیگر جوهر دوست
چه گوهرها که در راهش فشاندم
چو نور از بهر دیده گوهر دوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۰
ای صبح وصال ما ز رویت
وی شام فراق ما ز مویت
خورشید چه غم اگر نشیند
چون نقش قدم بخاک کویت
کو طره پر خم چو چوگان
تا سربسپارمش چه گویت
شبها همه هست دود آهم
تا صبح شرر فشان ز خویت
صد دل بیکی خرام بر بود
چون سرو سهی قد نکویت
شهریست پرانقلاب و آشوب
از نرگس شوخ فتنه جویت
دیگر بخود آنقدر نبالد
گل گر نگرد برنگ و بویت
ای روی بسوی کس نکرده
روی همه کس مدام سویت
تو از همه فارغی و باشند
خلق دو جهان بجستجویت
نشنیده کلامی از دهانت
از هر دهنیست گفتگویت
ساقی قدحی بده که بادا
از باده مدام پر سبویت
نبود عجبی چو نور جانا
گرجان بدهد درآرزویت
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۱
بدل عمریست می ورزم خیالت
بدین امید تا بینم جمالت
از این بیشم بدرد هجر مپسند
دوائی بخش آخر از وصالت
ز درد صاف دورانش چه پروا
بکام آن را که میباشد زلالت
زهی اقبال کاندر قصر شاهان
شکست افکنده ایوان جلالت
ملک پیوسته بهر پای بوسی
سری بنهاده بر صف نعالت
قیامت کرده در دلهای موزون
قیام قامت با اعتدالت
تو خورشید سپهر لایزالی
نباشد در جهان هرگز زوالت
نداند شرح کردن خامه نور
زآب و رنگ و حسن بیمثالت
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۳
ساقیا جرعه شراب کجاست
مطربا نغمه رباب کجاست
نغمه کآردم ز مستی باز
جرعه کان کند خراب کجاست
شیشه جام خالی از می چند
قوت و قوت شیخ و شاب کجاست
جز پرند شعاع زر دوزش
آفتاب مرا نقاب کجاست
تا کند فتنه ز چشمش وام
نرگس مست نیمخواب کجاست
سنبل تر ز جعد مشکینش
تا کند تازه پیچ و تاب کجاست
چون رخش زیر طره شبرنگ
در شب تیره آفتاب کجاست
محتسب را چو می ز دست ببرد
در سرش یاد احتساب کجاست
نور در هر دلی که ماوا کرد
دیگراز ظلمتش حجاب کجاست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۸
از این غیرت دلم چون غنچه خونست
که دشت از خون غیرت لاله گونست
رود گر سر نخواهد رفت بیرون
مراسری که از تو در درونست
درون دوزخ بعدش بود جای
کسی کز جنت قربت برونست
بود سرپوش تا بر طاس مهرت
همیشه کاسه گردون نگونست
چه پیوندی باین دنیای فانی
از آن بگذر که پر غدار دونست
ممکن بر دوستی دشمنان گوش
چنین میدان که لعل واژگونست
بنور مهربان نامهربان نیست
گناه طالع و بخت زبونست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۹
نمیدانم دلم را حال چونست
همیدانم که از دست تو خونست
نگارا بی گل روی تو رویم
نگارین از سرشک لاله گونست
بیغما بردی و بازم ندادی
عنان دل که از دستم برونست
برون ناید بداروی طبیبان
ز تو دردی که ما را در درونست
منم فرهاد و عشقت تیشه هر روز
توئی شیرین و صبرم بیستونست
چو مجنون در شکنج زلف لیلی
دلم پابست زنجیر جنونست
خنک جائیکه از روی تو نورش
بگلزار تجلی رهنمونست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۰
رخش که از نظر خلق جمله محجوبست
عیان بدیده معنی ز صورت خوبست
چگونه دیده ظاهر به بیند آن رخسار
که از حیا به هزاران حجاب محجوبست
کرت هواست که بینی جمال آن محجوب
ببین در آینه روی آنکه محبوبست
بصفحه رخ خوبان بدفتر حسنش
ز خط و خال بسی حرف و نقطه مکتوبست
تو این کرشمه و نازی که از بتان بینی
بحسن چهره آن یار جمله معیوبست
بحسن اوست که یوسف بچهره زیبا
بلای جان زلیخا و قلب یعقوبست
نسب مپرس ز نور و حسب که او منسوب
بنور او ز تجلیش نیز محسوبست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۱
نه تنها ظهور صفاتت بذاتست
که آئینه روی ذاتت صفاتست
کتاب کمالت که اوراق فضلست
یکی فرد از آن دفتر کایناتست
بیک جرعه صد مرده را زنده سازد
لب جانفزایت که آب حیاتست
چه غم از هلاکت در این ظلمت او را
که نور رخت شمع راه نجاتست
ز کوة جمال ار ببخشی ببخشا
بنورت که او مستحق ز کوتست