عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
من نه آنم که زنم ساز و به خود گریه کنم
خنده بر چرخ بد انداز و به خود گریه کنم
نیست جا این قدر شمع مرا چون فانوس
تا کشم شعلهٔ آواز و به خود گریه کنم
بنما سرو قد خویش که من فاخته وار
تا شوم از همه ممتاز و به خود گریه کنم
نیست آشفتگیم از گل رخسار کسی
چون خیال تو کنم ناز و به خود گریه کنم
من حسرت زده را باده از آن خم مدهید
که خبردار شوم باز و به خود گریه کنم
چرخ اگر آب دهد از دم تیغ تو شوم
همچو فواره سرافراز و به خود گریه کنم
سخت ماتم زده ام نوحه گران می خواهم
تا شوندم همه دمساز و به خود گریه کنم
بستم احرام که با نغمه روم همچو خیال
در سراپردهٔ آواز و به خود گریه کنم
شکوه چون مدعیم نیست سعیدا ز کسی
گله از خود کنم آغاز و به خود گریه کنم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
نی چو اهل دور ما هم ناسپاس افتاده ایم
شکر از یاران همین ما خودشناس افتاده ایم
خامهٔ ما در ره سیل حوادث گشته راست
ما چرا بیهوده در فکر اساس افتاده ایم
پای در بحر سماع ننهاده برگردیده ایم
چشم را پوشیده در چاه قیاس افتاده ایم
عمرها شد روی مهر از ماهرویان رو نداد
ما از این آیینه ها چون انعکاس افتاده ایم
بی وقوفی های گردون شد ز ما ظاهر به خلق
بخیهٔ بیجا سعیدا بر لباس افتاده ایم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
به روی سینه سیل اشک باز از دیده برگردان
بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان
اگر خواهی به چشم کم نبیند هر که پیش آید
چو تیغ مغربی شو از لباس عاریت عریان
مکن عیبم اگر تبعیت مردم نمی سازدم
خلاف عادت ایشان بود آیین درویشان
غبار جادهٔ کویت شدم ای آبروی جان
قدم بر فرق من بگذار و گرد از روی خود بنشان
چرا زان پیشتر تن بر قضا ندهی که تقدیرش
سرت را گوی بازی سازد و دستت کند چوگان
مکن با بدگهر مضبوط پیوند محبت را
که نتوانی کنی با چین پیشانی دگر سوهان
مبادا نفس و شیطان آشنا گردد به یکدیگر
که یوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان
چرا زاهد نسازی باز دکان نصحیت را
ز خوبان بلاانگیز خالی دیده ای میدان؟
بگوییدش به آن خورشید را تا چند خواهد بود
سعیدا در هوای مهر او چون ذره سرگردان؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
از بسکه نازک است دل پر ز آرزو
داریم همچو شیشهٔ می گریه در گلو
من عمرهاست خدمت میخانه کرده ام
کی می رسد به داد خمار دلم سبو؟
راه نجات را سر مویی نمانده اند
کردند چاک سینهٔ ما چون به غم رفو
اندوه و گریه بود طعام و شراب ما
روزی که می نوشت قلم «و اشربوا کلو»
فردا عمل طلب کند از ما نه نثر و نظم
کاری نرفته پیش، سعیدا به گفتگو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
کریمان را چه شد یارب کریمی
نمی بینم ز کس لطف عمیمی
نشانی از کریمان نیست امروز
در این عالم بجز عظم رمیمی
به گوشش اه نتوان کرد از ترس
که گل آشفته گردد از نسیمی
گذشتن از صراط آسان نباشد
که می خواهند ذهن مستقیمی
اگر فرعون را دانند دانند
که می باید به هر کس یک کلیمی
بیاور ای نسیم از کوی جانان
پیامی یا غباری یا شمیمی
درون سینه دل چون کرد مسکن
که هر جا کعبه می باید حریمی
دگر یاری نمی کردم به یاری
اگر می داشتم یار قدیمی
شکستی عهد و پیمان سهل باشد
مبادا بشکنی قلب سلیمی
شنو شعر سعیدا را و درکش
به گوش خویشتن در یتیمی
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۳
آتش گشتم در جگر انداخت مرا
چون باد شدم در به در انداخت مرا
گر خاک شدم، چرخ لگدکوبم کرد
گر آب شدم از نظر انداخت مرا
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ایام بهار است نه می در جام است
نی سوخته ای هم نفس این خام است
کوتاهی طالع است یا بوده چنین
یا سختی اوقات در این ایام است
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
هر صبح ز گریه رخ ترم باید کرد
خاک ره دوست بر سرم باید کرد
هر شام به سفرهٔ خیال غم یار
افطار به خون جگرم باید کرد
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
کشت عملم هیچ نمودار نشد
هرگز دل و دیده ام نکوکار نشد
هر چند که رفتگان خبرها کردند
از رفتن خود دلم خبردار نشد
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
اشعار سعیدا به نظامی نرسید
لطف سخنش به خاص و عامی نرسید
سرشار نشد ساغر او از معنی
تا قطرهٔ می ز جام جامی نرسید
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
تا زهر غمت بود نخوردیم شکر
خمری نچشیدیم بجز خون جگر
آغشته به حادثات هرگز نشدیم
عالم دیگر گشت نگشتیم دگر
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۹
جهان به گوشهٔ تاریک و تنگ می ماند
که هر طرف بروی پیش روی دیوار است
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۲۰
به جان رسیده و از دل برون چو تیر شدی
مرا ز غم چو کمان کرده گوشه گیر شدی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
غم تو بر دل و بر جان امیر و محتشمست
بنام گفتمش: این غم ولی نه غم، نعمست
زد رد درد تو مستیم و فاش میگوییم
که: پیش جرعه رندان چه جای جمست؟
رقم برندی ما زد قلم بروز ازل
چه جای زهد و ورع؟ چون رقم از آن قلمست
بنقد فرصت امروز را مده از دست
که حال و قصه فردا هنوز در عدمست
دو روزه مهلت ایام را غنیمت دان
بیاد دوست بسر بر، که وقت مغتنمست
دگر ز حادث و محدث بوصف عشق مگوی
که عشق لمعه خورشید مشرق قدمست
چو یک نفس نزند کز تو خون نمیگرید
بیا، بپرس ز قاسم، دمی، که در چه دمست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
تا که از جور زمان بر جگرم ریش رسد؟
حق بفریاد دل خسته درویش رسد
من ز بیگانه نترسم،که درین راه مرا
هر بلایی که رسد از قبل خویش رسد
یارب،این عشق بلاییست،ندانم چه بلاست؟
هر چه پرهیز کنم تیر بلا پیش رسد
دل،که درحال بلا ثابت و راسخ باشد
چونکه معنیش تمام آمد دعویش رسد
چون نمیرم؟که درین آتش غم میسوزم
تیر هجران تو بر جان غم اندیش رسد
دل و جان را بتو دادیم،هم از روز ازل
راضیم از تو،اگر مرهم،اگر نیش رسد
آتشی بود که در خرمن جانها افتاد
وقت آنست که با قاسم دلریش رسد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
صدبار فکر کردم و صد راه آزمود
بیچارگیست چاره،زیانست عین سود
فریاد جان ما همه از درد دوریست
گرنیست آتشی ز کجا خاستست دود؟
گرمنع یارنیست پس این دورباش چیست؟
گرنیست ماتمی ز چه شد جامها کبود؟
هستی یار مایه شادی جان بسست
عاشق چه قدر دارد،اگر بود،اگر نبود؟
اما از آنکه عاشق بیچاره آینه است
زین روی بود قیمت آیینه را فزود
دل مست حیرتست که:تدبیر کار چیست؟
جان غرق منتست که آن یار رو نمود
از دیده ها دو رود روان می کند مدام
قاسم بیاد وصل تو می خواند این سرود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
مقام ما بسر کوی یار خواهد بود
که بر بهشت برین اختیار خواهد بود
بهر کجا که نشینم دمی، ز فرقت تو
زخون دیده و دل لاله زار خواهد بود
دلم زدست شد، ای دوست، دستگیری کن
که در هوای تو زار و نزار خواهد بود
مرا بهیچ کس امید نیست در دو جهان
ولی بلطف تو امیدوار خواهد بود
بداراگر برسی، خوش سلیم باش و مپرس
چه جای دار؟ که دارالعیار خواهد بود
ترا که منکر عشقی و عاشقان، شک نیست
که جایگاه تو دارالبوار خواهد بود
بیا و قاسم، از ین ملکت جهان بگذر
که دار ملک جهان بی مدار خواهد بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
طلب گاری ز حد بگذشت و ما محروم و نامحرم
دریغ این جان محروم از جراحت های بی مرهم!
دلم از غم بجان آمد، ندانم تا چه سان آمد؟
مگر از آسمان آمد ببام من نشان غم
چنان در یار حیرانم که کفر اوست ایمانم
چو من خود را نمی دانم، چه جای عالم و آدم؟
بیا، ای ساقی جانها، بیار آن باده حمرا
تویی درمان مخموران، بدست تست جام جم
تو نور چشم اعیانی، که جانها از تو می نازند
تو جان جمله دلهایی، دل و جان همه عالم
بکویت آمدم افتان و خیزان بهر دیداری
امید جان بلطف تست، اگر بیش آمدم، گر کم
ز سر حسن تو قاسم سخن بسیار گفت، اما
دریغا! عمر آخر شد، جکایت هم چنان مبهم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
باده می نوشم و سودای تو در سر دارم
آیت مصحف سودای تو از بردارم
زرعم اینست که کشتم بهمه عمر عزیز
من ندانم که ازین کشته چه بر بردارم
دل و جانم بچه کار آید امروز؟ که من
دل و جان شیفته زلف معنبر دارم
هم سرم در سر کار تو رود آخر کار
با خود این قاعده دیریست مقرر دارم
رحم کن بر دل عشاق ز الطاف کریم
خاصه من خسته، که معشوق ستمگر دارم
عشق و بیماری و درویشی و محنت بردن
از غم عشق تو این جمله میسر دارم
قاسمی را نظری کن، که دل از دست برفت
دل من آتش غم، سینه چو مجمر دارم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
جگر پردرد و دل پر خونم، ای جان
بآب دیده گلگونم، ای جان
ندارم طاقت ایان فرقت
چه گویم من که بی تو چونم، ای جان؟
چه سازم؟ چاره دردم چه باشد؟
بران زلف و رخت مفتونم، ای جان
ندانم داروی دردم چه سازم؟
که در هجران تو مغبونم، ای جان
بهر حالی نمی دانم شب از روز
چنان واله، چنان مجنونم، ای جان
همیشه قامت من چون الف بود
ز سودایت کنون چون نونم، ای جان
اگر قاسم نبیند روی آن یار
بجان تو که بس محزونم، ای جان