عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دوش در برداشتم خورشید، ماه آمد گذشت
ماه را تصویر می کردم که شاه آمد گذشت
من جهاد و جنگ را تغییر می دادم به صلح
کز من آن ترک سپاهی با سپاه آمد گذشت
پیش تیغش جان سپر کردم ولیک آن جنگجو
با کمان ابرو و تیر نگاه آمد گذشت
دیده با دل گفت روز وصل یار آمد پدید
دل به جان می گفت شام هجر آه آمد گذشت
دوش دیدار مه نو، مشتبه شد بر همه
و آن هلال ابرو، به دفع اشتباه آمد گذشت
هر گنه غیر ازجفا و ظلم و کین بخشیدنی است
آنکه از یک آه بخشد صد گناه آمد گذشت
من پناه و پشت خوبانم به معنی در جهان
تا نپندارد کسی پشت و پناه آمد گذشت
با حریف عشق نر دیدم سر بر تافت عقل
دعوی جان باختن کردم گواه آمد گذشت
رفت صبح روشن وصل و شب تاریک هجر
آن سپیداندام با زلف سیاه آمد گذشت
یوسفان مصر معنی را بشیر، از ما بگو
آنکه بخشد جاه و عزت قعر چاه آمد گذشت
داد مظلومان بخواهد «حاجب » از ظالم بحکم
تا بگویند اهل صورت دادخواه آمد گذشت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هر که زد بر آب و آتش حرق و غرقش باک نیست
تنبل و منبل براه عاشقی چالاک نیست
آنکه را در عاشقی از سر رود سودای وصل
سر بزیر است ار سر او نیزه و فتراک نیست
آنکه در شبهای هجران ریخت سیل خون ز چشم
زیر تیغ از دادن جان دیده اش نمناک نیست
پاکبازی در قمار دوستی مردانگی است
بدقماری در حقیقت کار مرد پاک نیست
سرو، و بید از بار آزادند با آن اعتبار
باغ را پست و بلندی به ز نخل و تاک نیست
آن بود سر، یا کدوی خشک کز سودا تهیست؟
سینه یا سنگ است آن کز تیر عشقی چاک نیست؟
چشم پر آز و دل پر آرزو را در جهان
بهره ای جز باد حسرت توشه ای جز خاک نیست
پاک مردان جهان تریاکی حسن تواند
هیچ تریاقی به عالم به از این تریاک نیست
مدرک ار حیوان به کلیات نبود عیب نیست
کم ز حیوان آدمی زادیست کش ادراک نیست
گر در افلاک است چون خورشید یا مه آیتی
کوکبی «حاجب » به کف دارد که در افلاک نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
قبله عالم و آدم همه جا کوی من است
روی دلها چو، به حق درنگری سوی من است
چشم خونین بگشا تا، به تو گردد روشن
که شعاع مه و مهر از رخ نیکوی من است
آهو، ار نیست به ذات تو بدانی کز عزم
قدرت شیر فلک از، رم آهوی من است
کنج عزلت بنشستم ز سخن لب بستم
لیک دانم همه جا بانگ هیاهوی من است
شد مشام همه پر رایحه مشک و عبیر
که به همراه صبا نکهتی از بوی من است
شعله آتش نمرود و بهشت شداد
نکته بسته سر از خلق من و خوی من است
سرو کشمر که بدی معجزه زردشتی
با سر افتاده به پیش قد دلجوی من است
رو، تو در آب نگر مدعیا صورت خود
که دل مرد خدا آئینه روی من است
آبرو نیست و را باب فضاحت حاشا
زآنکه این آب روان روز و شب از جوی من است
هرچه معجز ز نبی هر چه کرامت ز ولیست
همه سحریست که در خامه جادوی من است
گردن شیر فلک گر نپذیرد زنجیر
روزگاریست که در حلقه یک موی من است
معنی عروة وثقی صفت حبل متین
موی افتاده ای از حلقه گیسوی من است
طاق محراب و رواق حرم و دیر و کنشت
«حاجبا» راکع و ساجد به دو ابروی من است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
هر آنکه واقف دم نیست بی شک آدم نیست
نه آدم است هر آنکس که واقف دم نیست
ز جسم رایحه روح می کن استشمام
چه حاصل است ز روحی که او مجسم نیست
بروب خانه دل پاک از محبت غیر
در این حرم به خدا غیر دوست محرم نیست
ز دست پیر، ستان باده ای که قطره او
به حوض کوثر و در چاه ژرف زمزم نیست
قسم به ذروه کاخ رفیع حضرت تو
که با عریش جلال تو عرش اعظم نیست
علم به علمی و از عالم اعلمی جانا
چو تو، به علم و عمل عالمی به عالم نیست
تو را، ز هفت خط جام جم کنم آگاه
که ملک فقر کم از هفت کشور جم نیست
قدم ز ملک قدم در حدوث نه کز تو
کسی به شهر قدم یک قدم مقدم نیست
به پیش کلب تو چون لابه کرد شیر فلک
از آنکه شیر فلک همچو او معلم نیست
ز بانگ توپ و تفنگم گرفت دل «حاجب »
بیا که غیر تو کس صلح را مصمم نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
در ارض و سما غیر تو شمس و قمری نیست
وز شمس و قمر جز تو نشان و اثری نیست
مادر مگرت بود قمر، شمس پدر زانک
غیر از تو، به حق شمس و قمر را پسری نیست
قدت شجر طیبه حسنت ثمر اوست
طیب شجری چون تو و طاهر ثمری نیست
در زیر و زبر معنی شمس و قمری تو
خالی ز تو یک نقطه زیر و زبری نیست
در عالم جان سیر و سفر کن ز تنستان
چون بهتر از این مرحله سیر و سفری نیست
در مرحله عشق تو بی پا و سرانند
پیش سر و پای تو به خط پا و سری نیست
از مخبر صادق شنو احوال جهان را
اینجاست خبرها که در آنجا خبری نیست
اندر پی دیدار تو صاحب نظرانند
نزد رخ زیبای تو صاحب نظری نیست
گر هست قضا و قدری از قلم تست
ور نیست چنین هیچ قضا و قدری نیست
شد نیشکر از خامه «حاجب » شکرستان
بهتر زنی خامه او نیشکری نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
معدوم گشت انصاف منسوخ شد مروت
مرفوع شد عدالت مقهور شد فتوت
قانون صلح شد لاش آئین جنگ شد فاش
متروک شد ابوت مخذول شد اخوت
رستم ز عشق گردید بیچاره تر ز گرگین
دست قضا ببندد بازوی پر ز قوت
ای پیک صبح بر خلق آیات صلح برخوان
هی هی از این رسالت به به از این نبوت
از آسمان مسیحا شد بر زمین ممسک
ای روح قدس بگشا بر او در ابوت
«حاجب » به خلق بنما رسم و ره محبت
هم عادت عدالت هم معنی مروت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
روشنیم سر تا پا گر زمانه تاریک است
گلشنیم پا تا سر راه وصل باریک است
یار، از قدم با ماست گر رقیب نامحرم
گه به فکر تفریق و گاه فکر تفکیک است
کیست کز غم عشقش جان به در تواند برد
دیلم است یا کرد است ترک یا که تاجیک است
انگلیس یا آلمان روس یا که اتریش است
ژاپنی است یا چینی روم یا که بلژیک است
هرچه امپراتور، است یا رئیس‌جمهور است
یا ز مسجد اقصی یا ز خاک مکزیک است
امر تو، بر او جاری‌ست نهی تو، بر او ساری‌ست
نی مجال شبهه استی نی مقام تشکیک است
خرمگس مکن زین بیش در کدوی ما وِز وِز
کز حق این گرامافون بر صدای موزیک است
در نهاد این کشتی در ضمیر این دریا
نور رستگاری بین چون کناره نزدیک است
از تصرف این بیت فخرهاست بر حافظ
روح پاک او حاضر هان برای تبریک است
مدعی تو خونخواری صلح کل مدزد از ما
این چه رندی بی‌جا این چه وضع پولتیک است
خامه‌ام تفنگ آمد چامه‌ام شرپنل توپ
«حاجبا» به دشمن گو، هان زمان شلیک است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
هر که حق گفت چو منصور نصیبش داراست
بر سر دار شدن مرد خدا را کار است
یار اگر می طلبی از غم اغیار منال
همه یار است به چشم تو اگر اغیار است
مستی باده ندارد اثر هشیاری
ای خوش آن مست که در مستی خود هشیار است
ناصح از گفته بی حاصل خود لب بربند
تو، به گفتاری و درویش پی کردار است
نیست جز صلح و صفا شور دگر در سرما
ملک ما نیستی و دولت ما دلدار است
آه ما را علم و ناله علمدار، بود
درد و محنت سپه و فقر سپهسالار است
ای که جان و تن ما را تو خریدار استی
دکه ماست که اکنون بسر بازار است
ما دم از صلح زنیم و همه قهرند از ما
خلق را این چه ره و رسم و چسان کردار است
لا مکانیم و نداریم مکان جز دل دوست
دوست داند که دلش مأمن هر دلدار است
خواهی ار مرد خدا را تو نکو بشناسی
صلح میزان بود و صدق و صفا معیار است
«حاجب » ار قصد کند جان تو را خصم چه باک
محتسب را همه دانند که در بازار است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
پادشاهان را خبر از عالم درویش نیست
پادشاهی جز خیال و خواب و مستی بیش نیست
شکوه از دشمن مکن رو، با جهانی دوست باش
دشمنی بدتر تو را، از نفس کافر کیش نیست
صبر من تلخی ز صبر بیش بردارد خواص
گرچه دشمن را، به لب زهریست کاندر نیش نیست
دست کی شوید عدو چون زاهدان از صید عام
گرگ را، بر سر خیالی جز شکار میش نیست
ای مفتش هر چه خواهی عرضه کن در نزد شاه
من اناالحق فاش گویم حاجت تفتیش نیست
جود و همت عصمت و غیرت نشان مردی است
مردی از کفش و کلاه و از سبیل و ریش نیست
بیضه ها بشکست چرخ حقه بازت در کلاه
روی عالم حقه بازی چون تو نادرویش نیست
جاهل ار، نوشت دهدنیش است مستان نوش نیست
کامل ار، نیشت دهد نوش است بستان نیش نیست
رو، به ایران آر کامروز است اندر شهر فارس
طرفه دلداری که در آمریک و در اطریش نیست
قدسیانت طرقو گویند «حاجب » پیش و پس
دور باش نخوتت گر، از پس و از پیش نیست
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
هر که آمد گل ز باغ زندگانی چید و رفت
عاقبت بر سستی اهل جهان خندید و رفت
کس در این ویرانه جز یکدانه حاصل برنچید
هر که آمد دانه بذر هوس پاشید و رفت
سر چرا عاقل فرود آرد، به تاجل سلطنت
باید آخر پای خود را در کفن پیچید و رفت
گر تو هم از رفتن راه عدم ترسی مترس
بس که آسانست این ره می‌توان خوابید و رفت
بس که در گل گل عذاران خفته در پهلوی هم
همچو شبنم میتوان در روی گل غلتید و رفت
در جهان از رفتن معراج خود ترسی مترس
بسکه خوش جائیست با سر میتوان گردید و رفت
«حاجب » اندر دار دنیا میل آسایش نداشت
چند روزی آمد و یاران خود را دید و رفت
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
عاشق جانانه از جان بگذرد
جان کند قربان جانان بگذرد
دین و ایمان چیست در سودای عشق
عشقباز، از دین و ایمان بگذرد
دردمند عشق کی خواهد طبیب
از علاج درد و درمان بگذرد
زین بساط دهر از یک تندباد
همچنان موری سلیمان بگذرد
کس نخواهد ماند باقی جز خدا
چون گدا یکروز سلطان بگذرد
چون سکندر، از فراق دوستان
خضر نیز از آب حیوان بگذرد
دار، را عیسی گهی رفتی فراز
گه ز داری پور عمران بگذرد
کفر و ایمان صلح کردند و گذشت
کافر است آنکو، به کفران بگذرد
نیست کس انسان پرست و حق پسند
کز بتی بر شکل انسان بگذرد
ظالم ار، سندان بود مظلوم را
تیر آه از سخت سندان بگذرد
ملک ویران، نوجوانان غرق خون
این ستم بر آل سامان بگذرد
شعله آه از جگر سر بر کشید
سیل اشک از دل به دامان بگذرد
هر دهی آباد از دهقان شود
ده خراب افتد چو دهقان بگذرد
«حاجبا» تا صلح کل گیرد رواج
این بلا بر اهل ایران بگذرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
صبح مؤذن چو کرد وصف تو بر بام، داد
باده روشن بزن، تا به شب از بامداد
گیتی فرتوت شد باز، به عهدت جوان
از سر پیر و جوان سایه تو کم مباد
ای که بود عقل کل طفل دبستان تو
علم ز شاگردیت بر همه شد اوستاد
صورت بر دالعجوز گر، به جهانی بتاخت
گرم شود روزگار، مرد رسد بر مراد
درگه پیرمغان کعبه آمال شد
که خشت او در قدم به عدل بنا نهاد
صلح ز حب و وداد با همه کرد اتحاد
جنگ چه جانها که داد ز ظلم و عدوان بباد
تا علم علم و عدل صلح برافراخت شد
محنت و زحمت چنان وحشت و دهشت ز، یاد
تا دو، زبان و قلم کرد رقم نام دوست
بر دهن مدعی مهر خموشی نهاد
از می وحدت بنوش جامی و جم نو به طبع
خسرو پرویز را یاد کن از نوش یاد
خامه «حاجب » نوشت این غزل جان فزا
داد فصاحت به دهر طبع خداداد، داد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
چند بباید زدن از داد، داد
دادرس آمد که دهد داد، داد
دکمه علمی که طبیعت گشود
بر همه شاگرد و تو شد اوستاد
کس نشناسد دل آزاده را
تا نبود با دل آزاد و راد
عشق تو شد باعث رسوائیم
زانکه مرا طشت ز بام اوفتاد
تا که شد آئینه تو آفتاب
بر، مه و انجم همه منت نهاد
هفت ابت شبه و همالی ندید
چار، امت مثل و نظیری نزاد
تا بسر خاک نهادی قدیم
گفت فلک بر بزمین خیر باد
نیست سری کز تو نشد سر فراز
نیست دلی کز تو نشد پاک شاد
فخر فقیران به تو و فقر تست
فقر کیان بود گر، از کیقباد
مهره در این نرد ز ششدر بجست
بس به غلط داد حریفم گشاد
ملک سلیمان ز چه بر باد رفت
باد برد هرچه بیاورد باد
صلح بنائیست که معمار چرخ
ریخت ورا رنگ و بنائی نهاد
گشت چو نظم تو منظم جهان
رفت ز قانون تو قانون ز، یاد
پور، به «حاجب » به جم و کی رسد
زاده در، یافت گهر در کناد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
دادن جان گرچه بر ابناء عالم شاق بود
لیک عاشق این هنر را، از ازل مشتاق بود
طاق ابروی تو را نازم که افتاده است طاق
به به از طاقی که جفتش در حقیقت طاق بود
نوش وصل و نیش هجرانت به میزان درست
جان گزا، چون زهر و روح افزای چون تریاق بود
آنکه بیرون ز، انفس و آفاق جویا بودمش
چون بگردیدم عیان در انفس و آفاق بود
مصحف ما را چنان شیرازه زد صحاف عقل
کاسمانی نامه ها پیشش همه اوراق بود
حادث مطلق وجودم محترم را بازگو
تا که بد ذات قدم درگردش این نه طاق بود
آنکه سرو کاشمر را تیشه زد بر ریشه گفت
این حسود قامت آن سرو سیمین ساق بود
با کفت تشبیه می کردم به همت بحر و کان
بحر اگر رزاق بود و کان اگر خلاق بود
در بساط قرب جانان با تو هر عهدی که بست
خود تو بشکستی درست او بر سر میثاق بود
از حجاز آن ترک شهر آشوب چون شد در عراق
یافت هر، شور و نوا، در پرده عشاق بود
حرف حق زد، دوش «حاجب » صوفئی از خانقاه
پاسخش تا صبحدم با زهره و مطراق بود
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
تا نسیم صبح، بر جهان وزید
در چمن شکفت نوگل امید
شد غزال عدل در چمن چمان
گرگ هار ظلم از، رمه رمید
دست حق برون شد ز آستین
پرده های وهم از میان درید
زاغ و راغ هجر شد در آشیان
شاهباز وصل ز آشیان پرید
ای منجم ار عالمی ببین
نجم شاه عشق بر فلک پدید
رخش عزم تاخت یکه تاز عشق
تیغ بی دریغ از میان کشید
هر که اهل بود مرحمت فزود
وانکه جهل بود دل از او برید
از سواد شب طره ات عیان
وی بیاض صبح در رخت پدید
«حاجب » آنکه شد سرفراز عشق
خار خاریش درد و پا خلید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
صبحدم مغ بچه گان صف در میخانه زدند
بنگاهی ره هر عاقل و دیوانه زدند
صوفیان باده صافی ز ره صدق و صفا
از کف پیرمغان یک دو سه پیمانه زدند
در گدایان خرابات به نخوت منگر
که در این میکده بس ساغر شاهانه زدند
عرش را فرش شمردند در آن از سر شوق
باده با خانه خدا سر خوش و مستانه زدند
محرمان حرم دل ز سر صلح و صلاح
راه هفتاد و دو ملت به یک افسانه زدند
عاشقانی که ز جان در ره جانان گذرند
باده وصل همه از کف جانانه زدند
نفس باد بهار از چه بود مشک افشان
حوریان سنبل زلف تو، به یک شانه زدند
بلبل از، گل به فغان و من و پروانه خموش
شمع رویان شرری بر من و پروانه زدند
طبع عشاق چو غواص به دریای وجود
غوطه ها بهر تو ای گوهر یکدانه زدند
عشق و فرزانگی از پنبه و آتش بترند
آتش عشق تو چون بر من فرزانه زدند
مرغ دل لانه به شاخ سحر افکند ز غیب
آتش عشق به طور دل ویرانه زدند
داشتم کلبه و کاشانه ای از عالم عقل
عشق و ذوقم بهم آن کلبه و کاشانه زدند
دوش بر، یاد خم ابروی «حاجب » تا صبح
پاک مردان جهان می همه مردانه زدند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ماه من گر طرف کاکل بشکند
رونق بازار سنبل بشکند
گر نقاب وهم از، رخ افکند
قدر ماه و قیمت گل بشکند
در تغنی آن نگار گل عذار
نغمه را، در نای بلبل بشکند
با حقیقت بگذر، از پل نی مجاز
می برد آبت اگر پل بشکند
کوک کن مطرب تو، بربط را چو فور
تا خماری را، بطی مل بشکند
در کمند آرد مگس را عنکبوت
وقت حمله شیر نر، غل بشکند
روز میدان شیر چون جولان کند
جیش گرگان بی تأمل بشکند
جزء و کل گر، بر خلافش صف کشند
صف بدرد جزء با کل بشکند
نیست «حاجب » را توسل با کسی
چون توسل را، توکل بشکند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چشم تو آهوی ختن پرورد
لعل لبت در عدن پرورد
عکس لب و روی تو لعل و عقیق
آن به بدخش این به یمن پرورد
سرو جوانا، به چمن چم چو من
تا که قدت سرو چمن پرورد
در صدف سینه و دریای دل
علم بیان در سخن پرورد
ثابت و سیار فلک را، ز مهر
از سر قدرت مه من پرورد
بی خبر از جان وز جانانه کیست
پر خور و خوابست که تن پرورد
بر جدو آب علم ادب درس ده
نخل جوان نخل کهن پرورد
بیشه ببران سر شیران بود
گرچه زبانیست که زن پرورد
«حاجب » درویش به اندرز و پند
روز و شب ابناء وطن پرورد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
پیش بینان همه گفتند کسی می آید
بدل او به غلط نیز بسی می آید
یوسفی عصمت و احمد صفتی برخیزد
موسی آیات و مسیحا نفسی می آید
خر سواران همه رفتند چو دجال امروز
مهدئی گرم عنان بر فرسی می آید
حاکم نزع سلاح است بود آمر صلح
این چنین دادگر و دادرسی می آید
بلکه موسی کندش جده و عیسی تنعیم
شحنه آدم اول عسسی می آید
عنکبوتا ندهی تار نبندند قنار
هر طرف بانگ گسستن مگسی می آید
شمس در طور سرایت ز چه تابد، هر صبح
موسی آسا، به امید قبسی می آید
کاروان رفت و در این مرحله گم گشته بسی است
سعی کن تا که صدای جرسی می آید
طایر گلشن جاویدم و اندر نظرم
وسعت کون و مکان چون قفسی می آید
منعما خرمنت ار بگذرد از خرمن ماه
پیش ماش ار نگری چون عدسی می آید
پاکتر ز آینه رخساره دریاست چه باک
بر سر موج اگر خار و خسی می آید
نیست کس عاشق آن شاهد یکتا «حاجب »
نارسی می رود و بوالهوسی می آید
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
خورشید اگر زانکه به سیمای تو ماند
از چیست به پیش تو تجلی نتواند؟
گر سرو، به پیش قدت از پا ننشیند
دیگر، به لب جوی کس او را ننشاند
دل خون شد و از دیده فرو ریخت بدامان
دلبر دل اگر خواست ستاند چه ستاند؟
جان طایر قدس است پرد، در حرم قدس
صیاد ار از قفس تن بپراند
تابوت مرا بر سر راهش بگذارید
تا بو که به من دامن نازی بفشاند
ای صبح سعادت بدم از مشرق امید
تا ظلمت غم در همه آفاق نماند
آمد بسرم باز نگیرید عزایش
مرکب بگذارید به نعشم بدواند
کی رشته پیمان تو جانا گسلانم
گر، زانکه اجل رشته عمرم گسلاند
در میکده عشق طلب نشئه جاوید
کاین باده خمار آرد و این عیش نماند
این خودسری از چیست فلک را که ز دامان
بذر طرب امروز، به عالم نفشاند
بر «حاجب » این انجمن امروز خدایا
چشم بد، و بدخواه زیانی نرساند