عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۷
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
در جواب او
تا به مطبخ همدمان بغرا مخمر می کنند
از شمیم قلیه عالم را معطر می کنند
مشکلی دارم بپرسید این زمان از مطبخی
تا چرا در قلیه رنگین چغندر می کنند
پرده ای باشد حجاب اندر میان دوستان
بهر قیمه زان نخودها را مقشر می کنند
رسم گل چون بر سر شاخ است، اصحاب خرد
صحن بغرا را از آن رو قلیه بر سر می کنند
تا تسلی می شود مشتاق را بر روی خوان
صورت مرغان و ماهی را مصور می کنند
غلغلی در خانقه افتاده گفتم چیست گفت
لوت خوارانند، شعر صوفی از بر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
در جواب او
تا به مطبخ همدمان بغرا مخمر می کنند
از شمیم قلیه عالم را معطر می کنند
مشکلی دارم بپرسید این زمان از مطبخی
تا چرا در قلیه رنگین چغندر می کنند
پرده ای باشد حجاب اندر میان دوستان
بهر قیمه زان نخودها را مقشر می کنند
رسم گل چون بر سر شاخ است، اصحاب خرد
صحن بغرا را از آن رو قلیه بر سر می کنند
تا تسلی می شود مشتاق را بر روی خوان
صورت مرغان و ماهی را مصور می کنند
غلغلی در خانقه افتاده گفتم چیست گفت
لوت خوارانند، شعر صوفی از بر می کنند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۸
آه که بی روی دوست عمر به پایان رسید
وز غم هجران یار نعره به کیوان رسید
در جواب او
آه که از شوق نان عمر به پایان رسید
در غم هجران گذشت، ناله به کیوان رسید
دل پر و معده تهی، منتظرم روز و شب
تا که کسی گویدم دعوت سلطان رسید
جان به لب آمد مرا، در غم بغرای ترب
ناله من از عراق تا به خراسان رسید
آتش سودای گوشت هست مرا در درون
شد جگرم پخته تا دل بر بریان رسید
صحن مزعفر چو گشت در نظر ما عیان
شمع بخندید و گفت دل به بر جان رسید
بر سر آتش کباب زمزمه ای داشت خوش
گفت دل مستمند، مرغ خوش الحان رسید
بر سر خوان نعم گشت پلانی خنک
گفت یکی غم مخور صوفی حیران رسید
وز غم هجران یار نعره به کیوان رسید
در جواب او
آه که از شوق نان عمر به پایان رسید
در غم هجران گذشت، ناله به کیوان رسید
دل پر و معده تهی، منتظرم روز و شب
تا که کسی گویدم دعوت سلطان رسید
جان به لب آمد مرا، در غم بغرای ترب
ناله من از عراق تا به خراسان رسید
آتش سودای گوشت هست مرا در درون
شد جگرم پخته تا دل بر بریان رسید
صحن مزعفر چو گشت در نظر ما عیان
شمع بخندید و گفت دل به بر جان رسید
بر سر آتش کباب زمزمه ای داشت خوش
گفت دل مستمند، مرغ خوش الحان رسید
بر سر خوان نعم گشت پلانی خنک
گفت یکی غم مخور صوفی حیران رسید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۹
سر بلندی بین که دایم در سرم سودای اوست
قیمت هر کس به قدر همت والای اوست
در جواب او
تا به بریانی که صد جان در جهان شیدای اوست
«سر بلندی بین که دایم در سرم سودای اوست»
چون هریسه فارغ است از روغن و سوز درون
زان همه فریاد مشتاقان ز استغنای اوست
فتنه آن گرده نانم که از سودای او
در میان شهر در هر گوشه ای غوغای اوست
بر رخ پالوده گر باشد هزاران خط و خال
از هوای گرده گندم که را پروای اوست
گر ز شوق دنبه بر زناج گشتی مبتلی
در بلا تسلیم شو، کان هم ز مرهمهای اوست
چون دل من، بنده بریان شد و غم حاصل است
مایه شادی همه از دولت غمهای اوست
تا ز وصل نان و بریان صوفی مسکین جداست
گوئیا غمهای عالم بر تن تنهای اوست
قیمت هر کس به قدر همت والای اوست
در جواب او
تا به بریانی که صد جان در جهان شیدای اوست
«سر بلندی بین که دایم در سرم سودای اوست»
چون هریسه فارغ است از روغن و سوز درون
زان همه فریاد مشتاقان ز استغنای اوست
فتنه آن گرده نانم که از سودای او
در میان شهر در هر گوشه ای غوغای اوست
بر رخ پالوده گر باشد هزاران خط و خال
از هوای گرده گندم که را پروای اوست
گر ز شوق دنبه بر زناج گشتی مبتلی
در بلا تسلیم شو، کان هم ز مرهمهای اوست
چون دل من، بنده بریان شد و غم حاصل است
مایه شادی همه از دولت غمهای اوست
تا ز وصل نان و بریان صوفی مسکین جداست
گوئیا غمهای عالم بر تن تنهای اوست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۰
دردم ز اشتیاق تو ز اندازه در گذشت
از پا در اوفتادم و آبم ز سرگذشت
در جواب او
دردم ز شوق گرده ز اندازه در گذشت
وز شوق کله آب من اکنون زسر گذشت
آمد شمیم کله بریان به نیمشب
جانبخش و مشکبوی، نسیم سحر گذشت
دعوت برای خاطر من بی قیاس ده
چون اشتهای بنده ز اندازه در گذشت
مستغرق شمیم کباب تنور بود
دل آن زمان زمطبخیان بی خبر گذشت
بر من جهان و هر چه درو هست تلخ شد
از پیش من چو دعوت شیر و شکر گذشت
صوفی به پیش باز فراق و کباب و نان
هر محنتی که بود دگر مختصر گذشت
از پا در اوفتادم و آبم ز سرگذشت
در جواب او
دردم ز شوق گرده ز اندازه در گذشت
وز شوق کله آب من اکنون زسر گذشت
آمد شمیم کله بریان به نیمشب
جانبخش و مشکبوی، نسیم سحر گذشت
دعوت برای خاطر من بی قیاس ده
چون اشتهای بنده ز اندازه در گذشت
مستغرق شمیم کباب تنور بود
دل آن زمان زمطبخیان بی خبر گذشت
بر من جهان و هر چه درو هست تلخ شد
از پیش من چو دعوت شیر و شکر گذشت
صوفی به پیش باز فراق و کباب و نان
هر محنتی که بود دگر مختصر گذشت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۱
از لطف دوست سکه دولت به نام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
در جواب او
تا نان گرم و کله بریان به کام ماست
از روی عیش قلیه زنگی غلام ماست
هر دعوتی که در همه آفاق پخته اند
هر کس که می خورد ز نهاری و شام ماست
ریواج خواست از من بیچاره دل شبی
گفتم که چیست، گفت خیالات خام ماست
روز ازل که رفت قلم بهر هر کسی
غافل مشو که قرعه دعوت به نام ماست
سیری مرا چو صوفی مسکین امید نیست
بر اشتهای من چه گواه، این کلام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
در جواب او
تا نان گرم و کله بریان به کام ماست
از روی عیش قلیه زنگی غلام ماست
هر دعوتی که در همه آفاق پخته اند
هر کس که می خورد ز نهاری و شام ماست
ریواج خواست از من بیچاره دل شبی
گفتم که چیست، گفت خیالات خام ماست
روز ازل که رفت قلم بهر هر کسی
غافل مشو که قرعه دعوت به نام ماست
سیری مرا چو صوفی مسکین امید نیست
بر اشتهای من چه گواه، این کلام ماست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۴
تا کوکب جمالش در زمانه لامع
بهر مشعله داریش خورشید گشته طالع
در جواب او
تا قرص ماه نان شد در روی سفره طالع
بر آفتاب شد تنگ گردون که هست واسع
چون شاه خربزه شد ناگه عیان به بازار
بنگر خیار پیشش چون گشته است راکع
در اشتیاق بریان ای نان شیر پرور
آه دل مرا بین شبها چو برق لامع
کاغد حجاب قندست اندر دکان قناد
یارب برانداز، آن را که هست مانع
ما را به سعی اکنون روزی نشد مزعفر
ای نان جو دریغا زان رنجهای ضایع
دی ناصحی مرا گفت کن ترک نان و بریان
آری دل مسامح گویند هست واسع
صوفی به دهر می داشت طاس هریسه امید
اکنون به نان خشکی مسکین شدست قانع
بهر مشعله داریش خورشید گشته طالع
در جواب او
تا قرص ماه نان شد در روی سفره طالع
بر آفتاب شد تنگ گردون که هست واسع
چون شاه خربزه شد ناگه عیان به بازار
بنگر خیار پیشش چون گشته است راکع
در اشتیاق بریان ای نان شیر پرور
آه دل مرا بین شبها چو برق لامع
کاغد حجاب قندست اندر دکان قناد
یارب برانداز، آن را که هست مانع
ما را به سعی اکنون روزی نشد مزعفر
ای نان جو دریغا زان رنجهای ضایع
دی ناصحی مرا گفت کن ترک نان و بریان
آری دل مسامح گویند هست واسع
صوفی به دهر می داشت طاس هریسه امید
اکنون به نان خشکی مسکین شدست قانع
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۵
دریچه ای ز بهشتش به روی بگشایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
در جواب او
به صبحدم چو سر دیگ کله بگشایی
ز بوی خوش همه آفاق را بیارایی
چنان ربوده دل از من جمال نان تنک
که نیست یک نفسم طاقت شکیبایی
چو هست طلعت جانبخش بکسمات لطیف
چه حاجت است که آن ماه را بیارایی
به نازکی و ملاحت چو زرد چینی نیست
همین بود به لطافت، کمال رعنایی
برو که شاهد بازاری است بریانی
وفا مجوی تو ای دل ز یار هر جایی
به قند سوده سخن گفت دی مزعفر ما
که تو چو عمر عزیزی، از آن نمی پایی
ز جوع نیست بلائی بتر چو صوفی را
بزرگوار خدایا به لطف ننمایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
در جواب او
به صبحدم چو سر دیگ کله بگشایی
ز بوی خوش همه آفاق را بیارایی
چنان ربوده دل از من جمال نان تنک
که نیست یک نفسم طاقت شکیبایی
چو هست طلعت جانبخش بکسمات لطیف
چه حاجت است که آن ماه را بیارایی
به نازکی و ملاحت چو زرد چینی نیست
همین بود به لطافت، کمال رعنایی
برو که شاهد بازاری است بریانی
وفا مجوی تو ای دل ز یار هر جایی
به قند سوده سخن گفت دی مزعفر ما
که تو چو عمر عزیزی، از آن نمی پایی
ز جوع نیست بلائی بتر چو صوفی را
بزرگوار خدایا به لطف ننمایی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۸
ز چشم گوشه نشینم نشان سودا پرس
سواد زلف ز آشفتگان شیدا پرس
در جواب او
ز ما که دعوتیانیم شوق بغرا پرس
طریق پختن آش و حلیم و حلوا پرس
مرا که بیخود و سرمست دیگ ماچانم
ز پنج اشکنه و کله و ز گیپا پرس
به صد زبان چو توانی حدیث بریان گوی
نشان کلبه آن رند بی سر و پا پرس
چو نان گرم براندازد از جمال نقاب
بیا و از دل ما لذت تماشا پرس
شفای این مرض جوع از کباب شنو
دوای پر شدن معده را ز شربا پرس
غلام خاص برنج است در جهان حبشی
چو ره به خواجه توان برد هم ز لالا پرس
تو نوش کردن دعوت اگر نمی دانی
بیا، بیا و ز صوفی رند شیدا پرس
سواد زلف ز آشفتگان شیدا پرس
در جواب او
ز ما که دعوتیانیم شوق بغرا پرس
طریق پختن آش و حلیم و حلوا پرس
مرا که بیخود و سرمست دیگ ماچانم
ز پنج اشکنه و کله و ز گیپا پرس
به صد زبان چو توانی حدیث بریان گوی
نشان کلبه آن رند بی سر و پا پرس
چو نان گرم براندازد از جمال نقاب
بیا و از دل ما لذت تماشا پرس
شفای این مرض جوع از کباب شنو
دوای پر شدن معده را ز شربا پرس
غلام خاص برنج است در جهان حبشی
چو ره به خواجه توان برد هم ز لالا پرس
تو نوش کردن دعوت اگر نمی دانی
بیا، بیا و ز صوفی رند شیدا پرس
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۹
تا مرا واله آن سرو روان ساخته اند
مهر او را وطن اندر دل و جان ساخته اند
در جواب او
تا ز گندم به جهان گرده نان ساخته اند
جای او را وطن اندر دل و جان ساخته اند
سر اسرار محبت که نهان در گیپاست
در رخ کله نگر نیک عیان ساخته اند
قد رناج بلائی است که در روی زمین
ظاهرا فتنه این خلق جهان ساخته اند
زلبیا خاتم حوران بهشتی است مگر
به جهان بهر دل خلق روان ساخته اند
دعوتی هست دگر، قتلمه او را نام است
دل مجروح مرا مرهم از آن ساخته اند
دل مسکین مرا بر رخ جانپرور نان
چه کنم آه که این دم نگران ساخته اند
همه کس را نشود دولت بریان روزی
همچو صوفی ستم دیده به نان ساخته اند
مهر او را وطن اندر دل و جان ساخته اند
در جواب او
تا ز گندم به جهان گرده نان ساخته اند
جای او را وطن اندر دل و جان ساخته اند
سر اسرار محبت که نهان در گیپاست
در رخ کله نگر نیک عیان ساخته اند
قد رناج بلائی است که در روی زمین
ظاهرا فتنه این خلق جهان ساخته اند
زلبیا خاتم حوران بهشتی است مگر
به جهان بهر دل خلق روان ساخته اند
دعوتی هست دگر، قتلمه او را نام است
دل مجروح مرا مرهم از آن ساخته اند
دل مسکین مرا بر رخ جانپرور نان
چه کنم آه که این دم نگران ساخته اند
همه کس را نشود دولت بریان روزی
همچو صوفی ستم دیده به نان ساخته اند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۰
نوش کن خواجه علی رغم صراحی شکنان
باده تلخ به یاد لب شیرین دهنان
در جواب او
هوس قلیه کدو دارم و اندیشه نان
این مرادست مرا، بار خدایا برسان
سائلی کرد ز گیپا، ز من خسته سوال
گفتم آنجا نتوان گفت که سری است نهان
همت برهان دل گرسنه بریان و برنج
چون دلیل است بیا خواجه و ما را برهان
«رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر»
علت گرسنگی چند توان داشت نهان
هیچ دانی که برنج از چه بود آشفته
خون بسیار خورد هر نفسی از بریان
صحن بغرا برسان«اطعمهم من جوع»
تا بیابم من سودا زده زین خوف امان
صوفی دل شده و صحنک بغرا و برنج
هر کسی را بود امروز مرادی به جهان
باده تلخ به یاد لب شیرین دهنان
در جواب او
هوس قلیه کدو دارم و اندیشه نان
این مرادست مرا، بار خدایا برسان
سائلی کرد ز گیپا، ز من خسته سوال
گفتم آنجا نتوان گفت که سری است نهان
همت برهان دل گرسنه بریان و برنج
چون دلیل است بیا خواجه و ما را برهان
«رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر»
علت گرسنگی چند توان داشت نهان
هیچ دانی که برنج از چه بود آشفته
خون بسیار خورد هر نفسی از بریان
صحن بغرا برسان«اطعمهم من جوع»
تا بیابم من سودا زده زین خوف امان
صوفی دل شده و صحنک بغرا و برنج
هر کسی را بود امروز مرادی به جهان
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۸
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در جواب او
امروز بی نوائیم ای مطبخی خدا را
بر بار نه تو اکنون این دیگ ماس وا را
رازی که هست پنهان اندر درون گیپا
دردا که از شمیمش خواهد شد آشکارا
هر کار روز میعاد آید نصیب هر کس
گویا که لوت خوردن گشته حواله ما را
در اشتیاق حلوا دیوانه گشته ام من
اکنون به دست من نه زنجیر زلبیا را
از سرنوشت کوله، دوشاب رفت در دیگ
«گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را»
ای مطبخی بقائی در دعوتت نبینم
«نیکی به جای یاران فرصت شمار ما را»
آن دم که لوت خواران در مجمعی نشینند
باشد که یاد آرند صوفی بینوا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در جواب او
امروز بی نوائیم ای مطبخی خدا را
بر بار نه تو اکنون این دیگ ماس وا را
رازی که هست پنهان اندر درون گیپا
دردا که از شمیمش خواهد شد آشکارا
هر کار روز میعاد آید نصیب هر کس
گویا که لوت خوردن گشته حواله ما را
در اشتیاق حلوا دیوانه گشته ام من
اکنون به دست من نه زنجیر زلبیا را
از سرنوشت کوله، دوشاب رفت در دیگ
«گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را»
ای مطبخی بقائی در دعوتت نبینم
«نیکی به جای یاران فرصت شمار ما را»
آن دم که لوت خواران در مجمعی نشینند
باشد که یاد آرند صوفی بینوا را
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۹
باغ مرا چه حاجت سرو و صنوبرست
شمشاد سایه پرور ما از که کمترست
در جواب او
از بوی قلیه باز مشامم معطرست
این نکهت این زمان زعبیر که کمترست
گیپا چو حاضرست به پیشت به روی خوان
از نافه های مشک مگو کان مکررست
من بعد روی ما و قدمهای کله پز
هست این سرای بخت و سعادت درین سر ست
درد درون شفا زعسل جوش می شود
تشخیص کرده ایم و مداوا مقررست
من آب روی خود بر دونان چرا برم
این خشک نان ما چو ز خورشید بهترست
دایم برنج خدمت بریان از آن کند
کو در میان اطعمه سلطان و سرورست
صوفی خسته بر نخوداب است از آن اسیر
کز بوی عطر او دل و جانش معطرست
شمشاد سایه پرور ما از که کمترست
در جواب او
از بوی قلیه باز مشامم معطرست
این نکهت این زمان زعبیر که کمترست
گیپا چو حاضرست به پیشت به روی خوان
از نافه های مشک مگو کان مکررست
من بعد روی ما و قدمهای کله پز
هست این سرای بخت و سعادت درین سر ست
درد درون شفا زعسل جوش می شود
تشخیص کرده ایم و مداوا مقررست
من آب روی خود بر دونان چرا برم
این خشک نان ما چو ز خورشید بهترست
دایم برنج خدمت بریان از آن کند
کو در میان اطعمه سلطان و سرورست
صوفی خسته بر نخوداب است از آن اسیر
کز بوی عطر او دل و جانش معطرست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۰
جان، بی جمال جانان میل جنان ندارد
آن کس که این ندارد حقا که جان ندارد
در جواب او
هر گرسنه که این دم در سفره نان ندارد
حقا که می توان گفت او را که جان ندارد
با کله های بریان می کرد عذرخواهی
این کله های قندی اما زبان ندارد
رازی که جوش بوره دارد درون سینه
سنبوسه را بفرما کز ما نهان ندارد
گلها شکفته دیدم از زلبیا به بازار
کامروز هیچ خلقی در بوستان ندارد
دیوانه گشته خلقی در اشتیاق زناج
این سرو سایه پرور چون باغبان ندارد
می خواند دوش شعری گریان کباب از سوز
در پیش نان فروماند گویا روا ن ندارد
آرام جان مشتاق باشد برنج و حلوا
با نان خشک سازد صوفی چو آن ندارد
آن کس که این ندارد حقا که جان ندارد
در جواب او
هر گرسنه که این دم در سفره نان ندارد
حقا که می توان گفت او را که جان ندارد
با کله های بریان می کرد عذرخواهی
این کله های قندی اما زبان ندارد
رازی که جوش بوره دارد درون سینه
سنبوسه را بفرما کز ما نهان ندارد
گلها شکفته دیدم از زلبیا به بازار
کامروز هیچ خلقی در بوستان ندارد
دیوانه گشته خلقی در اشتیاق زناج
این سرو سایه پرور چون باغبان ندارد
می خواند دوش شعری گریان کباب از سوز
در پیش نان فروماند گویا روا ن ندارد
آرام جان مشتاق باشد برنج و حلوا
با نان خشک سازد صوفی چو آن ندارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۴
کسی که دیده بود آن نگار رعنا را
عجب عجب که ملامت کند دل ما را
در جواب او
در آن زمان که کنی ساز دیگ بغرا را
ز غم خلاص کنی گشنه های شیدا را
به روی صحنک پالوده چیست این آرا
«به خط و خال چه حاجت جمال زیبا را»
ز نان گرم شود زنده این دل مرده
ببین به صورت او معنی مسیحا را
به دعوتی چو رسیدی بیا غنیمت دان
به کس نداد چو چرخ اختیار فردا را
کجا به صحبت سنبوسه ره برد آسان
به فکر، کس بگشاید مگر معما را
به عمر خود ننهد او بخور بر آتش
کسی که بشنود از دور بوی گیپا را
به کاینات برابر نمی کند صوفی
جمال گرده بریان و شیر خرما را
عجب عجب که ملامت کند دل ما را
در جواب او
در آن زمان که کنی ساز دیگ بغرا را
ز غم خلاص کنی گشنه های شیدا را
به روی صحنک پالوده چیست این آرا
«به خط و خال چه حاجت جمال زیبا را»
ز نان گرم شود زنده این دل مرده
ببین به صورت او معنی مسیحا را
به دعوتی چو رسیدی بیا غنیمت دان
به کس نداد چو چرخ اختیار فردا را
کجا به صحبت سنبوسه ره برد آسان
به فکر، کس بگشاید مگر معما را
به عمر خود ننهد او بخور بر آتش
کسی که بشنود از دور بوی گیپا را
به کاینات برابر نمی کند صوفی
جمال گرده بریان و شیر خرما را
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۶
دلم به درد و غم عشق مبتلی تا کی
ز شوق زلف تو در دام صد بلا تا کی
در جواب او
مرا به سینه تمنای ماس وا تا کی
دلم به صحنک پالوده مبتلی تا کی
کنون به دهر چو ماقوت نیست صابونی
به سینه ولوله شوق زلبیا تا کی
شدند جلبک و روغن به تابه اندر تحت
میان عاشق و معشوق ماجرا تا کی
ز حد گذشت بیا مطبخی کرم فرما
بگوی در دل من شوق زیروا تا کی
ربوده قامت زناج جمله دلها را
میان خلق ندانم که این بلا تا کی
نوای مرغ بود خوش به گلشن منقل
بگوی نان تنک سفره بی نوا تا کی
به درد جوع اسیرست صوفی مسکین
مقیم در شب و روز از پی دوا تا کی
ز شوق زلف تو در دام صد بلا تا کی
در جواب او
مرا به سینه تمنای ماس وا تا کی
دلم به صحنک پالوده مبتلی تا کی
کنون به دهر چو ماقوت نیست صابونی
به سینه ولوله شوق زلبیا تا کی
شدند جلبک و روغن به تابه اندر تحت
میان عاشق و معشوق ماجرا تا کی
ز حد گذشت بیا مطبخی کرم فرما
بگوی در دل من شوق زیروا تا کی
ربوده قامت زناج جمله دلها را
میان خلق ندانم که این بلا تا کی
نوای مرغ بود خوش به گلشن منقل
بگوی نان تنک سفره بی نوا تا کی
به درد جوع اسیرست صوفی مسکین
مقیم در شب و روز از پی دوا تا کی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۷
نصیب ما ز می لعل دوست گشته خمار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
خوش است صحنک بغرا و قلیه بسیار
اگر به دست تو افتد زهی سعادت یار
زبس که برده ز دزدی ز خلق دل بریان
کشیده اند چو دزدان از آتش بر سر دار
بسوزد ار کشم آهی ز شوق نان و کباب
ز آتش دل مجروح من در و دیوار
گه انتظار و گهی آه سرد در غم نان
دلی که گرسنه باشد کشد ازین بسیار
چو هست مایه عمر شریف من بریان
هزار آه، نگشتم ز عمر برخوردار
بیار بره، اگر ماس نیست با کنگر
که خوش بود به کف در آید این گل بیخار
بگوید این به تو صوفی کسی که سیر شدم
ز بهر او بکن این دم هزار استغفار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
خوش است صحنک بغرا و قلیه بسیار
اگر به دست تو افتد زهی سعادت یار
زبس که برده ز دزدی ز خلق دل بریان
کشیده اند چو دزدان از آتش بر سر دار
بسوزد ار کشم آهی ز شوق نان و کباب
ز آتش دل مجروح من در و دیوار
گه انتظار و گهی آه سرد در غم نان
دلی که گرسنه باشد کشد ازین بسیار
چو هست مایه عمر شریف من بریان
هزار آه، نگشتم ز عمر برخوردار
بیار بره، اگر ماس نیست با کنگر
که خوش بود به کف در آید این گل بیخار
بگوید این به تو صوفی کسی که سیر شدم
ز بهر او بکن این دم هزار استغفار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۰
دارم دل دیوانه گرفتار به بندی
ای همنفسان در خم ابروی کمندی
در جواب او
گر دست دهد آه مرا شربت قندی
از غم نرسد بر دل من هیچ گزندی
در قید اسیب است دل و کی شود آزاد
مرغی که در افتاد به ناگه به کمندی
در دیده من خوبتر از قامت زناج
حقا که نیاید به جهان سرو بلندی
بگرفت دل از صحنک ططماج الهی
سیراب همی خواهم و غازی سمندی
تا تن خبری از سر سودا زده یابد
گیپا اگرت نیست بده کله چندی
بر قامت بریان زتنک جامه چو داری
زنهار زططماج برو دوز دو بندی
صوفی بجز از لوت زدن هیچ نداند
چون او نبود در همه آفاق لوندی
ای همنفسان در خم ابروی کمندی
در جواب او
گر دست دهد آه مرا شربت قندی
از غم نرسد بر دل من هیچ گزندی
در قید اسیب است دل و کی شود آزاد
مرغی که در افتاد به ناگه به کمندی
در دیده من خوبتر از قامت زناج
حقا که نیاید به جهان سرو بلندی
بگرفت دل از صحنک ططماج الهی
سیراب همی خواهم و غازی سمندی
تا تن خبری از سر سودا زده یابد
گیپا اگرت نیست بده کله چندی
بر قامت بریان زتنک جامه چو داری
زنهار زططماج برو دوز دو بندی
صوفی بجز از لوت زدن هیچ نداند
چون او نبود در همه آفاق لوندی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۱
نصیب ما ز می لعل دوست گشته خمار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
سحر کسی که کند نوش یک دو جو زاسرار
علی الصباح بباید سه کله اش ناچار
اگر نه بره بریان بود به نیمه روز
چو روزه دار بر آرد گرسنگیش دمار
دلم به صحنک ماهیچه آرزومندست
به شرط آن که برو قیمه باشدی بسیار
مزاج من که به سودا کشد ز بی برگی
دواش گرده گرم است و دنبه پروار
مقدمی بود اندر میان هر قومی
میان آشپزان کله پز بود سردار
همیشه بر سر گنج است مار، و قیمه نگر
به روی صحنک ماهیچه، گنج بر سر مار
به کار صوفی مسکین نیرزد از بد و نیک
به لوت خوردن و زله بزیست یک دینار
کنیم جان به سر و کار عشق آخر کار
در جواب او
سحر کسی که کند نوش یک دو جو زاسرار
علی الصباح بباید سه کله اش ناچار
اگر نه بره بریان بود به نیمه روز
چو روزه دار بر آرد گرسنگیش دمار
دلم به صحنک ماهیچه آرزومندست
به شرط آن که برو قیمه باشدی بسیار
مزاج من که به سودا کشد ز بی برگی
دواش گرده گرم است و دنبه پروار
مقدمی بود اندر میان هر قومی
میان آشپزان کله پز بود سردار
همیشه بر سر گنج است مار، و قیمه نگر
به روی صحنک ماهیچه، گنج بر سر مار
به کار صوفی مسکین نیرزد از بد و نیک
به لوت خوردن و زله بزیست یک دینار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۶
آن کس که به دست جام دارد
سلطانی جم مدام دارد
در جواب او
آن ترک که گرده نام دارد
حسن و شرفی تمام دارد
دل میل به بره کرد و لحمش
بنگر چه خیال خام دارد
ترشی چو به گوشت بود گفتم
شه ملک حبش تمام دارد
عیبی نبود مویز با جوز
میرست بسی غلام دارد
آن لحم قدید دل زمن برد
آری نمکی تمام دارد
رسمی بود این برنج و حلوا
هر صبح که هست شام دارد
تلخی نبود زمرگ او را
صوفی چو عسل به کام دارد
سلطانی جم مدام دارد
در جواب او
آن ترک که گرده نام دارد
حسن و شرفی تمام دارد
دل میل به بره کرد و لحمش
بنگر چه خیال خام دارد
ترشی چو به گوشت بود گفتم
شه ملک حبش تمام دارد
عیبی نبود مویز با جوز
میرست بسی غلام دارد
آن لحم قدید دل زمن برد
آری نمکی تمام دارد
رسمی بود این برنج و حلوا
هر صبح که هست شام دارد
تلخی نبود زمرگ او را
صوفی چو عسل به کام دارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۸
در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی
خرقه جائی گرو باده و دفتر جائی
در جواب او
دارم امروز تمنی طبق بغرائی
برسان بار خدایا به کرم از جایی
سر به کونین فرو ناورم از عیش و نشاط
گر فتد در کف من کاسه گندم وایی
نقد جان می دهم از بهر کباب ته نان
ره بازار بگو تا بکنم سودایی
نشوی غافل از احوال دل من زنهار
هر گه از بهر تصدق بپزی حلوایی
حاصل از عمر همین است غنیمت داری
هر گه ای خواجه ترا دست دهد گیپایی
این هوس دارم و یابم مگر این در جنت
کاسه شیر برنج و طبق خرمایی
در تمنای رخ قلیه برنج این ساعت
همچو صوفی نبود در دو جهان شیدایی
خرقه جائی گرو باده و دفتر جائی
در جواب او
دارم امروز تمنی طبق بغرائی
برسان بار خدایا به کرم از جایی
سر به کونین فرو ناورم از عیش و نشاط
گر فتد در کف من کاسه گندم وایی
نقد جان می دهم از بهر کباب ته نان
ره بازار بگو تا بکنم سودایی
نشوی غافل از احوال دل من زنهار
هر گه از بهر تصدق بپزی حلوایی
حاصل از عمر همین است غنیمت داری
هر گه ای خواجه ترا دست دهد گیپایی
این هوس دارم و یابم مگر این در جنت
کاسه شیر برنج و طبق خرمایی
در تمنای رخ قلیه برنج این ساعت
همچو صوفی نبود در دو جهان شیدایی