عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
دجله اشک از بهار شوق طغیان کرده است
رازهای سینه را خاشاک طوفان کرده است
دل گمان دارد که پوشیده است راز عشق را
شمع را فانوس پندارد که پنهان کرده است
زاهد از حسن جهان آرای جانان می کند
آنقدر ذوقی که دیوار گلستان کرده است
منت باران بکشت آرزویش می نهد
غمزه ات گر خسته ایرا تیرباران کرده است
می شود اول ستمگر کشته بیداد خویش
سیل دایم بر سر خود خانه ویران کرده است
در گلستان وفا، بلبل بگل هرگز نکرد
آن نظربازی که چشمم با مغیلان کرده است
ربط سرها ماند با زانوی غم دیگر سپهر
هرکجا دیده است پیوندی پریشان کرده است
زلف هندوی ترا از دلبری خط توبه داد
کافری را کافر دیگر مسلمان کرده است
فکر پرواز گلستان دارد اندرسر کلیم
ساز راه گلشن کشمیر سامان کرده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
نشود اینکه ز دل اشک جگرگون نرود
طفل آراسته از خانه برون چون نرود
کام دل رم کند اما بطلب رام شود
راه اگر گم شود از بادیه بیرون نرود
رخصت بادیه گردی ز کجا خواهد یافت
اشک ما گر بسر تربت مجنون نرود
شب خیال تو چنان بر سر دل می آید
که کسی بر سر دشمن بشبیخون نرود
ما بر آئینه دشمن نپسندیم غبار
آه ما صافدلان جانب گردون نرود
گریه در اول عشقست نشان خامی
زخم ما تا نشود کهنه از او خون نرود
آه سرگشته که در سینه ما می پیچد
گردبادیست که از خانه بهامون نرود
رازدار آمده ای با همه بی پروائی
که سخن از دهن تنگ تو بیرون نرود
می رود از سر مخمور برون فکر شراب
ولی از یاد کلیم آن لب میگون نرود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
کم بختی هنرمند نقص هنر نباشد
گر رشته نارسا شد عیب گهر نباشد
آزاد از تعلق چون نخل در خزان باش
زر را بخاک افشان سائل اگر نباشد
شیرازه بند الفت نبود بغیر نسبت
گر سر سبک نباشد بالش ز پر نباشد
دستیکه بخت دارد در جمع کردن غم
گاهی گرفتن کام در زیر سر نباشد
خود را چنانچه هستی بنما به عیب جویان
چون پرده ای نداری کس پرده در نباشد
در چارباغ گیتی گردیدم و ندیدم
نخلی که سایه او به از ثمر نباشد
خود را بهر که سنجی چیزی ز خویش کم کن
خواهی که از تو افزون کس در هنر نباشد
نقش و نگار خانه در شهر ما همین است
کز سیل حادثاتش دیوار و در نباشد
چشمی طبیب دلهاست کز حال خستگانش
او را خبر نباشد گر نوحه گر نباشد
نتوان کلیم تنها رفتن براه غربت
آوارگی درین ره گر همسفر نباشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ابر تا برجاست یاران باده در ساغر کنید
چشم اختر تا نمی بیند دماغی تر کنید
پنجه گل بین که از سرما نمی آید بهم
زیر هر گلبن زمینای می آتش بر کنید
تا دماغم گرم از می نیست از مو بر سرم
گر بگویم سنگ می بارد زمن باور کنید
نامه اعمال چون از زلف ساقی در کفست
بزم را از شور مستان عرصه محشر کنید
ما نمی فهمیم آهنگی، خدا را مطربان
هر زهی نزدیکتر باشد بمستی سر کنید
تکیه چون زنجیر در مستی بدوش هم خوشست
تا بپای خم رسیدن فکر یکدیگر کنید
دف که بیسوز دلست آبی برویش می زنند
ساعتی پیراهن فانوس را هم تر کنید
رخصت میخوارگی پیرمغان ما را چو داد
گفت بدمستی است گر غم را زخاطر در کنید
از می و مطرب مکدر می شود طبع کلیم
دوستان بهر دماغش چاره دیگر کنید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
چو تاب زلف دهی از بنفشه تاب رود
زنی چو خنده گل از بس عرق در آب رود
چنین که روی جهانی بسوی خود کردی
عجب که سایه ز دنبال آفتاب رود
چه جای شادی، غم عار دارد از دل من
بناز جغد درین منزل خراب رود
ز سوز آهم نم در نهاد دریا نیست
مگر سحاب بسرچشمه سراب رود
دعای صحت تو هر زمان بجای نفس
بسوی لب ز دل گرم شیخ و شاب رود
فرشته راه نیابد که بر زمین آید
بچرخ بسکه دعاهای مستجاب رود
گلاب از گل خورشید می کشد عیسی
پی علاجت اگر حرفی از گلاب رود
تو همچو لاله زتب گرم گشته ای و کلیم
چو شمع از تن زارش توان و تاب رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
دود آهم رنگ از خورشید عالمتاب برد
دست مژگان ترم سرپنجه پنجاب برد
خواستم هر جا که زنجیر علایق بگسلم
سستی بختم گرو از رشته بیتاب برد
دربدر نتوان بدنبال خریداران خرید
خوب شد کاسباب ما را یک قلم سیلاب برد
دیده ام سرمایه ای اندوخت از سودای دل
هرقدر کاورد حیرت در عوض خوناب برد
دیده خود را باخت تا دلخواه کار اشک ساخت
آخر از شادابی گوهر صدف را آب برد
راه عشق آسایشی دارد که جان می پرورد
بر سر هر خار پای رهروان را خواب برد
راه خرج ارباب دنیا بسکه بر خود بسته اند
باده نتواند غبار از خاطر احباب برد
عدل و داد عشق را نازم که در اقلیم او
ابر تاوان می دهد گر خانه را سیلاب برد
صحبت دوشین ما را دیده بر هم زد کلیم
آری آری ابر دایم رونق مهتاب برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
چنان ز عکس رخ دوست دیده پرگل شد
که شاخ هر مژه آرامگاه بلبل شد
چه لازمست چنان مشق سرگرانی کرد
که یک نفس نتوان غافل از تغافل شد
چو مار بر سر گنجش اگر بود مسکن
گداست مرد اگر عاری از توکل شد
که همچو تیر هوائی بخویش رفعت بست
که نه ترقی او مایه تنزل شد
گلی که بوی وفائی درین چمن ندهد
بقدر کم ز خس آشیان بلبل شد
غلط بود که کند صبر کارها بمراد
بمن که دشمن غالب شده از تحمل شد
بلا به چاره گران تند و تلخ بیشتر است
که زور سیل همه صرف کندن پل شد
کلیم توبه اگر می کنی بیا، وقتست
ز توبه توبه کن اکنون که موسم گل شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
درین گلشن ز بدخوئی گل از آب روان رنجد
نسیمی گر وزد سرو سهی از باغبان رنجد
کهن شد جرم و رنجش تازه تر گردید طالع بین
که بهر یک گناه آن بیمروت هر زمان رنجد
بسان خنده سوفار عیشم نیست جز نامی
همان را باز پس گیرد زمین گر آسمان رنجد
سراپای وجودم بس که خو کردست با دردت
نشان ناوکت گر نیست مغز از استخوان رنجد
ز مژگانش مرنج ایدل که در این پرده می مانی
که خواهد داد صلحش دزد اگر از پاسبان رنجد
بغیر از ناله محمل که بیفریاد رس باشد
چه می آید زدستش گر جرس از کاروان رنجد
در آن محفل که مهمانی تو شمع آزرده برخیزد
بلی دایم طفیلی از سلوک میزبان رنجد
زشوخی حسن از بس جلوه در بازار می خواهد
گل از شوق دکان و گلفروش از گلستان رنجد
کلیم احوال دل از من چه می پرسی نمی دانی
چه باشد حال مخموری کزو ساقی بجان رنجد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
بکن بیخ صبوری حسرت دیدار می آرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار می آرد
کدورت می فزاید جام خاکی، حیرتی دارم
که این آئینه چون بی نم بود زنگار می آرد
دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن
پی نظاره گل روی در دیوار می آرد
دیاری کش تو بی پروا طبیب دردمندانی
اجل از رحم شربت بر سر بیمار می آرد
نصیبم نیست شهد راحتی بی زهر اندوهی
صبا بوی گل گر آورد با خار می آرد
کلیم از گریه گفتم آبروئی رو دهد ما را
چه دانستم که اشک آتش بروی کار می آرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
ایام، خوشدلی بستمکار می دهد
گریه بزخم و خنده بسوفار می دهد
نه صورت پری است بخلوتسرای تو
شوق تو پر بصورت دیوار می دهد
بیحاصلان ز محنت ایام فارغند
دوران شکست نخل گران بار می دهد
دارم دلی که بازی طفلان اشک را
خاک از غبار خاطر افکار می دهد
دوران بر غم طینت آئینه خاطران
آب بقا بسبزه زنگار می دهد
فهمیده است معنی خط پیاله را
آن ساقئی که ساغر سرشار می دهد
پشتی که کاه داده بدیوار عافیت
ما را خبر ز حال سبکبار می دهد
خیری بنام گلشن روی تو می کند
هر باغبان که آب بگلزار می دهد
ظاهرپرست کی بحقیقت رسد کلیم
کو سر همیشه در ره دستار می دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
بلب از شوق پابوس تو جان ناتوان آمد
چنان آسان که گفتی حرف از دل بر زبان آمد
تو بی پروا ندیدی تا هما بر استخوان ما
ندانستی که گاهی بر سر ما می توان آمد
بخون خوردن چنان دل عادتی دارد که جام می
بدست هر که دید از شوق آبش در دهان آمد
بکج رفتاری و ناراستی عالم چنین مایل
چسان تیر مراد ما تواند بر نشان آمد
بیادم می دهد شیرینی کنج قناعت را
بخاطر هر که آن کنج لب شکرفشان آمد
میان شاهدان باغ هم رشک و حسد دیدم
بجوش از غیرت گلنار خون ارغوان آمد
نداند گر کسی راه گلستان را در این موسم
بگلشن از صدای خنده گل می توان آمد
بامید خلاصی دست و پائی می زند سعیم
در آن دریا که نتوانست ساحل بر کران آمد
کلیم ار عندلیب دل ز دام آمد سوی گلشن
نه بهر گل که از بهر وداع آشیان آمد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بدور دیده مژگان از دو سو لخت جگر دارد
چراغان بر لب آب روان فیض دگر دارد
ندارم زینتی همچون صدف جز عقده خاطر
همیشه رشته کارم گره جای گهر دارد
مگر یاد لبت در خاطر پیمانه می گردد
که در بزم نشاط باده چشم از گریه تر دارد
بجز سرگشتگی و گرد محنت حاصلش نبود
بسان گردباد آن را که دهر از خاک بردارد
نشان اهل غفلت جستم از پیر خرد گفتا
نشانش اینکه در فصل بهار از خود خبر دارد
جنون شهر دشمن با بیابان دوستی دارم
که چون سیلاب اشکم جنگ با دیوار و در دارد
اگر برگ و بری داری ز خود بفشان که پیوسته
تبر پیوند اینجا با نهال بارور دارد
چرا پیوسته شمع انجمن صندل بسر مالد
ز بال افشانی پروانه گرنه دردسر دارد
اگر مردن نبودی زندگی با ما چها کردی
درین دریا اگر نشکست کشتی صد خطر دارد
کلیم از جور گل خون شد دل بلبل چنین باشد
گرفتاری بآن معشوق بی پروا که زر دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
گلشن کشمیر خارش گل بدامان می دهد
سایه در خاک چمنها بوی ریحان می دهد
زاهدان خشک را نبود هوایش سازگار
زهد و تقوی را هوای تر بطوفان می دهد
بخت بد سرمایه ما رایگان از دست داد
مفلس آب خضر گر بفروشد ارزان می دهد
گرچه بد سودائیش یکدل بکس واپس نداد
هر که دارد دل بآن زلف پریشان می دهد
هر لبش گاه تبسم معجزی دارد جدا
یک لبش جان می ستاند یک لبش جان می دهد
سر بجیب خود بغواصی فرو گر می بری
خاک ره دانی گهرهائی که عمان می دهد
می دهد گاهی بری نخل امید ما ولی
تخم گل گر می فشانم بر مغیلان می دهد
تب بکام دل ز وصل استخوان من رسید
آری آری داد آتش را نیستان می دهد
پیش چشم مست او ای دیده خونباری مکن
زانکه خونریزی بیاد خوی ترکان می دهد
همره سامان ما سرگشتگی چون آسیا
تا نباشد کی سری را دهر سامان می دهد
خوش دبستانیست چشم فتنه ساز او کلیم
غمزه او دلبری تعلیم مژگان می دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
گرم ز لطف سیه روز خود خطاب کند
سیاه روزی من کار آفتاب کند
در آب و خاکم نسرشته اند بیمهری
ز رحم آتش من گریه بر کباب کند
رود بسوی کمر طره ات بسر هر دم
برای آنکه ازو کسب پیچ و تاب کند
سراغ چشمه حیوان نمی کنم که مرا
قناعتیست که سیرابم از سراب کند
کسی نمی خورد از وی فریب مستوری
بسر چو دختر رز چادر از سحاب کند
فسردگی بسکون خوب نیست عاشقرا
چو نبض باید پیوسته اضطراب کند
چو شمع خانه زین می شوی زغایت رشک
حنای پای تو خون در دل رکاب کند
فلک خرابه ما را از آن کند تعمیر
که آشیانه صد جغد را خراب کند
کلیم بخت تو آنگاه می شود بیدار
که یار سر بکنارت نهاده خواب کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
تا تو رفتی جان دگر آمیزشی با تن نکرد
عکس در آئینه بیصورت دمی مسکن نکرد
پاک طینت با گرانان سازگاری می کند
آب آهنگ جدائی هرگز از آهن نکرد
مفلسان را کس نمی خواهد، زمینا کن قیاس
تا تهی شد دیگرش کس دست در گردن نکرد
توده خاکستر دلها بگردون تا نرفت
روزگار آئینه خورشید را روشن نکرد
بسکه بی آرامیم در عشق او تأثیر داشت
کینه ام یک لحظه جا در خاطر دشمن نکرد
سبزه گل را که بینی آتش و خاکسترست
چشم یک بین امتیاز گلشن از گلخن نکرد
در گلستان هم دل خرم نباید داشتن
غنچه تا نشکفت کس بیرونش از گلشن نکرد
بسکه با تاریکی شبها کلیم الفت گرفت
خانه روشن از چراغ وادی ایمن نکرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
گاهی که سنگ حادثه از آسمان رسد
اول بلا بمرغ بلند آشیان رسد
ای باغبان زبستن در پس نمی رود
غارتگر خزان چو باین گلستان رسد
حرف شب وصال که عمرش دراز باد
کوته تر است از آنکه ز دل بر زبان رسد
آخر همه کدورت گلچین و باغبان
گردد بدل بصلح چو فصل خزان رسد
مرهم بداغ غربت ما کی نهد وطن
گوهر ندیده ایم که دیگر بکان رسد
من جغد این خرابه ام آخر هما نیم
از خوان رزق تا بکیم استخوان رسد
رفتم فرو بخاک زسرکوب دشمنان
نوبت کجا بسرزنش دشمنان رسد
بی بال و پر چو رنگ زرخسار می پریم
روزیکه وقت رفتن ازین آشیان رسد
پیغام عیش دیر بما می رسد کلیم
می در بهار اگر نکشم در خزان رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
ز تازه شاخه گلی خانه ام گلستان بود
گل بهار امیدم به جیب و دامان بود
به جام آتش حسرت ز دود می ننشست
به خانه خس و خاشاک برق مهمان بود
ز چاک پیرهنش سیر گلستان کردم
هزار رنگ گل بوسه در گریبان بود
به کف پیاله، به سر باده، حرف بوسه به لب
ز روزگار بسی کار ما به سامان بود
درازدستی ما عاقبت چه گلها چید
زگلشنی که ز شبنم گلش گریزان بود
هزار قافله آرزوی لب تشنه
مقام کرده به دور چه زنخدان بود
هلاک آن شب قدرم که چشم بخت آنجا
مجال خواب نمی یافت بس که حیران بود
کلیم تشنه که لب را ز گریه تر می کرد
ز بخت مندی میراب آب حیوان بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
نبود عجب که باشد سرگشته صدهزارش
آنشاخ گل که گردد برگرد سر بهارش
غلطد بر آن بناگوش از موج زلف دیگر
در آب عارض افتد چون عکس گوشوارش
بر قامت شهیدان خیاط عشق دوزد
پیراهنی که باشد از زخم پود و تارش
با آنکه ناوک او در صید پر بر آرد
از درد انتظارش لاغر شود شکارش
دامان عصمت او از باده تر نباشد
کز برق حسن شد آب، آئینه در کنارش
بر لوح تربت ما ای همنشین رقم کن
اینست آنکه شمعی نگریست بر مزارش
هر شاخ گل که باشد عارض زبلبل خود
خارش زپا برون کن وز سینه خار خارش
از کام بخشی دهر منت مکش که ندهد
کام دلی که ارزد وصلش بانتظارش
خشک وتر زمانه زنگ بقا ندارد
معلوم می توان کرد از شبنم و شرارش
عاقل از آن ز دنیا گیرد کناره کاین بحر
هر گوهری که دارد افتاده بر کنارش
دیگر کلیم زردی از هیچ رو نه بیند
روئی که سرخ دارد سیلی روزگارش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
بخانه چند نشینی سری ببستان کش
چو چشم خویش دمی باده در گلستان کش
ز کنجکاوی دلها غبار می گیرد
زلطف گاهی دستی بتیغ مژگان کش
مرا بگوشه مکتوب غیر یاد مکن
جدا بنام من ایدوست خط نسیان کش
زمانه ایست که مستی زبلبلان عیب است
بسان غنچه در این باغ باده پنهان کش
اگر قبول نداری که کشته لب تست
بیا بگلشن و از زخم غنچه پیکان کش
چنانکه آب زگل می شود کدورت ناک
اگر تو صافدلی بار زیر دستان کش
ز بیقراری منعم نمی توان کردن
کسی بشعله نگوید که پا بدامن کش
بطاق گنبد فانوس این رقم دیدم
که سر بباد رود زود در گریبان کش
بسان شیشه خالی دماغ ما خشک است
کلیم رخت ببازار میفروشان کش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
نگسست عهد صحبت، می از هوای باران
آری همیشه باشد برق آشنای باران
در روز ابر باید ساغر شمرده خوردن
یعنی بود برابر با قطره های باران
افکنده اند بر ابر مستان سر برهنه
همچون حباب دستار در رونمای باران
در کشور گلستان گلبن اگر چه شاهست
از گل گرفته کاسه، باشد گدای باران
بیداد پاک طینت بر دل گران نباشد
بر سینه می توان خورد تیر جفای باران
در گلستان کشمیر هر روز کامیابست
چشم از جمال ساقی گوش از صدای باران
میخانه آستانش گل شد ز سجده ما
از بسکه هست ما را بر سر هوای باران
سازم بآب حیوان گاهی که می نباشد
در خشکسال باشد شبنم بجای باران
ساقی بمی پرستان دارد کلیم دایم
احسان بی تقاضا همچون عطای باران