عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۷۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پای کوبان دست افشان در سماع
                                    
می خرامد بر دل و جان در سماع
طره عمامه بی شان می کند
زلف و دستار پریشان در سماع
صوفی از چاک گریبان بیندش
می شود از خرقه عریان در سماع
از می اندیشه خود گشته مست
هست خود پیدا و پنهان در سماع
زاهد تسبیح خوان بر یاد او
آید از ناقوس رهبان در سماع
عیسی از چرخ چهارم بگذرد
گر زند دستش به دامان در سماع
جبرییل از سدره می آرد به خاک
چون شود مست و غزل خوان در سماع
او چو چوگان پا زده بر فرق ما
ما چو گو از زخم چوگان در سماع
بی خودی های «نظیری » آورد
بخیه بر چاک گریبان در سماع
                                                                    
                            می خرامد بر دل و جان در سماع
طره عمامه بی شان می کند
زلف و دستار پریشان در سماع
صوفی از چاک گریبان بیندش
می شود از خرقه عریان در سماع
از می اندیشه خود گشته مست
هست خود پیدا و پنهان در سماع
زاهد تسبیح خوان بر یاد او
آید از ناقوس رهبان در سماع
عیسی از چرخ چهارم بگذرد
گر زند دستش به دامان در سماع
جبرییل از سدره می آرد به خاک
چون شود مست و غزل خوان در سماع
او چو چوگان پا زده بر فرق ما
ما چو گو از زخم چوگان در سماع
بی خودی های «نظیری » آورد
بخیه بر چاک گریبان در سماع
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جان به لب از شوق و می آرند پیغامم دروغ
                                    
دوست دور و نامه می سازند بر نامم دروغ
راهب بتخانه را عز کرامت کی دهند
هست کشفم مکر و استدراج و الهامم دروغ
بسته طامات رعنایان ره گردیده ام
چون روم دنبال حق افکنده در دامم دروغ
محو نیرنگ مجازم ذوقم از تحقیق نیست
راست چون گویم که شیرینست در کامم دروغ
رو به سوی قبله دارم دل به سوی سومنات
در نهان کفرم یقین در ظاهر اسلامم دروغ
رام از افسانه و افسون هرکس می شوم
گر خوشم آید سخن اندازد از بامم دروغ
چهره رنگین کرده عکس ساغر و پیمانه ام
پرتو مهر شفق افکنده بر شامم دروغ
همچو طفل بی پدر می گریم از حرمان بخت
می دهد مادر نوید نقل و بادامم دروغ
چون سپندم بر سر آتش «نظیری » بی قرار
گر کسی در عشق گوید هست آرامم دروغ
                                                                    
                            دوست دور و نامه می سازند بر نامم دروغ
راهب بتخانه را عز کرامت کی دهند
هست کشفم مکر و استدراج و الهامم دروغ
بسته طامات رعنایان ره گردیده ام
چون روم دنبال حق افکنده در دامم دروغ
محو نیرنگ مجازم ذوقم از تحقیق نیست
راست چون گویم که شیرینست در کامم دروغ
رو به سوی قبله دارم دل به سوی سومنات
در نهان کفرم یقین در ظاهر اسلامم دروغ
رام از افسانه و افسون هرکس می شوم
گر خوشم آید سخن اندازد از بامم دروغ
چهره رنگین کرده عکس ساغر و پیمانه ام
پرتو مهر شفق افکنده بر شامم دروغ
همچو طفل بی پدر می گریم از حرمان بخت
می دهد مادر نوید نقل و بادامم دروغ
چون سپندم بر سر آتش «نظیری » بی قرار
گر کسی در عشق گوید هست آرامم دروغ
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۸۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو این گشاد و گره ها به دام فکر مباف
                                    
امید نیست که عنقا برآید از پس قاف
درین دیار که ماییم آدمیت نیست
تو هر کجاش به بینی بگو چه شد انصاف
مرا ز سنت و حرمت سه انتخاب افتاد
امام ساده رخ و عشق پاک و باده صاف
ز علم و زهد و ورع بوی شید می آید
کجاست باده که از خود بشویم این اوصاف
جمال و جاه به حسن وفا صفا دارد
تو را که حسن وفا نیست از جمال ملاف
شجاعتی که برآیی به دیگران سهلست
اگر به خویش برآیی تهمتنی به مصاف
کی این جماعت جاهل خداشناس شوند
که در امور خلافت همی کنند خلاف
تو را چنان که تویی وصف می توانم کرد
خطیب شهر اگر تیغ می نهد به غلاف
نه عارف است که گفت از حسد «نظیری » را
چگونه صیت تو اقلیم را گرفت اطراف
ز لطف شه شده دیهیم پوش درزی شهر
چه حیرت است اگر جوهری شود صراف
                                                                    
                            امید نیست که عنقا برآید از پس قاف
درین دیار که ماییم آدمیت نیست
تو هر کجاش به بینی بگو چه شد انصاف
مرا ز سنت و حرمت سه انتخاب افتاد
امام ساده رخ و عشق پاک و باده صاف
ز علم و زهد و ورع بوی شید می آید
کجاست باده که از خود بشویم این اوصاف
جمال و جاه به حسن وفا صفا دارد
تو را که حسن وفا نیست از جمال ملاف
شجاعتی که برآیی به دیگران سهلست
اگر به خویش برآیی تهمتنی به مصاف
کی این جماعت جاهل خداشناس شوند
که در امور خلافت همی کنند خلاف
تو را چنان که تویی وصف می توانم کرد
خطیب شهر اگر تیغ می نهد به غلاف
نه عارف است که گفت از حسد «نظیری » را
چگونه صیت تو اقلیم را گرفت اطراف
ز لطف شه شده دیهیم پوش درزی شهر
چه حیرت است اگر جوهری شود صراف
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا عشق چه ها کند به بلبل
                                    
بسیار دریده پرده گل
شمشیر مقربان دریده
دیوانه عشق بی تأمل
برتر بود آستانه عشق
از هرچه خرد کند تعقل
جانان خواهی گذر ز کونین
دنیا سیل است و آخرت پل
بر آتش قهرت ار نشانند
دل خسته مدار در توکل
تا چون رخ دلبران برآری
از خرمن شعله شاخ سنبل
بر مور نهاده اند باری
کافلاک نمی کند تحمل
رحمی که ز دست می رود کار
به غرقه جفا بود تغافل
دوری چو تو یوسفی برآید
از جنس توالد و تناسل
در عشق گریز تا بیابی
ملکی که نکرده کس تخیل
بزم تو و آنگهی «نظیری »
از چرخ نمی کند تنزل
                                                                    
                            بسیار دریده پرده گل
شمشیر مقربان دریده
دیوانه عشق بی تأمل
برتر بود آستانه عشق
از هرچه خرد کند تعقل
جانان خواهی گذر ز کونین
دنیا سیل است و آخرت پل
بر آتش قهرت ار نشانند
دل خسته مدار در توکل
تا چون رخ دلبران برآری
از خرمن شعله شاخ سنبل
بر مور نهاده اند باری
کافلاک نمی کند تحمل
رحمی که ز دست می رود کار
به غرقه جفا بود تغافل
دوری چو تو یوسفی برآید
از جنس توالد و تناسل
در عشق گریز تا بیابی
ملکی که نکرده کس تخیل
بزم تو و آنگهی «نظیری »
از چرخ نمی کند تنزل
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۰۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نخست عشق به میخانه کرد نزول
                                    
به گرد مدرسه گردیدنست نامعقول
ز راه ضربت دستست رقص بی حالان
سماع عشق نخیزد مگر ز اصل اصول
کمینه بوالعجبی، در دیار عشق این است
که حاکمی شود از حکم کودکی معزول
از آن عزیز خراباتیان شدیم که ما
ادب نگاه نداریم، در خروج و دخول
برون ز دلبر شهری، درون ز شاهد غیب
گنه به طور ملامت کشان بود مقبول
متاع هر دو جهان را به یک گدا بخشیم
گر از هزار تمنا، یکی رسد به حصول
بلند شد سخن عشق، لیک معذوریم
که نیست رخصت گفتار جز بقدر عقول
غرض گدای در دوست بودنست ارنه
به گنج ها نکنیم التفات بر مسئول
خموش تا نشناسد کسی «نظیری » را
چه لازم است که معلوم گردد این مجهول
                                                                    
                            به گرد مدرسه گردیدنست نامعقول
ز راه ضربت دستست رقص بی حالان
سماع عشق نخیزد مگر ز اصل اصول
کمینه بوالعجبی، در دیار عشق این است
که حاکمی شود از حکم کودکی معزول
از آن عزیز خراباتیان شدیم که ما
ادب نگاه نداریم، در خروج و دخول
برون ز دلبر شهری، درون ز شاهد غیب
گنه به طور ملامت کشان بود مقبول
متاع هر دو جهان را به یک گدا بخشیم
گر از هزار تمنا، یکی رسد به حصول
بلند شد سخن عشق، لیک معذوریم
که نیست رخصت گفتار جز بقدر عقول
غرض گدای در دوست بودنست ارنه
به گنج ها نکنیم التفات بر مسئول
خموش تا نشناسد کسی «نظیری » را
چه لازم است که معلوم گردد این مجهول
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از ما حذر که دست ز آداب شسته ایم
                                    
شرم از دل و زبان، به می ناب شسته ایم
از یک حدیث لطف، که آن هم دروغ بود
امشب ز دفتر گله صد باب شسته ایم
امروز آب دیده ندارد اثر که دوش
تلخی گریه را، به شکر خواب شسته ایم
از رنگ و بوی گریه ما دور دامنت
صد آرزوی کشته درین آب شسته ایم
از عیش ما مپرس «نظیری » خبر که ما
چون خضر لب ز چشمه نایاب شسته ایم
                                                                    
                            شرم از دل و زبان، به می ناب شسته ایم
از یک حدیث لطف، که آن هم دروغ بود
امشب ز دفتر گله صد باب شسته ایم
امروز آب دیده ندارد اثر که دوش
تلخی گریه را، به شکر خواب شسته ایم
از رنگ و بوی گریه ما دور دامنت
صد آرزوی کشته درین آب شسته ایم
از عیش ما مپرس «نظیری » خبر که ما
چون خضر لب ز چشمه نایاب شسته ایم
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز از جرم شکایت ناامید از رحمتم
                                    
گفته ام کفری و اکنون بدترین امتم
ناز من دارد ملالی سایه ام خصم من است
در دل خود خوارم و در چشم خود بی عزتم
گرچه در ظاهر دلم اظهار طاقت می کند
لیک پنهان بر سر جنگ است با من طاقتم
می نویسم خط بیزاری دل پرشکوه را
با هوس پیوند دارد، نیست با او نسبتم
عالمی از رنجشم راه حکایت یافتند
از نکوخواهان دگر در زیر بار منتم
من که جا یابم برش، با رشک اغیارم چه کار
این چنین دایم در آتش از دل پرغیرتم
نیست از رنجش «نظیری » گر شکایت می کنم
عندلیبم ناله کردن هست رسم و عادتم
                                                                    
                            گفته ام کفری و اکنون بدترین امتم
ناز من دارد ملالی سایه ام خصم من است
در دل خود خوارم و در چشم خود بی عزتم
گرچه در ظاهر دلم اظهار طاقت می کند
لیک پنهان بر سر جنگ است با من طاقتم
می نویسم خط بیزاری دل پرشکوه را
با هوس پیوند دارد، نیست با او نسبتم
عالمی از رنجشم راه حکایت یافتند
از نکوخواهان دگر در زیر بار منتم
من که جا یابم برش، با رشک اغیارم چه کار
این چنین دایم در آتش از دل پرغیرتم
نیست از رنجش «نظیری » گر شکایت می کنم
عندلیبم ناله کردن هست رسم و عادتم
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من روز ره خانه خمار ندانم
                                    
مستی و طرب جز به شب تار ندانم
مست آمدم و مست ازین مرحله رفتم
من قافله و قافله سالار ندانم
پیداست که بر کشتی صد پاره سوارم
پا و سر این قلزم خون خوار ندانم
نی کسب کمالی شد و نی طی طریقی
از راه بجز جنبش و رفتار ندانم
چون کودک پرخشم بود گریه حدیثم
صد عرض هوس دارم و گفتار ندانم
عمرم به صفیر قفس و دام گذشتست
من زمزمه ای در خور گلزار ندانم
در سردی هنگامه همین کام فروشم
من گرمی و شیرینی بازار ندانم
خاموش ز غوغا که درین باغ «نظیری »
یک نغمه به صد شاخ سزاوار ندانم
                                                                    
                            مستی و طرب جز به شب تار ندانم
مست آمدم و مست ازین مرحله رفتم
من قافله و قافله سالار ندانم
پیداست که بر کشتی صد پاره سوارم
پا و سر این قلزم خون خوار ندانم
نی کسب کمالی شد و نی طی طریقی
از راه بجز جنبش و رفتار ندانم
چون کودک پرخشم بود گریه حدیثم
صد عرض هوس دارم و گفتار ندانم
عمرم به صفیر قفس و دام گذشتست
من زمزمه ای در خور گلزار ندانم
در سردی هنگامه همین کام فروشم
من گرمی و شیرینی بازار ندانم
خاموش ز غوغا که درین باغ «نظیری »
یک نغمه به صد شاخ سزاوار ندانم
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز جا نتوانم از کم نشئگی چالاک برخیزم
                                    
به هر سو چنگ محکم سازم و چون تاک برخیزم
چنان ز آلایش مژگان تر دامن گرانبارم
که سست از جا چو نور دیده نمناک برخیزم
به صافی مشربان صحبت گزیدم صاف باید شد
بسوزم زهد خشک و خرقه تر، پاک برخیزم
چو موجم نقش بر آب و چو گردم رخت بر صرصر
ز دامن تا گریبان همچو سوسن چاک برخیزم
ملال آشیانم کشت، کی باشد بهار آید
چو بلبل مست گردم زین خس و خاشاک برخیزم
به یکدم باده صاحب همتی دستم نمی گیرد
که آتش گردم و از خانه امساک برخیزم
درین صحرای پر صر صر چه تمکینست بودم را
چو دود از باد بگریزم، چو گرد از خاک برخیزم
به سعد و نحس دوران خط تسلیم و رضا دادم
که نتوانم چو نقش ثابت از افلاک برخیزم
نخورده زخم افتادم ز پا ترسم که نتوانم
به خون رنگین پی آرایش فتراک برخیزم
شب از میخانه سوی خانقه رفتم غلط کردم
سحر می بایدم از نشئه تریاک برخیزم
مکن منعم «نظیری » گر ز حکم آسمان نالم
ز مظلومی به داد از حاکم بی باک برخیزم
                                                                    
                            به هر سو چنگ محکم سازم و چون تاک برخیزم
چنان ز آلایش مژگان تر دامن گرانبارم
که سست از جا چو نور دیده نمناک برخیزم
به صافی مشربان صحبت گزیدم صاف باید شد
بسوزم زهد خشک و خرقه تر، پاک برخیزم
چو موجم نقش بر آب و چو گردم رخت بر صرصر
ز دامن تا گریبان همچو سوسن چاک برخیزم
ملال آشیانم کشت، کی باشد بهار آید
چو بلبل مست گردم زین خس و خاشاک برخیزم
به یکدم باده صاحب همتی دستم نمی گیرد
که آتش گردم و از خانه امساک برخیزم
درین صحرای پر صر صر چه تمکینست بودم را
چو دود از باد بگریزم، چو گرد از خاک برخیزم
به سعد و نحس دوران خط تسلیم و رضا دادم
که نتوانم چو نقش ثابت از افلاک برخیزم
نخورده زخم افتادم ز پا ترسم که نتوانم
به خون رنگین پی آرایش فتراک برخیزم
شب از میخانه سوی خانقه رفتم غلط کردم
سحر می بایدم از نشئه تریاک برخیزم
مکن منعم «نظیری » گر ز حکم آسمان نالم
ز مظلومی به داد از حاکم بی باک برخیزم
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۴۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خاک دیگر بر سر مژگان بی غم می کنم
                                    
دست دل می گیرم و دریوزه غم می کنم
در تن از آسودگی خونابه دل تیره شد
می شکافم سینه و الماس مرهم می کنم
بی غمم بی غم، ز من ای دردناکان الحذر
مهر از افلاک و تأثیر از دعا کم می کنم
در دل بی لذت من یک سر مو درد نیست
از کدورت سور را با آنکه ماتم می کنم
جز پریشانی نمی آرد دماغ از کار من
از سحر تا شب حساب زلف درهم می کنم
سنگ را در دل گره شد گریه از بیدردیم
خنده از بی غیرتی بر اهل عالم می کنم
وصل را خواهم «نظیری » طوق در گردن نهاد
دست دل در گردن شوق کسی خم می کنم
                                                                    
                            دست دل می گیرم و دریوزه غم می کنم
در تن از آسودگی خونابه دل تیره شد
می شکافم سینه و الماس مرهم می کنم
بی غمم بی غم، ز من ای دردناکان الحذر
مهر از افلاک و تأثیر از دعا کم می کنم
در دل بی لذت من یک سر مو درد نیست
از کدورت سور را با آنکه ماتم می کنم
جز پریشانی نمی آرد دماغ از کار من
از سحر تا شب حساب زلف درهم می کنم
سنگ را در دل گره شد گریه از بیدردیم
خنده از بی غیرتی بر اهل عالم می کنم
وصل را خواهم «نظیری » طوق در گردن نهاد
دست دل در گردن شوق کسی خم می کنم
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۴۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا از قضای دشت به گلشن فتاده ام
                                    
از چشم طایران نوازن فتاده ام
در نقش کارگاه جهانم نمود نیست
کز ضعف همچو رشته ز سوزن فتاده ام
گه سینه می خراشم و گه چهره می کنم
شوریده تر ز باد به خرمن فتاده ام
نی در حساب گوهرم آید نه در نظر
از کیسه کریم به برزن فتاده ام
مشتاق التفاتم و محتاج رحمتم
چون طفل شیرخوار به دامن فتاده ام
سعیم اسیر دوست درین ترکتاز کرد
طالع نگر که قسمت دشمن فتاده ام
زین بوم و مرغزار نیم گر ملونم
طاووس سدره ام ز نشیمن فتاده ام
باز شهم که تا کشد از مرحمت مرا
در دست این عجوز برهمن فتاده ام
طبل رحیل قافله سالار می زند
من در طلسم بی در و روزن فتاده ام
چون گل به رنگ و بوی هوا خرقه در گرو
دستار داغدار به گردن فتاده ام
ریحان دمد به عشق «نظیری » ز آتشم
در گلشن خلیل ز گلخن فتاده ام
                                                                    
                            از چشم طایران نوازن فتاده ام
در نقش کارگاه جهانم نمود نیست
کز ضعف همچو رشته ز سوزن فتاده ام
گه سینه می خراشم و گه چهره می کنم
شوریده تر ز باد به خرمن فتاده ام
نی در حساب گوهرم آید نه در نظر
از کیسه کریم به برزن فتاده ام
مشتاق التفاتم و محتاج رحمتم
چون طفل شیرخوار به دامن فتاده ام
سعیم اسیر دوست درین ترکتاز کرد
طالع نگر که قسمت دشمن فتاده ام
زین بوم و مرغزار نیم گر ملونم
طاووس سدره ام ز نشیمن فتاده ام
باز شهم که تا کشد از مرحمت مرا
در دست این عجوز برهمن فتاده ام
طبل رحیل قافله سالار می زند
من در طلسم بی در و روزن فتاده ام
چون گل به رنگ و بوی هوا خرقه در گرو
دستار داغدار به گردن فتاده ام
ریحان دمد به عشق «نظیری » ز آتشم
در گلشن خلیل ز گلخن فتاده ام
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۴۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ز خیل نغمه سنجان رفتم و طرز کهن بردم
                                    
صداع بلبل کج نغمه از طرف چمن بردم
نه زیب باغ کم شد نی بساط سبزه خالی شد
خس خشگی ز نزهتگاه سرو و یاسمن بردم
دگر در شهر از مستی و رسوایی نمی گنجم
بیابان دیدم و دستی به جیب پیرهن بردم
ز بی مهری یارانم ازین به یادگاری نیست
که مهر خویشتن را از ضمیر خویشتن بردم
هر آمیزش که سنجیدم خواص زهر می بخشید
مذاق ناخوشی از شهد و شیر انجمن بردم
به صد کان مومیایی ای حریفان به نمی گردد
شکست خاطری کز بزم آن پیمان شکن بردم
فراغ خاطر از سیر و سفر جستم نشد حاصل
غم غربت فراهم کردم و سوی وطن بردم
«نظیری » مست و بدخو دیدمش فرصت غنیمت بود
لب پرشکوه پیشش رفتم و تیغ و کفن بردم
                                                                    
                            صداع بلبل کج نغمه از طرف چمن بردم
نه زیب باغ کم شد نی بساط سبزه خالی شد
خس خشگی ز نزهتگاه سرو و یاسمن بردم
دگر در شهر از مستی و رسوایی نمی گنجم
بیابان دیدم و دستی به جیب پیرهن بردم
ز بی مهری یارانم ازین به یادگاری نیست
که مهر خویشتن را از ضمیر خویشتن بردم
هر آمیزش که سنجیدم خواص زهر می بخشید
مذاق ناخوشی از شهد و شیر انجمن بردم
به صد کان مومیایی ای حریفان به نمی گردد
شکست خاطری کز بزم آن پیمان شکن بردم
فراغ خاطر از سیر و سفر جستم نشد حاصل
غم غربت فراهم کردم و سوی وطن بردم
«نظیری » مست و بدخو دیدمش فرصت غنیمت بود
لب پرشکوه پیشش رفتم و تیغ و کفن بردم
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مشنو استغفار من کز اهل ایمان نیستم
                                    
خرقه از مصحف اگر سازم مسلمان نیستم
معنی اخلاص می خواهند و حسن اعتقاد
چون نشینم با نکوکاران کز ایشان نیستم
در چمن معذور داریدم اگر گردم ملول
نغمه سنج کوه و دشتم از گلستان نیستم
جذب عشقم فی المثل در حسن پیدا ساختن
خضر چاه یوسفم از آب حیوان نیستم
چرخ اگر وارون بگردد ابر اگر طوفان کند
گوشه یی آسوده ام آگه ز دوران نیستم
دهر چون در دشمنی سست است افکندم سپر
دشمن نامرد را من مرد میدان نیستم
گر پریشانی به این خوییست کاندر زلف تست
بس پریشانتر ازینم کن پریشان نیستم
خیر حسن خود نگاهی می توان کردن چه شد
سایلم در کوی تو، پندار مهمان نیستم
گر نمی گویی «نظیری » هندوی خویشم بخوان
کافر زنار بندم من مسلمان نیستم
                                                                    
                            خرقه از مصحف اگر سازم مسلمان نیستم
معنی اخلاص می خواهند و حسن اعتقاد
چون نشینم با نکوکاران کز ایشان نیستم
در چمن معذور داریدم اگر گردم ملول
نغمه سنج کوه و دشتم از گلستان نیستم
جذب عشقم فی المثل در حسن پیدا ساختن
خضر چاه یوسفم از آب حیوان نیستم
چرخ اگر وارون بگردد ابر اگر طوفان کند
گوشه یی آسوده ام آگه ز دوران نیستم
دهر چون در دشمنی سست است افکندم سپر
دشمن نامرد را من مرد میدان نیستم
گر پریشانی به این خوییست کاندر زلف تست
بس پریشانتر ازینم کن پریشان نیستم
خیر حسن خود نگاهی می توان کردن چه شد
سایلم در کوی تو، پندار مهمان نیستم
گر نمی گویی «نظیری » هندوی خویشم بخوان
کافر زنار بندم من مسلمان نیستم
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یک گلیم، اما به رتبت چون خم و پیمانه ایم
                                    
مختلف در رنگ و بوییم ارچه از یک دانه ایم
سر معبودیم و با شرک خفی هم پرده ایم
روح مسجودیم و با نفس دنی هم خانه ایم
طبع معشوقی و لاف عاشقی از ما خطاست
طعمه ناریم گر شمعیم اگر پروانه ایم
گنج در ویرانه باید کرد پیدا ای عجب
بوالعجب تر این که خود گنجیم و خود ویرانه ایم
قفل ها از ما گشاید فتح ها از ما شود
هر کجا تقدیر مفتاحست ما دندانه ایم
کاشف نیت چو شکل قرعه ده نقطه ایم
ره زن باطن چو فال سبحه صد دانه ایم
با بد و نیک ارچه یک روییم همچون آینه
در صلاح کار درهم صد زبان چون شانه ایم
گر پریشانیم عطر سنبل آشفته ایم
ور سیه کاریم کحل نرگس مستانه ایم
آمدیم از علم در تقریر و سرگردان شدیم
زانکه چشم دهر در خوابست و ما افسانه ایم
در طریق بردباری گر «نظیری » عاجزیم
شکر لله در ره وارستگی مردانه ایم
                                                                    
                            مختلف در رنگ و بوییم ارچه از یک دانه ایم
سر معبودیم و با شرک خفی هم پرده ایم
روح مسجودیم و با نفس دنی هم خانه ایم
طبع معشوقی و لاف عاشقی از ما خطاست
طعمه ناریم گر شمعیم اگر پروانه ایم
گنج در ویرانه باید کرد پیدا ای عجب
بوالعجب تر این که خود گنجیم و خود ویرانه ایم
قفل ها از ما گشاید فتح ها از ما شود
هر کجا تقدیر مفتاحست ما دندانه ایم
کاشف نیت چو شکل قرعه ده نقطه ایم
ره زن باطن چو فال سبحه صد دانه ایم
با بد و نیک ارچه یک روییم همچون آینه
در صلاح کار درهم صد زبان چون شانه ایم
گر پریشانیم عطر سنبل آشفته ایم
ور سیه کاریم کحل نرگس مستانه ایم
آمدیم از علم در تقریر و سرگردان شدیم
زانکه چشم دهر در خوابست و ما افسانه ایم
در طریق بردباری گر «نظیری » عاجزیم
شکر لله در ره وارستگی مردانه ایم
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صد غم ز غم پیاله ستاند به یاد من
                                    
صد غصه تیغ تیز کند در عناد من
گردد ز شیخ و برهمنم کار بسته تر
در چین ابروی تو گره شد گشاد من
تسبیح و سجده از گل میخانه می کنم
خاک مرادبخش برآد مراد من
پروای راهب و سر زنارم از کجاست
باید به بت درست بود اعتقاد من
بعد وصال رخنه به کارم نمی کند
از بس به عشق گشته قوی اتحاد من
بر آتشم خمار شراب تو آب ریخت
جامی بنوش و دود برآر از نهاد من
چندی به حیله رفت «نظیری » به راه عقل
هرگز بر آن ربوده نبود اعتماد من
                                                                    
                            صد غصه تیغ تیز کند در عناد من
گردد ز شیخ و برهمنم کار بسته تر
در چین ابروی تو گره شد گشاد من
تسبیح و سجده از گل میخانه می کنم
خاک مرادبخش برآد مراد من
پروای راهب و سر زنارم از کجاست
باید به بت درست بود اعتقاد من
بعد وصال رخنه به کارم نمی کند
از بس به عشق گشته قوی اتحاد من
بر آتشم خمار شراب تو آب ریخت
جامی بنوش و دود برآر از نهاد من
چندی به حیله رفت «نظیری » به راه عقل
هرگز بر آن ربوده نبود اعتماد من
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همنفسی به جان خرم قافله تتار کو؟
                                    
مردی ازان زمین کجا؟ گردی ازان دیار کو؟
جادوی او به خواب خوش غارت صبر می کند
گریه شب رو مرا شورش کارزار کو؟
فایده ای نمی دهد داروی تلخ ناصحان
این غم ناگوار را باده خوشگوار کو؟
من که سخن نمی کنم شادی بوستان کراست
من که رقم نمی کشم رونق نوبهار کو؟
حادثه از هزار سو راه نشاط بسته است
غمزده را طرب گهی جز سر کوی یار کو؟
چون سگ کهف در وفا سر به قدم نهاده ام
فاقه کشم خبر کرا حمله کنم شکار کو؟
پر ز گلم مشام ها قوت امتیاز نی
عشوه یأس می خورم حاصل انتظار کو؟
کس ننمود جرعه ای کز جگرم گزک نخواست
خسته دردسر شدم باده بی خمار کو؟
هست ز گوشه لبی عیش مدامم آرزو
زد می ناشتا دلم مستی پایدار کو؟
بخت «نظیری » از ازل حادثه زای آمده
توشه عشرتش دهی راحت روزگار کو؟
                                                                    
                            مردی ازان زمین کجا؟ گردی ازان دیار کو؟
جادوی او به خواب خوش غارت صبر می کند
گریه شب رو مرا شورش کارزار کو؟
فایده ای نمی دهد داروی تلخ ناصحان
این غم ناگوار را باده خوشگوار کو؟
من که سخن نمی کنم شادی بوستان کراست
من که رقم نمی کشم رونق نوبهار کو؟
حادثه از هزار سو راه نشاط بسته است
غمزده را طرب گهی جز سر کوی یار کو؟
چون سگ کهف در وفا سر به قدم نهاده ام
فاقه کشم خبر کرا حمله کنم شکار کو؟
پر ز گلم مشام ها قوت امتیاز نی
عشوه یأس می خورم حاصل انتظار کو؟
کس ننمود جرعه ای کز جگرم گزک نخواست
خسته دردسر شدم باده بی خمار کو؟
هست ز گوشه لبی عیش مدامم آرزو
زد می ناشتا دلم مستی پایدار کو؟
بخت «نظیری » از ازل حادثه زای آمده
توشه عشرتش دهی راحت روزگار کو؟
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عشق افسر ز سر جم به اشارت برده
                                    
با سپاهی دل محمود به غارت برده
نتواند لب عیسی به صد اعجاز گرفت
دل که آن چشم مهندس به مهارت برده
خواجه! در گوچه رندان نظرباز ملاف
که گدا نام شه اینجا به حقارت برده
عشق را فایده در کوی زیانکارانست
هر که زین کوی سفر کرده، خسارت برده
عشق در سینه و طاعت به جزا کرده بدل
گنج در خانه و دانگی به تجارت برده
بس که بگریسته ام در جگرم گرمی نیست
گریه ام از نفس گرم حرارت برده
رو به محراب گریبان تو نتوانم سود
که ز من دیده آلوده طهارت برده
من بیان هیچ ندارم، که سخن گفتن تو
از من اندیشه معنی به عبارت برده
کرده بر من در افسانه بی سامان باز
قفل خاموشی و مفتاح بصارت برده
ای خوشا عاقبت کار «نظیری » در عشق
در وفا مرده و جانان به زیارت برده
                                                                    
                            با سپاهی دل محمود به غارت برده
نتواند لب عیسی به صد اعجاز گرفت
دل که آن چشم مهندس به مهارت برده
خواجه! در گوچه رندان نظرباز ملاف
که گدا نام شه اینجا به حقارت برده
عشق را فایده در کوی زیانکارانست
هر که زین کوی سفر کرده، خسارت برده
عشق در سینه و طاعت به جزا کرده بدل
گنج در خانه و دانگی به تجارت برده
بس که بگریسته ام در جگرم گرمی نیست
گریه ام از نفس گرم حرارت برده
رو به محراب گریبان تو نتوانم سود
که ز من دیده آلوده طهارت برده
من بیان هیچ ندارم، که سخن گفتن تو
از من اندیشه معنی به عبارت برده
کرده بر من در افسانه بی سامان باز
قفل خاموشی و مفتاح بصارت برده
ای خوشا عاقبت کار «نظیری » در عشق
در وفا مرده و جانان به زیارت برده
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از خوی تند و سرکشت کس ایمن و خشنود نه
                                    
صد بار رنجیدی ز ما ما را گناهی بود؟ نه
عاشق منافق می شود از غمزه غماز تو
صد فتنه انگیزی دمی قصدت زیان و سود نه
حسنت نمک ها ریخته عشقت جگرها سوخته
از پختن سودای تو حاصل جز اشگ و دود نه
نی قهر و جنگی بر ملا، نی مهر و لطفی در خفا
آخر نمی دانم چیم مقبول نه مردود نه
اندیشه پنهان تو سرمایه سودای ماست
صد جان اگر نقصان شود در راه تو نابود نه
تا تو نکوتر می شوی من مبتلاتر می شوم
حسن تو را رو در بهی درد مرا بهبود نه
عیش ضعیف تلخ ما یارب نصیب کس مباد
در مجلس ما چاشنی در مجمر ما عود نه
هم صحبتان در وجد و ما از ثقل برجا مانده ایم
ما کاهلان را جنبشی از نغمه داوود نه
در افتراق حال ما صد کوکب منحوس هست
در اجتماع کار ما یک اختر مسعود نه
گردید قسمت در ازل نایابی و سرگشتگی
یک سالک جوینده را رو جانب مقصود نه
یار از صبوحی سرخوشان، اصحاب مجلس می کشان
هجر «نظیری » را سبب جز بخت خواب آلوده نه
                                                                    
                            صد بار رنجیدی ز ما ما را گناهی بود؟ نه
عاشق منافق می شود از غمزه غماز تو
صد فتنه انگیزی دمی قصدت زیان و سود نه
حسنت نمک ها ریخته عشقت جگرها سوخته
از پختن سودای تو حاصل جز اشگ و دود نه
نی قهر و جنگی بر ملا، نی مهر و لطفی در خفا
آخر نمی دانم چیم مقبول نه مردود نه
اندیشه پنهان تو سرمایه سودای ماست
صد جان اگر نقصان شود در راه تو نابود نه
تا تو نکوتر می شوی من مبتلاتر می شوم
حسن تو را رو در بهی درد مرا بهبود نه
عیش ضعیف تلخ ما یارب نصیب کس مباد
در مجلس ما چاشنی در مجمر ما عود نه
هم صحبتان در وجد و ما از ثقل برجا مانده ایم
ما کاهلان را جنبشی از نغمه داوود نه
در افتراق حال ما صد کوکب منحوس هست
در اجتماع کار ما یک اختر مسعود نه
گردید قسمت در ازل نایابی و سرگشتگی
یک سالک جوینده را رو جانب مقصود نه
یار از صبوحی سرخوشان، اصحاب مجلس می کشان
هجر «نظیری » را سبب جز بخت خواب آلوده نه
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شاهدی بر سر این کوچه پدیدار شده
                                    
هر که زین راه گذشتست گرفتار شده
گل که خندان و شکفتست به این می نازد
که به پای دلش از کوچه ما خار شده
گر بارزی که مقیم سر کویش گردی
بس غریبان نگری بی دل و بی یار شده
بس کند غارت هندو و مسلمان زلفش
بر سر کوش به هم سبحه و زنار شده
آشیان همه مرغان چمن ویران کرد
که به شب نرگسش از زمزمه بیدار شده
ماه کنعان سفری کرد که بازاری دید
یوسف ماست که راهش همه بازار شده
صد حسین از لب او شربت کامی نچشید
بر سر کویش ازین عربده بسیار شده
هر که را جان و دلی هست کند در کارش
زود بینی دو جهان بر سر این کار شده
هجر و مخموری همسایه «نظیری » سهل است
بخت آن مست که در میکده هشیار شده
                                                                    
                            هر که زین راه گذشتست گرفتار شده
گل که خندان و شکفتست به این می نازد
که به پای دلش از کوچه ما خار شده
گر بارزی که مقیم سر کویش گردی
بس غریبان نگری بی دل و بی یار شده
بس کند غارت هندو و مسلمان زلفش
بر سر کوش به هم سبحه و زنار شده
آشیان همه مرغان چمن ویران کرد
که به شب نرگسش از زمزمه بیدار شده
ماه کنعان سفری کرد که بازاری دید
یوسف ماست که راهش همه بازار شده
صد حسین از لب او شربت کامی نچشید
بر سر کویش ازین عربده بسیار شده
هر که را جان و دلی هست کند در کارش
زود بینی دو جهان بر سر این کار شده
هجر و مخموری همسایه «نظیری » سهل است
بخت آن مست که در میکده هشیار شده
                                 نظیری نیشابوری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در عهد تو یک سر به گریبان نرسیده
                                    
کش چاک دل از سینه به دامان نرسیده
محمود پریشان سر زلف ایازست
کاریست محبت که به سامان نرسیده
مجنون نشد آرام پذیر از رخ لیلی
دردیست جدایی که به درمان نرسیده
هر قطره ای از چشم ترم سیل جهانیست
جایی رسد این گریه که طوفان نرسیده
دیریست که از نگهت پیراهن یوسف
بویی به سوی کلبه احزان نرسیده
بس کز رسن زلف گره گیر تو بندیم
ما را نمی از چاه زنخدان نرسیده
ماییم و کتابی و چراغی که فروغش
از خانه تاریک به ایوان نرسیده
صد بار ز آغاز به انجام رساندیم
افسانه دردی که به پایان نرسیده
فریاد که طی گشت ره عمر «نظیری »
این جان الم دیده به جانان نرسیده
                                                                    
                            کش چاک دل از سینه به دامان نرسیده
محمود پریشان سر زلف ایازست
کاریست محبت که به سامان نرسیده
مجنون نشد آرام پذیر از رخ لیلی
دردیست جدایی که به درمان نرسیده
هر قطره ای از چشم ترم سیل جهانیست
جایی رسد این گریه که طوفان نرسیده
دیریست که از نگهت پیراهن یوسف
بویی به سوی کلبه احزان نرسیده
بس کز رسن زلف گره گیر تو بندیم
ما را نمی از چاه زنخدان نرسیده
ماییم و کتابی و چراغی که فروغش
از خانه تاریک به ایوان نرسیده
صد بار ز آغاز به انجام رساندیم
افسانه دردی که به پایان نرسیده
فریاد که طی گشت ره عمر «نظیری »
این جان الم دیده به جانان نرسیده
