عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
آنم که لب زمزمه فرسای ندارم
در حلقه سوهان نفسان جای ندارم
خاموشم و در دل ز ملالم اثری نیست
سرجوش گداز نفسم لای ندارم
خود رشته زند موج گهر گر چه من اکنون
جز رعشه به دست گهرآمای ندارم
لرزد ز فرو ریختنش خامه در انشا
آن نیست که حرفی جگرآلای ندارم
ناز تو فراوان بود و صبر من اندک
تو دست و دلی داری و من پای ندارم
بگذار که از راه نشینان تو باشم
پایی که شود مرحله پیمای ندارم
خاشاک مرا تاب شرر چهره فروزست
در جلوه سپاس از چمن آرای ندارم
بی باده خجالت کشم از باد بهاری
صبح ست و دم غالیه اندای ندارم
واعظ دم گیرای خود آرد به مصافم
گویی دل خودکامه خودرای ندارم
غالب سر و کارم به گدایی به کریم است
گر وایه من دیر رسد وای ندارم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
اگر بر خود نمی بالد ز غارت کردن هوشم
مر او را از چه دشوارست گنجیدن در آغوشم؟
نیم در بند آزادی ملامت شیوه ها دارد
شنیدم جامه رندان ترا عیبست می پوشم
نیرزم هیچ چون لفظ مکرر ضایعم ضایع
مگر کزلک کشد دست نوازش بر بر و دوشم
خدایا زندگی تلخ ست گر خود نقل و می نبود
دلی ده کز گداز خویش گردد چشمه نوشم
مرنج از وعده وصلی که با من در میان آری
که خواهد شد به ذوق وعده ای دیگر فراموشم
گر امشب میرم و در هفت دوزخ سرنگون غلتم
همان دانم که غرق لذت بی تابی دوشم
بخندم بر بهار و روستایی شیوه شمشادش
ز گل چینان طرز جلوه سرو قبا پوشم
بهار گلشن کوی توام مسپار در خاکم
چراغ بزم نیرنگ توام مپسند خاموشم
ادای می به ساغر کردنت نازم زهی ساقی
بیفشان جرعه بر خاک و ز من بگذر که مدهوشم
مرنج از من اگر نبود کلامم را صفا غالب
خمستان غبارم سر به سر دردی ست سر جوشم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
در هر انجام محبت طرح آغاز افگنم
مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
در هوای قتل سر بر آستانش می نهم
تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را
خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر
بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای
لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم
هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی
هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم
مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز
رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم
همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق
با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم
نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم
چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم
از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام
زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم
رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا
مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم
ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم
نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم
تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد
رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم
بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد
خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم
غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق
خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
درد ناسازست و درمان نیز هم
دهر بی پروا و یزدان نیز هم
اجر ایمان سود دانش گو مده
آن که دانش داد و ایمان نیز هم
شه ز بزمم گر براند غم کراست؟
فارغم از ننگ حرمان نیز هم
طاعتم می نگذرد اندر خمار
نیست باقی ذوق عصیان نیز هم
عشق و آن گه استعارات دروغ
ای دژم زخم و نمکدان نیز هم
من که هر دم بی اجل میرم همی
می توانم زیست بی جان نیز هم
رفته است از دل نشاط بزم و باغ
وان هوای ابر و باران نیز هم
خامشی تنها نه جان را می گزد
این نواهای پریشان نیز هم
آن که پندارند حافظ بوده است
غالب آشفته بود آن نیز هم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
وحشتی در سفر از برگ سفر داشته ایم
توشه راه دلی بود که برداشته ایم
لغزد از تاب بناگوش تو مستانه و ما
تکیه بر پاکی دامان گهر داشته ایم
زخم ناخورده ما روزی اغیار مکن
کان به آرایش دامان نظر داشته ایم
ناله تا گم نکند راه لب از ظلمت غم
جان چراغی ست که بر راهگذر داشته ایم
تو دماغ از می پر زور رسانیده و ما
بر در خمکده خشتی ته سر داشته ایم
جا گرفتن به دل دوست نه اندازه ماست
تو همان گیر که آهیم و اثر داشته ایم
مژه تا خون دل افشاند ز ریزش استاد
ماتم طالع اجزای جگر داشته ایم
داغ احسان قبولی ز لئیمانش نیست
ناز بر خرمی بخت هنر داشته ایم
پیش ازین مشرب ما نیز سخن سازی بود
لختی از خوشدلی غیر خبر داشته ایم
وارسیدیم که غالب به میان بود نقاب
کاش دانیم که از روی که برداشته ایم؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
بس که بپیچد به خویش جاده ز گمراهیم
ره به درازی دهد عشوه کوتاهیم
شعله چکد غم کرا گل شکفد مزد کو
شمع شبستانیم باد سحرگاهیم
جور بتان دلکش ست محو بداندیشیم
پند کسان آتش ست داغ نکو خواهیم
گوشه ویرانه را آفت هر روزه ام
منزل جانانه را فتنه ناگاهیم
دور فتادم ز یار ماهی بی دجله ام
نیست دلم در کنار دجله بی ماهیم
بنده دیوانه ام مخطی و ساهی خوشم
حکم ترا مخطیم قهر ترا ساهیم
آن تن چون سیم خام وان همه انگیز تن
تا چه فراهم شده ست اجرت جانکاهیم
از صف طفلان و سنگ ره شده بر خلق تنگ
زود ز کو نگذرد کوکبه شاهیم
جذب تو باید قوی کان ببرد باک نیست
گر نتواند رسید بخت به همراهیم
غالب نام آورم نام و نشانم مپرس
هم اسداللهم و هم اسداللهیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
سرشک افشانی چشم ترش بین
شه خوبان و گنج گوهرش بین
ادای دلستانی رفته از یاد
هوای جانفشانی در سرش بین
به دشت آورده رو سیل ست گویی
روا رو در گدایان درش بین
صفای تن فزون تر کرده رسوا
دل از اندیشه لرزان در برش بین
بجا مانده عتاب و غمزه و ناز
متاع ناروای کشورش بین
رقیب از کوچه گردی آبرو یافت
به کوی دوست دشمن رهبرش بین
ز من آیین غمخواری پسندید
به شبها جای من بر بسترش بین
گذشت آن کز غم ما بی خبر بود
به خویش از خویش بی پرواترش بین
مه نو کرده کاهش پیکرش را
به چشم کم همان مه پیکرش بین
چکد در سجده خون از چشم مستش
گدازش های نفس کافرش بین
گر از غم بر لبش جا کرد غم نیست
ز جان تن زن لب جانپرورش بین
خداوندش به خون ما مگیراد
به بی تابی نگه بر خنجرش بین
به رسم چاره جویی پیش غالب
شکایت سنج چرخ و اخترش بین
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
دارم دلی ز غصه گرانبار بوده ای
بر خویشتن ز آبله چیزی فزوده ای
دل آن بلا کزو نفسی برق خرمنی
بخت آنچنان کزو اثر مرگ دوده ای
از بهر خویش ننگم و دارم ز بخت چشم
خود را در آب و آینه رخ نانموده ای
گمنام و زهد کیشم و خواهم به من رسد
در رختخواب شاه به مستی غنوده ای
خواهم ز خواب بر رخ لیلی گشایمش
چشمی نگه به پرده محمل نسوده ای
خواهم شود به شکوه و پیغاره رام من
در گونه گون ادا به زبانها ستوده ای
با دین و دانش چو منی تا چه ها کند
سجاده و عمامه ز صنعان ربوده ای؟
با دوستان مباحثه دارم ز سادگی
در باب آشنایی تا آزموده ای
خجلت نگر که در حسناتم نیافتند
جز روزه درست به صهبا گشوده ای
در بزم غالب آی و به شعر و سخن گرای
خواهی که بشنوی سخن ناشنوده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
خشنود شوی چون دل خشنود نیابی
ترسم که زیانکار کسی سود نیابی
از قافله گرمروان تو نباشد
رختی که به سیلش شرراندود نیابی
فرقی ست نه اندک ز دلم تا به دل تو
معذوری اگر حرف مرا زود نیابی
بر ذوق خداداد نظردوختگانیم
در سینه ما زخم نمکسود نیابی
در وجد به هنجار نفس دست فشانیم
در حلقه ما رقص دف و عود نیابی
در مشرب ما خواهش فردوس نجویی
در مجمع ما طالع مسعود نیابی
در باده اندیشه ما درد نبینی
در آتش هنگامه ما دود نیابی
چون آخر حسن ست به ما ساز که دیگر
با هم کششی مانع مقصود نیابی
آن شرم که در پرده گری بود نداری
آن شوق که در پرده دری بود نیابی
غالب به دکانی که به امید گشودیم
سرمایه ما جز هوس سود نیابی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
گر نه نواها سرودمی چه غمستی؟
من که نیم گر نبودی چه غمستی؟
زنگ زدودن نبرد ز آینه کلفت
گر همه صورت زدودمی چه غمستی؟
گر غم دل بودمی که تا دم مردن
هم به خود از خود فزودمی چه غمستی؟
بخت خود ار بودمی که تا به قیامت
بی خبر از خود غنودمی چه غمستی؟
نی به سخن مزد نی ستایش اگر من
کشت کدیور درودمی چه غمستی؟
نیست مشامی شمیم جوی، اگر من
غالیه چندین نسودمی چه غمستی؟
چون در دعوی توان به لغو گشودن
من به هنر گر گشودمی چه غمستی؟
چون دل یاران توان به هزل ربودن
من به سخن گر ربودمی چه غمستی؟
گر به مثل لال گشتمی که سخنها
گفتمی و خود شنودمی چه غمستی؟
گر به سخن مست گشتمی که به مستی
گفته خود را ستدومی چه غمستی؟
حیف ز عیسی که دور رفت وگر نه
معجزه دم نمودمی چه غمستی؟
آه ز داوود کان نماند وگر نه
ناله به لحن آزمودمی چه غمستی؟
قافیه غالب چو نیست پرس ز عرفی
«گر من فرهنگ بودمی چه غمستی؟»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
ای به صدمه ای آهی بر دلت ز ما باری
اینقدر گران نبود ناله ای ز بیماری
وه که با چنین طاقت راه بر دم تیغ ست
پای برنمی تابد رنج کاوش خاری
در جنون به من ماناست گر ز عجز خون گردد
ناله ای که برخیزد از دل گرفتاری
غم چه درربود از ما اینک آنچه بود از ما
سینه ای و اندوهی خاطری و آزاری
ای فنا دری بگشا بو که در تو بگریزد
هم ز خلق نومیدی هم ز خویش بیزاری
بهره از وجودم نیست زین کشش گشودم نیست
پا و داغ رفتاری دست و حسرت کاری
ناز مؤمن و کافر بر چه دستگاه آخر
سبحه ای و مسواکی، قشقه ای و زناری
بر جنون صلایی زن عقل را قفایی زن
داده ای ز نامردی سر به بند دستاری
شوخی شمیمش بین جنبش نسیمش بین
غنچه راست آهنگی سرو راست رفتاری
کاش کان بت کاشی درپذیردم غالب
بنده توام گویم گویدم ز ناز آری
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
ز بس که با تو به هر شیوه آشناستمی
به عشق مرکز پرگار فتنه هاستمی
امیدگاه من و همچو من هزار یکی ست
ز رشک درصدد ترک مدعاستمی
سخن ز دشمن و غمهای ناگوارش نیست
ز دوست داغ ستمهای نارواستمی
دیت مگوی و ملامت مسنج و فتنه مگیر
چه شد که هیچ کسم؟ بنده خداستمی
به سرمه غوطه دهیدم که در سیه مستی
ز شرمگینی چشمی سخن سراستمی
ستم نگر که بدین بخت تیره ای که مراست
ز بهر فرق عدو سایه هماستمی
چگونه تنگ توانم کشیدنت به کنار
که با تو در گله از تنگی قباستمی
نکرده وعده که بر عاجزان ببخشاید
امیدسنج فغانهای نارساستمی
به باده داغ خودی از روان فرو شسته
هلاک مشرب رندان پارساستمی
به هرزه ذوق طلب می فزایدم غالب
که باد در کف و آتش به زیر پاستمی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
رفت آن که کسب بوی تو از باد کردمی
گل دیدمی و روی ترا یاد کردمی
رفت آن که گر به راه تو جان دادمی ز ذوق
از موج گرد ره نفس ایجاد کردمی
رفت آن که گر لبت نه به نفرین نواختی
رنجیدمی و عربده بنیاد کردمی
رفت آن که قیس را به سترگی ستودمی
در چابکی ستایش فرهاد کردمی
رفت آن که جانب رخ و قدت گرفتمی
در جلوه بحث با گل و شمشاد کردمی
رفت آن که در ادای سپاس پیام تو
هرگونه مرغ صد قفس آزاد کردمی
اکنون خود از وفای تو آزار می کشم
رفت آن که از جفای تو فریاد کردمی
بندم منه ز طره که تابم نمانده است
رفت آن که خویش را به بلا شاد کردمی
آخر به دادگاه دگر اوفتاد کار
رفت آن که از تو شکوه بیداد کردمی
غالب هوای کعبه به سر جا گرفته است
رفت آن که عزم خلخ و نوشاد کردمی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
کافرم گر از تو باور باشدم غمخواریی
آزمند التفاتم کرده ذوق خواریی
از کنار دجله آتشخانه چندان دور نیست
کشتی ما بر شکستن زد درستان یاریی
شاد باش ای غم ز بیم مرگم ایمن ساختی
گشت صرف زندگانی، بود گر دشواریی
رشک نبود گر خدنگت جانب دشمن گرفت
در دم ساطور پنهانست زخم کاریی
برق از قهرت کباب بی محابا سوزیی
مرگ از لطفت هلاک دردمند آزاریی
با خرد گفتم چه باشد مرگ بعد از زندگی
گفت: هی خواب گرانی از پس بیداریی
ای دل از مطلب گذشتم دستگاهت را چه شد؟
شیونی، شوری، فغانی، اضطراری، زاریی
دارد انداز تسلسل در ضمیرم شوق دوست
همچو رقص ناله در کام و لب زنهاریی
دل نفس دزدید و خون گردید بخت چشم بین
کش به لعل و در توانگر کرده دزدافشاریی
زله بردار ظهوری باش غالب بحث چیست؟
در سخن درویشیی باید نه دکانداریی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
کس را نبود رخی بدین سان که تراست
پاکیزه تنی به خوبی جان که تراست
گفتی که ز هیچ فتنه پروا نکنم
آه از غم چشم بدخویان که تراست
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
اوراق زمانه درنوشتیم و گذشت
در فن سخن یگانه گشتیم و گذشت
می بود دوای ما به پیری غالب
زان نیز به ناکام گذشتیم و گذشت
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
بادست غم آن باد که حاصل ببرد
آب رخ هوشمند و غافل ببرد
بگذاشته ام خمی ز صهبا به پسر
کش انده مرگ پدر از دل ببرد
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
گیرم که ز دهر رسم غم برخیزد
غمهای گذشته چون به هم برخیزد
مشکل که دهید داد ناکامی ما
هر چند که فرجام ستم برخیزد
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
غالب غم روزگار و بارش نکشد
وز حور بهشت انتظارش نکشد
دارد تن و تن ز درد زارش نکند
دارد دل و دل به هیچ کارش نکشد
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
امروز شراره ای به داغم زده اند
نشتر به رگ صبر و فراغم زده اند
از کثرت شور عطسه مغزم ریش ست
تا عطر چه فتنه بر دماغم زده اند