عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
شاهد من در جهان نظیر ندارد
بوی سر زلف او عبیر ندارد
سرو بدین قد خوش خرام نروید
ماه چنان طلعت منیر ندارد
ابروی همچون کمان بسیست ولیکن
هیچ کس آن قامت چو تیر ندارد
مهر، که در حسن پادشاه نجومست
هیات آن روی مستنیر ندارد
طفل چنین در کنار دایهٔ دنیا
مادر دور سپهر پیر ندارد
عنبر سارا بهل، که نافهٔ چینی
نکهت آن زلف همچو قیر ندارد
اوحدی اندر فراق عارض خوبش
چاره به جز ناله و نفیر ندارد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
حال دل پیش که گویم؟ که دل ریش ندارد
کیست در عشق تو کو غصه ز من بیش ندارد
دوش گفتی که: فلان از سر تیغم نبرد جان
بزن و مرد مخوانش که سری پیش ندارد
سر درویش فدا شد به وفا در قدم تو
پادشه‌زادهٔ ما را سر درویش ندارد
قد او تیر بلا، غمزهٔ او ناوک فتنه
یارب، این ترک چه تیریست که در کیش ندارد؟
واعظ شهر مرا گفت که: دل با سخنم ده
چون دهد دل بتو بیچاره؟ که باخویش ندارد
همچو نارم بکفید از غم سیب ز نخش دل
دل مخوانش تو، که او عقل به اندیش ندارد
اوحدی را چو تو باشی، چه غم از جور رقیبان؟
زانکه از تیغ نترسیده غم از نیش ندارد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
نیشکر آن روز دل ز بند بر آرد
کو چو لبت پسته‌ای به قند بر آرد
صید چو آن زلف چون کمند ببیند
پیش رود، سر به آن کمند برآرد
بر چمن و سبزه آفتی مرسادش
باغ، که سروی چنین بلند بر آرد
پیش من آن خاک پر ز لعل، که روزی
گرد خود از نعل آن سمند بر آرد
سینه سپند تو گشت و آتش سودا
تا به کجا بوی این سپند بر آرد؟
بر دل ریشم، شبی که دیده بگرید
خط تو آن را به ریشخند بر آرد
جان مرا چون محبت تو پسندید
گر ندهم، سر به ناپسند برآرد
بیخ که دست غمت به سینه فرو برد
از دل من شاخ پر گزند بر آرد
اوحدی از بند هر دو کون برآید
گر دل او را لبت ز بند برآرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
روی خود بنمود و هوش از ما ببرد
طاقت و هوش از تن شیدا ببرد
دل شکیب از روی خوب او نداشت
زان میان بگذاشتیمش تا ببرد
روی او چون دید نقش ما و من
نام من گم کرد و رخت ما ببرد
زین جهان من داشتم جان و دلی
این به دست آورد و آن در پا ببرد
من چنین در جوش و آتش ناپدید
گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد
دانش و دین مرا آن چشم ترک
روز غارت بود، در یغما ببرد
از دل من بود هر غوغا که بود
پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد
راه فردا بر گرفت از امشبم
کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد
تا قیامت هر که گوید سرعشق
قطره‌ای باشد، کزین دریا ببرد
جای آن هست ار کنی جوش و فغان
اوحدی، کش عشق او از جا ببرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
موی فشانم دگر عشق به درها ببرد
در همه عالم ز من ناله خبرها ببرد
روی چو گلبرگ تو اشک مرا سیم کرد
مطرب ما این نوا برزد و زرها ببرد
من ز سفرهای خود سود بسی داشتم
عشق تو در باختن سود سفرها ببرد
داشتم از شاخ عمر وعدهٔ برخوردنی
باد فراقت به باغ بر زد و برها ببرد
باز نیاید به هوش عاشق رویت، که او
توش ز تنها ربود، هوش ز سرما ببرد
زلف تو دل برد و هست در پی جان، ای عجب!
بار کجا می‌هلد، دوست، که خرها ببرد؟
داشت دلی اوحدی، نقد و دگر چیزها
این دو بر آتش بسوخت عشق و دگرها ببرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
از عشق تو جان نمی‌توان برد
وز وصل نشان نمی‌توان برد
بر خوان رخت ز بیم آن زلف
دستی به دهان نمی‌توان برد
دارم به لب تو حاجتی، لیک
نامش به زبان نمی‌توان برد
داری دهنی، که از لطافت
ره بر سر آن نمی‌توان برد
چون چشم تو پیش عارضت راه
بی‌تیر و کمان نمی‌توان برد
گر چه کمر تو پیچ پیچست
با او به زیان نمی‌توان برد
کاری که کمر کند چو زلفت
هر سر به میان نمی‌توان برد
از غارت چشمت اندرین شهر
رختی به دکان نمی‌توان برد
بر سینهٔ اوحدی ز عشقت
داغیست، که آن نمی‌توان برد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد
جوری که آن بت می‌کند بی‌اختیاری میبرد
چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین
نه سر به جایی می‌کشد، نه ره به کاری می‌برد
من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف
گویند: می‌چیند گلی، یا رنج خاری می‌برد
با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن
من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری می‌برد
ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن
تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری می‌برد
عشق ار نمی‌سازد مرا معذور باید داشتن
کز تشنگی پنداشتم: آن می‌خماری می‌برد
تا چند گویی:اوحدی یاری نمی‌خواهد ز کس
یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری می‌برد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد
که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟
لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست
دلم که آه زد از دست او جنایت کرد
بیا، که درد ترا من به جان خریدارم
اگر به سینه رسید، ار به جان سرایت کرد
لبت که آیت لطفست، قهر بر دل من
روا بود، چو به حکم حدیث و آیت کرد
کمینه پرتوی از صورت تو بتواند
هزار زهره و خورشید را حمایت کرد
کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت
قمر نشان تو از دیگری روایت کرد
مگر ز بام رخت را مجاوران فلک
به آفتاب نمودند و او حکایت کرد
اگر به شحنه بگویند، شهر بگذارد
ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد
به عشق سرزنش و منع دل کفایت نیست
از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد
نشان روی تو از هر که باز پرسیدم
میان عالمیانم نشان و رایت کرد
بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست
درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
باد بویی از دو زلفت وام کرد
سوی چین آورد و مشکش نام کرد
غمزهٔ آهووش گو افگنت
تیر غم در دیدهٔ بهرام کرد
دانهٔ خالی، که بر رخسار تست
پای ما را بستهٔ این دام کرد
قامت من چون الف بود از نشاط
آن الف را دام زلفت لام کرد
نازنینا، صبح ما را همچو شام
فتنهٔ‌آن لعل خون آشام کرد
توسن دل، گرچه تندی می‌نمود
عاقبت چشم تو او را رام کرد
آتش روی تو ما را سخت سوخت
گر چه کار اوحدی را خام کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
هوست معتکف خانهٔ خمارم کرد
عشقت از صومعه و مدرسه بیزارم کرد
خاطرم را ز حدیث دو جهان باز آورد
لب لعل تو به یک عشوه، که در کارم کرد
شورها در سر و با خلق نمی‌یارم گفت
زخمها بر دل و فریاد نمی‌یارم کرد
می‌شنیدم که: شود نیک به شربت بیمار
شربتی داد خیال تو، که بیمارم کرد
من ندانم سبب گرم و گدازی که مراست
تا چه زورست و تعدی که چنین زارم کرد؟
سایه‌ای بودم و عکس تو بپوشید مرا
ذره‌ای بودم و نور تو پدیدارم کرد
دیده تا باز گشودم بتو، اندیشه ببست
در بر وی همه و روی به دیوارم کرد
آنکه اندر عقب من به تعبد کوشید
بعد ازین حال ندانست که انکارم کرد
مرده بودم، به سخن‌های تو گشتم زنده
خفته بودم، صفت حسن تو بیدارم کرد
بادهٔ هر که چشیدم سبب مستی بود
اوحدی زان قدحی داد، که هشیارم کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
چاره سگالیدنم فایده‌ای چون نکرد
آتش هجران تو جز جگرم خون نکرد
نیست کسی در جهان کش چو من شیفته
زلف چو مفتول تو عاشق و مفتون نکرد
سر و چمن، گر چه هست تازه، ولی همچو تو
نکتهٔ شیرین نگفت، شیوهٔ موزون نکرد
درد نهان مرا هیچ علاجی نبود
عقرب زلف ترا هیچ کس افسون نکرد
زخم که من می‌خورم، سینهٔ رامین نخورد
گریه که من می‌کنم، دیدهٔ مجنون نکرد
عاشق صادق کسیست کو سخن و سر تو
تن‌زد و باکس نگفت، خون شد و بیرون نکرد
روز نشد هیچ شب کاوحدی از هجر تو
نعره دگر سان نداشت، ناله دگرگون نکرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
جز لبم شرح میان او نکرد
جز دلم وصف دهان او نکرد
روی اقبالی ندید آن سر، که زود
جای خود بر آستان او نکرد
راز دل زان فاش می‌گردد، که دوست
چارهٔ درد نهان او نکرد
هر که قتل ما بدید آگاه شد:
کان به جز تیر و کمان او نکرد
آنکه سر در پای عشق او نباخت
دست وصل اندر میان او نکرد
خاطر آشفتهٔ ما کی کند؟
عشرتی کندر زمان او نکرد
بر که نالد اوحدی زین پس، که دوست
گوش بر آه و فغان او نکرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
دلم جز تو آهنگ یاری نکرد
به غیر از تو میل کناری نکرد
به طرف چمن در خزانی نرفت
تماشای گل در بهاری نکرد
به راه تو بر هیچ خاکی ندید
که از اشک بر وی نثاری نکرد
کسی را که با رویت افتاد مهر
چو مه را بدید، اعتباری نکرد
در آنها که دل مدخلی می‌کنند
بجز دوستیت اختیاری نکرد
لبت پیش ما هیچ شغلی ندید
که از محنتش پود و تاری نکرد
شبی در فراقت نکردیم روز
که با ما جهان کار زاری نکرد
نمودی که: رویم چه کرد از جفا؟
وفایی که جستیم باری نکرد
خرامنده قدی چنان دلنواز
چه معنی که بر ما گذاری نکرد؟
نگوید کسی شکر ایام عمر
کزان لعل شیرین شکاری نکرد
ز نوشیدنی‌ها می وصل تست
که نوشندگان را خماری نکرد
خیال تو پیش من آمد شبی
ولی نیم ساعت قراری نکرد
دل اوحدی تکیه بر عمر داشت
خود او نیز بگذشت و کاری نکرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
به یک نظر دل شهری شکاردانی کرد
همیشه جور کنی و آشکاردانی کرد
ز طره غالیه بر یاسمین توانی برد
به شیوه معجزه با خنده یار دانی کرد
چو باد اگرچه گذر می‌کنی بهر سویی
به سوی ما نه همانا گذار دانی کرد
اگر مراد دل خود طلب کنیم از تو
مراد دشمن ما اختیار دانی کرد
تو این ستیزه و ناز و عتاب و شوخی را
اگر به ترک بگویی چه کار دانی کرد؟
چه پرسمت ز وفا، گویی: آن نمی‌دانم
ولی چو بوسه بخواهم کناردانی کرد
ستم که بر دل من کرده‌ای، عجب دارم
که گر به یاد تو آرم شمار دانی کرد
اگر چه طفلی و خود را نهی به نادانی
هنوز چارهٔ چون من هزار دانی کرد
نگار چهره بپوشی ز اوحدی، لیکن
به خون دیده رخش را نگار دانی کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
دوش بگذشت و دل از دور تماشایی کرد
امشبم حسرت او دیده چو دریایی کرد
ز چنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست
که التفاتی به چو من بی سر و بی‌پایی کرد
محتشم را نرسد سرزنش درویشی
کو به عمری هوسی پخت و تمنایی کرد
صبر فرمود مرا در ستم خویش و دلم
صبر پندار که امروزی و فردایی کرد
نیک خواهان به طبیبی که نشانم دادند
درد دل را نتوان گفت مداوایی کرد
طمع از بوس و کنارش ببریدیم که آن
نیست خوانی که توان غارت و یغمایی کرد
گر چه بر ما ستم او به هلاک انجامید
هیچ زشتش نتوان گفت، که زیبایی کرد
عشق ورزند بتان، لیک چو من بیزوری
پنجه سهلست که با دست توانایی کرد
دل که جاییش به درد آمده باشد داند
کاوحدی این همه فریاد هم از جایی کرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
ای سنگدل، به حق وفا کز وفا مگرد
عهدی بکن به وصل و از آن عهد وا مگرد
ما برگزیده‌ایم ترا از جهان، تو نیز
پیوند ما گزین وز پیوند ما مگرد
در میغ خون دل شب هجر آشنای ما
می‌بین و با مخالف ما آشنا مگرد
ای آنکه یک دم از دل ما نیستی جدا
هر دم به شیوه‌ای دگر از ما جدا مگرد
گفتی: برو، که مهرهٔ مهرت بریختم
خونم بریز و گرد چنین مهرها مگرد
دی دست در میان تو کردم، رخ تو گفت:
بالای ما بلاست، به گرد بلا مگرد
ما را غرض روا شدن از وصل روی تست
گو: کام اوحدی ز دو گیتی روا مگرد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
عشق بی‌علت ترنج دوستی بار آورد
گر به علت عشق ورزی رنج و تیمار آورد
چیست پیش پاکبازان کام دل جستن؟ غرض
وین غرض در دوستی نقصان بسیار آورد
در میان مهربانان مهر دار و گو مباش
همت ارباب دل خود سنگ در کار آورد
جذب مغناطیس بین کاهن به خود چون می‌کشد؟
کم ز سنگی نیستی کاهن به رفتار آورد
گر دل اندر کافری بندد جوانی پاکباز
در نهان او مسلمانی پدیدار آورد
یار گردن کش ز دامت گر چه سر بیرون برد
این کمند آخر همش روزی گرفتار آورد
گر ز خوبان دوستی خواهی، به پاکی میل کن
میل خوبان جنبش اندر نقش دیوار آورد
از برای عاشقست این ناز و غنج و چشم و روی
خواجه بهر مشتری جوهر به بازار آورد
اوحدی، گر کژ روی انکار دشمن لازمست
دوستی چون راست ورزی دشمن اقرار آورد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
هر کس که در محبت او دم برآورد
پای دل از کمند بلاکم برآورد
خون جگر به حلق رسیدست وز هره نه
دل را، که پیش عارض او دم برآورد
دل در جهان به حلقه ربایی علم شود
گر سر در آن دو زلف چو پرچم بر آورد
گر دود زلف از آتش رویش جدا شود
آتش ز خلق و دود ز عالم بر آورد
جان و دل مرا، که به هم انس یافتند
هجرت، بسی نماند، که از هم برآورد
بعد از وفات بر سر خاکم چو بگذرد
خاک لحد ز گریهٔ من غم برآورد
روزی که زد ز نقطهٔ خالش دم اوحدی
گفتم که: سر به دایرهٔ نم بر آورد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
سوز تو شبی بسازم آورد
وندر سخنی درازم آورد
زان دم که تو روی باز کردی
از هر چه به جز تو بازم آورد
گر تیغ زنند رخ نپیچیم
زین قبله که در نمازم آورد
اقبال به کعبهٔ وصالت
بی‌درد سر مجازم آورد
چون توبهٔ منزل امانی
با بدرقه و جوازم آورد
لطف تو به مکهٔ حقیقت
از بادیهٔ حجازم آورد
آن بخت که دل به خواب می‌جست
بیدار ز در فرازم آورد
این قاعدهٔ نیازمندی
در عهد تو بی‌نیازم آورد
چون دید که: شمع جمع عشقم
اندوه تو در گدازم آورد
گستاخی اوحدی برتو
در غارت و ترکتازم آورد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
بی تو دل من دمی قرار نگیرد
پند نصیحت کنان به کار نگیرد
هر چه در امکان عقل بود بگفتیم
این دل شوریده اعتبار نگیرد
داد من امروز ده، که روز ضرورت
یار نباشد که دست یار نگیرد
صید توام، ترک من مگیر، که دیگر
صید چنین کس به روزگار نگیرد
روز نباشد که در فراق رخ تو
روی من از خون دل نگار نگیرد
بر سر من گر تو خاک راه ببیزی
از تو دلم ذره‌ای غبار نگیرد
هر چه بخواهی بکن، که بندهٔ منقاد
حکم خداوند خویش خوار نگیرد
رنج کش، ای اوحدی، که بی‌المی کس
آرزوی خویش در کنار نگیرد
طالب وصلی، که بردبار نباشد
بوسه از آن لعل قند بار نگیرد