عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۶
جلایر کن دعا این انجمن را
بیار آن طوطی شکر سخن را
کند عرضی مگر او نغز و شیرین
که در این انجمن ماه است و پروین
ولی عهد شهنشه شاد گردد
ز قید غم دلش آزاد گردد
نباشد خدمتش زین چیز خوش تر
وگر آید به دستش هفت کشور
کدام است آن خبر جز نقل طهران
ز ذات پاک شاهنشاه دوران
کز آسیب زمانه دور باشد
مبارک خاطرش مسرور باشد
نشسته شاد بر تخت همایون
به اقبال بلند و بخت میمون
هر آن شه زاده یک خدمت گرفته
چو پروین گرد آن ماه دو هفته
شود رفع بلا بالمره، یک بار
ز لطف قادر قیوم قهار
بکن عرضی که از دارالخلافه
صبا آورد مشکی نافه نافه
صحیفه آمده بنوشته یک سر
همه مقصود را با عنبرتر
هوا زان نامه بس عنبر فشان است
زمین از و جد سر بر کهکشان است
ولی عهد شه از این مژده دل شاد
شود از غم نیارد بعد ازین یاد
بحمدالله که از لطف خداوند
هم غم رفت و خاطر گشت خرسند
شه صاحب قرآن با بخت فیروز
ز تشریفش شب طهران بشد روز
ز یمن مقدمش رشگ جنان شد
چه طهران بل که فردوسی عیان شد
همه اهل ممالک شاد گشتند
ز قید غم همه آزاد گشتند
دعا گو پیر و برنا بر وجودش
همه از سروران سر بر سجودش
هر آن چه خواستی از لطف داور
بحمدالله به خوبی شد میسر
کنون شاد است و خرم هر چه جان است
که روز عید آذربایجان است
همه بهجت فزا گشت و طرب خیز
سراسر خطه معمور تبریز
به فصل دی بهار تازه آمد
به گلشن مرغ خوش آوازه آمد
صبا بر بوستان آهسته خیزد
مبادا شبنم از برگی بریزد
سمن با نسترن هم راز گشته
به حسرت چشم نرگس بازگشته
فکنده شد نقاب از چهره گل
خمارین نرگس و آشفته سنبل
گل صفرا رخش شد ارغوانی
نمانده یعنی از صفرا نشانی
ز لاله لاله عناب است خوش رنگ
شکفته صحن بستان رنگ در رنگ
شده خوش جعفری با مخملی جور
زمین بوستان از لاله پر نور
چه خوش آیند مینا در میان است
که گویا یاسمن با ارغوان است
بحمدالله که در عهد ولی عهد
همه آسوده خفته خلق در مهد
به اردو زین خبر جشنی به پا کرد
که الحق شادمانی را به جا کرد
ز لطفش مرحمت آباد گردید
دل غم دیده یک سر شاد گردید
زیک سو ساز و بانگ نای برخاست
دگر سو بانگ کوس وهای برخاست
زمین چون آسمان شد پر ستاره
در اطرافش خلایق در نظاره
شب تاریک روشن گشت چون روز
ز آتش بازهای شعله افروز
به آتش ها زند آبی ز رحمت
که آسایند خلقی از مشقت
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۲۳ - رقعه ای است که به آقاعلی رشتی نوشته است
رشتی علی این رفتن رشت تو ز چیست
این وجد و نشاط و سیر و گشت تو ز چست
عاشق که باید نرم و هموار بود
این پست و بلند کوه و دشت تو ز چیست
یرحمکم الله تعالی، فقراتی چند که بحکایات مهتر نسیم عیار و حسین کرد شبستری ماننده بود از شما پرسید. جا داشت بقصص رموز حمزه الحاق کنم یا بحافظه شیخ رضا بسپارم؛ یا بدرویش میرزا ارمغان بفرستم. سوار نقاب انداز اردبیل که بود و سبب شبروی انزلی و کسکرچه بود. قراول های دریا کنار را با جن و پری سر و کار است،یا با قلای خام و اشپل ماهی بخار کرده.
عیب میجمله چو گفتی هنرش نیز بگو.
آفرین افرین بر درخت های نارنج، رضوان هم هرگز مثل این ها نداشت. طوبی باین خوبی نیست، سدره باین جلوه نمیباشد. باقی مدایح شما و وصافی نارنج ها در عهدة شاهمیرخان باشد، چرا که جهود آمد و مرا بحضور برد.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۵۴ - قائم مقام به وقایع نگار نوشته است
حضرت میرزا علی سلم الله تعالی؛ مینوش بهنگام که هنگام ربیع است شما خود که فصل ربیع و خریف را نمیشناسید، حق رفیق شریف چه میشناسید؟ گیتی ز گل ولاله پر از نقش بدیع است. ان یقولون الا قولا زورا.
کسی که بدنیا تهمت و افترا گذارد، بمن گمنام چه خواهد کرد؟ از ربیع تا شتا تفاوت شتی است. آنطور که پروسکی آمد تا اینطور که چاپار سمنان آمد؛ سبحان الله، ببین تفاوت ره از کجاست تا بکجا؟
تحریرات دارالخلافه را که بحضور بردیم از بیم رمز و سنگلاخ، بپاکت های مختوم بلاک که تالی اجل محتوم و هلاک بود. نزدیک نرفتند و سراغی از خطوط شما گرفتند، فرمودند الفاظ و عبارات وقایع نگار مثل آب زلال صافی است که حاجب ماوراء نیست.
مضامین و معانی چون حبائب و غوانی ظاهر و گشاده، حاضر و آماده، بی پرده و حجاب، مثل ماه و آفتاب. نه چون ز شتان شهر و پلشتان دهر که مخدر و مهموس ومجدر ومأیوس، مانند خلاف شاهد هر هفت کرده در پشت حجاب و پرده باشند؛ بهانه عفاف آرند و بآرزوی زفاف میرند. رمزنویسی و پنهان کاری دلیل عیب است و حرب بسوس ازحمی کلیب. سرهای کجل و روهای چپور را روبند و کلاه در کار است، اما زلف و کاکل مثل سوسن و سنبل در دست باد صبا وپیوست باد شمال باشد. بهتر چهره تر و تازه حاجت بسرخاب و غازه ندارد. با قامت زیبا احتیاج بدیبق ودیبا نیست. منظور این است که خاطر بسیار طالب است که از خطوط شما کشف اسرار و درک اخبار شود. اگر فلان مثل الف هیچ ندارد مخلصان دیگر دارید که مثل شین هم نقطه دارند و هم دندانه و هم دایره.
من چه در پای تو ریزم که سزای تو بود
سر نه چیزی است که شایسته پای تو بود
اما زر هست، بحمدالله تعالی والسلام.
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۱۸ - به یکی از امیرزادگان نبشته
قربانت شوم: پروانه مبارکه رسید و جا داشت که سواد مداد آن را به جای مردمک در چشم ها جا دهم و نقد جان را نثار سطور مشک بار نمایم.
خط کاجنحه الطواویس اغتدی
لحسوده کبراثن الآساد
معنی یسلسل کالعقود و انه
لذوی الحقود سلاسل الاقیاد
ازین برفی که بر خلاف عادت موسم آمده و سرما پیش افتاد شکایت فرموده بودید و بسیار به جا بود چرا که هیچ چیز بی جا و بی هنگام خوب نیست، مگر عشق، آن هم باعتقاد ادیب صابر که میگوید:
گویند که هر چیز بهنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام
والسلام
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۵ - در بیان توفیق و شوق احوال میفرماید
مرحبا ای شهسوار تیز گام
چون ز توفیقش گذشتی زین مقام
شاد باش ای مقبل فرخنده فال
گوی معنی را همی بر سوی حال
ای گل خندان سر از غنچه برآر
باد نوروز است و ابر نوبهار
خار غم بیرون کش از پای امید
چون نسیم صبحدم دادت نوید
غافلا جام حیات آمیز بین
حالت مردان شورانگیزبین
کار خود کن ای اسیر خود فروش
عالم دیوانگانست هی خموش
از لب لعل شکر دور ای مگس
رمز ماهم اهل ما دانند و بس
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
عزت دیگر بود در دامن صحرا مرا
می گذارد هر کجا خاریست سردرپا مرا
گر بمن خاشاک این دریا زند زخم پلنگ
از کسی چیزی بدل نبود حساب آسا مرا
طره ات زین بیشتر بایست با من واشود
تیره روزم دوست می دارد دل شبها مرا
گاه بادم می رباید، گاه آبم می برد
هر کجا شوریده ای دیدم برد از جا مرا
مرگ را گر دشمنم، نی آرزوی زندگیست
می کند آخر کفن آلوده دنیا مرا
می شکافد سینه ام را عاقبت همچون صدف
می دهد گر قطره ای میراب این دریا مرا
شب هم از کسب کمال آسوده در بسترنیم
می دهد درس خموشی صورت دیبا مرا
همتی ای خشکی طالع که زنجیر سرشک
دست و پایم بسته و سر داده در دریا مرا
هم صفیری نیست خاموشم درین گلشن کلیم
بلبل باغ ظفرخان می کند گویا مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
تا پیش پای بیند دور از تو دیده ی ما
نزدیک کرده ره را پشت خمیده ی ما
از سیل گریه ی ما آفت زبس که دیده است
ناید به روی ما باز رنگ پریده ی ما
زآسایشی که دارد رفته بخواب راحت
در دامن قناعت پای کشیده ی ما
پیوند آشنائی از نیک و بد بریدیم
نه گل نه خار گیرد دامان چیده ی ما
دارد زاشک و مژگان آب روان و سبزه
از دل اگر به تنگی، بنشین به دیده ی ما
تا در زمین رسیده باران شرار گردد
در مزرع امید آفت رسیده ی ما
دارد به سیر گیتی همچون سخن رفیقی
دلگیر از سفر نیست نام دو دیده ی ما
زلف به پا فتاده، تأثیر آن همین است
کافتد کلیم در پا جیب دریده ی ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
تا خانمان ما همه بر باد داده آب
مانند اشک از نظر ما فتاده آب
چیزیکه متصل بود امروز، اشک ماست
اجزای دهر را همه از هم گشاده آب
دیوار و در، فتاده چو مستان بهر طرف
کردست در نهاد جهان کار باده آب
جز خانه حباب دگر منزلی نماند
تا روی در خرابی عالم نهاده آب
چون آفتاب سرزده آید بخانه ها
مانند فرش در همه منزل فتاده آب
دایم ز آب مدحت نواب خان تر است
کس چون کلیم تیغ زبان را نداده آب
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
نوبهار آمد دگر دنیا خوش و دلها خوشست
خانه در رهن شراب اولیست تا صحرا خوشست
در میان نیک و بد زین بیشتر هم فرق نیست
گل بسرگرمی پسندی خار هم در پا خوشست
سربسر عمرش بتلخی هیچکس چون من نرفت
روز بر پروانه گر بد بگذرد شبها خوشست
حسن مستغنی است اما عشق می گوید بلند
خاطر خورشید از سرگرمی حربا خوشست
می کند زنجیر کار و سبزه آب روان
ایدل از زندان خود بیرون نیا جا خوشست
هیچ منظوری ببزم میکشان چون شیشه نیست
عالم آبست اینجا، سبزه مینا خوشست
پر تنک ظرفست مینا، هرزه خند افتاده جام
بد حریفانند ایشان، می کشی تنها خوشست
نام خود را رخصت سیر جهان بهر چه داد
گر بکنج عزلت خود خاطر عنقا خوشست
تا ازین خون گرم تر گردند غمخواران کلیم
گاه گاه از دوستداران شکوه بیجا خوشست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
دل ز ناوکهای بیداد تو پیکان را گرفت
تشنه لب از ابر رحمت آب باران را گرفت
پردلی کاری نمی سازد ز استیلای عشق
شیر بگریزد دمی کانش نیستان را گرفت
سهل باشد مملکت گیری بامداد سپاه
نام من تنها تمام اقلیم ایران را گرفت
تا نگاه افکنده ای تسخیر شهری کرده ای
همچو بوی گل که تا برخواست بستان را گرفت
در کنار آفتاب افتاده دایم تیره روز
دود آه کیست کان زلف پریشان را گرفت
موج ابروی تو را تا دیده از جا رفته است
دیده ی من گرچه صد ره راه طوفان را گرفت
چشم ما و دیده ی زنجیر را طالع یکیست
خواب اگر لشکر کشد نتواند ایشان را گرفت
کام بخشی های گردون نیست جز داد و ستد
تا لب نانی عطا فرمود دندان را گرفت
گل به گلشن بس که از اشکم فراوان شد کلیم
بلبل از گل رخنه ی دیوار بستان را گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
دختر رز از کنار میکشان یکسو گرفت
پرده ای کز کار ما برداشت خود هر رو گرفت
بزم عشرت روشنائی از کجا پیدا کند
کاتش می رفت و جانش دود تنباکو گرفت
سیر گلشن کردی و گل غنچه شد بار دگر
بسکه از شرم جمالت دست پیش رو گرفت
در بهاران جا بدست گل نمی افتد بباغ
بیشتر از سبزه می باید کنار جو گرفت
هندوان را هیج جا دلکشتر از بتخانه نیست
خال جادر گوشه چشم تو خوش نیکو گرفت
او که از زلف سیاه خویشتن رم می کند
با سیه روزی چو من هرگز نخواهد خو گرفت
خسته بسیار است در دارالشفای عشق، لیک
آن شفا باید که کار درد از دارو گرفت
بسکه کردم گریه رام من شد آن وحشی، کلیم
طفل اشکم از دویدن عاقبت آهو گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
شیوه نادان بود بر عاشق بیدل گرفت
بر اصول رقص بسمل کی کند عاقل گرفت
عشق با سیلاب پنداری زیک سرچشمه است
جای خود ویران کند هر جا دمی منزل گرفت
طبع بی انصاف را از عیب جوئی چاره نیست
گر بزیر تیغ آمد نکته بر قاتل گرفت
هر کجا سامان فزونتر بهره مندی کمترست
تشنه زاب جوی بیش از سیل کام دل گرفت
موج می تیغست بروی جلوه گل آتشست
هر کجا طبع بلند از دهر بیحاصل گرفت
سفله چون دستش قوی گردد زبون کش می شود
حرص هر جا غالب آمد لقمه از سائل گرفت
باده صحبت اگر یکدم بود دارد اثر
تیغ، تعلیم بخون غلطیدن از بسمل گرفت
راه عشقست اینکه نتوان بی ادب یک گام رفت
گرداگر برخاست از جا رخصت از محمل گرفت
رفت عمرم در سفر چون موج و نتوانم کلیم
گوشه امنی درین دریای بیحاصل گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
جلوه ی پیچ و خم از موی کمر خواهد رفت
تاب این رشته ی باریک به در خواهد رفت
دل زسودای سر زلف تو خواهد واسوخت
از سر مجمرم این دود به در خواهد رفت
یک جهان بار شکایت زجهان خواهد بست
هر که از کشور هستی به سفر خواهد رفت
خار هم در قدم رهروان در سفرست
گل سپر گر نشود تا به جگر خواهد رفت
سفر ملک فنا ای دل اگر خواهی کرد
وقت شد قافله ی شمع سحر خواهد رفت
گر چنین شعله کشد کینه ی یاران وطن
چون شرر در سفرم عمر به سر خواهد رفت
به کمال ار برسد رابطه ی راز و نیاز
دود شمع از سر پروانه به در خواهد رفت
چرخ با صاف دلان بس که بهانه طلبست
رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت
گوش بر گریه ام افکن که سخن از تف دل
آب خواهد شد و از دیده ی تر خواهد رفت
گر به شمشیر دهد تاب تف خون کلیم
جوهر از تیغ برون همچو شرر خواهد رفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
چمن ز سردی ایام برگ و بار گذاشت
خوش آنکه عاریتی را به اختیار گذاشت
به سست سردی فصل خزان کنون باید
هوای زهد خنک را به یک کنار گذاشت
خزان رسید و به آزادگی ثمر شد نخل
فشاند برگ به شکر همین که بار گذاشت
تو نیز پنجه ز می رنگ کن که باد خزان
حنا به دست عروسان شاخسار گذاشت
چو سایه در قدم شاهدان بستان باش
که برگ ریز به پای همه نگار گذاشت
دلم به حلقه ی زلف نگار خود را بست
به این وسیله سری در کنار یار گذاشت
ز انقلاب سپهر دو رو عجب دارم
که بی قراری ما را به یک قرار گذاشت
چنان ممیر که چیزی بماند از تو به جا
به غیر نام نباید به یادگار گذاشت
چه می توان ز پریشان تیره روز گرفت
کلیم دعوی دل را به زلف یار گذاشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
بعد وارستگیم سوز تو در تن باقیست
آتش افسرده ولی گرمی گلخن باقیست
پنجه ام را بگریبان کفن بند کنید
که هنوزم هوس جیب دریدن باقیست
سنگ را رحم ازین سنگدلان بیشترست
مهربان شد فلک و کینه دشمن باقیست
با قفس ساخته ام لیک زگلریزی اشک
می توان یافت که شوق گل و گلشن باقیست
شمع کاشانه ما شد شبی آن مایه ناز
عمرها رفت و همان حیرت روزن باقیست
شمع سان گشته بعشق تو گرفتار کلیم
آتش شوق تواش تادم مردن باقیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
شمیم خلد، گدای دیار کشمیرست
شکفتگی گل خار بهار کشمیرست
لب پیاله ز تبخال رشک می سوزد
که نشئه وقف لب جویبار کشمیرست
اگرچه مایه دلبستگیست قامت سرو
عنان هوش بدست چنار کشمیرست
بزیر پنبه ابر آسمان از آن گم شد
که پای تا بسرش داغدار کشمیرست
صفای سبزه اش از عمر خضر می گذرد
خضر زچشمه خویش آبیار کشمیرست
بدیده خاصیت کیمیا دهد لیکن
بچشم آنچه نیاید غبار کشمیرست
براه جاده نتوان شناخت از جدول
چه آبهاست که بر روی کار کشمیرست
گذشتی از لب ساقی گلعذار کلیم
خنک چو توبه می در بهار کشمیرست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
نخل قد تو را چون، صورت نگار جان بست
گلدسته سرین را، زان رشته بر میان بست
از بسکه شد بریده، پیوند راحت از ما
بر زخم ما بشمشیر، مرهم نمی توان بست
جائیکه غنچه سنگست، بر آشیان بلبل
عاشق چسان تواند، خود را بگلرخان بست
آب و گل وجودم از رعشه موج دارست
بی می نمی تواند، مغزم در استخوان بست
هر بستگی که باشد موج می اش کلیدست
پیرمغان گشاید، هر در که آسمان بست
گلشن خوش و هوا خوش، گفتی گر چه باید
باید نقاب گل را، بر روی باغبان بست
تاب تلافی جور، نازک دلان ندارند
بر زخم لاله و گل، مرهم نمی توان بست
از وضع ناگوار اهل جهان دلی پر
دارم کلیم و باید، از نیک و بد زبان بست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دگر بهار چمن را چه دلگشا کردست
شکوفه بر سر سبزه نثارها کردست
چمن زلاله و گل آنچنان که آب روان
اگر گذشته، از آن روی بر قفا کردست
چنینکه چوب قفس پر گلست بلبل را
غریب ساخته صیادش ار رها کردست
نه از ترانه بلبل شکفته گل در باغ
که بره کسب هوا غنچه سینه وا کردست
چه عقده ها که ز خاطر گشود غنچه گل
بهار بین که گره را گره گشا کردست
چوبی می است از آن ساغر سفالین به
چه شد که نرگس جام خود از طلا کردست
هر آن نهال که از برگ دست بردارد
بهار گلشن کشمیر را دعا کردست
بحیرتم ز هوایش ببین که در یک طبع
هزار رنگ تلون چگونه جا کردست
بیادگار هوا را زهر گلی رنگیست
برنگ هر یک از آن جلوه ای جدا کردست
درین بهار کلیم آنکه هست قدرشناس
برای خار سرانجام رونما کردست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
امسال نوبهار قدم پیشتر گذاشت
گل نیز از بساط چمن پا بدر گذاشت
سوسن بوصف باغ زبانرا کبود کرد
نرگس ز شوق در قدح لاله سر گذاشت
برگ شکوفه رقعه معشوق باغ بود
زان بوسه داد نرگس و بر چشم تر گذاشت
شیرینی تبسم هر غنچه را مپرس
در شیر صبح خنده گلها شکر گذاشت
گل را غرور مشت زر خویش بس نبود
ابر بهار بر سر آن زر گهر گذاشت
نگذاشت یادگار بجز خرمن گلی
بر هر گل زمین که شکم ابرتر گذاشت
می آورد بسان گل زرد سر برون
نتوان بخاک گلشن کشمیر زر گذاشت
رمزیست اینکه عاشق و معشوق یکدلند
در پای خویش بید موله چو سر گذاشت
کوتاه ماند دست کلیم از گل مراد
هر چند آرزو بسر یکدگر گذاشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
همیشه کارم در کار خیر تأخیرست
که توبه مانده درست و بهار کشمیرست
درین چمن نرود عهد خوشدلی بشتاب
ز موج سبزه بپای نشاط زنجیرست
نقیض گیری افلاک را چه می دانی
علاج عقده دشوار ترک تدبیرست
بپوش جوهر خود را که از بلا برهی
کزین گناه گرفتار بند شمشیرست
جنون بخانه زنجیر اگر پناه برد
بجاست خانه تاریک، عقل دلگیرست
بصیدگاه محبت که صیدها رامند
رمی که باشد صیاد را زنخجیرست
زدلخراشی کز جور آسمان دیدم
هلال عیدم در دیده ناخن شیرست
دلم که رد فروشنده و خریدارست
ز تیره بختی همدرد بنده تیرست
دلم که بهره زخوبان نمی برد گوئی
که باغبانی در بوستان تصویرست
سپهر تفرقه افکن کلیم ز آتش رشک
کباب الفت پیوند شکر و شیرست