عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
شاهدی کاهل نظر عشق جمالش دارند
دل به جا باشد اگر محو مثالش دارند
حسن او را همه دستی ز ارادت به دعاست
نی که اندیشه ز آسیب زوالش دارند
غیر مثلش که در اندیشه بود فرض محال
ممکنی نیست که در حکم محالش دارند
لب گشاید چو پی حل معما به سخن
اهل معنی عجب از حسن مقالش دارند
ناصح از عقل مگو کاین شتر از مستی عشق
رفته زان کار که در قید عقالش دارند
دل صفی بست به گیسوی تو چون اول عشق
بیم سرگشتگی افزون ز مآلش دارند
نکته دانان ره من یک تنه دانند که بست
زان به تاراج دل اندیشه ز خالش دارند
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ای حسین ابن علی از باطن پاکت مدد
و ز دم عشاق و جان مست سلاکت مدد
نیست قلب یار من آن سان که باید به سوی من
بهر جذب قلب او از روح چالاکت مدد
خاکساری کوی عشق تست جای جن و انس
تا شود معشوق من خاک من از خاکت مدد
عقل ها حیران عشق تست و عقل یار من
تا شود حیران من از عقل و ادراکت مدد
هر سری را هست شوری بسته ی فتراک تست
تافتد شور منش در سر ز فتراکت مدد
تا ز غیر من بپوشد چشم امید وصال
از دل حق بین و دست و دیده ی پاکت مدد
جز تو کس در عشق حق امساک از هستی نکرد
تاکند او ترک غیر از من ز امساکت مدد
گر نبودی تو نبود از عشق در عالم ثمر
خواهم اندر جذب یار از سر لولاکت مدد
گشت عالی عرش و افلاک از علو همتت
بر مرادی کن مرا از دور افلاکت مدد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
از بهر قرار دل دیوانه ی خود باز
با زلف تو گیرم ز سرافسانه ی خود باز
آواره بهر شهر چنانم که نبینم
یک دوست که پرسم خبر از خانه ی خود باز
بر باد مده کاه خود ای شیخ که بگرفت
از خرمن رندان دل من دانه ی خود باز
مستی که فتد بر گذر میکده در راه
باشد که ندادند ره کاشانه ی خود باز
سرمست چو بستم به تو پیمان ارادت
پیمایم از آن باده به پیمانه ی خود باز
هر چند که جان لایق جانان بجوی نیست
جان دادم و دیدم رخ جانانه ی خود باز
بر خیز صفی تا به گدایی بنشینیم
در میکده از همت شاهانه ی خود باز
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
خیال سر زده آورد در کنار منش
ولی نیافت پی بوسه راه بر دهنش
صبا چو در چمن آورد بوی پیرهنش
دریده غنچه گریبان ز حسرت بدنش
لطافت تن او ناورم بیاد مباد
که از تصور عقل آفتی رسد بتنش
ز آب و رنگ عذارش نسیم صبح مگر
بلاله گفت که خاطر شکفت در چمنش
مرا بس است تماشای زلف و عارض او
بهل بهشت برین را به سنبل و سمنش
چرا شکسته نباشد ز تاب طره او
دلی که دید بعمری شکنجه شکنش
در آتشم که حدیثش کنند انجمنی
وز آن خوشم که ندیده است کس در انجمنش
به پیش قامتت آنکس که جان سپرد بحشر
قیامت است چو از تن بر اوفتد کفنش
بزیر جامه ز روح روان لطیفتر است
نموده‌ایم بتحقیق امتحان تنش
بچین زلف تو دل بر خطا نرفت و لیک
خطا نموده مماثل بنافه ختنش
صفی سفر ز دو عالم نمود و خود نگرفت
دلش قرار بجائی کجاست تا وطنش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
به حرف آید گر او با من دهم جان را به آوازش
ز دستم ور کشد دامن بگیرم آستین بازش
کندگر پست چون خاکم نشینم باز در راهش
فزون شد گر بکم جانم فزون از جان خرم نازش
بود دل بهر آن در برکه باشد دست پروردش
بود جان بهر آن در تن که گردد پای اندازش
نهان می‌کرد دل رازی که بود آن غمزه را با من
بزانو اشک خونین گفت و شد با آه غمازش
گشاید پرده از رازم اگر پنهان کم مهرش
بریزد چشم خون دل اگر افشا کند رازش
خیالم بست بر یک نقطه خال عافیت سوزش
خرابم کرد بر یک شیوه چشم خانه پردازش
بهشیاری نیارد تاب در زنجیر زلفش کس
مگر دیوانه بود این دل که عمری گشت دمسازش
دلم زان طره بر بازیچه باشد گر هوا گیرد
چو گنجشکی که زیر بال شاهین است پروازش
عجب نبود ز عشق این گر چه عقل افسانه پندارد
سپردم جان بان لعلی که احیا بود اعجازش
خبر نامد ز شهر عشق کاحوال صفی چون شد
ز حیرانی نداند هم خود او انجام و آغازش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
دلا بموسم گل باده نوش و خندان باش
بده بنوش لبی خاطر و سخندان باش
به پیش از آنکه ز خاکت زمین شود آباد
بهل عمارت دنیا بخاک و ویران باش
هلاک غمزه ساقی بدور جام شدن
اشارت است که ایمن زکید دوران باش
رموز صومعه سر بسته گویمت هشدار
مکن ریا و قدح نوش و یار مستان باش
ز گرد زهد فشاندن چه سود دامن دلق
بیفکن این تن و فارغ ز دلق و دامان باش
نرفت خرقه تقوی برهن باده فروش
چنین لباس بآتش بسوز و عریان باش
سخن ز زلف و رخ اوست در ولایت عشق
بقید این دو مجرد ز کفر و ایمان باش
پیام زلفش دیوانه بگوشم گفت
که چند طالب جمعیتی پریشان باش
بجسم طاعت جانانت از گران جانیست
پی‌نثار وی از پای تا بسر جان باش
ز طعن خلق مرنج ار ترا بفقر رهی است
در این عمل یم زخار و مهر تابان باش
مبین بخلق که این یارو آن یک اغیار است
بکشت عارف و علمی چو ابرنیسان باش
بکوی میکده رندن غلام پیمانند
تو نیز بر سر پیمانه بند پیمان باش
مقام فقر و فنار را بسلطنت مفروش
گدای کوی خرابات باش و سلطان باش
دو گام باشد اگر ره قلندرانه روی
باین دو گام برون از وجوب و امکان باش
صفی مده بدری جان که بر تو جان ندهند
بر آستانه جانان بمیر و جانان باش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
می‌رفت و بخود می‌گفت رمزی لب خاموشش
ز آن رفتن و گفتن بود دل‌ها همه در جوشش
می‌کرد بجنگ آهنگ چشمان پر آشوبش
می‌برد عنان از چنگ گیسوی زره پوشش
ره بند و خدنگ افکن مژگان صف آرایش
جانسوز و بلا رگ زن ابروی کمان توشش
از گردش چشم ایدون شهری همه بیمارش
و ز لعل لب میگون خلقی همه مدهوشش
بر همزن و جمع‌آور در حلقه سیه مویش
مه سیر و شبیخون برد و طره بناگوشش
جان خستن و پروردن نقش ز خط سبزش
دل بردن و خون خوردن رنگی زلب نوشش
خود رائی و خودسازی آویزه خفتانش
رعنایی و طنازی بند علم دوشش
تا چند قدح خواری پیمانه دهد لعلش
تا چند سخن بازی افسانه کند گوشش
جویم ز خدافوزی آرم که بگفتارش
خواهم بدعا روزی گیرم که در آغوشش
خوبان بصفی الحق پیمان بصفا بستند
آنمه نشود یارب این عهد فراموشش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
روی نیاورد به من یار که معیوب و بدم
لیک شد از خنده او فاش که بس بی‌خردم
من شدم از خنده او واله و شرمنده او
دید چو شرم و غم من داد نمایش بخودم
تا نگرم پایه خود حاصل و سرمایه خود
تا بچه اندازه و حد گیج و کجم پست وردم
خویش چو دید بعیان تیره شد آئینه جان
تا بمقامی که روان گشت روان از جسدم
بیهده بنمود و دغل معرفت علم و عمل
گشت مساوی بمثل خصلت شفق و حسدم
آنهمه تحقیق و نظر معنی عرفان و اثر
حاصل صد عمر دگر از لبنم تا لحدم
جمله نمودم چو خسی پیشه و مور و مگسی
یا هوس بوالهوسی یا روش دیو و ددم
من بگمان کز همه رو گشته‌ام آئینه او
پشم شد و ریخت فرو چوب چو زد بر نمدم
تاخته ز افلاک برون باره و غافل زکمون
کاسترک نفس حرون کشته بزیر لگدم
گرمی من تابش من بده مه یخ و آتش من
آب شد اندر کش من تافت چو مهر اسدم
گفتمش‌ ای سلسله مو حاصلم از سلسله کو
جز که بکار از همه شد عقده اندر عقدم
گفتم من نادره‌ام در ره معنی سره‌ام
بینش هر با صره‌ام دافع هر گون رمدم
چیست که در راه طلب چند زدم پی بادب
هر چه که رشتم بتعب پنبه شد اندر سبدم
گفت از این بیش دو صد هست در این مرحله سد
اینکه تو دیدی بعد دهست نهی از نودم
تا که بد آیین نشوی خود سرو خودبین نشوی
دور ز تمکین نشوی راه روی بر رشدم
زهد فروشی و فلان لایق شیخست و دکان
صوفی بی‌نام و نشان چیست بحیلت سندم
نطق و سکوت و ادبت دانش و جهل و طلبت
خوب و بد روز و شبت بر همه نامعتمدم
ز انکه ز نفس است هو او ز پی شیدایست و ریا
عارف بیچون و چرا چون نبود نامعتمدم
شیخی و پیشی و سری نیست بجز بیخبری
زین همگی باش بری تا که بیابی مددم
مردی اگر پیش نه کم زکمی بیش نه
با احدی خویش نه یکدله دانی احدم
گشت صفی پی سپرش باز نیامد خبرش
می‌روم اندر اثرش تا خبری زو رسدم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
مگر بهر سفر برسته محمل باز جانام
که از تن می‌رود دنبال آن محمل نشین جانم
مکن بر من ملامت گر ز چشم موج خون خیزد
که اندر بحر هجرانست هر دم خوف طوفانم
عجب نبود اگر پیراهن طاقت قبا گردد
بود هر لحظه چون بر دست انبوهی گریبانم
امان ندهد مرا غم آنقدر کز دل کشم آهی
مجال از چشم سوزن تنگتر گردیده می‌دانم
مگر می‌رفتش از خاطر هوای ماه کنعانی
چنین می‌دید در بین‌الحزن گر پیر کنعانم
شب اندر خواب می‌گفتم سخن با زلف مشکینش
سیه‌روزیست تعبیرش که مو بر مو پریشانم
ندادم هیچ مجنونی سراغ از خیمه لیلی
فزون گشت ار چه گام اندر ره از ریگ بیابانم
از آن خال سیه خاطر نشد ز اندیشه‌ام خالی
که ه‌ندوی خود آئین خواهد از کف برد ایمانم
خط نو رسته باشد بر کمال حسن او آیت
خوش از بستان روح افزایش آید بوی ریحانم
کجا من ترک می‌گویم که هوشم می‌رود از سر
یکی کاید بگوش از کوی عشق آواز مستانم
خرابی از خراباتی شدن می‌گفت و می‌دیدم
که از سر رفته رفته می‌رود سودای سامانم
بیادم یاد او نگذاشت حرفی ور گهر خواهی
بدامن بر چو گردد موج زن دریای عمانم
خموشی شرط عشق آمد نه من گویم که در مستی
ندانم کیست می‌گوید سخن زین رمز حیرانم
صفی را عشق و رندی سرنوشت افتاد در قسمت
چه باک ار بی‌نمازی گوید آلوده است دامانم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
هیچ شگفتی ز هر چه هست بعالم
نیست عجیب‌تر ز چشم خیره آدم
می‌خورد از روزگار نیش پیاپی
باز طمع زو کند بنوش دمادم
هر چه کم آری ز دهر خواهی از و بیش
هیچ نیابی که کرده بیش تراکم
ماتم یاران نکرد عیش ترا تلخ
عیش ندیدی که بود قاصد ماتم
جمع کنی مالها بعمر و نبینی
بهره از آن جز و بال و حاصل جز غم
جمع تو کردی برنج و خورد براحت
آنکه نبودت بهیچ زخمی مرهم
هیچ نگوید که خواجه مرده و از وی
بهر من اسباب زندگیست فراهم
هیچ نیاری بیاد آنکه ترا چیست
حاصل هستی عمل چو گشت مجسم
هیچ ندانی که آدمی بحقیقت
چیست که بر ماسوا سر است و مقدم
رتبه خود را گرفت هر چه ز هستی
بهره در آمد چه آشکار و چه مبهم
بر اثر خود بوند انجم و افلاک
بر قدم خود روند اشهب و ادهم
اینهمه باشد ولی شگفت‌تر از نقش
فکرت نقاش بین و حکمت اسلم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
می‌برد دل من بان ترک ختائی چون کنم
با شکنج طره‌اش زور‌آزمایی چون کنم
خواستم جویم میانش بست عقلم را بموی
با چنین بیدانشی کشور‌گشائی چون کنم
خال او دیدم پی آن دانه رفتم سوی دام
از کمند پرخمش فکر رهائی چون کنم
از هواگیری آن گیسو شکستم پر و بال
مرغ دامم من بشاهین هوائی چون کنم
عشق دریائیست کانجا چاره نبود بر غریق
آشنا دروی باین بی‌دست و پائی چون کنم
ما و عجز بینوائی یار و استغنا و ناز
تا باستغنای او با بینوائی چون کنم
پیش شمع روی او پروانه‌سان می‌سوخت جان
در شبان وصل تا روز جدایی چون کنم
ناله‌های عاشقی آید زهر بندم چونی
گوش جانم بر نغمه چنگی و نانی چون کنم
گر نیاید بر بهای باده‌‌ام روزی بکار
خرقه و سجاده را در تنگنائی چون کنم
دلق و تسبیحم بمی شد رهن در کوی مغان
با چنین تردامنیها پارسائی چون کنم
عاشقانرا دل ز کبر و کبریایی رسته است
کبریایی عشق بینم کبریایی چون کنم
دل شکست از زلف یارم پر ز غم ساغر ز سنگ
استخوان دیگر نگیرد مومیایی چون کنم
بنده عشقم نخوانم بعد ازین فرمان عقل
از خدائی رسته باشم کد‌خدائی چون کنم
ناصحم گوید صفی می، نوش و از زاهد بپوش
من بصفوت زاده‌ام این بی‌صفائی چون کنم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گویند که من بر کف در راه تو سر دارم
از سر بسرت گر خود عمریست خبر دارم
عرض س و جان کردن باشد عجب از عاشق
هست از سر و ننگ آن خاکی که بسر دارم
هیچ از دهنت رمزی با کس نتوانم گفت
با آنکه بهر موئی تقریر دیگر دارم
اندست که می‌بودم بر گردن و گیسویت
هجر تو چنانم کرد کاکنون بکمر دارم
طوفانی بحر عشق من دانم و دل زیرا
از موج غمت هر دم صد زیر و زبر دارم
هرگز نشوم دیگر پا بند قیامت‌ها
تا قامت و رفتارت در مد نظر دارم
لعل لب نوشینت آمد بسخن یادم
این شیوه شیرین راز آن تنگ شکر دارم
من دلق ریائی را در میکده‌ها شستم
سودای تصوف را ب دامن تر دارم
بالای بلندت کرد چندانکه زمین گیرم
زان شاخ صنوبر باز امید ثمر دارم
اندیشه آغوشت می‌کرد صفی وقتی
سودای جوانی را پیرانه به سر دارم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ما کعبه بجز کوی خرابات نکردیم
جز ابروی او قبله حاجات نکردیم
جز بر حرم عشق وی احرام نبستیم
جز در گذر میکده میقات نکردیم
هر چند کم از ذره بسامان تو بودیم
از مهر رخت روی بذرات نکردیم
اینخرقه که آلوده سالوس و دغل بود
تطهیر جز از آب خرابات نکردیم
گوشی که پر از بانگ نی و نغمه چنگ است
واعظ بپذیر ار که بطامات نکردیم
بر کار دگر دل ز تماشات نپرداخت
صوفی صفت ار صیقل مرآت نکردیم
بودیم زمین‌گیری بالای تو چون خاک
در خرقه عروج ار بسماوات نکردیم
غیر تو چو ثابت بعدم بود بتحقیق
اظهار وجود از پی اثبات نکردیم
در عشق تو از خلق کشیدیم بس آزار
و ز شیفتگی قصد مکافات نکردیم
باز دهد فروشی که عبوسش بجبین بود
المنه لله که ملاقات نکردیم
دل در خم گیسوی تو چون یکدله بستیم
ز آنحلقه دگر میل مقامات نکردیم
بی‌رنج رسیدیم بمقصود از آنصرف
در علم و عمل حاصل اوقات نکردیم
رفتیم بیپش لب جانبخش تو از هوش
واندیشه اعجاز و کرامات نکردیم
دادیم دل و دین همه برخال و خط دوست
تا شیخ نگوید که مواسات نکردیم
ز آنچشم که مستانه بما کرد نشستیم
در گوشه و اندیشه ز آفات نکردیم
بر ابروی دلدار پناه از همه کونین
بردیم و بدل فکر بلیات نکردیم
تایید صفی الحق ما پیر خرابات
میگفت که جز محض عنایات نکردیم
پیمانه درستی که به پیمانه ما بست
نشکست کز او ترک اضافات نکردیم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
از چشم تو ما مست و ز لعل تو بجوشیم
با ساغر و می‌رسته ز خود رفته زهوشیم
تا چشم کی این سو کنی از دل همه چشمیم
تا حکم چه بر لب دهی از جان همه گوشیم
از شیوه لعلت همه سر باده پرستیم
از گردش چشمت همه دم خانه بدوشیم
از چشم تو است ار همه با جان پی‌‌جنگیم
و زلعل تو است ار همه با دل بخروشیم
ز آن حال که از چشم تو دیدیم خرابیم
ز آن جام که از لعل تو خوردیم خموشیم
از چشم تو آواره ز ادوار سپهریم
با لعل تو مستغنی از الهام سروشیم
واعظ مدران چشم که ماگوش بچنگیم
زاهد چه زنی نیش که پرورده نوشیم
از گوشه چشمی همه میخانه نشینیم
و ز جرعه لعلی همه سجاده فروشیم
چون چشم بپوشد همه ساعی بخطائیم
چون لب بگشاید همه بیجان چو نقوشیم
در میکده منظور صفی الحق از آنیم
کز شیخ گریزان چو طیوری ز وحشیم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
من اندر خرقه دوش از سوز می غرق عرق گشتم
همی با حق حق نزدیک و دور از ما خلق گشتم
ببرد اندر مقام قاب قوسینم عروق جان
جوار دوست را واصل‌تر از حد صدق گشتم
عجب سری ز جان دیدم که بر حل معمائی
کتاب روح می‌کردم ورق ناگه ورق گشتم
در او دیدم جمال یار و چون بشکافتم جانرا
نه تنها فالق‌النور آمدم رب‌الفلق گشتم
عبث رحمتعلی نفکند در مرآت دل پرتو
چو بودم غرق عصیان رحمتش را مستحق گشتم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
من بملک دل شهنشه بوده‌ام تا بوده‌ام
از رموز عشق آگه بوده‌ام تا بوده‌ام
دل بر آن گیسوی مشکین داده‌ام تا داده‌ام
محو آن رخسار چون مه بوده‌ام تا بوده‌ام
دفتر و سجاده یکسو هشته‌ام تا هشته‌ام
دور از زها دابله بوده‌ام تا بوده‌ام
درس عشق از خط ساقی خوانده‌ام تا خوانده‌ام
بحر علم علم الله بوده‌ام تا بوده‌ام
کوی جانان را بمژگان رفته‌ام تا رفته‌ام
خاک آن لیوان و در گه بوده‌ام تا بوده‌ام
راه با اهل طریقت رفته‌ام تا رفته‌ام
سالکانرا رهبر و ره بوده‌ام تا بوده‌ام
از من آلوده دامان کسب پاکی در‌خور است
چون ز خود بینی منزه بوده‌ام تا بوده‌ام
بر کمال اهل معنی بر ثبوت اهل فقر
خویش برهان موجه بوده‌ام تا بوده‌ام
گر ببخشد جرم عالم را صفی برجاست چون
بنده رحمتعلی شه بوده‌‌ام تا بوده‌ام
ریزه خوار خوان عرفانم جهانی گشت از آنک
ریزه خوار نعمت‌ الله بوده‌ام تا بوده‌ام
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
گفتم که بجام تست خون دل ناچیزم
گفتاکه بود خونها در ساغر لبریزم
گفتم بجهان صد شور انگیخته از لب
گفتا پس ازین بینی شوری که برانگیزم
گفتم دل سودائی مجنون شد و صحرائی
گفتا که به بند آید چون طره فرو ریزم
گفتم که قیامت‌هاست ای پرده‌نشین از تو
گفتا که قیامت بین آن لحظه که برخیزم
گفتم بگرفتاری جویم ز که دلداری
گفتا دل اگر داری از زلف دلاویزم
از سلسله کار دل هر چند که شد مشکل
زلف تو نه بگذارد کز سلسله بگریزم
کشتند بغمخواری در ناله و در زاری
مرغان شباهنگم مستان سحر خیزم
برخاست صفی آسان خود از سر عقل و جان
تا با غمت از پیمان بی این دو بر آمیزم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
خواهم از دیوانگی هر چند بکشم دست من
باز در زنجیر گیسوئی شوم پابست من
گیرم از ساقی نگیرم من بهشیاری شراب
چون کنم کز حال گردم زان دو چشم مست من
همچو مرغ و ماهی اندر زلف یار افتاده‌ایم
ما و دل او در هزاران دام و درصد شست من
گرچه این پیوستگی زایمان و جان ببریدن است
مو بمو خواهم دل اندر زلف او پیوست من
گر در این صوفی‌گری دستم نگیرد می فروش
باز کی خواهم ز عجب خانقاهی رست من
گفته خواهم عیادت کرد از بیمار عشق
تا توآئی بر عیادت رفته‌ام از دست من
صد قیامت رفت و برنگرفتیم روزی ز خاک
پیش بالای بلندت‌ هرچه گشتم پست من
گفته هستی صفی را کرده محروم از وصال
روی بنما تا به کلی بگذرم از هست من
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
عادت ابروی تست فته در انداختن
آفت عالم شدن تیغ بقهر آختن
زلف ترا شیوه است دل ببر آویختن
روی ترا در خور است دیدن و جان باختن
یکتنه خال تر است شکوت غارتگری
از طرفی خاستن بر سپهی تاخن
ماند گرفتار خار گل که برؤیت شکفت
گشت زمین‌گیر سر و پیش تو ز افراختن
ز آتش عشق تو جان گر بگذارد رواست
نیست در این سوز و تب چاره بگداختن
چشم شناسا نداشت هر که بجمعت ندید
کوردلان را سزاست دیدن و نشاختن
غفلت و نیسان ماست عادت بیچارگی
از تو فرامش مباد عادت بنواختن
در غلیانم مغی بر در میخانه گفت
جان و سر اینجا بناست یکسره در باختن
در ره عشق ای صفی این بود اول قدم
ز آتش دل سوختن با غم جان ساختن
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
مهر است مرا بر لب پیش لب قند تو
نارم بلب آن مطلب کان نیست پسند تو
بر لعل شکر خیزم خوان تا شکر انگیزم
گو حرف که جان ریزم بر قالب قند تو
گیسو چه کنی زنجیر پا بندیم از تدبیر
مائیم بهر تقدیر بی‌سلسله بند تو
دل رسته زهر قیدی جز موی تو بی‌شیدی
بیرون نرود صیدی هرگز زکمند تو
عشق تو جوان پیرم کرده است و زجان سیرم
باشد که زمین گیرم بر سرو بلند تو
پیشت من ابجد خوان چون دایره سرگردان
هر کس بکسی حیران من گول بپند تو
من پرسم اگر چونی چند آریم افسونی
دل داند و دلخونی چون من و چند تو
ایخسرو جان برخیز شهد از لب شیرین ریز
هرگز نرسد شبدیز بر گرد سمند تو
در خواب تو بر بالین سازم ز روان بالین
چند ار نزند نسرین پهلو بپرند تو
مژگانت بهر موقف یکسر زده بر صد صف
حرز آورمت مصحف از بیم گزند تو
پرسم من از آن بازت تا بشنوم آوازت
از بوسه کشد نازت این حاجتمند تو
تا بر رخت از غافل چشمی نفتد کامل
در مجمر حسنت دل سازیم سپند تو
رازی که بلب گویم پیشت بادب گویم
از عشق و طرب گویم نه از پی پند تو